نَسَــ♚ـبـــ | آرزونامداری
51 301
Подписчики
-10924 часа
-6367 дней
+16230 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
Repost from N/a
Фото недоступно
ایلیا بزرگمهر...♠️🔥
وحشی و به خون خاندان فرهمند تشنه....
دستور مرگشون و داد
اما وقتی توی اون اوضاع دردونهی خاندان فرهمند با چشمای زمردی اشکی، بیپناه خودش و تو اغوشش انداخت و به سینهش چسبید....https://t.me/+jiUi1
عاشقانه های پرجنون مردی 40 ساله با دختر 16 ساله❤️🔥⛓
1 00320
Repost from N/a
وارد سالن شدیم
الحق زیبا بود و مثل قصر میموند! نورجهان حق داشت طمع کنه و بخواد هر طور شده من و عروس این خونه کنه!
- کجا رو نگاه میکنی؟ دخترها رو ببین!
با صدای نورجهان نگاهم و چرخوندم تو سالن دیدم تقریباً چهل پنجاه تا زن و دختر نشستن و یکیشون با یه لباس طلایی خوشگل مشغول رقص عربیه
کنجکاو پرسیدم: اینها کین؟ چه خبره؟
- فامیل و دوست و آشنا! فرح بانو خانوم قرار عروس وهاب و انتخاب کنه!
از حرکت ایستادم
- منظورت چیه؟ برای همین گفتی لباس رقص عربی بپوشم؟
- هر کی ناز و عشوهی بیشتری داشته باشه و بتونه بهتر برقصه زن وهاب میشه! شیخ وهاب هر زنی و نمیپسنده!
تا اومدم اعتراض کنم دستم و کشید و به زور نشوند روی مبل
همه نگاهها سمت من جلب شد و همه شروع کردن بهپچ پچ
حتی صداشون به گوش خودم هم میرسید
- این خیکی کیه؟ چرا انقدر چاقه! میگن دختر مخافظ آقاست!
با تمسخر خندیدن
- زشته نه؟ وگرنه چرا روبند زده؟ همیشه با چادر چاقچوله!
بازم خندیدن
نورجهان کنار گوشم به حرف اومد
- نگفتم روبند نزن! آبروم و بردی!
حرصی به حرف اومدم
- من نخوام زن اون شم کی رو باید ببینم؟ چشم نداره من و ببینه! همیشه مسخرم میکنه! بهم میگه خیکی!
زد تو صورتش
- چرا درورغ میگی دختر؟ شیخ با اون ابهتش میاد به تو میگه خیکی؟ اگه بگه هم حق داره! یکم خودت و نشون بده! روبند زدی! هزار تا هم لباس میپوشی زیر چادر! لابد فکر کرده با یه هیکل ناقص طرفه! بفهمه زیباییات و پنهون کردی به پات میفته!
- اون وحشی یه خنده رو لبش نمیاد! کل روز و پاچه این و اون و میگیره! زنها رو اصلاً داخل آدم حساب نمیکنه! روزی یکی دوست دختر میگیره بیاد به پای من بیفته؟ تازه خودت خوب میدونی دستور باباست! بفهمه چادر و روبندم و در آوردم روزگارم و سیاه میکنه!
- اون با من! خودت و آماده کن برای مارش یه خودی نشون بدی شاید چشمش و گرفتی!
کلافه نگاهم و ازش گرفتم دیدم نگاه فرح بانو خانوم به منه
نگاهش و داد به نورجهان با کنایه به حرف اومد
- چی شد تو مهمونی شرکت کردی نورجهان؟ مگه پیغام نفرستادم فقط دخترهایی که قراره برقصن و جزو گزینههای...
نوجهان حتی نذاشت حرفش و تموم کنه
- حسنا هم میخواد برقصه!
همه خندیدن
حس حقارت بهم دست داد
نورجهان به زور دستم و گرفت و بلندم کرد
تا اومدم باز اعتراض کنم خیلی جدی به حرف اومد
- به جون خودم امروز نرقصی حلالت نمیکنم! امروز باید به فرح بانو ثابت کنم هیچی از هیچ دختری کم نداری! میدونی چند بار تو رو برای وهاب پیشنهاد دادم و جلوی جمع و در و همسایه و دوست و آشنا با تمسخر و تحقیر ردت کرد؟ پای حیثیتم در میونه!
