“ پشتچشمانتـو | ملیسا حبیبی ”
41 844
Подписчики
+65324 часа
+4027 дней
-7230 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
#پارت_486
_بهش تجاوز کنید
سه مرد هیکلی با بهت به میعاد نگاه میکنند و صدای جیغ های کر کنندهی مهسا در گلو خفه میشود..
_چیکار کنیم اقاا؟
میعاد سیگاری آتش میزند و پک عمیقی میگیرد..
نگاهی به چهرهی رنگ پریدهی دخترک میاندازد و با بیرحمی تمام لب میزند:
_هر سه نفرتون بهش تجاوز کنید
علی یکی از آن سه مرد هیکلی رو به میعاد میکند و با تعجبی که در صدایش آشکار بود لب میزند:
_آقاا مگه..
مگه خانم زنتون نیستن؟!
میعاد نگاه نفرت بارش را به مهسای دست و پا بسته میاندازد و پر خشم میغرد:
_اره زنمه ولی فقط روی کاغذ
این دختر قاتله
قاتل زن و بچهی مظلوم و بیگناه من
هربلایی که سرش بیاااد حقشه
سه مرد نگاهی پر تردید بهم میاندازند و نگاه مرددشان را به دخترکی که از ترس روح در بدن نداشت میدهند..
_می..میعااد؟
صدای وحشتزده و ناباور مهسا را میشنود و بیتوجه به حال و روز وخیمش رو به آن سه نفر میغرد:
_پس چرا وایسادید؟
کاری که بهتون گفتم و بکنید دیگه
نترسید شوهرش منم مشکلی برای شماها پیش نمیاد
میگوید و پوزخندی به گفته های خودش میزند..
میگفت شوهرش بود؟!
چه شوهری همچین کار وحشتناکی با زنش انجام میداد؟.
_میعاااد نههه
میعااااد تورووووخداااااا نهههه
دستانش توسط آن سه مرد گرفته میشود و جسم دردناکش کشان کشان روی زمین کشیده میشود..
قلب میعاد از دیدن این صحنه ها به درد میآید ولی..
هیچ کاری برای جلوگیری آنهااا نمیکند..
هر کاری که میکرد..
هربلایی که بر سر این دختر میآورد قلب زخم خوردهاش آرام نمیگرفت..
_میعاااااد تورووووو به هرکییی میپرستییییی نکننننن
بخدااا من کااری نکردمممم
به امام حسین من کااری نکردممممم
پشیمون میشی میعاااااد
به مرگ من پشیموووون میشییییییییی
دخترک زجه میزد و صدای جیغ و نالههایش کل انباری متروکه را برداشته بود..
دخترک هوااار میکشید و صدایش به گوش های میعاد نمیرسید..
مرد با حالی خراب شده از انباری بیرون میزند و هنوز چند قدم بیشتر برنداشته است که تلفنش زنگ میخورد..
با دیدن نام نیما سریع تماس را وصل میکند و این نعرهی نیماست که در گوش هایش میپیچد و پاهایش را خشک میکند:
_میعاااااااااااااااد تورو جون ناموست بگووو بلایی سر اون بچه نیاوردیییی؟
میعاااد بیگناهههههه
میعاد به خاک الهه بیگناهه از کلانتری زنگ زدن گفتن قاتل اصلی رو پیدا کردن
میعاااااد کاری نکنی باهاشاااااا
دارم میام پیشتون
موبایل از دستش بر زمین میافتد و با پاهایی لرزان راه آمده را به داخل انباری میدود..
وارد اتاقک کوچک انباری میشود و با دیدن صحنهی مقابلش…
ادامهی رمان😱👇🏻
https://t.me/+Mi89P2lpmdkxODc8
https://t.me/+Mi89P2lpmdkxODc8
به چند نفر سپرد که به زنش تجاوز کنن و..🥺💔
👍 2❤ 1
2 891100
-کاندوم بزار....
دخترک لب گزید و با خجالت گفت:
-نمیشه آخه شوهرم از این بادکنکا خوشش نمیاد...!
خانوم دکتر ابرویی بالا انداخت.
-خب خودت قرص ال دی بخور...!
دخترک باز هم خجالت کشید.
-اخه اینم شوهرم قدغن کرده و بفهمه دور از چشمش قرص مصرف می کنم من و می کشه... هیچ راه دیگه ای نیست...؟!
ابروهای خانوم دکتر در هم رفت.
دخترک کم مانده بود به پایش بیفتد...
-واسه چی اینقدر می ترسی؟!اصلا برای چی زنش شدی؟!
دخترک لب گزید و سکوت کرد.
خانوم دکتر اما دست بردار نبود...
-مجبورت کرده؟! بگو بهم من می تونم کمکت کنم! با زور زنش شدی...؟!
چشم افسون را غم گرفت.
-مجبور شدم...!
خانوم دکتر نگاه عمیقی بهش انداخت.
