23 950
Подписчики
-5824 часа
+777 дней
-43630 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
به چهارچوب آشپزخانه تکیه میزند و نگاهش میکند و نفس کشیدن را هم از یاد میبرد!
یکی از تیشرتهای کیان را پوشیده بود که تا رانش میرسید.
پشت سرش میرود و سرش را در گردنش که میبرد شیفته ترسیده هینی میکشد و همزن از دستش رها میشود.
-وای خدا! ترسیدم کیان...! چرا انقدر بیسر صدا میای؟
دستانش را روی شکمش قفل میکند.
-دلم خواست تا ابد وایسم نگات کنم. اما نتونستم...
صدایش آن قدر گرفته و خشدار بود که شیفته برای لحظاتی کوتاه شوکه شد.
-چرا نتونستی؟
-پشتت بهم بود باید صورتتو از نزدیک میدیدم! دلم برای دیدن چشات لک زده!
گرما به سرعت سرتاسر بدنش را میپیماید. تا میخواهد بچرخد دستان مرد دور شکمش محکمتر میشود و میغرد:
-تکون نخور!
-مگه نگفتی اومدی جلو که صورتمو ببینی؟
-بیشتر تو بغلم بمون! دلم برای بغل کردنت بیشتر از دیدنت تنگ شده!
او را بیشتر به خود می چسباند...
-هوم... چرا اصن تو این چهار دیواری زندونیت نمیکنم من؟ کی میخواد بیاد تخـ*ـممو بگیره؟
از لفظ بیادبانهاش چشمانش گرد میشود و با لحنی که سعی میکرد جلوی خندهاش را بگیرد غر میزند:
-بی ادب! این ایدههای زشت و زننده رو از کجات میاری؟ حتی شوخیشم قشنگ نیست!
-اما من شوخی نکردم! داری دست و پای منو میبندی. دم دستم که نباشی، دلم که بخوادت، از دستم که فرار میکنی... باید چکار کنم؟ ایدهی بهتری از زندانی کردنت؟ تو خیالت راحت میشه که راه و پس و پیشت منم و خودتو به من میسپاری... من خیالم راحته که تا ته دنیا هم از دستم فرار کنی بازم تو مشت منی چون تمام دنیای تو چهار دیواری خونهی منه!
شیفته نیشخندی میزند. البته که میداند که مرد مقابلش را چطور دیوانه کند.
-چیزی شده عزیز دلم؟ صدات گرفته... حس میکنم ناراحتی...
لب هایش را به گردنش میچسباند. میبوسد. پشت هم و نرم... بوسه هایش را تا پشت گوشش ادامه میدهد.
-چطوری حس میکنی؟
-منظورت چیه کیان؟
-میگم که اگه از صدام حال درونیمو میفهمی چرا نفهمیدی دو روزی که ندیدمت چطوری بودم؟ یا شاید این حس کردنات انتخابیه... یعنی انتخاب میکنی که حالمو بفهمی یا نفهمی!
در آغوشش میچرخد و شیفته فرصت نکرد چیزی بگوید وقتی کیان لبش را با ولع به لبهای فریبندهی دخترک چسباند و پر از دلتنگش بوسیدش!
دستش را آرام از روی پهلویش به پشت میبرد و کمرش را نوازش میکند. با حس اینکه چیزی زیر تیشرت نپوشیده نالهی دیگری در گلو میکند و لب از لبش جدا میکند.
-داری منو میکشی!
لبهایش چند سانتی کش میآید وقتی از میان دندانهای مرد رها میشود اما شکایتی نمیکند!
-برات شام پختم، تقریبا آماده ست... الانم داشتم کاپ کیک شکلاتی برات درست میکردم...
کیان پر حرارت او را به خود می چسباند. لباس که بالا و بالاتر میآید، نگاه کیان بیشتر و بیشتر برای دیدن تن نارینش حریص میشود.
-کیان! دارم آشپزی میکنم!
نگاهش از پاهای خوش تراشش کنده نمیشد. شیفته با نفسی به شماره افتاده آخرین تلاشش را میکند:
-کیان... کیک شکلاتی...
