cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

کانال نازنین اسدپور 🤍✨

نویسنده : نازنین اسدپور 🤍 رمان تا انتها رایگان 💜 آثار : ۱-تلخ ترین راز(آنلاین) ۲-معجزه دستانت (کامل شده ،فروشی) ✨پارتگذاری منظم و روزانه ✨ پایان خوش⚖️

Больше
Рекламные посты
7 532
Подписчики
-1724 часа
-1167 дней
-60430 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

sticker.webp0.11 KB
Repost from N/a
-تا دسته توش بودی بعد میگی نکردمش؟ بابا با حرص اینو میگه و من بیخیال سیگارم رو توی جا سیگاری خاموش میکنم. -منم پسر تو ام بابا! تو تا بیضه توی ننه‌شی من چیزی گفتم؟ اخم کرد و لگد محکمی به پام کوبید. -ببند دهنتو.شیدا خواهرته مردک. چطور میتونی شبا بکشونیش توی تخت؟ پوزخند بیخ لب‌هام جا گرفت: -دخترِ زنته! مامان منو امون ندادی تا یه خواهر واسه‌م به دنیا بیاره! انداختیش دور. حرص زده و پر خشم چنگال رو از کنار خیارها برداشت سمتم پرتاب کرد. -کاش من عقیم میشدم تخم تو رو نمیکاشتم که بشی جلاد من و این مادر و دختر. خندیدم و پاهامو از روی میز پایین آوردم. -حرص و جوش نخور کمرت خشک میشه باباااا، نیت کردم همزمان با ننه‌ش جفتمون حامله شون کنیم. از جا پاشد و انگشت تهدیدش رو طرفم گرفت. -همین فردا میبریش بکارتشو بدوزن شایان. دختره هنوز هجده سالش نشده بعد لای پای تو... بین حرفش پریدم و از جا بلند شدم. -پرده شو زدم که راحت باهاش حال کنم، حالا ببرم بدوزمش؟ کصخلم؟ -دختره جوونه شایان. بسه هرچی مثل مامانت هرز پریدی. همین یه جمله اش خط قرمزم بود. اون با مادر هرزه ی شیدا به مادرم خیانت کرده بود. -هرز پریدن ندیدی پس! شیدا رو از زیرم بیرون بکشی دودمانتو به باد میدم جناب پدر. می‌دونست از من بر میاد!با چشمای ریز شده نگاهم کرد. از خونه بیرون رفتم و شماره گرفتم. -اسپری تاخیری بفرست در خونه‌م. و تماس رو روی پسرک قطع کردم. تا صبح به شیدای عزیز دردونه شون امون نمی‌دادم. باید حامله میشد و بچه ی منو به این دنیا می‌آورد! https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 بهم میگفتن خواهرته! اما من با هر بار دیدن عکساش، همه‌ی تنم پر از هوس میشد. برگشتم ایران تا اونو مال خودم کنم. شبونه به اتاقش رفتم و بکارتش رو گرفتم. حالا خواهر ناتنیم مال من شده بود! زن شایان! از همه پنهون کردیم تا وقتی که منو توی اتاقش دیدن اونم وقتی که همه ی مردونگیم رو واردش کرده بودم! https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 https://t.me/joinchat/R6SAJGibtZc1OTQ0 این رمان چند بار به خاطر صحنه های بازش فیلتر شده! لطفا برای عضویت عجله کنید ❌🔞
Показать все...