-چرا مجبور شدی...؟! اصلا فکر نکنم حتی هجده سالتم شده باشه...؟!
دخترک مظلومانه گفت: برای حفظ جونم مجبور شدم اما قرار بود فقط محرمش باشم نه اینکه....
رویش نشد بگوید میمیرد برای خوابیدن با او...
خانوم دکتر چشم باریک کرد.
-اذیتت که نمی کنه...؟!
افسون مظلومانه سر پابین انداخت...
یاد پاشا و وحشی بازی هایش افتاد...
حتی به اندازه یک نفس هم امان نمی داد.
-راستش خیلی خشنه جوری که بعدش نمی تونم تا دو روز راه برم...!
خانوم دکتر کنجکاو پرسید.
-در چه حد سکس دارین...؟!
افسون دستی به شالش کشید.
-حدش والا شروعش دست خودشه و تموم شدنش با خدا...!!!
زن متعجب به صندلی اش تکیه داد.
-عجب... انگار شوهرت زیادی اتیشش تنده...! با این روندی که میگی حاملگیت صد در صده...!
افسون داغ دلش تازه شد.
-منم برای همین اومدم اینجا...!
خانوم دکتر نفسش را بیرون داد.
-خب از شوهرت بخواه طبیعی جلوگیری کنین...!
لب گزید...
-والا خانوم دکتر یه بارش و نمیریزه اما دفعه دوم و سوم دیگه به بیرون کشیدن، قد نمیده...!
دکتر فکری کرد...
-اگه اینطوره بیا برات آیودی بزارم....
دخترک خواست حرف بزند که در با صدای بدی باز شد و حرف در دهان دخترک ماند.
افسون با دیدن صورت سرخ شده پاشا لب زیر دندان کشید و نکاهش به پایین تنش کشیده شد...
یاد تلافی هایش افتاد که ان هم به تخت و سکس ختم می شد و تا سرحد جنون می بردش و ارضایش نمی کرد...
پاشا با خشم و صورتی برافروخته از عصبانیت جوری نعره زد که صدایش در اتاق دکتر پیچید...
- آوردم پایین_تنش و معاینه کنی یا مغزش و به کار بگیری؟!
دکتر با حرص جواب داد: مجبورش کردی که صیغت بشه و داری ازش سواستفاده میکنی...!
مرد سر کج کرد.
-والا اونی که داره ازش سواستفاده میشه منم نه این نیم وجب ادم...!!!پدر سگ شب و روز برام نذاشته از بس که همش لای پاش خیسه...!
زن نگاهی به هیکل تنومند و عضلانی مرد انداخت که عین یک گوریل گنده بود و بعد با حالتی دلسوزانه نگاه دخترک کرد که زیادی ظریف و کوچولو بود...
اخم کرد.
-دروغ میگی.... ببخشید اقا یه نگاه به خودت و این دختر بنداز... به نظر نمیاد حتی بتونه زیرتون دووم بیاره...!!!
مرد نگاهی به افسون انداخت و با حرص رو به خانوم دکتر گفت:شما رو هم با مظلوم نماییش به اشتباه انداخت،اره...؟! نگاه به کوچولو بودنش نکن، کمر برام نذاشته بیشرف تا سه بار ارضا نشه نمیزاره از روش کنار برم...!
حانوم دکتر متعجب به دخترک نگاه کرد...
-اما اون که گفت نمیتونه تحمل کنه و نمی خواد حامله بشه...!
پاشا نوچی کرد.
-بیشرف نمی خواد حامله بشه که بتونه دائم زیرم باشه و ارضاشه وگرنه نه کاندوم دوست داره نه قرص...!!!
زن نگاهی به افسون کرد و با دهانی باز گفت: پس چرا بهم دروغ گفتی....؟!
افسون لب گزید.
-خجالت کشیدم اما نمی دونم دست خودم نیست وقتی می بینمش...
بین پایش نبض گرفت و بی اراده پایش را بهم چسباند و با چشمانی سرخ و پر نیاز نگاه پاشا کرد....
-پاشا اصلا بریم خونه حالم خوب نیست....!
پاشا چشم بست و فحشی زیر لب داد.
سمت دخترک رفت و دستش را گرفت.
حین رفتن رو به دکتر که با دهانی باز بهشون خیره بود، گفت: خانوم دکتر من زنم رو می شناسم نمیزاره به خونه برسه، اتاق خالی دارین...؟!
https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0
https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0
https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0
♨️مردی خشن و یاغی که عاشق یه دختر ریزه میزه میشه و به اجبار صیغش می کنه اما این دختر زیادی حشری و شروره که بعد از عقد خیس می کنه و دست شوهرش رو نی گیره و فرو می کنه توی شورتش.... 😐😂🔞
👍 7❤ 2
5 731120
#پارت_1
#مأمن_بهار
با تمام سرعت پا برهنه می دویدم.