خودم هم بدم نمیومد دهن همشون و ببندم! اگه به خاطر بابا نبود نمیذاشتم کسی اینجوری مسخرم کنه!
روم رو برگردوندم و چادر و در آوردم؛ ولی روبندم و نه
یه نیم تنه و دامن حریر آبی ملیله دوزی شده تنم بود و پولکهای سکهای هم از کنار دامن و نیم تنه آویزون بود و دامنش از دو طرف چاک داشت.
تا روم و برگردوندم همه نگاهها سمتم جلب شد
فرح بانو خانوم هم متعجب ابرویی بالا انداخت
با پلی شدن موزیک لبخند دلبرانهای زدم و با عشوه سمت فرح بانو خانوم قدم برداشتم
با رسیدن به نزدیکیش موهام و تو هوا چرخوندم و شروع کردم به ضرب گرفتن بدنم... چون کلاس ژیمناستیک هم رفته بودم بدنم خیلی انعطافپذیر بود و میتوانستم هر حرکت سختی و که از پس هر کسی برنمیاد و به راحتی انجام بدم... بدون خستگی میرقصیدم و عشوه میومدم… دخترها هم با حسادت مشهودی نگاهشون به من بود و یه لحظه چشم برنمیداشتن
با پایان موزیک کمرم و تا جای ممکن خم کردم عقب و لبخند عمیقی زدم و چرخیدم طرف فرح بانو خانوم واکنشش و ببینم دیدم وهاب دستبه جیب کنارش ایستاده و نگاهش به منه
حسابی خجالت کشیدم و تا اومدم روم رو برگردوندم روبند از سرم کشیده شد و...
https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0
https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0
https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0
https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0
https://t.me/+sKftHWzddek1NTU0
روبند میزد! چادر میذاشت! چاق بود! عارم میومد نگاهش کنم! حتی اگه تنها دختر روی زمین بود! مسخرهاش میکردم! تحقیرش میکردم! ولی یه روز با دیدن رقصش با اون لباس عربی حریر آبی رنگ، همرنگ با چشمهای خمارش و اون هیکل توپر و بینقص دل و باختم و..
👍 2
82120
Repost from N/a
از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه ....
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
برگشتم عقب و با دیدن محمد که با کفشش پا روی دنباله ی لباسم گذاشته جا خوردم ...
ناباور بهش خیره شدم ...
_داری چیکار می کنی؟
پوزخندی صدا دار زد و با چشمهایی که خشم و عصیانش با یه خونسردی کاذب پوشانده شده بود به طرفم اومد و گفت :
_چیه خوشگل خانم لباست کثیف شد ؟
نگاهم روی نگاه ترسناکش دودو زد ...
جلوی روم ایستاد و گفت :
پولش رو دادم ( یکضرب چاک بین دکلته روجر داد )هرکار دلم بخواد باش می کنم ...
طی یک اقدام ناخودآگاه دستم جلوی سینه ی برهنه ام قرار گرفت و ناباور بهش خیره بودم ....
باورم نمی شد که اینکار رو انجام داده باشه و لباس عروس خوشگلم رو تو تنم پاره کرده باشه ...در لحظه داشتم به قدرت دستش که لباس به این محکمی رو پاره کرده بود فکر می کردم که ضربه ای که روی دستم زد باعث شد دستم از روی سینه ام کنار بره نگاهم با حیرت از دستش به صورتش کشیده شد ...
نگاهش با طمانینه روی بالاتنه ی برهنه ام نشست و دوباره به چشمهام خیره شد و پرنفرت غرید :
_چیه باورت نمی شه که حرفام رو عملی کنم ....
حالا بذار کامل برهنه ات کنم شاید خوشم اومد
با اشاره به سینه هام که به سختی پشت لباس قایم کرده بودم گفت :
_فعلا که هیچیت رو نپسندیدم ....
کمی عقب رفتم و او با یک گام بلند خودش رو بهم رسوند و به دستم چنگ زد و نگهم داشت ...
