cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

فصل سرد باغچه 🍀

«لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ» رهی... سدسکوت،فایل بوی‌نارنگی،فایل آنارشی،vipکامل من‌بهی‌ام،vipکامل برهنه‌زیر‌باران(درحال‌نگارش) فصل‌سرد‌باغچه(درحال‌نگارش)

Больше
Рекламные посты
17 314
Подписчики
-7524 часа
+4137 дней
+1 87730 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

sticker.webp0.00 KB
-اینجا چه غلطی میکنی؟! با تحقیر به سر تا پایم نگاه کرد .. -زود بزن به چاک کسی نبینت..! -چرا نگفتی زن داری!؟ -برای زن گرفتیم باید از تو اجازه میگرفتم !؟ -تولد گرفتید!؟..واسه پسرت..اما از من خواستی بچه ام سقط کنم !چرا!؟ -چون چند روز با تو خوش بودم تموم شد .. الانم گورت و گم کن نمیخوام کسی بفهمه .. -مثلا اگه داداشم بفهمه ..فکر میکنی خواهرت و نگه داره .. -تو غلط میکنی دلی..غلط میکنی .. خودت خواستی بزور که نبردند تو تخت..انتظار داری زن و بچه ام ول کنم بیوفتم پی تو !؟ -من نمیدونستم زن داری..چرا این کار و کردی!؟ -تاوانش دادم کم پات ریختم آدم حسابی شدی اونم صدقه سری من ..! میگفت اما نمیدانست روزی به پای این زن شکست خورده خواهد افتاد ..نمیدانست حسرت دیدن همان فرزند در دلش خواهند ماند وقتی بفهمد این زندگی سرابی بیش نبوده ..اما چه سود که دیر می فهمید روزی که نام مردی دیگر در شناسنامه ی فرزندش است ..! https://t.me/+rA8WCG1JvN9lOTZk -دلوین عزیزم..بیا.. بر میگردد هاویر!؟..او اینجا چه میخواهد !؟ دستانش مشت میشود اصلا دلش نمیخواهد دلوین را کنار این مرد ببیند..! -فرصت طلب.. به طرف دخترک رو میکند.. -می‌ذاشتی جای بوسه های من خشک شه بعد میپرسیدی بغل یکی دیگه.. -چرا فکر میکنی همه مثل خودت هَولن!؟ صدای هاویر بود.. -تو لیاقتش و نداشتی اگر پا پس کشیدم میخواستم خودش بفهمه که خدا رو شکر فهمید..بریم دلوین جان.. دخترک نگاهش میکند چشمانش برق میزنند ..نه از خوشحالی..از اشک .. -پشیمون میشی بخاطر بازی دادن من پشیمون میشی اما اون روز اگر به پام بیوفتی هم نمیبخشمت .. https://t.me/+rA8WCG1JvN9lOTZk https://t.me/+rA8WCG1JvN9lOTZk
Показать все...
- حواست به خورد و خوراکت باشه. توی این روزای آخر بیشتر استراحت کن که خدای نکرده مشکلی پیش نیاد. نگاهم خیره‌ی قامت خمیده‌اش بود. اشتباه بود اگر دلبسته‌ی مردی شده بودم که فرزندش در بطنم رشد می‌کرد و خودش حلال من نبود؟ - آقا کاوه... نگاهم کرد. به پیرهن سیاه تنش اشاره‌ای زدم و گفتم: - مادر خدابیامرزم می‌گفت شگون نداره بیشتر از چهل روز سیاه‌پوش میت بودن. چند ماه از اون اتفاق گذشته، پیرهن سیاهتون رو در نمیارید؟ نگاه غمزده‌اش تمام وجودم را به لرزه انداخت. سیبک گلویش تکانی خورد و من را از گفته‌‌ام پشیمان کرد. - ببخشید...نمی‌خواستم ناراحتتون کنم. فقط...خب راستش... میان حرفم آمد.صدای مردانه‌اش خش داشت انگار. - نه...تو کار اشتباهی نکردی. من و مینو خیلی منتظر به دنیا اومدن این بچه بودیم...