سنگینی لباس عروس بدجوری داشت اذیتم میکرد.
جلوی دستو پامو گرفته و سرعتم کم میکرد.
بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم ، دویدم وسط خیابون
و اصلا حواسم به هیجا نبود.
فقط میخواستم تا جایی که میتونم فرار کنم.
قصد داشتم برم اون سمت خیابون که با صدای بوق
ماشینی تو جام ایستادم و سرمو بالا اوردم.
همون لحظه ماشین شاسی بلند مشکی رنگی با
سرعت نسبتا محکمی بهم برخورد کرد.
محکم روی زمین افتادم و درد بدی زیر دلم و کمرم پیچید.
از این همه بدبختی اشکام پایین ریخت و بی صدا
گریه کردم.
مرد جوونی از ماشین پیاده شد و زود به طرفم اومد
کنارم زانو زد
_خانوم حالتون خوبه؟
بدون اینکه نگاهش کنم سرم تکون دادم سعی کردم
از جام بلند بشم
_اره خوبم…اخ
دردم انقدر زیاد بود که حتی نمیتونستم تکون بخورم.
به سختی جلوی جیغ زدنم رو گرفته بودم.
مرد با نگرانی لب زد
_صبر کن ، من کمک میکنم ازوم بلند بشید..
بعد زیرلب زمزمه کرد
_اخه چرا یهو میپری وسط خیابون ، مگه دیوونه ای؟
حرفش باعث شده بود بیشتر گریم بگیره.
دستمو گرفت و گذاشت روی شونش بلندم کرد که
ایندفعه نتونستم جلوی خودم بگیرم از درد جیغ
کشیدم.
ترسیده منو دوباره روی زمین گذاشت.
همونجور که اشک میریختم گفتم
_خیلی درد دارم نمیتونم!
انگار عصبی شده بود. نفس عمیقی کشید و دستی به
ریش نداشته اش کشید.
بی هوا خم شد و توی یه حرکت از زیر پام و کمرم
گرفت بلندم کرد.
_چیکار میکنی…ولم کن.
برای اینکه نیوفتم دستامو دور گردنش حلقه کردم.
نمیتونستم تکون بخورم چون درد داشتم.
_لطفا بزارم زمین…
بی اهمیت به من سمت ماشینش رفت که ترسیدم
لب زدم
_منو کجا میبری؟
در ماشینش رو باز کرد و من روی صندلی نشوند.
بعد درو بست خودش دور زد سوار شد.
بدون اینه حتی یه کلمه حرف بزنه راه افتاد که
عصبی گفتم:کجا داری میری؟
نگاه کوتاهی به من انداخت و با کلافگی جواب داد
_بیمارستان
با شنیدن کلمه بیمارستان تنم به رعشه افتاد اگر
میرفتم بیمارستان بابام پیدام میکرد و زندگیم تباه میشد.
خیلی زود با صدای لرزونی گفتم
_نه نه لطفا بیمارستان نرو
بالاخره زبون باز کرد
_نمیشه ، ممکنه آسیب جدی دیده باشی خطرناکه!
دستم به دستگیره در گرفتم و سعی کردم جابه جا بشم.
_نه من خوبم ، بیمارستان برم بابام پیدا میکنه!
_اما باید بریم بیمارستان.
درد امونم بریده بود اما باید تحمل میکردم.
گریم به هق هق تبدیل شد
_من نمیخوام خوبم ، اصلا وایستا پیاده بشم من نمیتونم بیمارستان برم.
نگاه کوتاهی بهم انداخت و یهو دور زد.
نگاهی به اطرافم انداختم لب زدم
_چی شد؟ کجا میری؟
_خونه من
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
دختری زیبا که تو خانواده پسر دوستی بزرگ شده و شب عروسی از ازدواج اجباری که برادرش و پدرش براش تدارک دیدن فرار میکنه و همون شب با مردی روبه رو میشه که زخم خوردس اما به وقتش مهربونه…
👍 6
5 12270
- آخ دون مامانی باتتُنک کوک فننگی!!!!! ( آخ جون مامانی بادکنک توت فرنگی)
خودمو سریع میرسونم پیش یوحنا که با مصیبت اصلی روبرو میشم. یک عالمه کاندوم! یوحنا کنار مادرشوهرم نشسته و بستهی پست جلوشه داره دونه دونهی کاندوما رو بهش معرفی میکنه.
- مامان حاجی، این کوک فننگیه، این نوتلاییه… بادش که میتُنی خوشبووووو میشه.
با خجالت تند و تند میرم جلوش میشینم همه رو میریزم توی باکس.
مامان حاجی نچ نچ میکنه:
- جوونای قدیم یکم حیا داشتن! الانیا حیا رو قی کردن یه آبم روش. خجالت هم نمیکشن بی حیاییهاشون رو جلوی دست بچه میذارن.
