آنــــــاشــــــید. مریم عباسقلی
55 738
Подписчики
-10624 часа
-757 дней
+5 86430 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
پارت جدید گذاشته شد.
توی کانال vip رسیدیم به پارت 557 و وارد فصل سوم رمان شدیم
پارتا فووول هیجانیان...
پارت اول رمان
2 52100
پارت جدید گذاشته شد.
توی کانال vip رسیدیم به پارت 557 و وارد فصل سوم رمان شدیم
پارتا فووول هیجانیان...
پارت اول رمان
2 63400
Repost from N/a
-من روزا از خشتک عقیم میشم که نمیتونی شب بمونی؟!
دستشو با شتاب از دست های داغم بیرون کشید.
-بابام میدونه تب تو شب تندتره نمیذاره پیشت بمونم
بیتاب پیش رفتم و داد زدم.
-گور بابای اون بابای دیوثتم کردن. خود لاشخورش از صبح تا شب می ماله به ما میرسه عَخه؟!
بازوشو گرفتم و پیش کشیدم ولی تن ظریفشو منقبض کرد.
-وای بس کن فاتح... تو همش دنبال سکس و رابطه ای...
لب به گردن خیس عرقش چسبوندم و از پشت بغلش کردم.
-اصلا من بنده خشتکمم میخوای به کی پناه ببری وقتی پناهت خودمم؟
با درد و چشمای بی پدرش نگام کرد.
-مگه من روز اول به سایز جنابعالی دید داشتم لعنتی؟! سرویسم کردی بیشعور
خودمو بهش مالیدم و تو اتاق کشیدم چون دیگه تحمل دور موندن از این تن لطیف و داغ رو نداشتم
-اگه ملاک عاشق شدنت سانت زدن خشتک من بود، میگفتی همون روز میدادم دستت
-خیلی بی شخصیتی بخدا فاتح...
میگم دیگه نمیتونم واسه راند شیشم تو یه شب ادامه بدم.
تنشو با شتاب رو تخت پر قو پرت کردم و حریص به اندام لرزونش نگاه کردم.
-هرچی که دارم مال توئه توله سگ...
اینم مال توئه.
-واقعا از بذل و بخشش خشتکت میگی؟ انگار یادم رفته تو خیابون از لب و دهن مایه میذاشتن
دو زانو رو تخت رفتم و وزنمو رو بدنش انداختم. لعنتی عین یه تکه الماس برق میزد.
-اونا که واسه قبل اینه که سفید برفی تور کنم
فقط داری شب خودتو سخت تر میکنی
لحنش زار نشد و با ناز گردن کج کرد.
-نمیتونم...هنوز درد دارم، دست بزنی بهم بیهوش میشم...تو هم که رابطه با مرده متحرک دوست نداری
لاله ی گوششو مکیدم و صدام تنشو سست کرد.
-الان اونقدر دادم بالا که به همه مدلت راضی ام
شبم که نمیخوای بمونی بابای دیوثت نریزه سرم
دست تو سینه ام زد و هلم داد ولی بیشتر خودمو بهش فشار دادم.
-برو خودت یه کاری کن دستی چیزی روش بکش، دیرم شده باید برم
عصبی مشتمو رو بالش کوبیدم.
-پاتو بذاری بیرون یه هرزه میارم رو همین تخت میکوبم تا صبح...
-مرتیکه...
فقط همینم مونده خیانت کنی!
لبای ریز و کوچیکشو تو دهن کشیدم و با داغی بوسیدم
-د آخه سفید برفی این لامصب من باخودت تحریک میشم باخودتم آروم میگیرم
آخ که با حرفش بدتر داغ کردم.
-تنظیم کردی که منو میبینی بزنی بالا؟
-دیگه اون مشکل توئه میخواستی ترکیب سفید و صورتیت اینقدر جلو چشمم نیاد.
چشاشو تو کاسه چرخ داد و بالاخره تسلیمم شد ولی ناز کرد.
-از این به بعد یادم باشه با چادر بیام برم، با چشمهاتم میتونی حامله کنی.
