cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

『 دنـیـایـ رمـانـ🕊ــ 』

+ دخترکی از جنس رویا مینویسد، تو بخوان!🕊🥀 #𝓉𝓊𝓇𝓃 𝑜𝒻𝒻 𝓎𝑜𝓊𝓇 𝒻𝑒𝑒𝓁𝒾𝓃𝑔𝓈 𝑻𝒆𝒙🤍🖇 𝑴𝒖𝒔𝒊𝒄🖤🖇 𝑽𝒊𝒅𝒆𝒐🤍🖇 「 •🥀•Join→ @CuTeFo_oNt

Больше
Рекламные посты
345
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

رفقا من از چنل دارم میرم، خوشحال شدم از اشنایی همتون، شرمنده رمان نصفه موند اما شرایطش نبود، بهترین هارو براتون میخوام، دوستون دارم هانیس❤
Показать все...
اینجا چه خبره😂😕
Показать все...
#「 •🥀• از عشق تا جنون」 #پارت_75 سه روز سر استخدام اون دختر به عنوان منشی با مهیار بحث داشتیم... انقدر بحث کردم که مهیار خسته شد، اون دخر میگفت نیاز به کار داره اما هیچ حس خوبی بهش نداشتم، انگار قیافش غلط انداز بود... یکم برای مهیار قیافه گرفته بودم... ایفون رو براش زدم، وارد خونه شد کل احوال پرسیمون رو توی یه سلام خشک و خالی خلاصه کردم و به سمت اشپزخونه رفتم و خودم رو با پخت غذا مشغول کردم... مهیار وارد اشپزخونه شد و گفت: عشقم قهری؟ گفتم: نه... گفت: از قیافت معلومه... دستش رو دور کمرم از پشت حلقه کرد، صورتش رو بین صورتم و شونم جا داد و گفت: نبینم قهر باشیا... گفتم: آخه مهیار من به اون دختر اعتماد ندارم... گفت: عزیزم به من اعتماد داری؟ گفتم: اره دارم گفت: پس بهم گوش بده، اون دختر رزومه ی خوبی داره، منم واقعا به منشی احتیاج دارم، از طرفی خودت دیدی که چقدر به این کار احتیاج داره... سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم... صورتم رو بین دستاش قاب گرفت و گفت: میدونی وقتی اینجوری میکنی بیشتر عاشقت میشم... تو چشماش خیره شدم و گفتم: خیلی دوست دارم... گفت: میدونی که به پای من نمیرسه... گفتم: قول میدی اتفاقی نیوفته؟ گفت: قول میدم عزیزم... گفتم: باشه پس روی قولت حساب میکنم... خندید و گفت: باز کولاک کردیا، چه بویی میاد... خندیدم و گفتم: شکمو... گونم رو بوسید و گفت: میدونی هر روز که از خواب بیدار میشم با خودم میگم، این واقعا خانوم من؟ خوش بحالم خندیدم و گفتم: بسه برو دلبری نکن، الان برات چایی میارم بخوریم... خندید و با لحن شیطنت باری گفت: ما رو به صرف داشتن خودتون مهمون کنید نه چایی... چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: برو بچه پرو... خندید و فرار کرد... 「 •🥀•Join→ @CuTeFo_oNt
Показать все...
بریم پارت
Показать все...
خوبین
Показать все...
سلامد
Показать все...
خب خلاصه بگیم که مهیار و مهتاب سر اتفاقی ک برای مهتاب افتاد اشنا شدن رفیق شدن ولی خب اقا مهیار غصمون عاشق مهتاب فرفری داستانمون شد بهش ابراز عشق کرد ولی خب مهتاب جون چس کن زد اون شیدا رفیق مهتابم که اویزون بود تنور داغ بود سریع چسبوند مهیارم ک اب گیرش نمیوند قبول کرد و خلاصه رلیدن ولی خب زندگی همیشه قشنگ نمیمونه مهیار تریپ پسر مغرور گرف گف شیدا جون دکمتو بزن من نمیخوامت خلاصه مهتابم ک حسابی ادب شده بود و فهمید عاشق مهیار گفت توروخدا برگرد عاقایی از اونجا بود زندگی شیرین شد اینا باهم ازدواج کردن و ...😂
Показать все...
بچه ها چطورین من برگشتم
Показать все...
سلام بچه ها من دوربین گوشیم به فنا رفته کلیم خرج داره اصلا حال و حوصله ندارم😑😭واسه این نیستم