زیر لب میگه و منم جلوش سرخ و سفید میشم و توی دلم به حاج وهاب فحش میدم.
آخه مرد حسابی این همه بسته کاندوم برای چی سفارش دادی بیارن! حداقل قبلش خبر میدادی حواسم باشه!
با خودش فکر نمیکنه توی این آشفته بازار که هرکی میرسه بسته پستیو باز میکنه آبرومون میره؟
- مامان دوووون عسل داله! یعنی خولدنیه؟ بخولمش مزهی عسل میده؟
- نه پسرم پاشو برو ماشین سبزهات رو بیار مامان حاجی ببینه. یادت رفت بهش نشون بدیا.
یوحنا با غر غر بستهی کاندوم رو میکشه و میگه:
- نمیخوام! عسل دوس دالم. هوشمزهاس!
در خونه باز میشه و همین لحظه حاج وهاب با صدای بلند سلام میده . یوحنا بستهی کاندومو رها میکنه و سریع میره توی بغلش باباش.
مامانش همینطور با غیظ زیر لب غر میزنه و منم به سرعت جعبههارو برمیدارم و میبرم میچپونم توی اتاق.
- خانم خونه کجا در میری؟ خوشگل خوردنی من کجایی؟
لبم رو گاز میگیرم و از شرم سرخ میشم. همین که از در میان بیرون چشماش برق میزنه و یوحنا رو میذاره زمین.
منو میکشه توی بغلش و لباشو میذاره روی لبام. عرق شرم از رو کمرم سر میخوره میره پایین! خودمو میکشم عقب:
- حاجی زشته! توروخدا نکن جلوی مامانت.
باسنمو فشار میده و میگه:
- گناه نکردم که زنمی جرمه؟
- حاجی!!!!
به اعتراضم توجه نمیکنه و در گوشم میگه:
- مال خودمو دوست دارم بمالشم به کسی چه ربطی داره؟
مامانش این بار دیگه زیر لب نمیگه، بلند بلند رو به ما میگه:
- واه واه! اون از بستههای پستیتون اینم از رفتارتون جلوی من. همه زن دارن پسر منم زن داره.
- چی شده مامان حاجی؟ زنمو نمالم زنای تو خیابون رو بمالم؟
محکم به صورتش میکوبه:
- خاک بر سرم! حداقل وسایل خاک برسریتون رو نذارین جلوی دست بچه. نشسته برای من از طعماش تعریف میکنه.
وهاب بلند بلند میخنده و میگه:
- پسر باباشه دیگه!
- چقدر پرویی تو پسر… حیا نداری؟
وهاب همونطور که دستش رو میندازه روی شونم و از توی یقهام فرو میکنه سمت سینههام میگه:
- سخت نگیر مامان! دوتا دونه کاندومه دیگه! سفارش دادم با زنم بخوابم یه تخم سگ دیگه مثل این پس نندازم هر دقیقه وسط کار مزاحم شه نذاره درست مزهی زنمو بچشم.
خود شما ده تایی که زاییدی رو چطوری حامله شدی؟
صلوات میفرستادی با بابا؟ حالا ما شدیم بی حیا؟
مادرش به صورتش چنگ میاندازه و خاک بر سرمی میگه.
- بی زحمت یکم این تخم سگو مهار کن من برم یه کامی از تن بلوری زنم بگیرم!
تا میام واکنش نشون بدم دست میاندازه زیر بدنم و بلندم میکنه. جیغم رو با گذاشتن لباش روی لبم خفه میکنه و به سمتم اتاق خوابمون راه میوفته!
درو که میبنده نفس نفس زنان میگم:
- حاجی جون همین صبح با هم بودیما!
- زنم خیلی سکسیه نمیتونم خودمو کنترل کنم.
میذارتم رو تخت و شروع به بوسیدنم میکنه. همین حین هم دونه دونه لباسامونو از تنمون درمیاره.
با لذت همراهیش میکنم. چشمام بستهاس که یهو صدای یوحنا میاد:
- بابایی! منم تُشتی!!! ( بابایی منم کشتی!)
سریع پتو رو میکشم رو خودمون که حاجی میگه:
- ای تف تو خروس بی محل! درو چرا قفل نکردم!!!!
مامان حاجی بدو بدو میاد تو اتاق و وضعیت ما حسابی تکمیل میشه! دستاشو گرفته جلوی چشمش و بلند بلند فحشمون میده:
- بی مادر بمونی وهاب که منو اینطوری خجالت زده کردی! کنترل زیر شکمشو نداره مرتیکه خرس گنده!!!!!
یوحنا رو بغل میکنه و کشون کشون میبره بیرون.
https://t.me/joinchat/sFxyuse14PY3MTBk
https://t.me/joinchat/sFxyuse14PY3MTBk
https://t.me/joinchat/sFxyuse14PY3MTBk
👍 1
4 42430
Repost from N/a
.