🔞طعم هوس💋

صدای نفس نفس هات بوی عرق تنت لمس پوست داغت روی بدنم پیچ و تاب بدن‌هامون رو هم خوابیه که تعبیر شده💋💔 •°•طعم هوس•°• به قلم: بانو حوا ستوده پارتگذاری هرروز به جز روزهای تعطیل

Repost from N/a
Фото недоступно
-یه بازی میکنیم دخترسک*سیم! من میشم گرگ وتو یه آهو. چشای گردشدمومیخ چشای سیاهش کردم وباتعجب گفتم:  -چرا؟ -سوال نداریم، توفرارمیکنی وتاجایی که میتونی سعی کن نگیرمت. اب دهنموقورت دادم : -میفهمم چی میگیا اما متوجه نمیشم ! -اگه تا یه دقیقه دیگه به جای فرار هنوز زیرم باشی  وزر بزنی تضمین نمیکنم سالم از این خونه بیرون بری ومطمعن باش جوری به دندون میکشمت که تاعمر داری فراموش نکنی آهو کوچولو! پس تانشُمردم دست به کارشو. یه کوچولو فاصله گرفت میتونستم حرص وخواستن روتوچشاش به وضوح ببینم، دلهره ووحشت وجودمو پرکرده بود محکم کف دستامو تخت سینش کوبیدم وخودمواز زیرش بیرون اوردم. https://t.me/+pJk82udTp4AwYWI0 https://t.me/+pJk82udTp4AwYWI0 یه رمان پیداکردم براتون عاشقش میشین یه لوسیفرداره نگم براتون سردسته  همه مشتیاااا😍😎 باهرپارتش نفس توسینتون حبس میشه! پیشنهادمیکنم ازدستش ندین داستانی جدیدو سراسر هیجان باچاشنی طنز وعاشقانه ای ناب🥺😌
Показать все...
Repost from N/a
_ اون سینه میخواد که بمکه... مهم نیست توش شیر باشه یا نه... فقط میخواد سینه رو توی دهنش احساس کنه. با تعجب نگاهی به ساعی و نوزاد چند ماهه‌ی در آغوش‌اش انداختم و لب زدم: _ خ... خب؟ من... من چیکار کنم؟ مستاصل جلو آمد و همانطور که نوزاد گریانش را تکان میداد نالید: _ خدا لعنت کنه خالتو... تف به قبرش بیاد که نه تنها من... بلکه بچشو هم بدبخت کرد. ناراحت لب زدم: _ پشت سر مرده خوب نیست حرف زد... هرچی بوده تموم شده دیگه. خشمگین به سمتم چرخید و فریاد زد: _ تموم شده؟ منی که هم سن پسرش بودمو مجبور کرد عقدش کنم. بعد عقدم به بهونه باطل نشدن محرمیت و هزار کوفت و زهر مار مجبور کرد باهاش بخوابم. تهشم خود خاک تو سرم کاندوم نذاشتم فکر میکردم یائسه شده نگو خانوم دروغ گفته! سر پنجاه سالگیش یه بچه از من زایید و مرد! تموم شده؟ بچه من الان ممه میخواد و شیشه شیر نمیگیره، تموم شده؟ تازه اول بدبختی هامه! از روی تخه بلند شدم و به سمتش رفتم. نوزاد را از دستش گرفتم و همانطور که سعی داشتم آرامش کنم، رو به او گفتم: _ باشه آقا ساعی... خوبیت نداره. من میدونم حق با شماست. اما الان خاله منم دستش از دنیا کوتاهه... کاری نمیتونه بکنه که... شما یه دایه پیدا کنین واسه این کوچولو. مستقیم نگاهم کرد و کمی بعد دستی بین موهایش کشید عجیب بود که کارن کوچولو هم در آغوشم نسبتا آرام شده بود. _ تو تا کی تهرانی؟ سرم را بالا اوردم و معذب جواب دادم: _ من که بعد فوت خاله گفتم اجازه بدین برم خوابگاه.... الانم میگردم دنبال.... حرفم را با بی حوصلگی قطع کرد. _ بس کن گیلی! من بهت گفتم قبلا... اینجا رو خونه ی خودت بدون. نیاز نیست تعارف کنی. فقط میخوام بدونم تا کی هستی؟ سرم را پایین انداختم و نگاهی به کارن کردم. لب های کوچکش را نزدیک سینه هایم می آورد. همانطور که نگاهش میکردم جواب دادم: _ حدودا هشت ماهه دیگه... بعدش انتقالی میگیرم واسه شهرمون. صدایش آرام تر شد. انگار که برای گفتن حرفش، دو دل بود. _ محرم شو بهم... با تعجب و حیرت زده نگاهش کردم کلا توضیح داد: _ سینه هات.... کارن سینه میخواد... بمون و کمکم کن کارن و از آب و گل درآرم... میگمم محرمم شو چون ممکن مثل الان... کارن سینه بخواد و من کنارت باشم. مکثی کرد و خیره در نگاه خجالت زده و حیرانم ادامه داد: _ محرمم شو که کمکت کنم سینه تو بذاری دهنش... چون... میدونم یاد نداری... یواشکی... بین خودمون میمونه گیلی! فقط به خاطر کارن... قبل آن که پاسخی بدم، گرمای لب های کوچک کارن را دور سینه هایی که زیر پیراهنم بود حس کردم.... نگاه ساعی که روی سینه هایم نشست، ناخواسته زمزمه کردم: _ به خاطر کارن..... بخون صیغه رو! https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0 https://t.me/+mDwiQw6sxetmOWM0
Показать все...