-وقتی میخت کردم به تخت میفهمی که نیاز نیست حامله شب.
امشب تا صبح اینجایی. صبح میفرستم بری.
https://t.me/joinchat/zJQaGJ5uP9NhM2I0
https://t.me/joinchat/zJQaGJ5uP9NhM2I0
https://t.me/joinchat/zJQaGJ5uP9NhM2I0
https://t.me/joinchat/zJQaGJ5uP9NhM2I0
وحشیترین و بیرحم ترین مرد پایتخت، همون مردیه که شبا تختش از زن و دختر خالی نمیمونه.
فاتح آژند پولش از پارو بالا میره و یه شبه کل تهران رو میخره و میفروشه.
ولی دلش بندِ دختریه که از بدِ ماجرا هروقت فاتح یه دختری رو تو ماشین و کوچه خیابون و خونه خفت میکنه، سر میرسه.
همون دختر ترسیده ای که یه عده میگن هرزه ست.
فاتح زمانی میل تصاحب تن برگ گل برفین رو میکنه که میخواد بهش تجاوز کنه ولی برفین فرار میکنه... حالا فاتح اونو میخواد، به هرطریقی...
از مادر زاییده نشده دختری جواب رد به فاتح آژند بده. فاتح، فاتحِ دخترای لونده و حالا برفین رو میخواد....
وحشیانه و پرحرص و ولع...🔞❌
https://t.me/joinchat/zJQaGJ5uP9NhM2I0
https://t.me/joinchat/zJQaGJ5uP9NhM2I0
https://t.me/joinchat/zJQaGJ5uP9NhM2I0
خلاصه واقعی رمان🔞
👍 7❤ 2
4 516130
Repost from N/a
#سنجاقک_آبی
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
به محض اینکه وارد آسانسور شدیم کیف کوچکم را به سمتش گرفتم
-این رو بگیر آیین
دستش که برای فشار دادن دکمه در هوا بود متوقف شد
قیافه گرفتنش برای لباس تنم تمامی نداشت
-خیر باشه
گوشی را که از جیبم در آوردم دادش به آسمون رفت
-باز شروع کردی ،به خاطر همین کلید کردی این رو نپوش و اون رو بپوش
از بازوهای بزرگش آویزون شدم
-تو رو خدا ،همین یکی قول میدم
اخمش پایین آمد
-ببین منو استوری بی استوری
تو این این همه جونم قسم ندادی از ماشین پیاده نمیشی و یک راست می ریم خونه مامانت
حالا می خوای با این سر و وضع استوری بذاری یک کاری نکن گردنت رو بشکنمااااا
چانه ام را به سینه پهنش چسباندم و نگاهم را چرخاندم
-آیینی ،سراب برات پر پر شه
با کف دست چنان به پیشانی ام کوبید که از درد پریدم
-آخ
-درد آخ ،نبینم به خاطر عکس این چرت و پرتا رو بگیاااا
اصلا بده من ببینم گوشیت
-قول شرف میدم عکس و استوری نذارم تو رو خدا برای دل من یک عکس بگیریم
پوف کلافه ای کشید
-حق نداری عکس بذاری فهمیدی
شانه هایم را گرفت رو به آیینه آسانسور چرخاند سرش را در گردنم فرو برد و دستانش را زیر سینه ام حلقه کرد
و زیر لب غر زد
-نیم وجب طول و عرضش آرامش ازم گرفته
انگار کیلو کیلو قند در دلم آب کرده باشند
-اووو مرسی ژست آقایی
چشم غره غلیظی رفت می دانستم چقدر از این کلمه بیزار بود
-کارت بکن درد بی درمون
حرکت لباش روی گردنم به قلقلکم انداخت
سرم به سمتش خم شد و به خنده افتادم
همان لحظه دکمه شات را فشار دادم
سوار ماشین غول پیکرش که شدیم زیبایی عکسمان جیغم را در آورد
-وای وای چقدر خوب افتادیم جون میده برای استوری
چپ چپ نگاه کردنش ذوقم را در نطفه خفه کرد