- زن مطلقه باید عده نگه داره؟ یا میشه به محض طلاق عقدش کرد؟!
عمه خانم روی گونهاش کوبید و به اردلان چشم غره رفت.
- صداتو بیار پایین... یکی بشنوه فکر میکنه زبونم لال به زن داداشت نظر داری!
همان لحظه یگانه درحالی که داشت با سینی چایی از آشپزخانه بیرون میآمد، با شنیدن حرف اردلان، وحشت زده خشکش زد.
اردلان بی خبر از حضور یگانه، تای ابرویی بالا انداخت و پر تحکم رو به عمه خانم غرید:
- حرف رو اول مزه مزه کنید بعد بگیدش عمه خانم! من نظر دارم؟ به کی؟ به زن اون داداش بی همه چیزم که هنوز دو ساعتم نیست خودمون طلاقشو گرفتیم؟
سینی چایی در دستان یخ زدهی یگانه میلرزد.
احساس شرم دارد از شنیدن این حرف ها...
آن هم از زبان اردلان خانی که مردانگی را در نبود آن شوهر نامردش در حقش تمام کرده بود.
عمه خانم آرام میپرسد:
- پس چه معنیای میتونه داشته باشه این حرفت؟ اونم دقیقا روزی که زن داداشت مطلقه شده!
اردلان حق به جانب شانه بالا میاندازد.
- والا از خودتون بپرسید... یه دم جلو اون یگانهی طفل معصوم از وقتی از دادگاه اومدیم دارید میگید بیوه میوهس! هر شغالی میخواد بهش دست بندازه... زرتی بفرمایید ما شغالیم دیگه!
عمه خانم چشم غره رفت:
- من گفتم بله، ولی نه برای وارث خاندان گنجی! گفتم واسه غیر و غریبه، واسه تو دختر زیاده...
اردلان با رگ گردن برجسته تشر زد:
- مگه همین یه ساعت پیش اشک این دختر رو درنیاوردین که زودتر باید شوهر کنی؟ خوب نیست تا جوون عزب تو عمارت داریم توی مطلقه خوش بر و رو هم کنارش بمونی! خب اگه انقدر مشتاق شوهر دادنش هستید بسم الله... تا من هستم چرا غریبه؟
یگانه احساس کرد نفسش در سینه قفل شد و قلبش تپیدن یادش رفت.
چشمانش گرد شد.
به گوش هایش شک کرده بود.
اردلان خانی که یک عمر آرزویش را داشت، پیشنهاد داده بود عقدش کند؟
صدای پر خشم عمه خانم از وهم و رویا بیرون کشیدش:
- تو دقیقا چرا و روی چه حساب باید زن طلاق دادهی داداش کوچیکهت و بگیری؟!
دختر حاج محسن ماشالله پنجه ی افتاب! تازه دختر هم هست!
جملهی آخر عمه خانم مثل سیلی در گوش یگانه کوبیده شد.
او هم دختر بود!
پس از پنج سال زندگی با شوهرش هنوز دخترانگی هایش بکر بود.
به چه کسی میگفت که باور کند؟
اشک هایش روی گونه هایش روان شد....
صدای اردلان را شنید که گفت:
- عمه جان، داداش کوچیکم غیرت نداشت که زنشو ول کرد با پولای حاج بابا رفت اون ور آب!
یگانه پناه نداره، بی کس و کاره کجا بره؟ لاقل محرم من که باشه موندنش توی این خونه علت پیدا میکنه...
- چشمم روشن پس نظر داری بهش که میخوای اینجا نگهش داری!
حتم دارم چیز خورت کرده دخترهی یه کاره!
یگانه بیش از این ماندن را جایز ندانست...
با عصبانیتی که دست خودش نبود از پشت دیوار آشپزخانه بیرون رفت.
سینی را روی میز کوبید و با خشم اشک هایش را پاک کرد.
بی توجه به چهره های بهت زدهی عمه خانم و اردلان خان، با صدایی لرزان اما محکم گفت:
- ممنون عمه خانم که این چند روز هم منو اینجا راه دادین... به هرحال حقم دارید، من که دیگه عروس این خاندان نیستم، موندنم اینجا صدقه ایه!
همین الان زحمت و کم میکنم!
عمه خانم شوکه از جا بلند شد و سعی در آرام کردن یگانه داشت:
- ای وای یگانه جان من منظوری نداشتم تو همیشه اینجا جا داری، اینجا خونه خودته...
- نقش بازی نکنین لطفا شنیدم همه حرفاتونو...
و سرش را سمت اردلان که با اخم ریزی خیره نگاهش میکرد، چرخاند و ادامه داد:
- دست شمام درد نکنه... لازم نکرده دایهی مهربان تر از مادر بشید برای من.
درسته ننه بابا ندارم و بی کس و کارم ولی هنوز اونقدر غیرت دارم که واسه جای خواب، زن زوری بردار شوهرم نشم!