انگشتش را درون کاسهی شکلات میبرد و به بعد روی لبهای از هم باز ماندهی دخترک میمالد و پیش از اینکه طعم شکلات را از روی لب هایش بچشد، لب میزند:
-شیفتهی شکلاتی رو ترجیح میدم...!
https://t.me/+mo_awS9oqzRjMTA0
https://t.me/+mo_awS9oqzRjMTA0
https://t.me/+mo_awS9oqzRjMTA0
https://t.me/+mo_awS9oqzRjMTA0
https://t.me/+mo_awS9oqzRjMTA0
https://t.me/+mo_awS9oqzRjMTA0
https://t.me/+mo_awS9oqzRjMTA0
https://t.me/+mo_awS9oqzRjMTA0
اون دختر خدای روی زمینم بود!
روزا اونو نفس می کشیدم و شبا سانت به سانت وجودشو می پرستیدم!
اون مال من بود...
اجازه نمی دادم کسی اونو از حصار من دور کنه...
اونقدر به خودم مطمئن بودم که نفهمیدم تنها کسی که میتونه بهت خنجر بزنه خودیه!
خودش خودشو از من گرفت!
به خودم اومدم دیدم ندارمش...
اون سر دنیا که سهله تا خود جهنمم شده دنبالش می رم و به خاطر تک تک روزایی که نداشمتش،
هر شبی که به خاطرش نخوابیدم،
هرلحظه ای که از نداشتنش درد کشیدم و اسمشو نالیدم...
مجازاتش میکنم!
👍 1
1 78100
Repost from N/a
- گمشو تو آشپزخونه!
با فریاد بلند ژوپین تمام سرها به سمتم می چرخد.
بدون نگاه کردن می توانم پوزخند گوشه ی لبشان را احساس کنم.
صدای پر تمسخر جاری کوچکم و بعد برادر شوهرم بلند می شود.
- آقا ژوپین هنوز بهش یاد ندادین نوکرها حق ندارن سر سفره با ما بشینن؟!
- ولش کنید بابا اومده سفره رو بچینه بره!
نفر بعدی ای که حرف می زند جاری بزرگترم است.
- آقا ژوپین تو رو خدا بگید بره. می بینمش حالم بد میشه!
تمام وجودم می لرزد... می دانم که ژوپینِ بی غیرت... ژوپینی که خود، باعث این رفتار آن ها با من شده بود... قرار نیست دفاعی از من کند...
بدون آنکه حرفی بزنم، خم می شوم و سینی را روی زمین می گذارم.
به آشپزخانه می روم و ژوپین هم دنبالم راه می افتد.
قبل از آنکه بخواهم کاری انجام دهم، سیلی اش گونه ام را نوازش می کند...
صدایش به گوش مهمانان عزیزش رسیده است که می گویند "حقشه دختره ی بی چشم و رو"
ژوپین حتی اجازه نمی دهد حرفی بزنم و دستش را به علامت تهدید مقابلم تکان می دهد.
- می تمرگی اینجا، غذا که تموم شد میام دسر رو خودم می برم!
از آشپزخانه خارج می شود و کمی بعد سروصدای برخورد قاشق و چنگال ها با بشقاب ها خبر از لمباندنشان می دهد.
به تصویر کج و کوله ی خودم روی قابلمه خیره می شوم و به بحث جاری و برادرشوهرهایم با شوهرم که تمامش تحقیر من است گوش می دهم.
بحثی که یک سرش مربوط به دروغ گفتن من می شود... دروغی که من به ژوپین گفته ام و آن ها کاسه ی داغ تر از آش شده اند...
کمی بعد بحثشان به بچه می رسد.
- داداش نمی خوای من رو عمو کنی؟!
جاری بزرگترم به جای ژوپین جواب می دهد:
- بچه؟! از این دختره؟!
و ژوپین که می خندد و می گوید "زن دیگه بگیرم چشم!" خون در رگ هایم یخ می زند... اگر ذره ای امید به آدم شدنش داشتم، با این حرفش دیگر کاملا نابود می شود.
در تصمیمم مصمم می شوم... من انتقامم را باید از این خاندان بگیرم... حاضرم اعدام شوم یا حتی در گوشه ی زندان بپوسم، اما باید انتقامم را بگیرم!
کشو را زیر و رو می کنم... بسته ای را که همسایه ی قدیمیمان به اسم "زهر کشنده" تحویلم داده بود بیرون می آورم.
با پودر کاکائو قاطی اش می کنم و با آن، دسرهای سفارشی ژوپین را با سلیقه تزئین می کنم.