چشمهای وحشت زده ام تو صورتش می چرخید و او با همون لحن گزنده و پر تحقیرش که انگار قصد جونم رو کرده بود لب زد :
_حتی حالم بهم می خوره یه بوس ازت بگیرم ولی چه کنم که حاجی گفت باید باهاش بخوابی تااون زمینها رو بهت بدم فکر می کنه باهات بخوابم مهرت به دلم میفته ...
با نفرت خواست بطرف اتاق ببردم که مقاومت کردم و بدون هیچ حرفی خودم رو سفت و سخت نگه داشتم ...
پوزخندی زد و گفت:
_ رو زمین برا خودت سخت تره ...
بعد تا به خودم بجنبم به دیوار پشت سرم چفتم کرد و با یه دست هر دو دستم رو در اختیار گرفت و همینکه خواست لباس رو به سختی از تنم دربیاره با چابکی از زیر دستش فرار کردم و هنوز چند قدمی نرفته بودم که دنباله ی لباس رو گرفت وبا صورت به زمین خوردم ..
دستم و صورتم درد گرفته بود از دماغم خون فواره زد ...به سختی خواستم از جام بلند بشم که با یه لگد کمرم رو هل داد و دوباره نقش زمین شدم ...
همونطور مثل یه پیروز بالا سرم ایستاد و با یه پوزخند بهم خیره شد و گفت :
_بهت گفتم پشیمون میشی ...خودت قبول نکردی ...
🌺🌺🌺🌺
از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه ....
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
👈بنر از پارت ۹۱ کانال انتخاب شده و همگی واقعی هستند
👈یه عاشقانه ی متفاوت دیگر از مریم بوذری
🌺پارتگذاری منظم
🌺شنبه تا پنج شنبه روزی یک پارت
https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
43000
Repost from N/a
پارتی از رمان
-من یه زن مُطلقهام با یه بچه کوچیک... تو یه مرد مجرد از یه خانواده اصیل میخوای با خَواستنت رسوام کنی ؟!
شهاب با کفشش روی زمین ضرب میگیرد.دلش برای آن صدای رِیز زنانه که دلبری ذاتی دارد میرود:
-اگر عاشقی رُسوایی و خَواستن یه زن گناه... میخوام رسوایی عالم باشم ! در ثانی این زن مطلقه که یه مادر کوچولو هست فقط بیست سالشه...ده سال از منه مجرد کوچیک تره!
آلا لب میگزد.این مرد دست بردار نبود.گوشهی لَب شهاب کش میآید :
-تو هم بی میل نیستی، از من خوشت اومده آلا!
نگاه آلا از کَفش های تمیز و وَاکس کشیدهاش بالا میآید و روی تَهریش مردانه و چشمان سیاه پُرشیطنتش مینشیند.جواب شیطنتش را نمیدهد:
-من تنها زندگی می کنم درست نیست این وقت شب...
نگاهش را به خَانهاش میدوزد.لبخند مَحو مردانهای روی لبش سایه میاندازد.
- بله بگی اون وقت دیگه تنها نمیمونی...!
به سینه پَهن مردانهاش میکوبد و می گوید:
-قَلبمو که دربست در خدمتته...جا خوابتم میشه همینجا...!
گونههای زن مقابلش درجا سُرخ میشود.چرا با وجود یک بچه هنوز هم خجالت هایش شبیه نُوبرانه های یک دختر تازه به بُلوغ رسیده بود.دلش برای بُغض صدایش میلرزد:
-بسه آقا درست نیست...میخوای واسم حرف در بیاد...فردا روزی هرکدوم از اینا مردایی که به اصطلاح مردن بهم پیشنهاد...
ابروهایش در هم میرود و نمی گذارد ادامه دهد.میغرد:
-هیشش...غلط می کنه کسی حتی نگات کنه، انگار هنوز نمی دونی شهاب صدر کیه، کی جرات داره رو داشته های شهاب صدر حتی نگاه بندازه! وای به حال گوه خوری اضافی...
آلا با اِستیصال به دیوار خانهاش تکیه میدهد. شهاب نزدیکش میشود.آن قدر که فاصله بین صُورتهایشان باقی نمانده.تاریکی شب روی صُورتش سایه میاندازد، آلا با ترس می خواهد کنار برود اما مرد قد بلند و هیکلی رو به رویش دست بلند می کند کنار سرش به دیوار می چسباند، مانع رفتنش می شود.