اردلان از جا بلند شد و محکم روبروی یگانه ایستاد.
- آها بعد اونوقت کی گفته زوریه؟
یگانه بغضش را به سختی فرو داد.
- من! من میگم...
اردلان غرید:
- تو خیلی غلط...
حرفش را نصفه و نیمه گذاشت و در عوض موهای پرپشتش را کلافه چنگ زد.
با لحنی که هیچ آثار شوخی درونش نبود سمت یگانه رفت و دستوری گفت:
- با تو نمیشه مدارا کرد و آروم راه اومد... همین الان میری وسایلتو جمع میکنی میای خونه خودم، عدهت که تموم شد؛ بزرگترین عروسی این شهر رو برات میگیرم و میشی سوگلی اردلان گنجی! مفهومه یگانه خانوم یا یه طور دیگه بفهمونمت؟
https://t.me/+jbXn4qPx18gxOWJk
https://t.me/+jbXn4qPx18gxOWJk
https://t.me/+jbXn4qPx18gxOWJk
https://t.me/+jbXn4qPx18gxOWJk
https://t.me/+jbXn4qPx18gxOWJk
واقعی🔥
ازدواج اجباری عروس خاندان با برادرشوهر🔥
https://t.me/+jbXn4qPx18gxOWJk
https://t.me/+jbXn4qPx18gxOWJk
https://t.me/+jbXn4qPx18gxOWJk
https://t.me/+jbXn4qPx18gxOWJk
https://t.me/+jbXn4qPx18gxOWJk
47920
Repost from N/a
ساعت دوازده شب بود...⏳
و من هجده ساله جلوی در خونه ی هاکان بودم
کوچه خیلی تاریک بود و قطعا راهم میداد خونش دیگه، خواستم جلو برم و زنگدرو بزنم اما ماشین مدل بالایی داخل کوچه پیچید و جلوی در خونه نامجو پارک کرد.
دختری که خیلی به خودش رسیده بود و عطر سکسیش تا ببینی منم میرسید از ماشین پیاده شد و من ماتم برد! دوست دخترش بود؟
زنگ در خونرو زد و صدای هاکان از اون ور افاف اومد: -چه دیر اومدی بیا بالا که کمرم الان میشکنه از مردونگی میفتم
با عشوه خندید:-باز کن بیام خوبت کنم
و در باز شد و من نمیدونستم چیکار کنم مردی که دوستش داشتم جلو چشمام قرار بود با یه دختر دیگه شب همخوابه شه؟
دختر داشت داخل میرفت که یک لحظه نفهمیدم چی شد که جلو رفتم و بلند گفتم:
- اوی وایسا بینم خانوم کجا تشریف میبری؟
با تعجب سمتم برگشت: - شما؟!
پر اخم غریدم: -من نامزد هاکانم.. شما؟
جا خورد، از بالا تا پایین نگاهم کرد:
- برو بابا کی تو رو آدم حساب میکنه آخه
جلو رفتم: -بیا گمشو برو بیرون از خونه ی نامزد من زنیکه
ابرو انداخت بالا:-شرط میبندم یه مرد لختم تا حالا تو زندگیت ندیدی ولی خب جالب نامزد تو ولی رو تخت بیس چهاری با منه
حرصی جلو رفتم و اصلا به این فکر نمیکردم که این دروغها چه نتیجه ای میتونه داشته باش برام:- رو تخت باتو ولی تو فکرش با من
حالام هری یالا
اخماش پیچید توهم به یک باره بهم حمله کرد و موهامو کشید صدای جیغم بلند شد اما منم موهاشو کشیدم و حالا اونم جیغ میزد صدا جیغ و داد تو حیاط پیچیده بود.
و هاکان بود که بدو وارد حیاط شد و با تعجب و بهت منو از اون زنیکه جدا کرد و داد زد:
-مهلا این جا چیکار میکنی؟
همین کافی بود که اون دختر لوس خودش رو تو آغوش هاکان بندازه و هق هق زرتی گریه کنه و هاکان هم دستاشو دورش حلقه کنه.
همین کار باعث شد من مات تصویر روبه روم لال بشمو دختره گفت: - میگه نامزدته…
-چــــــــــــی؟!
ساکت و با بغض فقط نگاهشون میکردم که دختر با همین حرف شیر شد:
- گفت نامزدت دختره ی غربتی بی همه چیز
هاکان توپید:- چی تو..؟!