کمی بعد ژوپین طبق گفته اش می آید و بی حرف دسرها را برمی دارد و می رود!
https://t.me/+Wwx-CSBYAmowYTRk
https://t.me/+Wwx-CSBYAmowYTRk
https://t.me/+Wwx-CSBYAmowYTRk
دختر طفلی 😞🥹
42600
Repost from N/a
-خانومتون باید ارضا بشن...!!!
مرد اخم کرد...
-یعنی چی خانوم دکتر...؟!
زن عینکش را بالاتر زد.
-یعنی اینکه دل درد های مقطعی و مداوم همسرتون ناشی از ارضا نشدنه...!!!
-اما خانومم هنوز باکره اس... آخه چطوری...؟!
دکتر حرفش را قطع کرد...
-ربطی به باکره بودن یا نبودن نداره اقا... احساس نیاز یا همون غریزه رو هر موجود زنده ای داره منتهی خانوم شما با هر بار احساس نیازش اونا رو سرکوب کرده که کار بسیار خطرناکی هم هست...
مرد به تندی سمتش برگشت که دخترک خجالت زده سر پایین برد...
-چرا بهم نگغتی...؟!
دخترک سرخ شده از اخم های مرد ترسید و به من من افتاد...
-خ... خجالت.... می کشیدم....!
مرد با جذبه نگاهش کرد که خانوم دکتر هم حساب برد...
-پسرم تو به منم اینجور نگاه کنی می ترسم چه برسه به اینکه اون دختر بیاد از نیازش بهت بگه...!!!
پاشا جدی شد...
-هر وقت خواستم بهش نزدیک بشم ازم فرار می کرد...!!!
خانوم دکتر نگاهی بع افسون مرد...
- چرا از شوهرت فرار می کردی؟
افسون لب گزید...
-اخه... خشنه.... حاضرم خودم... با خودم... ور برم ولی....
پاشا چنان گردن سمتش چرخاند که حرف در دهان دخترک ماند.
-تو بیخود کردی خودت با خودت ور بری، پس من اینجا چیکاره ام... بهت فرصت دادم تا خودت با پای خودت بیای اما انگار بابد خودم وارد عمل بشم و ترتیبت و بدم...!!!
دخترک ترسیده بلند شد و نگاه دکتر کرد...
-به خاطر.... همین خشن بودنشه... میترسم ازش...
-دخترم تو با ترست داری به خودت صدمه میزنی... هیچ میدونی با سرکوب هربار نیازت چه فاجعه ای ممکنه به بار بیاد...؟!
بعد رو به پاشا با جدیت ادامه داد: اقا لطفا یکم خودتون رو کنترل کنین...!!!
پاشا بلند شد و دست دخترک را گرفت...
-می تونم به تعداد سرکوب شدن نیازهاش، همه رو یه جا جبران کنم...!!!
دخترک وحشت زده گفت: می خوای چیکار کنی...؟!
مرد پوزخند زد: فعلا تو ماشین سرپایی چندبار ارضات می کنم اما پردت میمونه برای وقتی رسیدیم خونه....!!!!
https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0
https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0
https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0
👍 1
1 18200
Repost from N/a
- یه سکس خوب میتونه مرده رو زنده کنه چه برسه به از راه به درکردن یه مکانیک پایین شهری که تنش بوی روغن سوخته میده و تا حالا تو زندگیش رنگ دختر ندیده.
این پسره خوده ماله الناز ببین چقدر سکسیه.
چشمهاش تو درشت ترین حالت ممکن قرار گرفت، نیم نگاهی به اون پسر که سرش روی موتور ماشین خم بود انداخت گفت:
- شیرین بس کن، انگار خیلی زیاده روی کردی، واسه گند زدن به پدرام لازم نیست تن به سکس با یه غریبه پاپتی بدی، هرچند اصلا بهش نمیخوره اونی باشه که تو فکر میکنی، یه نگاه به هیکل درشتش بنداز به خدا قبل از، از راه به در کردنش زیرش میمیری.
با چشمهای ریز شده، دستم رو روی بوق گذاشتم و پسره چون انتظارش رو نداشت از جا پرید و پشت سرش جوری به کاپوت کوبیده شد که ناله کرد:
- آخ سرم.
