cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

🍁اِقرار🍁

°| ﷽ |° ▪رمان اقرار▪ به قلم:🦋bluesky🦋 💎⚡پارت‌گذاری منظم و روزانه⚡💎 ❄⭐تا انتها رایگان⭐❄

Больше
Рекламные посты
11 197
Подписчики
-1824 часа
-1607 дней
-57630 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

اون عاشقم بود ولی یه عاشق بزدل بود که منو ترک کرد! ازش دلیل خواستم و اون فقط یه جمله گفت" به بابات قول دادم مثل خواهرم ازت مراقبت کنم" اون من و عشقمو فروخت به مصلحت بزرگترا و من بدترین کاری که می تونستمو در حقش کردم! بدون اینکه خبر دار بشه... بی صدا مهاجرت کردم و هیچ ادرسی از خودم به جا نذاشتم! حالا بعد از پنج سال برگشتم اما همه چیز عوض شده... نه من مریم سابقم و نه اون شهاب گذشته! کسی که احترام به بزرگترا براش تو اولویت بود حالا شده بود یه پسر بی قید و بند و جوری رفتار می کرد که هیچکس نمیتونست ازش حساب پس بگیره! همه چیز خیلی عجیب بود... اما داستان از جایی شروع شد که مادرش ازم درخواست کرد به عنوان روانشناس بهش مشاوره بدم.... به پسر افسار گسیخته ای که توی نبودم به اتهام قتل زندان افتاده بود و... https://t.me/+vcK2O7Mv_S5jOWRk
Показать все...
وقتی با اون سر و وضع اومد خونه ی مجردیم "هرزه" خطابش کردم... اون یه دختر بچه ی مظلوم و موطلایی بود و من مردی بی قید و بند! اون منو می خواست و برای داشتنم به هر دری می زد اما من فقط به چشم یه سرگرمی خوشگل و معصوم می دیدمش. حالا پنج سال گذشته و وقتی دوباره مریم رو توی مهمونی دوستانمون می بینم چیزی توی قلبم تکون می خوره! اون یه خانم دکتر جذاب و زیبا شده بود و گذشتن ازش کار هر کسی نبود، حتی منی که روزی به بدترین شکل ممکن پسش زدم! https://t.me/+vcK2O7Mv_S5jOWRk https://t.me/+vcK2O7Mv_S5jOWRk
Показать все...
مریم دکتر روانشناس جذابی که توی سن ۲۵ سالگی یکی از روانشناسای حاذق و جوان تهرانه! بعد از پنج سال دوری از خانواده ی پدری حالا سر و کله ی زن عموش توی مطبش پیدا می شه، اونم با یه خواسته ی بزرگ! ازش می خواد که به پسر ناخلفش که بعد پنج سال از زندان آزاد شده مشاوره بده. مریم به ناچار قبول می کنه اما با دیدن شهاب، عشق قدیمی و پنهونیش دوباره زنده می شه غافل از اینکه...🔥❗️ https://t.me/+vcK2O7Mv_S5jOWRk https://t.me/+vcK2O7Mv_S5jOWRk
Показать все...