Repost from N/a
_ سیگار آرومت می‌کنه؟ جلوتر می‌روم و شجاعت به خرج می‌دهم؛ دست پیش می‌برم و آرام فیلتر نیمه سوخته‌ی سیگار را از میان انگشتانش بیرون می‌کشم. گره‌ی ابروهایش تنگ‌تر می‌شود و با نگاه جدی و سرد مختص به خودش فقط نگاهم می‌کند. _ پرسیدم سیگار آرومت می‌کنه؟ نیشخند می‌زند و مستقیم به چشم‌هایم نگاه می‌کند. سکوتش که می‌شکند؛ صدایش زیادی گرفته و خشن است. _ وقتی یه مرد برای آروم کردن خودش می‌ره سراغ سیگار یا هر کوفت دیگه‌ای؛ نباید بپری وسط خلوتش! آخرین کلمه را تقریبا با حرصی آشکار جویده است و آرام از جایش بلند می‌شود؛ جلو که می‌آید نیشخندش هم پررنگ‌تر شده! _ دیگه هیچ وقت سیگار رو از دست هیچ مردی بیرون نکش! مسخ چشمانش هستم که در کم‌ترین فاصله از صورتم قرار دارد؛ فیلتر نیمه سوخته‌ی سیگار میان انگشت‌هایم مچاله مانده. _ فقط تو... برق خطرناک چشم‌هایش قلبم را می‌لرزاند. صورتش را جلوتر می‌آورد و نفسش می‌خورد به لب‌هایم. _ فقط من چی؟ انگار خودم نیستم که این چنین جادو شده‌ام و راحت حرف دلم را بر زبان می‌آورم! انگار خودم نیستم... _ من فقط سیگار از دست یه مرد بیرون می‌کشم... اون مرد هم فقط تویی! برق چشم‌هایش بیشتر می‌شود و نیشخندش عمیق‌تر! انگشتان دست راستش دور چانه‌ام تاب می‌خورند و همان نقطه را عجیب به آتش می‌کشد... _ پس کارت سخت می‌شه خانوم کوچولو! بی‌اختیار می‌پرسم. _ چرا؟ نیشخند لعنتیِ روی لبش مثل میخ دارد فرو می‌شود درون چشم‌هایم! _ چون باید بتونی مثل همون سیگار آرومم کنی! فرصت درک کردن منظورش را به من نمی‌دهد و لب‌هایم را به کام می‌کشد! درست مثل سیگارش که آرام؛ عمیق و پیوسته از آن کام می‌گرفت! همان سیگاری که از میان انگشتان سست شده‌ام حالا کنار پاهایمان افتاده و من باید نقشش را ایفا کنم... https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk https://t.me/+DjOzGfDFpmliNjVk برای نجات خونواده‌ام مجبور شدم خودم رو اسیر تور اون آدم کنم. اسیر تور کیارش شایگان؛ صاحب کمپانی معروف برند... غافل از اینکه اون از اولش هم به چشم یه طعمه نگاهم می‌کرد و نقشه‌های زیادی برام توی سر داشت... #روایتی_جنجالی_از_عشقی_نفسگیر❤️‍🔥 کافیه فقط پارت های جنجالی و طوفانی اولش رو بخونی🫣🥹
Показать все...
@Arosha_001 برای خرید رمان کامل راز ، پیام بدید
Показать все...