- خاک برسرم چیکار کردی شیرین سرش شکست.
با ابرو به پسره که سرش رو چسبیده بود اشاره کردم و سرخوش از الکلی که تو خونم جاری بود گفتم:
- زیر این میمیرم
میخوای نظرتو عوض کنی؟
- چیکار میکنی خانوم بوق چرا میزنی.
اوستا خوبی؟ سرت چیزی شد؟
نیم نگاهش به شاگرد مکانیکی که حق به جانب داشت داد میزد انداختم، خود مکانیکه که به نظرم به شدت جذاب میومد با صدای آرومی گفت:
- طوری نی علی، برو به کارت برس لابد حواسشون نبوده.
لبخند زدم، سرم رو از شیشه بیرون بردم و دلبرانه لب گزیدم
- ببخشید آقا نمیدونم چی شد دستم رفت رو بوق شرمنده، این وقت شب نذاشتیم مکانیکی رو ببندین آسیبم زدیم بهتون.
لبخند نزد، جدی بودو به شدت اخم داشت.
- بیخیال خانوم الان کارم تموم میشه میتونین برید.
نگاهش عجیب بود، یه جور خاصی که انگار تا ته وجودت و میخوند.
این پسر دقیقا همونی بود که میتونستم باهاش پدرام رو خورد کنم، پسرهی لعنتی که به خاطر پولم باهام بود و حالا که فهمیده بود چیزی بهش نمیرسه ولم کرده بود.
من با این مکانیک تا تهش میرفتم تا بسوزه.
چشم ریز کردم و به محض باز کردن در ماشین الناز با عجله گفت:
- خاک برسرم کجا، وای شیرین تو مستی نمیفهمی چه غلطی میکنی وای..
پام رو بیرون گذاشتم و گفتم:
- آب از سرم گذشته پسره رو میخوام. همین امشب
عقلم کار نمیکرد، انگار الکل مغزم رو مختل کرده بود.
ماشین رو دور زدم، کنارش تقریبا چسبیده بهش ایستادم، دستش حین سفت کردن یه پیچ از حرکت ایستاد و نگاهم کرد.
- امری بود؟
لبهام رو تو دهنم کشیدم، نیم نگاهی به اطراف انداختم تا مطمئن بشم کسی صدامونو نمیشنوه و محکم گفتم:
- چقدر میگیری امشب و با من بگذرونی؟
کمر راست کرد، لبش رور کرد و حین پاک کردم انگشتهای روغنیش گفت:
- تو مستی بچه، بشین تو ماشینت تا من کارم تموم بشه، منم یادم میره چه سوال احمقانهی پرسیدی.
نگاهم رو روی تنش چرخ دادم، زیادی درشت بود و عضله ای، صورتش جذاب بود، و خط کنار ابروش زیباییش رو چند برابر کرده بود.
- دویست ملیون خوبه؟
فکر کنم بتونی یه تکونی به زندگیت بدی.
پوزخند زد، سرش رو به تاسف تکون داد و با خونسردی گفت:
- مشکل پول نیست مشکل اینه من با هرزه ها نمیخوابم.
سکسکهای از مستی کردم و یه تای ابروم رو بالا انداختم:
- هوم، الان به من توهین کردی.
باز پوزخند زد که بی مقدمه دست جلو بردم و به تنش چنگ زدم، نفسش رفت و لبم رو به گردنش چسبوندم، نباید با اون حجم از روغن روی دست و باش اینقدر بوی خوبی میداد.
- بکش کنار خانوم الان یکی میبینه.
- با من بخواب امشب، هر چیزی که میخوای بهت میدم، فردا هر دومون جوری گم میشیم که انگار از اول نبودیم.
دستش رو روی دست منی که داشتم با دستهام از خجالت تن تحریک شدهش درمیاومدم گذاشت و کنار گوشم گفت:
- لعنتی چرا اینکار رو میکنی تو کی هستی؟
- من هیچکس نیستم فقط میخوام بکارتمو بهت تقدیم کنم، منو بکن و بعدش از زندگیم برو.
لبهای تبدارش کنار گوشم نشست و با خشم گفت:
- جرت میدم دخترهی لعنتی.
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
https://t.me/+JGbxidmWNlw0Njk0
53210
اگه فقط یک چنل بود که یاد میداد چجوری از گوشی درآمد داشته باشیم ، میشد اینجا :
73900
Repost from N/a
.