جلوی شیرینی فروشی مورد علاقه ام که نگه داشت دستم که به سمت دستگیره رفت تشر زد
-میشینی تو ماشین تا بیام
-چرااااااااا؟؟؟؟
-چون من میگم
در ماشین را کوبید و رفت
لجبازی درونم عود کرده بود که با پرویی تمام استوری را گذاشته و هایدش کردم
سرمست از زرنگی ام لم داده و سوت می زدم
که از در شیرینی فروش با بک جعبه و گوشی در دست بیرون آمد
ناگهان جلوی مغازه ایستاد ثانیه ای بعد سرش را که با لا آورد و با چشم های برزخی اش خیره ام شد اشهدم رو خوندم
نکنه پیج فیک داشته باشه
-یا حضرت عباس
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
سنجاقک آبی /الهام ندایی
الهام ندایی سنجاقک آبی 💙 در حال تایپ
https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8پیج اینستاگرام nstagram.com/narrator_roman
4 51920
Repost from N/a
- حالیت نیست حاملهای؟ چرا جلوی تیشرتت خیسه؟ با این شکم ظرف میشستی؟ نمیگی سرما میخوره بچه؟ احمقی؟
از کلام پر از سرزنشش به گریه میافتم:
- بچهم از صبح #لگد نمیزنه آمین... منو ببر بیمارستان!
با رنگِ پریده و بی جان هق میزنم و او از پشت میز بلند میشود... نگاهش اول به شکم برآمدهام میافتد و بعد، به چشمانم:
- باز خودتو زدی به موشمردگی؟
دلم آتش میگیرد و همزمان تیر بدی از کمرم میگذرد:
- آمین... هر کاری بگم میکنم... لطفا... لطفا بچهمو نجات بده!
خودکار در دستش را روی ورقهها رها میکند:
- از صبح این حال رو داشتی و وایسادی به ظرف شستن؟
زانوهایم میلرزند:
- خودت گفتی... خودت گفتی که... که فقط به اسم زنتم! خودت گفتی که تو این خونه با یه خدمتکار فرقی ندارم... خودت گفتی نامرد!
با خشم داد میزند:
- #دهنتو ببند!
از درد و فریادش نفس میبرم و کم مانده زانو خم کنم که با یک قدم بلند خودش را به من میرساند و بازوهایم را میگیرد:
- برو دعا کن یه مو از سر بچهم کم نشده باشه وگرنه #خونت پای خودته!
"#بچهم"... حتی یک کلمه به من اشاره نمیکند! من حتی اگر بمیرم هم مهم نیست...
- تیشرتت و دربیار!
میان آن همه درد، با ترس نگاهش میکنم:
- چ... چرا؟
از لکنتی که ناشی از ترس است، خشمگینتر میشود:
- نمیخوام بهت تجاوز کنم که! با این تیشرت خیس میخوای بری بیمارستان؟
و امان نمیدهد... یکی از تیشرتهای خودش را از کشو بیرون میکشد و قبل از اینکه فرصت کاری را داشته باشم، دست پایین تیشرتم میگذارد و آن را بالا میکشد...
چشم میبندم و چنان لبم را گاز میگیرم که لبم خون میافتد.
- #لبت و گاز نگیر سوگل... خیلی درد داری؟
توجهاش هر چقدر هم کم، داغ قلب عاشقم را تازه میکند:
- خیلی...
نفسش را صدادار بیرون میفرستد و حین پوشاندن تیشرتش به تنم که بلندی آن تا بالای زانویم میرسد، میگوید:
- بهت گفتم هیچی مهمتر از جون این بچه نیست... نگفتم جوجه؟
دلم برای جوجه گفتنهایش یک ذره شده بود!
- گفتی... کاش... کاش #بمیرم آمین! کاش وقتی این بچه از وجودم جدا شد، بمیرم...
رنگ نگاهش عوض میشود:
- #خفه شو سوگل! راه بیفت باید بریم بیمارستان!
