cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

نَستوه 𔘏

|﷽| نَستوه؛ همونیه که از دل سخت‌ترین سنگ‌ها جوونه میزنه🪨🌱 .

Больше
Рекламные посты
140
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
-39830 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

ها لیلی.mp34.61 MB
Фото недоступноПоказать в Telegram
mom♡
Показать все...
قرار بود این جمعه خونه نشین باشم و کمی کار کنم برای جیب مبارک. از صبح زود با صدای دختر، آلارمت همسایه‌ها رو هم بیدار کرد بلند شو دیگه؛ بیدار شدم. اما نزدیک ظهر، با وسوسه‌ی خانواده همراه موج خوش‌گذرونی‌های بیرون از منزل و دید و روبوسی و دل بده قلوه بگیر‌، شدم. جیبام پر شد از نخودچی، توت‌های مامان بزرگ! اون وسط‌هاهم نیم ساعت کار مفید داشتم، که شرمنده برنامه‌امم نشده باشم، هر چند که، چند دقیقه یکبار همراه صحبت گل انداخته‌ی جمع میشدم، یعنی تا این حد مفید☺️ رسید اونجا که شارژ روحم صدتا رو پر کرد. دیگه مغزم یه دینگ زد و گفت وقت خداحافظیه. اممم، میگم که، تا باشه از این وسوسه‌ها و گول خوردن‌ها.‌🥰 جمعه🗓
Показать все...
دامن کشان💫
Показать все...
Sari-Galin-Sibarg-Ensemble-128.mp320.57 MB
درد است که آدمی را راهبر است. در هر کاری که هست، تا او را دردِ آن کار و هوس و عشق آن کار در درون نخیزد، او قصد آن کار نکند و آن کار بی درد او را میسر نشود، خواه دنیا، خواه آخرت، خواه بازرگانی، خواه پادشاهی، خواه علم و خواه نجوم و غیره. ـ مولانا/ فیه ما فیه✨
Показать все...
#نیمچه_داستان تماس تصویری ساعت 11:00صبح، از طرف یه انسان خوابالوی گِئجَه قوشی* نشون میداد که خبراییه! کار و بار دستم بود گذاشتم زمین، خودم رو رسوندم به گوشه‌ای، به محض وصل کردن تماس با انگشت مبارک گفتم: «چیشده که این وقت روز باید قیافه‌‌ی نحس شما رو متحمل شد؟» گفت:« جسارتاً، وسط دعوای خیالی مامانم با عمه‌ام و هیزم به آتیش اضافه کردن‌های خالم پشت گوشی، رسید به اونجا که مامانم داشت اقدام می‌کرد برای شکوندن گردن عمه، که من پا درمیونی کردم، این بار بزرگی از طرف اونا باشه، این وسط‌ها زندایی خبر رسوند، که خاله راز دار نبوده و گفته مامان مهمونی جمعه چه سوتی‌ای داده، و اینطور شد که ملیح خانم برای کوتاه کردن دست خائنین از فرمانروایی‌شون، تماس خاله مژگان بی‌پاسخ موند. و نوبت رسید به من که چرا بیکار و علاف زیر دست و پای خانم دارم میچرخم. رفتم سراغ یخچال که پنیر لیقوان هم از مامانم طلب‌کار تر گفت:« در حضور من و بربری‌های تازه اگه انتخاب دیگه‌ای کنی، نشون میدی چقدر مثل اون خالت بی‌لیاقت تشریف داری.» نتیجه چشم تو چشم شدن با پنیر لیقوان، شد یه استکان پت و پهن چای شیرین. رفتم سراغ گوشی که ببینم بیرون از امپراتوری ملیح خانم چی می‌گذره، با دیدن جنگ و کشت و کشتار آدم‌ها و اینکه هر چقدر کمال انسان بی‌نهایته، زوالش هم همین‌طور؛ لقمه‌های بربری در حضور بغض گلو سخت پایین می‌رفتن. اومدم اتاقم و پناه گرفتم توی منطقه‌ی امنم. یادم افتاد وسط این جنگ و دعوا‌ها و آسیب‌هاش، ما همدیگه رو داریم که بغل کنیم.» گفتم:« اوخ که بغل نطلبیده مراد است، بیا ببینم.» گوشی رو چسبوندم سمت قلبم. با رسیدن صدای خاله ملیحه از پشت در اتاق به گوش‌هامون، ما رو به تماس تصویری برگردوند. گفت:« خانم فرمانده صدام می‌کنه، من برم... راستی! رنگ سرخابی خیلی بهت میاد. این رنگ رژ دارم، یادم باشه برات بیارم تا روزهات رو به یاد من سرخابی کنی.» براش یه بوس فرستادم و گفتم:« سلام مخصوص به خاله ملیحه جونم برسون.»... ـ سارا خان‌زاده *گئجه قوشی: در زبان ترکی آذربایجان به معنای لغتی یعنی پرنده‌ی شب، که به خفاش می‌گویند. نوشتار صحیح👇🏻 ( گئجه قوُشوُ: شب پره ، خفاش )
Показать все...
.
Показать все...
Repost from ﮼رَوونه
بنظرتون اسمش سرنوشته یا ناخوداگاه؟
Показать все...
چه کسی می‌داند درد غنچه را به هنگام شکفتن؟ ـ عباس کیارستمی
Показать все...
سارا رو به زور از زیر آوار پتوی گرم و نرم، خواب به دور از حقایق زندگی، کشیدم بیرون.
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.