چند وقته توی شورتم یه چیزای سفیدی ازم میاد، چسبناک هم هست...
ویان با ترس پرسید و پریناز با خنده جواب داد:
- والا منم تو خونهی استاد خسروشاهی زندگی میکردم و هر روز با اون تیپ و هیکل جلوم رژه میرفت خود به خود ارضا میشدم شورتمو خیس میکردم.
ویان در حالی که روی کاناپه دراز کشیده بود و موبایلش روی اسپیکر بود گفت:
- خفه شو پری، مگه من مثل تو حیضم.
- اوووف فکر کن با اون قد بلندش لخت جلوت راه بره... وای اصلا میگم هم دلم یه جوری میشه. راستی ویان سیکس پک هم داره؟ بهش میخوره داشته باشه.
ویان لبخندی به این همه حیضی رفیقش زد و موزیانه گفت:
- آره داره، یه بار از حموم اومد بیرون حوله پیچیده بود دور کمرش حواسش نبود من خونهام سیکس هم داره.
- یا خود آقام ابلفض... وای قلبم... ویان چطوری تو خونه باهاش زندگی میکنی و بهش نمیدی؟ من فقط تو دانشگاه میبینمش با کت شلوار دلم میخواد لخت شم بشینم روش.
- زن داره احمق... صد دفعه گفتم اینجوری نگو درموردش، زن داره بده...
- اون چه زنیه که سال به دوازده ماه نیست.
بعدشم تو هم زنشی، محرمشی، هرچقدر اون حق داره تو هم داری.
- نه ندارم، صدبار بهت گفتم ازدواج ما صوریه. فقط برای این عقدم کرد که آبرومو بخره پیش طایفه... بعدشم منو از روستا آورد تهران که درس بخونم.
من هیچ حقی ندارم.
- ویان اون شوهرته! وظیفه داره نیازاتو برطرف کنه. تو نیاز جنسی نداره؟ اذیت نمیشی راست راست با حوله جلوت راه میره دست بهت نمیزنه؟
- وای ول کن تو رو خدا پری، همین که خرجمو میده، توی خونه ش راهم داده و قبول کرده یواشکی زن دومش بشم دنیاها ارزش داره.
نیاز جنسی پیشکشم.
- به هرحال هر کی خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه! زن گرفته وظیفه داره نیاز جنسیش هم برطرف کنه.
- پری من یه سوال ازت کردما، ببین به کجا کشوندیش.
- اصلا میدونی علت این پریودیهای دردناک تخمیت هم اینه که اون لعبتو میبینی تحریک میشی اما ارضا نمیشی؟
- من... من تحریک نمیشم...
ناگهان سایهای روی سرش افتاد و صدای بم و خشدار وریا از جا پراندش.
- مگه نگفتم توی دانشگاه کسی نباید بفهمه ما زن و شوهریم؟!
ویان با هول و ولا تماس را قطع کرد و روی کاناپه نشست.
- پری... پری دوست صمیمیمه... رازداره...
وریا رفت با همان بالاتنهی لخت کنارش نشست.
- که منو میبینی تحریک میشی، ها؟
ویان کم مانده بود از خجالت گریه کند.
- پری چرت و پرت زیاد میگه...
- اون چرت و پرت میگه، شورتت که خیس میشه چی؟
ویان دیگر نمیدانست چه کند. از جا بلند شد و خواست به اتاقش فرار کند که وریا طی یک حرکت ناگهانی برخاست و میان بازوان عضلانیاش او را اسیر کرد.
- چرا نگفتی نیاز جنسی اذیتت میکنه ویان؟
ویان سرش را پایین انداخته بو چشمانش را بسته بود.
- تو رو خدا بذارین برم.
وریا سرش را کنار گوش او برد و با آن لحن اغواکننده و صدای مردانه پچ زد:
- امشب در اختیار توام، مستانه نمیاد خونه. تا صبح میکنمت جوری که تا یک ماه سیر باشی.
ویان تا چشم گشود، نگاهش به برجستگی پایین تنهی او افتاد و لبش را گاز گرفت.
- ولی ازدواج ما صوریه... زنتون...
- صوری یا غیر صوری الان من شوهرتم. نمیخوام وقتی خواستی جدا بشی دست نخورده تحویل یه نره خر دیگه بدمت!
