cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

تولد یک معجزه🥂

https://t.me/+E1vdpbXTPSZiNzRk رمان عاشقانه اجتماعی معمایی پارت گذاری روزانه و مرتب ساعت حدود ده شب ، بجز جمعه ها

Больше
Рекламные посты
1 599
Подписчики
-724 часа
-707 дней
+18230 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

سلام دوستان گلم 🥰 پارت جدید 🔥 ری اکت و کامنت یادتون نره 😘
Показать все...
7👏 3👍 2
✨✨تولد یک معجزه ✨✨ #پارت574 وقتی رسیدند که کبری با گریه در را باز کرد و گفت : به دادمون برس . آنقدر ظاهرش آشفته بود و دلهره به جان سلما تزریق کرد که دیگر حواسش به چیزی نبود و به طرف اتاق نسرین دوید و بی‌بی را با زانو دردی که باعث کند راه رفتنش بود ، رها کرد تا بعد بیایند . با ورود به اتاق نسرین ، دیدن صحنه روبرو دلش را به درد آورد . او با حالی نزار کنار توالت فرنگی روی زمین نشسته و رنگش به سان گچ بود و محترم ، توان بلند کردنش را نداشت . او با همان حال نالید . _مامان ولم کن . اصلا می‌خوام بمیرم . با گفتن این حرف گریه محترم تشدید شده و قربان صدقه‌اش می‌رفت تا بلند شود اما نگاه بی‌حال او در نگاه سلما گره خورد و اخمش در هم شد . _ این دختر اینجا چکار می‌کنه؟! محترم با این حرف او به پشت برگشت و با دیدن سلما گل از گلش شکفت . _ اومدی مادر ! نسرین با اخم و صدایی که از شدت ضعف به زور در می‌آمد ، گفت : _ اومدی بیچارگی مو ببینی ؟ خوار و ذلیل شدنمو ببینی ؟! دیگه حتی رو پام هم بند نیستم . سلما با خونسردی کیفش را کناری گذاشت و با همان مانتو و شلوار به طرفشان رفت . _نسرین خانوم مریضی برای همه است ‌. آدم خوب و بد هم نداره . دیدن حال بد دیگران هم جای خوشحالی نداره. از لفظ نسرین خانومی که به جای عمه به کار برد ، ابرویش بالا رفت اما با حرف سلما فرصت تحلیل این کلمه را پیدا نکرد . سلما زیر بازویش را گرفت و با لحنی سراسر آرامش گفت : _بذارید کمک کنم بلند بشید و براتون سرم بزنم . زود خوب می‌شید . او دستش را کنار زد که اخم و جدیت سلما را در پی داشت . او کاملا در قالب شغلش رفته و می‌دانست دلسوزی منجر به بدتر شدنش می‌شود . _ چرا اینجور خون به دل اینا می‌کنید ؟! حال مامان محترمو نمی‌بینی ؟! نگاه خمار و بی‌حال نسرین به سمت مادرش رفت که گریان به او خیره بود . نادم اما بدون حرفی دستش را به دیوار گرفت تا بلند شود اما دستش ضعف داشت و سرید . قبل از اینکه کامل کنارش بیفتد سلما آنرا گرفت و بدون نگاه به صورت مغرور و انتقال حس ضعف به او آرام گفت : _یک کم کمکم کن تا هر دو زمین نخوردیم . تنهایی نمی‌تونم بلندتون کنم . او نفسش را با صدا بیرون داد و به سختی بلند شد تا روی صندلی حمام بنشیند اما به محض تکان خوردن به خاطر ضعف به حدی سرگیجه داشت که دوباره بالا آورده و قبل از اینکه کامل خودش را به توالت برساند ، مقداری از آن روی زمین و لباسش ریخت . سلما صبورانه کنارش مانده و پشتش را ماساژ می داد و اصلا این وضعیت را به رویش نیاورد اما به محض اینکه تخلیه معده‌ای که حالا بجز زرد آب چیزی از آن خارج نمی‌شد ، تمام شد روی هق هقی شدید و بلند افتاد که از نسرین مغرور بعید بود اما این وضعیت باعث ضعف روحش شده بود . کبری و بی‌بی هم به آنها ملحق شدند و نگاه بی‌بی ترسان به سلما دوخته شده بود و نگاهش بین او و نسرین دو دو می‌زد . سلما کبری را صدا زد تا صندلی را برایش نزدیک ببرد . محترم و کبری با چشمهایی غمبار ، گوش به فرمان او بودند . بعد از آن نگاه سلما در چشمهای نگران بی‌بی نشست . میزان نگرانیش را درک می‌کرد اما چاره‌ای نبود و الان وقت رسیدگی به دیگران نبود ؛ باید محکم می‌ماند و مشکل را مدیریت می‌کرد . _ کبری خانوم لطفا برای بی‌بی و مامان محترم آب بیار و یک کم اینجا رو خلوت کنید . با لحن محکم او آن‌ها از حمام فاصله گرفتند و دل پریوش آنجا ماند و دائم زیر لب ذکر می‌گفت . سلما به طرف نسرین رفت که کمی آرام شده بود اما هق‌هق ریزی داشت . سلما دکمه‌های بلوزش را باز کرد و او با همان بی‌حالی شدید مچش را گرفت . _ داری چکار می‌کنی ؟ _نسرین خانم لباست کثیفه . بذار لااقل یک آستین بلوزتو در بیارم و سرم برات بزنم تا ..‌ چشم‌های سرخ از بی‌خوابی و حالت‌ تهوع‌های پی‌ در پی‌اش را به او دوخت و با حرص زیر لب و آهسته تکرار کرد. _ نسرین خانوم ؟
Показать все...