به یک باره ساکت شد و کلافه روبه دختر گفت:
-ترانه برو تو کم جیغ جیغ کن من تکلیفمو با دخترخالم روشن کنم میام
قلبم داشت خورد میشد و دوست داشتم بغض منم بشکنه اما غرورم به اندازه ی کافی شکسته بود و همین که دختره رفت تو هاکان بد توپید:
-دختره ی احمق واس چی این ساعت از شب خونه ننه بابات نیستی هان؟
به خونهش اشاره ای کردم: -دوست دخترت چرا خونه ننه باباش نیست منم به همون دلیل
جا خورد و اخماش بد پیچید توهم:
-تو خیلی بیجا میکنی خیلی غلط میکنی با همون دلیل تا الان بیرون باشی واس چی اومدی اینجا؟
جوابشو ندادم و با صدای لرزون گفتم:
-تو چی؟ تو بیجا نمیکنی مثل آدمای هول دختر میاری خونت تا تختتو گرم کنه؟
بدش میومد کسی تو کاراش دخالت کنه و به یک باره سمتم اومد مچ دستمو محکم گرفت جوری که جیغم هوا رفت و اون بدون حرف کشوندم سمت خروجی که نالیدم:
-هاکان واستا تنها اومدم کسی باهام نیست آیی دستم واستا... میترسم من شب واستا
اما پرتم کرد از خونش بیرون و در حیاطو محکم به روم بست و با صدای بلندی گفت:
- دختره آویزوون
و من اشکام و هق هقم دیگه شکست و کوبیدم به در حیاط جیغ زدم:
-من آویزون نیستم من فقط دوست داشتم
اما دیگه ندارم هاکان میشنوی دیگه دوست ندارم
در باز نشد و من گریون سمت ته کوچه دویدم چون هیچ جایی نداشتم الان این وقت شب برم پولیم همراهم نبود
ته کوچه بنبست بود و قطعا کسی نمیاومد اون سمت
https://t.me/+bQmH9GWTuR0zYzM8
https://t.me/+bQmH9GWTuR0zYzM8
ترانه رو پس زدم و در اخم گفتم:-جمع کن برو بهت گفتم امشب حال و حوصله ندارم دیگه
پوفی کشید و رفت؛ به ساعت نگاه کردم دوازده و نیم بود چه غلطی کرده بودم من؟
یه دختر هجده ساله تو محله ای که خیلی زیادی خلوت چیکار میکرد؟!
از جام پاشدم و بدو سمت کوچه رفتم و به امید این که با ماشین اومده باشه دنبال پرایدی گشتم اما پیدا نکردم و به یک باره از ته کوچه صدای ضعیف جیغ دختری اومد!
کوچه ما بنبست بود و...؟؟
ترسیده بدو سمت ته کوچه رفتم و هوار زدم:
- مهلا؟ مهلا؟!
و به ته کوچه که رسیدم پسریو دیدم که از ترس با شلواری که تقریبا پایین بود فرار کرد و قبل این که زیر مشت و لگد بگیرمش نگاهم به دختری خورد که بی جون و ترسیده روی زمین خاکی افتاده بود و نه فقط نه:
- مهلا...
بدو سمتش رفتم و لباساش تنش بود اما از ترس جون نداشت و بغلش کردم و هوار زدم:
-بگو کاری نکرد بگو کاری نکرد یالا بگو
هق هقی کرد و فقط زمزمه کرد:-درد دارم درد
بدنم یخ بست وضعیتشو چک کردم و اما لباسش تنش بود و نالید: - پهلوم هاکان پهلوم
هقی زد و به خاطر تاریکی هوا چیزی نمیدیدم و دستمو روی پهلوش کشیدم که صدای جیغش بلند شد و چشماش سیاهی رفت که دستم خونی شد؛ چاقو بهش زده بود؟!
https://t.me/+bQmH9GWTuR0zYzM8
👍 3
1 37740
Repost from N/a
- زنِ پریودِتو خوابوندی توی آب یخ؟!
مرد میخندد و سر بالا و پایین میکند.
-زنمِ مالمِ، به کسی چه؟!
مرد با تاسف به پسر کله شقاش نگاهی می اندازد.
چرا این پسر انقدر بی دین و ایمان شده بود؟!
-پسر تو چرا اینکارارو با زنت میکنی؟مگه به دشمنت خوردی؟
از جایش بلند میشود.
-زبون درازی کرد تنبیه شد، تو زندگی ما دخالت نکن حاجی.
اخم های حاجی درهم گره میخورد.
-زنت..
کمی با حرص سر تکان میداد.
-استغفرلله..زنت عفونت گرفته مرد! نمیتونه روی پاش وایسه از بس سوزش و درد داره، تو چهار روز دیگه از این زن بچه نمیخوای؟ چجوری حامله شه؟
پوزخند مرد روی اعصاب کریم خط می اندازد.
-چه جوریش و من بلدم حاجی، شما نمیخواد حرصش و بخوری..به اون زنتم بگو انقدر لیلی به لالای اون دختر نذاره، لوس میشه!
حاجی کمی جلوتر می آید.
-اینکارارو ادامه بدی زنت فرار میکنه، تو برده گرفتی یا زن؟!
امیرعلی از جایش بلند میشود و قدمی به سمت پدرش برمیدارد.