دستش را داخل شلوار و شورت ویان برد و گفت:
- هنوز هیچ کار نکردم خیس کردی که! اصلا چرا اتاق خواب؟ همین جا ترتیبتو میدم. رو کاناپه پوزیشنای بیشتری هم میشه اجرا کرد.
و دخترک را روی کاناپه هل داد و شلوار خودش را درآورد که اندام بزرگش... 🔞👇
https://t.me/+WCf_5RldBXVjZjVk
https://t.me/+WCf_5RldBXVjZjVk
https://t.me/+WCf_5RldBXVjZjVk
https://t.me/+WCf_5RldBXVjZjVk
https://t.me/+WCf_5RldBXVjZjVk
https://t.me/+WCf_5RldBXVjZjVk
🔞این پارت واقعی و مربوط به اتفاقات رمان است. رمان دارای صحنههای باز زناشویی است پس لطفا محدودیت سنی رو رعایت کنید تا ما هم شرمنده نشیم.🙏🔞
22910
Repost from N/a
تو گوه خوردی دست رو بچه من بلند کردی!
غرش نامدار خانه را برداشته بود که یاس حیرت زده دست روی لب هایش گذاشت
- نامدار! چرا داد میزنی مهمون داریم... یسنا مامانی چیشده؟
دخترک با فین فین کم جانی عروسکش را در بغلش فشرد که عاطفه دخالت کرد
- چی میخواستی بشه؟ بچه برادرمو یتیم گیر آوردی!
بفرما داداش گفته بودم از این زنیکه برات زن در نمیاد...
واسه خاطر قر و فر خودش بچه رو کتک زده!
یاس مات شده زمردی هایش درشت شده بود.
- من؟ من زدمت مامانی؟
نگاه نامدار هم سمت دخترکش چرخیده بود که یسنا با ترس خودش را به نامدار فشرده و لب زد:
- زدی... دیگه دوست ندارم یاسی.
یاس با غم دست جلو برده بود برای گرفتن دلبرک کوچک که مچش اسیر دست نامدار شد.
- دستت و از بچم بکش!
قلبش با سرو صدا شکستنش را به رخ می کشید اما لبخند هنوز روی لبش بود.
مهمان ها داشتند نگاهشان می کردند
- باشه بریم تو اتاق حرف می زنیم مهمون داریم نامدار جان!
گفته و با گرفتن دست در هوا مانده اش به بازوی نامدار او را همراه خودش سمت اتاق برد.
- دیونه چرا داد می زنی؟ مهمونا...
مردش اما امروز بی رحم تر از همیشه شده بود که غرید:
- مهمونا چی؟ با اجازه کی مهمونی گرفتی تو خونه من!
لحن نامدار آن قدر تند و تیز بود که یاس ناباور لبخند روی لبش خشک شد
- چ...چت شده نامدار؟ آرومتر میشنون...یعنی چی خونه من؟
نامدار با غیظ دکمه های پیراهنش را باز کرده و پیراهن را روی تخت کوبید
یسنا تنها داشته از مریم بود
بزرگ ترین نقطه ضعفش...
- غیر اینه مگه؟
اینجا خونه ی مریمه تو مهمون چهار روز بودی... بچه مو به خودت عادت دادی موندگار شدی! حالام کتکش می زنی نه؟
لبخند روی لب های دخترک ماسید.
فکر می کرد نامدار شوخی می کند اما...
صدایش از ته چاه می آمد و زمردی هایش کمی امید داشتند
- ا...اینا رو جدی میگی نامدار؟
ی...یعنی تو این سه سال منو دوست نداشتی بخاطر یسنا نگهم داشتی؟
نامدار پوزخند حرصی زد
دیوانه شده بود از چشمان گریان یسنا
- دوست داشتن؟
برو بگرد دور سر بچهم یاس... یسنا نبود اینجا نبودی!
ردی از شوخی در چهره مردانه اش به چشم نمی خورد.
کاملا جدی بود و قلب یاس بی قرارانه میکوبید
- و... ولی... یعنی کل این سه سال دروغ بوده؟
م...ما ما سه سال رو همین تخت خوابیدیم نامدار... من...
با هر کلمه اش جلو رفته که حالا با زمردی های اشکی در یک قدمی نامدار ایستاده بود.