🥀ࡅ߳ܠܟܿܢ ࡅ߳ܝ‌یܔ ܝ‌ߊ‌ز🥀 نازنین اسدپور #P170 ۳۴۳ -باشه ، چرا عصبی میشی گفت و به طرف اتاق رفت ، کیوان کلافه با خود اندیشید که بد نیست سری به فیلم های دوربین بزند ، شاید نتیجه ای داد به سوی اتاقی که دوربین ها درش بود رفت و در را باز کرد با نزدیک شدن به دستگاه اخمانش در هم رفت دستگاه کاملا ناشیانه کنار یکدیگر قرار گرفته بود -اینو کی شکونده؟ نمی‌خواست فاطمه را نگران کند واقعاً در این خانه چه خبر بود؟ حالا باید چکار می‌کرد؟ نکند به عمد این را شکانده باشند تا باز هم بلایی به سر سوگند بیاورند؟ با این فکر قدم تند کرد سمت پله ها و با عجله بالا رفت در اتاق را که آهسته باز کرد متوجه شد سوگند خوابیده و بالکن هم قفل است آرام در را بست و باز به پایین بازگشت خوب بود عقل کرده بود و دوربین را روی اپلیکیشن درون گوشی نیز وصل کرده بود اول باید متوجه میشد چه زمانی دوربین شکسته شده و چگونه هیچ کس متوجه نشده تا به حال شاید کسی به قصد دزدی وارد خانه شده باشد حتی با این فکر هم رگ های پیشانی اش ورم میکرد اگر لباس مناسب تن خانواده اش نبوده باشد ، یا یکی قصد نارو داشته باشد چه ؟ دوربینی که فقط بیست روز از نصبش می‌گذشت ؟ آخرین بار کی چک کرده و سالم بود ؟ حدود پانزده روز پیش ، پس تصمیم گرفت ان روز به بعد دوربین را چک کند خیلی هم طولی نکشید تا متوجه اوضاع قاراشمیش خانه شود او متوجه سردی وحشتناک روابطشان بود ،از فیلم ها نیز مشخص بود که چه خبر است سوگندی که از اتاق خارج نمیشد فاطمه ای که با تلفن مشغول بود یا به کل خانه نبود و ... -این دیگه چیه؟ سوگند جلوی تلویزیون مشغول بود ، فاطمه خانه نبود و هوا رو به تاریکی بود کم کم
Показать все...
😨 38👍 8 3😭 2
🥀ࡅ߳ܠܟܿܢ ࡅ߳ܝ‌یܔ ܝ‌ߊ‌ز🥀 نازنین اسدپور #P169 -بیچاره من ایندتو می‌خوام ، اون پسر فکر می‌کنی میخوادت؟ دوروز دیگه دعواتون میشه پاک و با عفت نبودنت رو میزنه تو سرت،میگه هرزه بودی که من گرفتمت تاسف میخورم و بغض میکنم از این که تموم این حرفا از قلب فاطمه نشأت میگیره و اون راجب به دخترش همچین فکری می‌کنه ناامیدانه عقب عقب میرم و همینجوری که دارم حرف میزنم یهو درو پشت سرم قفل میکنم -حرفات از گلوگه بیشتر درد داره -باز کن درو سوگند ، بیشتر از این آبروی منو و اپن بابای بدبختت رو نبر به در کوبید! -یه لشگر آدم پایین منتظره بیا بیرون جوابی ندادم و اون ناامید رفت و چند دقیقه بعد با کیوان پیداشون شد - باز کن درو ، اصلا خودت بهشون بگو جوابت منفیه فقط بیا بیرون آبروریزی نکن باز هم جوابی ندادم یک ساعت بعد بود که سر و صدا خوابید ، چجوری قانع شده بودن رو نمی‌دونم ولی صدای داد و هوار پایین رو می‌شنیدم که داشتن منو صدا میکردن توجهی نکردم ، حقیقتا از من دیگه خیلی گذشته بود .......... دانای کل ... -نیست ، هر جا میگردم نیست -دزد که تو خونه نیومده کیوان جان ، مدارک تو به کار کی میاد ؟ -پشت سرم وی ویز نکن فاطمه کمکی نیاوردی؟ -چرا پریروز ، اون برنداشته مطمئن بود -برو بخواب من خودم پیدا میکنم ، اینجوری دارم عصبی میشیم
Показать все...