-من بدجور میخَوامت چرا نمی فهمی؟!
-میدونی...می دونی من قبل از تو چه چیزاییو تجربه کردم...!
شهاب نَفسش را بیرون میدهد و چَشم میببندد کلافه می گوید.
-میدونم...بازم میخوامت...!
سریع باز میکند.
-همه چی قَانونی و شَرعی بوده همین آرومم می کنه !
مرد جَذاب روبه رویش برای خَواستنش زره فولادی تن کرده بود ولی آلا کوتاه نمیاید:
-من یه بچه دارم که هر مردی باهاش کن...
فاصله بین صُورتهایشان باقی نمیماند.امان نمی دهد به دیوار می کوبتش و بین تَنش محبوسش می کند و لَبهایش را به تاراج میبرد، پر از خُشونت... دست آلا با ترس روی سینه ی آن مرد که به خاطر باز بودن دکمه های پیراهنش برهنه بود نشست...با لمس تنش و آن داغی...دل خودش فرو ریخت و با کام لبش ناخن خوش تراشش در سینه ی دوتکه ی مرد فرو رفت، چشمان سیاه و خاصش خمار شد...
❌❌❌❌
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
هنوز هفده سالم نشده بود که برچسب طلاق به پیشونیم خورد با وجود یه بچه...تو یه خانواده متعصب طردشده...وقتی همه چی به هم ریخت که توسن بیست سالگیم پای خواستن جذاب ترین و شهره ترین مرد شهر وسط اومد کسی که قلبمو لرزوند ولی بدبختی بزرگ اینجا بود... مادرم هم عاشق این مرد شده بود...♨️
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk
جدال مادر و دختری برسر عشق⚠️‼️
برگرفته از واقعیت و یک پرونده واقعی⚠️‼️
42710
Repost from N/a
پارت واقعی رمان👇👇👇
صدایی مردانه و ناآشنا، از پشت خط به گوشش رسید.اندکی تأمل کرد و وقتی مطمئن شد که صاحب صدا را نمیشناسد، با لحنی مشکوک جواب داد:
-بله، خودم هستم! شما؟
-من سرگرد کیانی هستم... از ادارهٔ آگاهی باهاتون تماس میگیرم.
شهرزاد منتظر کلامی دیگر نماند و فوراً زمزمه کرد:
-آقای محترم، من اصلاً این روزها حال روحیم مساعد نیست و حواس درست و حسابی ندارم! هر وقت که اوضاعم بهتر شد باهاتون تماس میگیرم و راجع به سوژهٔ جدید با هم صحبت میکنیم... فعلاً خدافظ!
-الو! الو! خانوم تنها! یه لحظه قطع نکنین! یه کار واجب دارم باهاتون که ربطی به حرفهٔ شما و داستان نویسی نداره! الو؟! خانوم تنها؟! میشنوین صدامو؟!
مرد بد اخلاق و خشک پشت خط، بدون معطلی جملهها را ادا کرده بود و برای اینکه شهرزاد را ترغیب به شنیدن کند، ادامه داد:
-شما خانوم افسون مرادی رو میشناسین؟! باهاشون در ارتباط بودین؟!
ترفند سرگرد کیانی گرفته بود و شهرزاد حالا بسیار کنجکاو شده بود:
-بله، چطور مگه؟!
سرگرد کیانی با تک سرفهای صدایش را صاف کرد:
-خوبه! پس میشه فردا یه سر بیاین ادارهٔ آگاهی؟ زیاد وقتتونو نمیگیریم.... در حد چند تا سوأل! ممکنه که جوابهای شما نقطههای تاریک این پرونده رو برامون روشن کنه!
-پرونده؟! کدوم پرونده؟!