مرد نامردی که امروز زیادی از حد بی رحم شده...
- زنم بودی قرار نبود برم دست کسی دیگه رو بگیرم بیارم تو این خونه که...
به وظیفت رسیدی!
میگوید و با عقب کشیدنش نمی بیند شکستن دخترک را...
- بار آخرت باشه...
دیگه بی خبر تو خونه ی من مهمونی نمیگیری!
تو زن این خونه نیستی یاس بفهم!
می گوید با بازشدن در نگاهش سمت دخترکش می رود.
یسنایی که تماماً شبیه یاس بود...
- بابایی بیا بازی...
او می رود و یاس را وسط اتاق جا میگذراد.
دست خودش نیست...
یاس دختری بود که جای عشق او را در این خانه گرفته بود
به دخترک گفته بود فکر و خیال بیخودی نکند...
- نامدار مادر؟ دست خانومت درد نکنه... ماشالله ماشالله چه تدارکی دیده...
حرف خاتون تمام نشده عطیه از آن سمت گردن می کشد و پچ می زند
- داداش؟ تو چی خریدی برای یاس؟
اون واست ساعت خریده...
متعجب یسنا را رها می کند.
- کادو واسه چی؟
چشمان عطیه درشت میشود
- وا داداش!
تولد یاسه دیگه... یاسی خودش کیک درست کرده میگفت تو کیک بیرون نمیخوری.
چیزی در دلش خالی میشود.
تولد یاس بود!
چرا هیچ چیز از دختری که سه سال زنش بود نمی دانست!
- عروسم؟ چرا لباس عوض کردی مادر؟ سیاه پوشیدی شگون نداره..
نگاهش در پی یاس می چرخد.
همان نیم ساعت پیش که در اتاق رهایش کرده بود دیگر ندیده بودش و حالا...
- ل...لباسم کثیف شد. بفرمایید سر میز... من کیک رو میارم.
دخترک شکسته ای که لباس های سیاه بر تنش زار می زد یاس نبود نه آن یاس همیشگی و نامدار نمی دانست که یک روز قرار بود برای دیدن آن چهره ی شکسته هم کل دنیا را بگردد...
https://t.me/+O1wJEpl4-rtmOTc0
https://t.me/+O1wJEpl4-rtmOTc0
https://t.me/+O1wJEpl4-rtmOTc0
63200
Repost from N/a
"زلزلهی ۵/۳ ریشتری تهران را لرزاند"
با ترس و لرز و در حالیکه در خیابان سرگردان شده بودم این تیتر را در تلگرام خواندم. کل کانالهای خبری پر شده بودند از این خبر. زمان زلزله داخل خانهی قدیمی و کهنه ساختی بودم که بخاطر قیمت ارزانش در تهران اجاره کرده بودم. با ترک خوردن عمیق یکی از دیوارهایش با ترس و با همان لباسهایی که به تن داشتم و با برداشتن چادری که دم دستم بود پا به فرار گذاشته بودم. مدام پس لرزه میآمد و اصلا جرات نداشتم از آن راه پلههای قدیمی بالا بروم و لباس عوض کنم یا گوشیام را بردارم.
چادر را کنار زدم و به لباسهایم نگاه کردم. یک تاپ بندی که نافم بیرون زده بود و یک شلوارک تنگ چسبان!
کوچه پر بود از همسایهها، همه از ترس زلزله به بیرون فرار کرده بودند.
تا آمدم چادرم را درست کنم پسر هیز همسایه گفت:
- جوووون عجب باقلوایی، جون میده همینجا ترتیبشو بدی!
- نظرت چیه من ترتیب تورو بدم؟
با شنیدن صدای آشنای امیر اروند رییس شرکتی که مدتی بود آنجا کار می کردم شوکه به عقب چرخیدم.
پسر همسایه غرید:
- جنابعالی کی باشین؟
اروند یقهاش را گرفت و تا بتوانم جلویش را بگیرم مشت محکمی روی گونهاش فرود آورد.
- همه کارش!
وقتی دعوا بالا گرفت بقیهی همسایه ها وسط آمده و به سختی آن دو را هم جدا کردند.
امیر با خشم به سمتم آمد.
- این چه سر و وضعیه؟
با خجالت لب گزیدم.
- زلزله اومد هول شدم.