😨 6 1
🥀ࡅ߳ܠܟܿܢ ࡅ߳ܝ‌یܔ ܝ‌ߊ‌ز🥀 نازنین اسدپور #P168 -نبین اینجوری از ترس ضعف کردم ، از ترس ازدواج نیست فاطمه از ترس اون حروم زاده پایینه ولی همینجوری که من تونستم سر پا بشم ، عاشق بشم ، برای حال روحیم تلاش کنم اونم نابود میکنم ولی کنار برنامه هام اسم تورو هم می‌نویسم ترسید ، متوجه شدم ولی به روی خودش نیاورد اینبار من بودم که قدرتم رو نشون میدادم میدونستم نمیتونم برم پایین ، من هنوزم همون بچه کوچیک بودم در برابر اون غول کسی که اینقدر جسارت پیدا کرده بود از رفتار خانواده من اینقدر قدرت پیدا کرده بود که الان با غرور اون پایین بشینه -شلوغش نکن سوگند ، برا همه دخترا خواستگار میاد -خواستگار میاد ولی نه کسیکه تا بیست روز قبل اومد تا منو بکشه نه کسی که دو سال زجرم داد فاطمه نکنه سر و سری باهاش داری؟ نداشت ، میخواستم عصبیش کنم میدونستم اون مارو می‌کشه تا کیوان آخ نگه رابطه با مرد غریبه که حتی تو ذهنش هم نمی گنجید -خفه شو دهن دریده ، دختری که از شش سالگی همه چی حالیش باشه بهتر از اینم نمیشه هرزه -من هرزه نیستم تو هرزه ای که اگر همون روزا داداشات می‌کشتنت جلو من نبودی تا آینده و گذشته و کل زندگیمو نابود کنی کاشکی سر زا بمیری ، کاشکی همون دیو پایینی ... سکوت کردم ، نتونستم ادامه بدم زبونم برا ادامه حرف نمیچرخید من برا دشمن زندگیمم حس و حالی که خودم تجربه کرده بودم رو نمی‌خواستم
Показать все...
😨 7🔥 2 1
🥀ࡅ߳ܠܟܿܢ ࡅ߳ܝ‌یܔ ܝ‌ߊ‌ز🥀 نازنین اسدپور #P167 به خدا میتونستم این حس و حال شیطانی فاطمه رو درک کنم اون لبخند روی لبش ! انگاری لذت میبرد از زجر دادن من -خواستگار پایینه ، برا تو محال ممکن بود متوجه برنامش نشم چطوری دلش میومد باهام همچین کاری کنه؟ مگه من دخترش نبودم ؟ -تو چه غلطی کردی ؟ بیشرف مگه نمی‌بینی من خاطرخواه یکی دیگم؟ پس دیگه دردت چیه اون پایینی ها کین که با خیال راحت اومدی بالا جوابمو که نداد و من با همون لباس های چین و نیم چین دویدم سمت راه پله و از بالا نگاهی به پایین انداختم و زانو هام لرزید اون زن چطوری این ترس و اضطراب منو میدید و طاقت میاورد ؟ فکر میکردم قویم ، من قوی نشده بودم که هنوز مثل همون بچه شش ساله میلرزیدم و بی پناه بودم چقدر بی کس بودم که مادرم دشمن جونمو مهمون دعوت می‌کرد و قصد عذابم داشت -دیدیشون؟ حالا چادر روی تخت رو سرت کن و بیا پایین با تهدید سرمو بالا پایین کردم و گفتم: -الان زنگ میزنم به پلیس خیز برداشتم سمت اتاق که محکم بازومو توی دستش گرفت -درستت میکنن ، عروس این خانواده بشی خودشون تو رو درستت میکنن به لحاظ زجر دادنم می‌گفت میدونست و به عمد این دردو تو جونم مینداخت
Показать все...
😨 8 1
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.