16👏 3👍 1🤯 1
Repost from N/a
بعد مرگ شوهرم، به اجبار باید با مردی که همسن پدرم بود ازدواج میکردم. برای نجات و رهایی از اون مهلکه به اتاق برادر شوهر سابقم پناه بردم. اتاق اردوان پاشانسب، مردی که با اون ریشه‌های خشک شده اعتماد و عشق دوباره توی قلبم شکوفا کرد....🥹😍 https://t.me/+66QmIPYQcPgwMTE0 https://t.me/+66QmIPYQcPgwMTE0 9 پاک
Показать все...
👍 1
#هات‌‌ترین‌رمان‌مجازی🔥🔞 نگاهی به #بدن نیمه برهنه‌م انداخت و #بوسه‌ی ریزی زیر گلوم زد. #اتاق به زیبایی تزئین شده بود برای یک #شب‌زفاف به یاد موندنی! بوی #شمع و #عود کل اتاق و پر کرده بود و #تخت دونفره‌ی وسط اتاق با #گل سرخ به زیبایی تزئین شده بود. اصلا زمان و مکان دست‌مون نبود. فقط وقتی به خودم اومدم که هر دو #لخت توی بغل هم روی تخت بودیم. تیام لبخندی به روم پاشید و زیر گوشم لب زد: -خانوم شدنت #مبارک و توی یک حرکت ...🙊❌ https://t.me/+CDiSxekboN05ZTFk https://t.me/+CDiSxekboN05ZTFk #مخصوص نوعروسا، بیا دلبری کردن و یاد بگیر😈 14پاک
Показать все...
Фото недоступно
7🥰 1
Repost from N/a
00:02
Видео недоступно
من اردوانم... پسری که به دیوونه و کله شقی معروفه...! بعد دو سال فرار، به ایران و خونه‌ام برگشتم. و برگشتم برابر شد با روبرویی با بیوه‌‌ی برادرم! همون عشق ممنوعه‌ای که برای فراموش کردنش از اینجا رفتم! همه چیز از جایی شروع شد که آهار، دلبر چشم سبزم، برای نجات از ازدواج اجباری با مردی که خانواده ام براش صلاح دیده بودن به اتاق من پناه آورد!🔞🔥 https://t.me/+66QmIPYQcPgwMTE0 https://t.me/+66QmIPYQcPgwMTE0 صب بپاک
Показать все...
GEjYswQXQAAHf6-.mp42.89 KB
شب همگی خوش ☺️ دو پارت جدید تقدیم نگاه گرمتون 🥰
Показать все...
9👏 3🔥 1
sticker.webp0.36 KB
✨✨تولد یک معجزه ✨✨ #پارت573 اما نگاه درمانده‌ی پریوش خلاف حرف و خواسته‌ی سلما را بیان می‌کرد و برخلاف محترم که حالا کمی آرام شده بود ، درونش آشفته بود . دلش نمی‌خواست دردانه فرزندش ، آماج کلمات درشت قرار بگیرد و تا مدتها این کلمات بر دلش سنگینی کند . او یک بار حال بد سلما را بخاطر رفتار نسرین دیده بود و دیگر طاقت نداشت . حال محترم برعکس او کمی آرام شده بود و صدای نفس آسوده‌ی محترم از حضور او در گوشی پیچید ، صدایی که لبخند بر لب سلما آورده و او را برای کمک مصمم کرد . _ راستی تا یادم نرفته . اسم همه داروها رو برام بفرستید . دارم میرم داروخانه سرم و دارو بگیرم ، شاید برای اینا هم تزریقی داشته باشن . فقط شما اسمشونو بگید . با قطع تماس پریوش دستش را متضرعانه گرفت : داری چکار می‌کنی سلما ؟! او که کاملا متوجه حالش بود ، نگاهش را به او دوخت و با کمی مکث گفت : باید برم بی‌بی . مامان محترم دست تنهاست . _می‌دونی اگر برای نسرین اتفاقی بیفته باید جواب یک ایل رو بدی ! کسی باور نمی‌کنه که خودش چیزیش شده . سلما با دل‌آشوبه و ترسی که حالا در دل خودش هم عمیقا رسوب کرده بود اما با نفسی عمیق و تسلط بر خود ، دستش را گرفته و روی تختش نشاند . _ بی‌بی ، بهم اعتماد کن . خودمم درونم آشوبه ولی تو آرامشم باش. اگر که نرم ، هم پیش وجدان خودم ، هم مقابل امید شرمزده می‌شم . اشک در چشم پریوش همچون گردابی می‌چرخید . _ می‌ترسم اتفاقی بیفته و زندگیتونو خراب کنه . در دلش ندایی تکرار شد و آرامش دلش