-اخ اوستا کریم..ببین کی داره این حرف هارو میزنه! اون زمان مامان ما بردت بود؟!
حاجی اخم روی صورتش غلیظ تر شد.
-گذشته ها گذشته، من اون زمان جوون و خام بودم اما تو مردی شدی، هوای زنت رو داشته باش!
قبل از اینکه جوابی بدهد، زن سراسیمه وارد اتاقک شد.
-دختر..دخترم.. باده افتاده روی خون ریزی!
امیرعلی با نگرانی و به سرعت به سمت او میرود.
-یعنی چی افتاده به خون ریزی؟!
زن پشت هم نفس نفس میزند.
-میگه..میگه بچم سقط شد!
https://t.me/+x2occWa-r3kzYWQ8
https://t.me/+x2occWa-r3kzYWQ8
48810
Repost from N/a
- دو سال کنارم موندی ، مراقبم بودی ، جلوی همه پشتم وایسادی ...
نگاه پر از اشکش را به چشمان سرد و بی انعطاف مرد پیش رویش دوخت و سخت ادامه داد
- بغلم نکردی ، نبوسیدی ، نوازش نکردی اما تو این دوسال هیچ وقت دم از نخواستنم ، دوست نداشتنم نزدی ...
سخت بود گفتن این حرفها ...
روزی که زن این مرد شده بود خیال میکرد خوشبخت ترین دختر این دنیاست ...
از همان بچگی ..از همان موقع که در عمارت خان بابا کنار این مرد قد میکشید عاشق شده بود ..
تمام دنیا میدانستند نورچشمی خان بابا دل در گرو پسر عمه اش داده است ...
برخلاف او هامون هیچ علاقه ای در خود نسبت به این دختر نمیدید.
اگر مخالف ازدواجش با کمند نبود تنها بخاطر ملک خاتونش بود ..
آن زن تمام دنیای این مرد بود و محال ممکن بود هامون روی حرف ملک خاتونش حرفی بزند.
- بعد از دوسال امشب ، شب چهلم ملک خاتون بهم میگی واسه فردا بلیط گرفتی و داری از ایران میری ، میگی غیابی طلاقم میدی ، میگی مجبورم بپذیرم چون تو هیچ وقت دوستم نداشتی و دختر مورد علاقه ات نبودم ...
برخلاف او که داشت از شوک و بغض سکته میکرد هامون خونسرد وسط سالن خانه ایستاده و در حالی که دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز میکرد تماشایش میکرد
- مهریه ات تمام و کمال پرداخت میشه ، با وکیل هم صحبت کردم که طی روند طلاق
اذیت نشی ، درمورد خانواده ها هم لازم نیست تو توضیحی بدی خودشون کنار میان با همه چیز ...
آخرین دکمه را باز کرد و خیره در آن تیله های عسلی رنگ پر از اشک غرید
- نمیخوام بیشتر از این کشش بدی کمند ، این دوسال به اندازه کافی حضورت رو توی زندگیم تحمل کردم ، این شب آخری مثل یه دختر عاقل رفتار کن ...بذار حداقل دل خوش باشم یک شب به اندازه تمام این دوسالی که حالمو بهم میزدی آدم بودی...
نفس در سینه دخترک بیچاره بند آمده بود...
هامون اما در عین انزجار و خشم بود ...
تا به الان به خاطر ملک خاتونش این دختر را تحمل کرده بود و حالا این عذاب به پایان میرسید...
* * *
آن شب با تمام بی رحمی او نسبت به آن دختر تمام شده بود و حالا چهارسال بود که از طلاق و جدا شدنشان میگذشت
چهارسال بود که این مرد ایران را پشت سر گذاشته بود و هیچ خبری از اتفاقات آنجا و آدم هایش نداشت ...
حالا بعد از چهارسال ...
درست زمانی که آماده دریدن بند نازک لباس زیر دخترکی که زیر دست و پایش جولان میداد بود صدای تلفن همراهش در اتاق پیچید
با حرص آن را از روی پاتختی چنگ زد ...
تماس از ایران بود
در اینکه جواب دهد تردید داشت اما بالاخره آیکون سبز رنگ را فشرد و گوشی را دم گوش گذاشت
صدای پدرش از پشت خط آمد
- شرایط مادرت خوب نیست ، باید برگردی ایران ...
این شروع ماجرایی دوباره بود
هامون الوند بعد از چهارسال باز هم به ایران برمی گشت...
برگشتی که قرار بود در آن عمارت او را با دختری که چهارسال پیش طلاق داده و دم از نخواستنش زده بود روبرو کند ....
https://t.me/+XcC0khSKA_01NDA0
https://t.me/+XcC0khSKA_01NDA0
https://t.me/+XcC0khSKA_01NDA0
https://t.me/+XcC0khSKA_01NDA0
https://t.me/+XcC0khSKA_01NDA0
https://t.me/+XcC0khSKA_01NDA0
1 25120