Repost from N/a
.-یا بیوه برادرت یا من ! این را درحالی می گویم که پشتم را کردم به او، اژ پشت تن به تنم می چسباند مرد بی رحم من. - چی داری می گی؟ پشتتو کردی من ، رودرو حرف بزن ببینم چی تو اون مغز فندقیت می گذره جوجه طلایی! اشک چشمم بالشت سرم را خیس کردم. - شنیدم خانوم تاج چی می گفت ! می خوای عقدش کنی مبارکه ولی باید قید منم بزنی توکا بی توکا ! دست می پیچد به تنم. - ببینمت ، فالگوش وایساده بودی ؟ - می رم پشت سرمم نگاه نمی کنم مهبد به جان خودت مرگ خودم میرم فکر نکنی می مونم ها ! موهایم را بو می کشد. - در حد حرفه! خانوم تاج رو که می شناسی! هق می زنم. - در حد حرفه و خانوم تاج وقت محضر گرفته ؟ فکر کردی من خرم ؟ لاله گوشم را می بوسد. - جوجه طلایی مهبد گوش بده بذار دو کلوم هم اقات زر بزنه! - دیگه خامت نمی شم ، تموم شد ، موندم پات با پشت چشم نازک کردن های خانوم تاج طعمه فامیل ولی دیگه تموم شد ، عقدش کنی منو نمی بینی ! من را به زور برمی گرداند سمت خودش ، به هرکجا نگاه می کنم الا چشم هایش، خامم می کرد آن چشم ها. - تو چشم هام نگاه کن وقتی حرف می زنی، تو دلشو داری بذاری بری؟ بعدشم وقتی فالگوش واستادی تا تهش واستا نه وسطش بذار برو ! فین فین می کنم. - هرچی که لازم بود بشنوم و شنیدم. - فرمالیته ست، فقط قراره اسمم بره تو شناسنامش ... پوزخند میزنم. - امروز اسمت میره تو شناسنامش فردا شکمش میاری بالا! - تا تو هستی چرا اون ؟ می خواست تحرکم کند که خودم را پس می کشم. - حقم نداری به من دست بزنی ! - دست چیه می خوام شکمتو بیارم بالا ! https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0 https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0 دو ماه بعد. امروز بیوه برادرش را عقد می کرد، به خیالش آتشم خوابیده بود، حتی روحش هم خبر نداشت که چمدان بسته ام . خانوم تاج با دمش گردو می شکست. - بیا تو قند بساب توکا ! می خواست من را بچزاند، از همان روز اول هم خواهان من نبود، زورکی لبخند می زنم ، دنباله لباسم را می گیرم می روم سمت جایگاه عروس داماد، مهبد سرش را می اندازد زیر من را که می بیند ولی هوویم به من نیشخند می زند. از همان اول چشمش دنبال زندگیم بود و حالا دو دستی صاحب شده بود. قند را می گیرم توی خواب هم نمی دیدم بالای سر شوهرم و هووم قند بسابم. عاقد شروع می کنم،طعنه های فامیل نگاهاشان داشت من را له می کرد، بشرا بله را می دهد، چشم همه به دهان مرد من است و‌من چشمم سیاهی می رود. همینکه بله را می دهد نمی دانم چرا دیگر چشمم جایی را نمی بیند، نقش زمین می شوم و گرمی خون را میان پایم حس می کنم. من بچه ای که از این مرد بود را سقط کرده بودم. - این خون چیه؟ - بلا به دور نکنه طفل معصوم حامله بود؟ مهبد سرم را می گیرد به زانو من را صدا می زند. بعدچند وقت به چشم هایش زل می زنم. - سقطش کردم، بچتو سقط کردم دامادیت مبارک عشقم. https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0 https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0 https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0 https://t.me/+1GCCc9ce48s1ODM0
Показать все...
Repost from N/a
_محمد کاچی واسه چیته؟ _ای بابا عمه یه سوال کردما... آدمو به غلط کردن میندازی ... بهم می گی این کاچی رو چطوری می پزن یا نه؟ نگاه محمد روی دخترک چرخید و لب زد: _عمه من یه کاری کردم! _وای خاک به سرم نکنه هول کردی مادر. د پسر دو هفته دیگه عروسیته ..... محمد بلند خندید: _عمه دو دقیقه دندون به جیگر بگیر... _خب دیشب که خونه نیومدی و پیش نامزدت موندی ... نگو که...  محمد باز خنده اش گرفت: _عمه رزا دلش درد می کنه گفتم شاید کاچی براش خوب باشه... _برو پسر ما رو رنگ نکن... کاچی فقط واسه یه چیز خوبه و بس... _یا خدا ... عمه تا کجاها رفتی؟ _ببین می تونی کاری کنی لباس عروس تنش نره . اینبار مستانه خندید: _به خدا خبری نیست عمه... اصلا خر ما از کرگی دم نداشت. بی خیال. _بده  رزا گوشی رو! _بابا به رزا چی کار داری عمه؟ یه دستور کاچی می خوای بدیا... عمه مصرانه گفت: _خب اگه راست می گی بده ببینم این دختره چشه ؟ محمد نگاهی به چهره ی رنگ پریده ی رزا  دوخت و گفت: _عمه ازش زیاد سوال نپرسی ... حالش خوب نیست... و گوشی را به سمت رزا گرفت: _بیا قربونت برم ببین عمه چی می گه... رزا گوشی را گرفت. محمد نفهمید عمه چه پرسید اما رزا گفت: _همش تقصیر محمده ... دیشب... fFNseS_JcPkwYzQ0 https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0 داستانی که شروعش با خودته تموم کردنش با خدااا😂❌ پارت گذاری منظم بدون هیچگونه تعطیلی...🫴😊 حتما حتما شلوار اضافه با خودت ببر...👖😂 یه همخونه ‌ای طنزززز  و عاشقانه https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0 چشمان محمد درشت شد . باورش نمی شد رزا این طور او را فروخته باشد . بی نفس به رزا نگاه کرد که همه چیز را لو داده بود. رزا شرورانه نگاهش کرد: _عمه جون الانم داره چپ چپ نگام می کنه. صدای عمه بلند بود: _غلط کرده پسره ی.... رزا ریز خندید و محمد خبیثانه نگاهش کرد. _باشه عمه جون مواظبم. و تماس را قطع کرد. محمد دست به کمر زد: _که همش تقصیره من بود؟!!! https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0 https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0 https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0 این دختر به اجبار پدرش زن محمد میشه اما برای پشیمون کردن پسرمون بلا نیست که سرش نیاورده باشه😂😍 #طنز #عاشقانه #همخونه_ای https://t.me/+fFNseS_JcPkwYzQ0
Показать все...