حرفهای تلخ و توهینهایش توانم را ذره ذره کم میکنند... سرم گیج میرود. قدم اول را که برمیدارم، کم مانده از درد و ضعف زمین بخورم که در یک حرکت سریع دست زیر زانوها و کمرم میبرد و روی دست بلندم میکند:
- سوگل... نبند چشماتو! به من نگاه کن...
او با تمام توانش میدود و من به سختی از میان پلکهای نیمهبازم نگاهش میکنم:
- من... من احمقم که... که هنوزم دوسِت دارم!
سیب گلویش پایین میرود و مستقیم سمت پارکینگ ویلا میدود:
- فرصت خوبیه... نه؟ خوب میدونی که تو این وضعیت کاریت ندارم و میخوای تا داغه بچسبونی؟
او خبر ندارد... از وضعیتم خبر ندارد! حتی از قند بارداریام و تمام آن انسولینهایی که بیخبر از او میزدم...
- اگه #بمیرم... ناراحت میشی؟
از میان دندانهایش جواب میدهد:
- دهنتو ببند...
و من در حالی که قندم بدون شک زیر ۷۰ رسیده، میان دردم میخندم:
- میشه... میشه به بچهم نگی با... با مادرش چطور بودی؟
وارد حیاط میشود و هنوز به ماشینش نرسیده که گرمی خون را حس میکنم و چشم میبندم... لبهایم نیمهجان تکان میخورند:
- واسه... واسه بچهم... پدری کن #کاپیتان!
و آخرین چیزی که میشنوم، فریاد پردردش است:
- سوگل!
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
پا به پای برانکارد میدود و بیتوجه به غروری که جان سوگلش را به خطر افتاده، مردانه اشک میریزد:
- دکتر... تو رو خدا زن و بچهم رو نجات بده! هر کاری بگی انجام میدم...
برانکارد وارد اتاق عمل میشود و دست آمین از دست سوگلش جدا... دکتر با تاسف نفسش را بیرون میفرستد:
- خانومتون قند بارداری دارن... فعالیت زیاد و استرس براشون سم بوده! بهشون گفته بودم که نباید کار به اینجا بکشه... با این وضعیت، احتمال اینکه مادر رو از دست بدیم زیاده! دعا کنید...
و وارد اتاق عمل میشود و آمین همان جا زانو خم میکند:
- من چیکار کردم باهات سوگل؟ چیکار کردم جوجهی من؟
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
https://t.me/+9OblR3zG6SkyNTY0
ظرفیت جوین محدود‼️👆
👍 5
1 72720
Repost from N/a
_ آقا دوماد صدای باد ( شکم) از طرف شما بود؟
دلارام سرش را پایین انداخت و ریز ریز خندید. آرمین سرخ و سفید شد. دوباره صدای باد شکم بلند شد.
_ اینجا چخبره؟ این صداها چیه؟ خجالت نمی کشین؟ مثلا مجلس خواستگاریه.
مادر آرمین با آرنج به بازویش زد.
_ این صدا چیه گذاشتی رو گوشیت. نگاه کن داره زنگ میخوره. وای خدا منو مرگ بده از دست تو.
آرمین در حالیکه از شدت خجالت عرق کرده بود گوشیاش را برداشت و آن را خاموش کرد.
_ ببخشید. نمیدونم کی این آهنگ رو گذاشته برا زنگ گوشیم. حتما دوستام خواستن شوخی کنن باهام.
داوود غرید:
_ با این دوستا رفت و آمد کنی من بهت دختر نمیدم.
دلارام لب زیرینش را گاز گرفت تا غشغش نخندد. کار کار بهزاد بود. گوشی آرمین را هک کرده و صدای زنگ گوشیاش را عوض کرده بود. همسایهی هکرش در شب خواستگاری به دادش رسیده بود حالا فقط باید منتظر میماند تا بخش دوم نقشهاش را هم اجرا کند.