شهرزاد در کمال بهت و ناباوری پرسیده بود و سرگرد بلافاصله پس از اتمام جملهٔ او، جواب داد:
-پروندهٔ خانوم مرادی! یه فلش مموری توی خونهشون پیدا کردیم که محتویات داخلش به شما مربوط میشه! سه تا فایل توی اون مموری هست که دوتاش شبیه یه داستانه... هر دو تا داستان یکی هستن، منتها اسامی داخل داستان توی دوتا فایل با هم فرق میکنن! ما نمیدونیم قضیهٔ این داستانها چیه، ولی چیزی که نظرمون رو جلب کرده، اسم دختر یکی از قصههاست که شهرزاده، شهرزاد تنها، دقیقاً هم اسم شما! علاوه بر این دوتا فایل، یه فایل دیگه هم هست که یه جور نامهٔ خداحافظیه و این نامه هم برای شما نوشته شده! شما چه نسبتی با خانوم مرادی داشتین؟
با هر جملهای که سرگرد کیانی بر زبان میآورد به حجم گنگی و گیجی شهرزاد افزوده میشد:
-نامهٔ خدافظی؟! اونم برای من؟!
-بله خانوم تنها برای شما! میدونم که جای این سوألها پشت تلفن نیست، ولی شاید تا فردا که بیاین اداره و حضوری صحبت کنیم، من بتونم یه کم پرونده رو پیش ببرم! ببینم شما شوهر ایشون رو میشناختین؟
شهرزاد هنوز گیج بود و درک درستی از صحبتهای او نداشت وقتی تأکید کرد:
-افسون اصلاً ازدواج نکرده بود که شما دارین در مورد شوهرش سوأل میکنین!
یک تای ابروی سرگرد کیانی بالا پرید و با لحنی تأکیدی پرسید:
-مطمئن هستین که ایشون ازدواج نکرده بودن؟! اگه شوهر نداشتن، پس اون صیغه نامهٔ محضری که ما توی خونهشون پیدا کردیم، چی بود! طبق او صیغه نامه ایشون چند ساله که با مردی به نام شاهان دانش ازدواج کردن !
انگار کسی سیلی به صورت شهرزاد زده بود.با شنیدن نام شاهان دانش تمام یاختههای بدنش از کار افتادند و گوشهایش سوت کشیدند.
https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8
https://t.me/+aWN0jqRqB7djNTU8
📎
24600
نَسَـ♚ـبـــ
#۴٠۴
-هنوز اون کارو نکردم؛ فعلا دارم ازت میخوام بدون اینکه مجبورم کنی بهت زور بگم، سوار اون موتور بیصاحاب بشی تا تکلیف این مسخره بازی رو روشنش کنم!
دیار سر کج کرد تا آفتاب توی صورتش نخورد و سیب گلوی شیرزاد تکان خورد.
-من واسه عزیز...
-نترس به عزیز خبر دادم. با من میای مغازه صحبت میکنیم، بعدش خودم میرسونمت!
با او سوار موتور شود؟آن هم بعد از اعترافش؟
آب میشود که! چگونه ترک موتور مردی بنشیند که اینقدر دوستش دارد؟
از همان پشت غش میکند و میافتد. انگشتانش ناخواسته مشت شدند و به خودش تشر زد. کافی بود این همه چرت بافی!
به خودش که آمد، شیرزاد را روی موتور در حال استارت زدن دید:
-منتظر چی هستی؟
-من... من دیگه نمیخوام به اون عمارت برگردم!
-میریم درموردش صحبت میکنیم؛ ته و توی این قضیه رو هم درمیاریم. الان سوار شو تا گشت ارشاد به عنوان مزاحم نگرفته منو!
خودش را عادی نشان میداد و دخترک که به طرفش قدم برداشت، هردو دستش به فرمان موتور چسبید.
اگر موتورش از آن مدلهای هندا و قدیمی بود، شاید جای بیشتری برای فاصله گرفتنشان پیدا میشد. اما نشیمنگاه جمع و جور موتور غولپیکر شیرزاد دقیقاً مختص زوجهایی بود که سفت و محکم همدیگر را در آغوش میگرفتند و تا خود شب خیابانها را با همدیگر گز میکردند.
چرا بار اولی که به عادیترین شکل ممکن این دختر را بر ترک خود نشاند، از این فکرها به سرش نمیزد؟
آن روزها دیار عاشقش بود یا هنوز حسی به شیرزاد پیدا نکرده بود؟
سیب گلویش تکان خورد و متوجه حضور و گرمای تن دخترک شد. بینیاش منقبض شد و دیگر مجالی به فکرهای مزخرفش نداد. موتور به ناگهان به حرکت افتاد و این دیار بود که هنوز تنش آن پشت جاساز نشده، از ترس افتادن، تیشرت تیرهرنگ مرد را چنگ زد.