Показать все...
#「 •🥀• از عشق تا جنون」 #پارت_74 فردای روزی که اون دختر برای استخدام زنگ زد همراه مهیار به شرکت رفتم... نمیدونم چرا به اون دختر حس خوبی نداشتم... چون قرار بود، منشی مهیار باشه باید حتما من تاییدش میکردم... مهیار اهل خطا نبود، اما باید حواسم رو جمع میکردم... همراه مهیار منتظرش بودیم... داشتم با مهیار صحبت میکردم که دختری قد بلند با موهای بلوند وارد اتاق شد... نگاهی به سرتاپاش انداختم... مغزم سوت کشید... سلام کرد، همراه مهیار جوابش رو دادیم... واقعیتش اصلا ازش خوشم نیومده بود... حس خوبی بهش نداشتم... مهیار باهاش صحبت کرد... بعد از تموم شدن صحبتاشون گفتم: خانم هدفتون ازین کار چیه؟ گفت: متوجه نشدم؟ گفتم: با این حجم ارایش قرار بیاین سرکار؟ گفت: اگر مشکلی دارین ساده میام... فقط میخوام استخدام بشم واقعا به پولش نیاز دارم... گفتم: اگر اقا تایید کنن، استخدام میشین، اما دوست ندارم با این اوضاع اینجا ببینمتون... مهیار خندش گرفته بود و داشت بزور خودش رو کنترل میکرد... دختر گفت: چشم حتما... بعد خداحافظی کرد و قرار شد بهش جواب بدیم... تا در اتاق بسته شد، مهیار از خنده منفجر شد... بهش نگاه کردم و گفتم؛ چیه؟ برای چی میخندی؟ گفت: چرا اینجوری گفتی؟ کلا تخریبش کردی... گفتم: از قدیم گفتن مالتو سفت بچسب همسایتم دزد نکن عشقم... خندید و گفت: قربون چشمات بشم خانومم... دوست داری بیخیال اینجا بشیم و بریم بیرون؟ گفتم: اره بریم عزیزم... ااتاق رو جمع و جور کردیم و رفتیم... به خواست مهیار رفتیم دربند... از ماشین پیاده شدیم... مهیار دوتا بلیط تلسی گرفت... هیچ ترسی از ارتفاع نداشتم... سوار شدیم... تلسی که حرکت کرد مهیار گفت: مهتاب... گفتم: جانم...! گفت: میدونی زبونم لال بشه هزار بار، اگر الان بیوفتی چیکار میکنم؟ گفتم: نه چیکار میکنی؟ گریه میکنی؟ گفت: بدون هیچ فکری پشت سرت میپرم... گفتم: غلط میکنی، تو باید بعد منم زندگی کنی... گفت: زندگی من تویی، نباشی منم نیستم... پس فکرت رو بخاطر دخترای بیرون مشغول نکن، بخدا قسم، چشم من جز تو کسی رو نمیبینه... توی چشماش خیره شدم و گفتم: میشه فدات شم...! گفت: نخیر، تو فقط مثل امروز جبهه گیر نباشی کافیه، یجور رفتار کردی خودمم به خودم شک کردم، همچین میگی مالت سفت بچسب انگار چندبار خیانت کردم بهت... خندیدم و گفتم: دیونه من از هم جنسام میترسم... شیدا رو یادته؟ درسته الان بازم رفیقیم و اون با کس دیگس اما به هر حال اونم داشت اذیتم میکرد... بفهم میترسم از دستت بدم... من کنار خیلی خوشبختم نمیخوام خراب بشه... نگاهم کرد، گونم رو بوسید و گفت: جدا‌نمیشیم... من و تو بدنیا اومدیم برای هم... حالا هم بخند تو عکست شبیه پیر زنای غر غرو نیوفتی... سریع ژست گرفتم... بالاخره رسیدیم بالا... رفتیم و عکسامون رو گرفتیم... انقد خوشگل شده بودند که دلم میخواست مدام نگاهشون کنم... توی الاچیق نشستیم، مهیار مدام کار امروزم رو مسخره میکرد و میخندید... مدام ادام رو در میاورد و حرص میخوردم... چند ساعتی توی دربند موندیم و بعد از کلی خرید ترشی جات و الوچه لواشک برگشتیم... 「 •🥀•Join→ @CuTeFo_oNt
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.