با اخم و تخم ها و تشر های پدرش و عذرخواهی خانوادهی داماد دوباره بحث شکل رسمی به خود گرفت، اما همین که صحبت خواستگاری به میان آمد صدای بلند کوبیده شدن در میانشان صحبت هایش فاصله انداخت.
چشمان منیره مادر دلارام درشت شد..
_ یعنی کیه؟
وقتی صدا بیشتر شد دلارام با هیجان از جایش برخاست تا در را باز کند. با خجالتی ساختگی گفت:
_ من باز میکنم.
به محض اینکه در را باز کرد دختری که سر تا پا ارایش بود با جیغ او را کنار زد و داد زد.
_ ارمین عوضی می کشمت... تو که می گفتی عاشقمی... چطوری پاشدی اومدی خواستگاری یه دختر غربتی؟
دلارام با اخم به واحد روبه رویی که متعلق به همسایهی هکرش بهزاد بود نگاه کرد و زیر لب غر زد:
_ غربتی هفت جد و ابادته!
اما با شنیدن ادامهی دادهای دختر عمیق خندید. حالا دیگر محال بود پدرش رضایت دهد که آن ها ازدواج کنند.
_ به بهونهی عشق و عاشقم عاشقم کردن منو کشوندی خونه خالی.
صدای بلند منیره خانم خنده ی دلارام را بیشتر کرد.
_ استغفرالله پسرتون که اختیار باد شکمش رو نداره باکره هم که نیست.
دلارام با خندهای که سعی میکرد کنترلش کند خواست به داخل بازگردد که در واحد روبهرویی باز شد و بهزاد بیرون آمد.
با ذوق مشتش را برای بهزاد بالا اورد. انقدر داخل خانه جیغ و داد و سر و صدا بود که کسی متوجه او و بهزاد نمیشد.
_ دمت گرم گل کاشتی.
بهزاد خندید.
_ میدونم فقط نیشت رو ببند تا همه چی لو نرفته.
دلارام سریع لبش را گاز گرفت که بهزاد گفت:
_ من به قولم عمل کردم. خواستگار و ازداج زوری پر... حالا نوبت توئه. باید بیای خونهم و به قولی که بهم دادی عمل کنی.
دلارام مضطرب نگاهش کرد.
_ دلارامه و قولش.
بهزاد وارد خانهاش شد.
_ برو از بهم خوردن مراسم خواستگاریت لذت ببر حالا😎😎😎😎
https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ
همسایه داریمممم😂😂😂😂 دوتا همسایهی دیوونه و خل وضع...
https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ
یه نابغهی کامپیوتر که از دانشگاه شریف پرتش کردن بیرون و شده یه معلم کنکور و هکر نابغه
و یه دختر پشت کنکوری تو واحد رو به رویی که میخوان به زور شوهرش بدن....
https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ
https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ
بیا که بهترین رمان زندگیت همینجاست😂😂😂😂
دیوونه شون میشی دیوونه.....
https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ
خلاصه: بهزاد هکر ماهر و معلم کنکور معروفی که اسباب کشی میکنه به واحد روبه رویی دلارام که ۴ ساله پشت کنکوره و میخوان به زور شوهرش بدن😂
https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ
بیا و ببین چه آتیشا میسوزنن باهم
قلم زینب عامل که حرف نداره. حالا بعد از رمان ساقی ترکونده و شخصیتای ساقی هم تو این قصه هستن.
می ترکی از خنده😂
https://t.me/joinchat/AAAAAFkdSo3Irtlk68XGtQ
👍 2
1 47910
پارت جدید گذاشته شد.
توی کانال vip رسیدیم به پارت 557 و وارد فصل سوم رمان شدیم
پارتا فووول هیجانیان...
پارت اول رمان
41000
پارت جدید گذاشته شد.
توی کانال vip رسیدیم به پارت 557 و وارد فصل سوم رمان شدیم
پارتا فووول هیجانیان...
پارت اول رمان
👍 6
4 62200
پارت جدید گذاشته شد.
توی کانال vip رسیدیم به پارت 557 و وارد فصل سوم رمان شدیم
پارتا فووول هیجانیان...
پارت اول رمان
5 30820