-هیع...
با بیشتر شدن فاصله پارتها بهزودی افزایش قیمت به 55 الی 60تومان خواهیم داشت✅در vip به پارت #۷۹۵ رسیدیم✅
برای خواندن پارت های آینده با پرداخت مبلغ ۴۵ الی ۵۰ هزار تومان، بسته به توان شما
💳5892101407120183
به حساب آرزونامداری. شات واریز را برای ادمین بذارید❤️
@Arezunamdarii
👍 21😭 12🙊 6😍 5
1 22160
خوش آمدید🫀پارت اول 🫀
با بیشتر شدن فاصله پارتها بهزودی افزایش قیمت به 55 الی 60تومان خواهیم داشت✅در vip به پارت #۷۹۹ رسیدیم✅
برای خواندن پارت های آینده با پرداخت مبلغ ۴۵ الی ۵۰ هزار تومان، بسته به توان شما
💳5892101407120183
به حساب آرزونامداری. شات واریز را برای ادمین بذارید❤️
@Arezunamdarii
👍 2
3 22920
Repost from N/a
-دیدی عکس نیلوفر با عماد عابد همه جا پخش شده؟! اونم تو چه وضعیتی.
صدای پچ پچ همکلاسی هایش کل کلاس را فرا گرفته بود، حتی از مرز پچ پچ هم گذشته و صدایشان بلند شده بود.
پسرها با پوزخند و دختر ها با تنفر نگاهش می کردند.
هنوز نفهمیدند که عکسشان چطور در آن مهمانی کوچک و خودمانی با آن امنیت زیاد پخش شده بود و عماد در به در دنبال کسی که این کار را کرده بود می گشت.
چشمانش پر از اشک شده بود و از اینکه به حرف عماد گوش نداده و بعد از دو هفته به دانشگاه آمده بود، پشیمان شد.
قطره ی اشکش چکید و دیگر تحمل نداشت، کیفش را چنگ زد و از کلاس بیرون زد ولی لحظه ی آخر صدای آرزو که از اول از او متنفر بود را شنید.
-دختره ی هرزه چه راحت در رفت، بریم به حسابش برسیم.
قدم هایش را تند برداشت و وارد حیاط شد، همه به او ذل زده بودند و پچ پچ می کردند.
هنوز چند قدم به درب بزرگ خروجی دانشگاه مانده بود که مقنعه اش از پشت کشیده می شود و حس خفگی گریبانش را می گیرد.
بعد آن موهایش در چنگال آرزو گیر می کند و هرچه می کند نمی تواند موهایش را رها کند.
آقای امیری که تا دیروز در حال التماس به او بود تا دوستی اش را قبول کند، حالا پوزخند زنان نگاهش می کند.
-سرت تو یه آخور دیگه گرم بود که مارو نمیدیدی؟!
همه مشغول چرت و پرت گفتن و خندیدن بودن.
بالاخره موهایش را آزاد کرد که صورتش سوخت، ناباور روی صورتش دست کشید و به دستش که کمی خونی شده بود نگاه کرد.
آرزو با آن ناخن های مانیکور شده اش به صورتش چنگ کشیده بود.
آرزو دوباره دستش را بالا می آورد تا در صورتش بکوبد که، دستانش بین چنگال قدرتمندی اسیر می شود.
-داری چه گهی می خوری؟!
با شنیدن صدای عماد، اشکش دوباره می چکد.
همه با دیدن هنرپیشه ی معروفشان، ماست هایشان را کیسه کرده و با ذوق نگاهش می کردند.
قیافه ی کبود آرزو و چهره ی پرخشم عماد نشان میداد که مچ دستش از زور فشار در حال خورد شدن است.
حراستی که تا به حال در حال تماشا بود با خود شیرینی جلو می آید.
-سلام جناب عابد، تو رو خدا بفرمایید داخل مشکل و حل کنیم، از شما بعیده...
عماد عصبی وسط حرفش می پرد.
-گوه خوردین که این بلا رو سر زن من آوردین ، پدر همتون در میارم...این دانشکده رو رو سرتون خراب می کنم...
همه هنگ کرده نگاهشان می کنند.
-اون زنشه؟!
https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
https://t.me/+ai1WVGH6OD83OGQ0
1 58830