با عصبانیت مچ دستم را گرفت.
- خونهت کدومه؟ بریم لباسای لختیتو عوض کن تا پیشنهادای بهتری نگرفتی!
در حالیکه میخواستم از خجالت بمیرم راه خانه را در پیش گرفتم و او هم دنبالم آمد. بغض کرده بودم چرا باید امیر اروند کسی که عاشقش بودم ولی او را آرزویی دست نیافتنی میدیدم در چنین موقعیتی از راه می رسید؟
در خانه را باز کردیم و وارد راه پلهها شدیم.
- شما اینجا چیکار میکنین؟
دنبالم از پلهها بالا آمد.
- اومده بودم این اطراف یه زمین معامله کنم، داشتم از کوچه رد میشدم زلزله اومد همه ریختن بیرون راه بسته شد اتفاقی دیدمت.
سعی کردم بغضم را قورت دهم و او گفت:
- اینجا تنها زندگی میکنی؟
سر تکان دادم.
- بله.
غرید:
- محلهی بهتری سراغ نداشتی خونه اجاره کنی؟
لب گزیدم.
- پول نداشتم.
با خجالت از خانهی حقیرانهام در را باز کردم و او بدون تعارف وارد خانه شد.
- منتظرم لباساتو عوض کن بیا.
وارد اتاق شدم، چادرم را از سر باز کردم و دست بردم تاپم را از تنم بیرون بکشم که پس لرزهای کل خانه را لرزاند. چنان ترسیدم که بدون اینکه حواسم باشد امیر اروند در خانه است با جیغ از اتاق بیرون زدم. گریهام گرفته بود.
اروند اول با دیدنم شوکه شد و بعد نزدیک آمد و دستم را گرفت. از شدت ترس خودم را به او نزدیکتر کردم.
دستش که روی موهایم نشست تازه فهمیدم چه لباسهایی به تن دارم، اما جملهاش باعث شد نتوانم عقب بروم.
- هیس… نترس عروسک من اینجام.
کمرم را نوازش کرد و زیر گوشم آرام غرید:
- یه بار دیگه یه مرد غریبه با این سر و وضع ببینتت قسم میخورم خودم گردنتو بشکنم!
گیج بودم و حس میکردم اشتباه شنیدهام که مرا از اغوشش فاصله داد.
- تا پس لرزهی بعدی این خونه رو رو سرمون اوار نکرده بپوش وسیلههای ضروریت رو بردار بریم.
- کجا؟
بی تفاوت به لحن متعجبم جدی گفت:
- خونهی من که امنه، تا این زلزلهها تموم شن خونهی خودم میمونی!
شوکه شدم.
- آخه…
غرید:
- افسون یالا… تا این هیکل و قیافهت از خود بی خودم نکرده تا بلایی سرت بیارم بپوش بریم.
با خجالت به اتاق فرار کردم. اولین بار بود که اسمم را صدا زده بود.
ادامهی قصه در لینک زیر👇
https://t.me/+tgia30TX6sk4MDI0
https://t.me/+tgia30TX6sk4MDI0
https://t.me/+tgia30TX6sk4MDI0
افسون وارد خونهی امیر میشه و بعدش مادر امیر اتفاقی اون دوتارو می بینیه و با فکرای غلطی که به سرش میزنه میخواد که محرم شن و…♨️♨️♨️❌
https://t.me/+tgia30TX6sk4MDI0
https://t.me/+tgia30TX6sk4MDI0
خلاصه: افسون یه دختر شهرستانی و خجالتیه که بخاطر خواهرش پاش به شرکت امیر اروند باز میشه و…🔥🔥💯💯♨️🔞🔞
https://t.me/+tgia30TX6sk4MDI0
https://t.me/+tgia30TX6sk4MDI0
https://t.me/+tgia30TX6sk4MDI0
کلبههایطوفانزده🍃/زینب عامل
زینب عامل نویسنده رمانهای: کاکتوس(در دست چاپ...) کارتینگ( در دست چاپ...) ساقی( چاپ شده ) پارازیت( در دست چاپ...) الفبای سکوت( در دست چاپ...) غثیان( در دست چاپ...) کلبههای طوفان زده( در حال تایپ...) لینک تمام کانالهای رمان من: @Zeynab_amelnovel
👍 1
60320
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.