Repost from N/a
با تمام سرعت به سمت اتاقمان رفتم تا باز در کلوزت پنهان شوم. نباید می‌فهمید سه روز است تمام شهر را زیر و رو کرده و من هنوز در خانه هستم. تحمل تحقیرهایش را ندارم. باز می‌گوید حتی جایی ندارم که فرار کنم و به اجبار زنش شدم! از جلوی درب کلوزت رد شد! به در نزدیک شدم. حالش انگار خوب نیست! روی تخت بزرگش نشست. دست‌ها و صورت و پاهایش خیس است! نه صندل و نه جوراب دارد! سرش را هم انگار شسته! نکند با دختری بوده؟ می‌گفت هر کسی به جز من! - بلد نیستم.. نمی‌تونم! نموند ازش یاد بگیرم! نفهمیدم چه گفت! ایستاد. به سقف نگاه کرد: - اگه واقعا خدایی باید کمکم کنی! به سمت جانمازم که مسخره می‌کرد رفت! می‌گفت اگر خدایی بود وضعم این نبود! نشست! چادرم را مشت کرده بو می‌کشید: - چند روزه نیستی..! ولی بوی این یه ذره کم نشده الهه..! اگه این نبود تا حالا مرده بودم..! قلبم ریخت! انگار از ارتفاع سقوط کردم! مرا می‌گفت؟ به من چنین حسی داشت؟ - کجایی بی‌معرفت؟ چیکار کنم برگردی؟ دیگه نفسم بالا نمیاد! دارم دیوونه میشم! نمی‌کشم! ناگهان سرش را بالا برد. دست‌هایش مشت بود: خدای زوری مگه جواب میده؟ نفسم بند آمد. زمان فریادش پنهان می‌شدم! قامت ورزیده‌اش شبیه به کتک خورده‌ها وا رفت. دست‌هایش را به حالت دعا بالا برد: - نمی‌دونم واقعا هستی یا نه! ولی بیا با هم یه قراری بذاریم خدا! با خداست؟ چنان شوکه شدم که بی‌حواس در را کمی باز کردم. صدایش لرزید: - الهه رو به من برگردون... قول میدم اگه بیاد ازش نماز خوندن یاد بگیرم... باشه؟ دوباره سرش را بالا گرفت: اگه خدایی می‌دونی به کسی التماس نکردم! جوابمو بده؟ صدایش درمانده بود، اما جملاتش طلبکارانه! خنده‌ام گرفت! انگار شنید! سر چرخاند، ندیدم! با "هه" آرامی گفت: - روانیم کرده! انگار یه گوشه‌ وایساده نگام می‌کنه! انگار فهمیده از نبودنش چه حالی‌ام! دستم روی سینه مشت شد! قلب نبود! طبل می‌کوبند! نگاهم پر شد! باز سر بالا کشید. صدایش اینبار مستاصل بود: - اگه دلشو شکستم که رفت، منم دلم شکسته! گفته بود نمیره! گفت هیچ وقت از خونه‌ی شوهر شرعیش نمیره! تو که می‌دونی چقدر دیوونه‌اشم؟ برش‌گردون! ناگهان فریاد زد: دِ خب لامصب اصلاً تو خدا..! اونی که قایم کردی زن منه! زنم! هیجانی که به دلم ریخت را نمی‌توانم نگه دارم. با مکث گفتم: خودش می‌دونه! مکث کرد و چرخید. با چادر میان انگشتان ایستاد. انگار فکر کرد اشتباه می‌بیند! جلوآمد! چشم بسته گریه می‌کردم. با انگشت به بالا اشاره کردم. تمام نیرویم صرف یک جمله شد: - هیع... بهش قول دادی... هیع! لمسی روی مچ دست‌هایم حس کردم! نزدم! اما فشارش می‌گوید عصبانی‌ست! چشم باز کردم. دست‌هایم رابه بینی‌اش چسباند! بو کشید! بوسید! لرزاندم: - خدایا..! انگار هستی..! بهم بگو کجا بوده؟ انگار شوکه است! به پشتم اشاره کردم. بغض دار گفتم: - این‌تو بودم! جایی ندارم برم. هیچ‌کجا جز... مکث کردم: خونه‌ی شوهرم! نفس ندارد. چادرم از دستش رها شد. دست های بزرگش دورم پیچید! با "هاع" شوکه‌ای نفس گرفتم! گونه‌ام به قلبش چسبید! گوشم ضربان تندش را می‌شنود! حالا قلبم را با صدای لرزانش نوازش می‌کند: - بهش قول دادم اگه بیای... یاد بگیرم! یاد می‌گیرم... قول میدم، ولی الان... بذار باور کنم خودتی نامرد!... بذار حس کنم زنم تو خونه‌ی خودم بوده!... زیر سقف خودم!... بذار بفهمم کسی جز خودم روشو ندیده!... یادم بیاد جز من به کسی نگاه نمی‌کنه که نرفته! https://t.me/+6JPVYp4peDkyNjZk آتامان مجبور میشه برای نجات الهه از دست یه قوم باهاش ازدواج کنه تا الهه رو قصاص نکنن! از قبل عاشق الهه‌ست اما بهش نمیگه! تا روزی که....😍♥️🥹 https://t.me/+6JPVYp4peDkyNjZk الهه با سادگی و صداقتش پدری ازش در میاره که زود مادر میشه😅🙈 #فصل‌سرد‌باغچه🌱 https://t.me/+6JPVYp4peDkyNjZk عاشقانه‌‌های مرد سرد و یخی مثل آتا رو از دست ندید! الهه رو می‌پرسته! به همه‌ی قوم می‌فهمونه جای الهه کجاست! دختری که میگن قاتله! آتا میشه پدرِ پسر الهه تا همه رو ساکت کنه😎😍♥️
Показать все...
Repost from N/a
- دلم می خواد مثل کروکدیل بپرم روش بگم بیا من و بگیر دیگه نره خر . صدای لادن از پشت خط به گوشم رسید : - آره ، حتماً اونی که هر بار جلوی اون یزدان خان می ایسته و از،ترس به تته پته می افته و تر می زنه تو شلوارش ، منم ‌. یه چیزی بگو که از پسش بر بیای . به آسمون بالا سرمون نگاه کردم و با خنده گفتم : - به نظرت برم بهش تجاوز کنم بی عفت شه ؟   بعد فکر کن یزدان خان بشه قربانی تجاوز . لادن هم ازحرفم به خنده افتاد .......‌ حتی فکر تجاوز به یزدان خان با اون هیبت و شوکت و قد و قامتی که لااقل دو برابر جثه من بود ، زیادی مضحک و خنده دار به نظر می رسید .‌ - بعد فکر کنی بیاد با گریه به بقیه بگه ، گندم بهم تجاوز کرد ........ وای خدا . خاک تو اون مخ منحرفت گندم . بخاطر اون مرتیکه عقلتم داری از دست میدی . خواستم جواب لادن و بدم که در پشت بوم با شدت باز شد و به دیوار خورد . مادرم به رنگ و رویی سرخ شده از عصبانیت وارد پشت بوم شد و بازوم و گرفت و از رو زمین بلندم کرد که موبایل از میون پنجه هام رها شد ‌.‌ - ذلیل بشی گندم که آبرو و حیثیت برامون نذاشتی . متعجب با چشمایی گشاد شده نگاه مادرم کردم که چشمانش از عصبانیت برق عجیبی می زد .‌ - مگه ....... مگه ........ چی شده ؟ چی کار کردم ؟ مادرم بازوم و فشرد و از کولر دورم کرد و بعد با سر به کولر اشاره زد : - کنار کولر نشستی حرف از تجاوز به یزدان خان می زنی ؟ نمی فهمی که صدات از دریچه کولر پایین میاد ؟ نمی دونی یزدان خان تو پذیرایی نشسته ؟ خاک به سر من با این دختر تربیت کردنم ‌. یزدان خان و کاردش می زنی خونش در نمیاد . بیا پایین ببینم . قلبم از وحشت و ترس پایین ریخت ......... یعنی یزدان خان ....... تمام حرفام و شنیده بود ؟ اینکه گفته بودم بیاد و من و بگیره ؟؟؟ .......... قضیه تجاور ‌کردن و چی ؟؟؟ اونم شنید ؟؟؟ در حالی که حس می کردم از خجالت و ترس فرقی با لبو پیدا نکردم ، ملتمسانه دستان مادرم را گرفتم : - صدام ........ صدام کامل پایین اومد ؟ - اگه منظورت اون حرفا درباره تجاوز به یزدان خانه ، بله ......... بیا پایین ذلیل مرده که بد آشی برای خودت پختی . و من و دنبال خودش کشید و از پله های پشت بام پایین برد . با سری به زیر انداخته ، وارد پذیرایی شدم که یک جفت پای مردانه مقابلم ایستاد و راهم و سرد کرد ........... پاهایی که در مقابل پاهای کوچک و ظریف من ، زیادی بزرگ و حجیم به نظر می رسید ........ و باید احمق می بودم که نمی فهمیدم که این پاها متعلق به کیست . - سرت و بیار بالا دختر جون . من همون نره خرم که می گفتی ..‌......... حالا این نره خر خیلی دلش می خواد بدونه توی یه ذره بچه ، قراره چه طوری منی که دو برابرتم تجاوز کنی ؟؟ ببینم نکنه از اون دم و دستگاهای مردونه داری و ما خبر نداشتیم ‌. ها ؟؟؟ https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0 یزدان خان مردیه که به فرشته مرگ‌معروفه . فرشته ای که کارش گرفتن جان آدم هاییست که جلویش قد اَلم کنند و حالا دختری مقابلش قرار می گیره که ......... https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
Показать все...
مریم دکتر روانشناس جذابی که توی سن ۲۵ سالگی یکی از روانشناسای حاذق و جوان تهرانه! بعد از پنج سال دوری از خانواده ی پدری حالا سر و کله ی زن عموش توی مطبش پیدا می شه، اونم با یه خواسته ی بزرگ! ازش می خواد که به پسر ناخلفش که بعد پنج سال از زندان آزاد شده مشاوره بده. مریم به ناچار قبول می کنه اما با دیدن شهاب، عشق قدیمی و پنهونیش دوباره زنده می شه غافل از اینکه...🔥❗️ https://t.me/+vcK2O7Mv_S5jOWRk https://t.me/+vcK2O7Mv_S5jOWRk
Показать все...
👍 1
اون عاشقم بود ولی یه عاشق بزدل بود که منو ترک کرد! ازش دلیل خواستم و اون فقط یه جمله گفت" به بابات قول دادم مثل خواهرم ازت مراقبت کنم" اون من و عشقمو فروخت به مصلحت بزرگترا و من بدترین کاری که می تونستمو در حقش کردم! بدون اینکه خبر دار بشه... بی صدا مهاجرت کردم و هیچ ادرسی از خودم به جا نذاشتم! حالا بعد از پنج سال برگشتم اما همه چیز عوض شده... نه من مریم سابقم و نه اون شهاب گذشته! کسی که احترام به بزرگترا براش تو اولویت بود حالا شده بود یه پسر بی قید و بند و جوری رفتار می کرد که هیچکس نمیتونست ازش حساب پس بگیره! همه چیز خیلی عجیب بود... اما داستان از جایی شروع شد که مادرش ازم درخواست کرد به عنوان روانشناس بهش مشاوره بدم.... به پسر افسار گسیخته ای که توی نبودم به اتهام قتل زندان افتاده بود و... https://t.me/+HQ80gvLnqUBhZWY0
Показать все...