گشت . «خدایی که تا اینجا منو آورده ولم نمیکنه » بعد با آرامشی که به قلبش رسوخ کرده بود ، لب زد . _ شاید هم اینجوری ستون‌های محکم‌تری برای زندگیم ساختم . نگاه پریوش عمیق و طولانی بود بعد نفسی پر درد از سینه خارج کرده بی‌حرف به طرف اتاقش رفت در همان حال بلند گفت : تا تو آژانس می‌گیری منم لباس پوشیدم. سر سلما که در حال گرفتن اسنپ بود ، چنان به طرفش برگشت که مهره گردنش صدا داد . _ بی‌بی ؟! کجا می‌خوای بیای . _من تو رو تنها تو دهن شیر نمی‌فرستم . سلما پوفی کلافه کشید . _ بی‌بی جونم حالتو درک می‌کنم ولی بذار تنها باهاش روبرو بشم . به این فکر می‌کنم که یه مریض مثل بقیه مریض‌هاست . پریوش در حالیکه تند تند دکمه‌هایش را می‌بست گفت : دردم همینه که نمی‌تونی ..... می‌ریزی تو خودت و دوباره نفست می‌گیره.
Показать все...
26👍 4🔥 2🤯 2
✨✨تولد یک معجزه ✨✨ #پارت572 به اینجا که رسید بغضش از شدت استرس ترکید . سلما دلواپس در جایش ایستاد و نگاه بی‌بی را به دنبال خود کشید . _ مامان محترم . آروم باش و درست بگو چی شده. او فین فینی کرد و توضیح داد . _ امید با اعتماد به من نسرینو آورد . بهم گفت که صبر کنم تا هفته دوم که بیکاره ولی گوش ندادم . حالا چکار کنم !! سلما کلافه از پراکنده حرف زدن او که انگار با خودش حرف میزد و به خود گلایه می‌کرد ، به سمت اتاقش رفت و بی‌بی هم سرگشته از اتفاقی که نمی‌دانست چیست ، به دنبالش روان شد . او هم درمانده نگاهش در چشم بی‌بی نشست و با نفسی که با صدا بیرون داد ، گفت : _ می‌شه درست بگید چی شده که بدونم چکار میتونم بکنم . اینجوری که داری منم سکته می‌دی . و در همان حال اولین مانتویی که دم دستش آمده بود را در مقابل چشم‌های مشوّش مادربزرگش پوشید . او با هقی ریز به حرف آمد . _ همش تهوع و بیرون روی داره . چیزی توی دلش بند نمی‌شه و داروهاش هم بالا میاره . میترسم با نخوردن اینا اتفاقی بیفته . خیلی عصبی و بی‌حاله. _ من حالا میام . زنگ می‌زنم اورژانس که تا من برسم اونا هم ..... محترم با هول وسط حرفش پرید . _ وای نه . زنگ نزنیا ...نمی‌ذاره با اورژانس تماس بگیرم . میگه من دیگه از خونه بیرون نمی‌رم ... می‌گه اگر رفتم دق می‌کنم و می‌میرم . با این حال نزارش تا اسم بیمارستان آوردم اینقدر گریه کرد که بدتر ضعف کرده . محترم که مشخص بود هنوز از شدت استرس آرام آرام اشک می‌ریزد ، زیر لب با خودش گفت : _ نمی‌دونم چرا الناز در دسترس نیست . سلما دلش برای حزن صدا و استیصال او کباب بود . _ من دارم میام مامان . نگران نباش . خودم وضعیتشو چک می‌کنم . فقط شما آروم باش که حالت بد نشه. _ نه مادر نیا . این حالش روبراه نیست و عصبیه . یک وقت یه چیزی می‌گه و دلت می‌گیره . فقط می‌خواستم ببینم دسترسی به امید نداری ؟ سلما در همان حال که با او حرف می‌زد گوشی را لبه دراور روی پخش گذاشت و سریعا موهایش را بالای سر جمع کرده و شالی روی سرش انداخت . و با لحنی که سعی می‌کرد رگه‌های شوخی داشته باشد ، جواب داد . _ انگاری یادتون رفته که من پرستارم و هر روز با صد تا مریض که بخاطر حال بدشون هزار جور حرف و غرغر بهم می‌کنن سر کله می‌زنم . تازه از خودشون که بگذریم ، همراهاشون هم مستفیضمون می‌کنن . در این مورد نگران من نباشید . شما آروم باشید ، من سریع خودمو می‌رسونم .
Показать все...
23🔥 3🤯 3