حالا اون رفته و من...من نمی دونم چجوری باید یه بچه‌ی بی‌مادر رو دست تنها برزگ کنم. به سختی نزدیکش شدم، شکم برآمده‌ام راه رفتن را سخت می‌کرد. نفس زنان گفتم: - روزی که قبول کردم بچه‌ی شما و مینو خانم رو توی رحم خودم بزرگ کنم بهم یه حرفی زدین یادتونه؟ چیزی نگفت، احتمالا فراموش کرده بود حرف‌هایش را. - بهم گفتید نباید وابسته‌اش بشم. اما نشد...من هم وابسته‌ی این بچه شدم که نه ماه تمام توی وجودم رشد کرده، هم وابسته‌ی...آخ.. درد ناگهانی توی وجودم پیچید و حرفم نصفه موند. قرار بود دلم را به دریا بزنم و با گستاخی تمام به او ابراز علاقه کنم. اما از آنجایی که تقدیر هیچ وقت ساز موافق مرا کوک نکرده بود، اینبار هم سر ناسازگاری گذاشت. بچه‌ای که از خون من نبود به دنیا می‌آمد و راه من و کاوه برای همیشه از هم جدا می‌شد. با دستپاچگی نزدیکم شد و بدون اینکه حتی لمسم کرده باشد پرسید: - چیشد یهو؟...وقتشه؟ از شدت درد خم شده بودم، احساس می‌کردم بخشی از وجودم در حال کنده شدن است. لبم را به دندان گرفتم و تقریبا جیغ کشیدم. - فکر...کنم. https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 کاوه هنوز گیج بود. تصور دیگری از این لحظه‌ی به خصوص داشت. قرار نبود کار به اینجا بکشد، قرار نبود همسرش را از دست بدهد، قرار نبود دلش برای پناه بلرزد. - چیشد جناب؟ زودتر رضایت نامه‌ی عملو امضا کنید تا همینجام خیلی وقت تلف کردید. پزشک بالای سرش ایستاده بود و استرسش را بیشتر می‌کرد. دست و دلش به امضا کردن برگه‌ای که عزیزش را بار دیگر از او می‌گرفت نمی‌رفت. با این حال چاره‌ای نداشت. با دست لرزان برگه را امضا کرد. از جا بلند شد و قبل از اینکه آنرا به پزشک تحویل دهد گفت: - امیدی هست به زنده موندن هر دوتاشون؟ خانم دکتر با تاسف سری تکان داد و تاکید کرد: - شما همسرتون رو با خونریزی شدید آوردید اینجا، از من انتظار معجزه نداشته باشید. ما تمام سعی خودمون رو میکنیم اما شما خودتو برای شنیدن هر خبری آماده کن! ادامه‌اش اینجا😭💔👇🏻👇🏻 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8 https://t.me/+GO2_wyLEZ9MxOWQ8
Показать все...
- چی میگی دکتر؟ درباره‌ الهه‌ حرف می‌زنی؟ فریده با اضطراب روپوشش را مرتب کرد. روزی عاشق آتا بود و این مرد نخواستش. چطور به او بگوید به زودی عشقت را از دست می‌دهی؟ آتا بی‌صبر از سکوت فریده غرید: - چه غلطی کردی که میگی داره می‌میره؟ چون نخواستمت از زنم انتقام گرفتی؟ فریده از جا پرید: - اونی که غلط اضافه کرده و الان بچه‌اش تو شکم الهه است تویی! صورت آتا از ترس سفید شد! هر دو خوب می‌دانند برای قلب بیمار الهه بارداری همان مرگ است. فریده وا رفته روی صندلی افتاد: - الهه دوست منه.. نمی‌خوام از دست بره.. آنچه در ویزیت‌ فهمیده بود را توضیح داد: - برای طلاق اقدام کرده بودید که اومد. گفت مادرت مجبورتون کرده جدا بشید. وقتی گفتم حامله‌است... نگاهش را به آتا داد. مرد در هم شکسته‌ای که انگار نفس هم نمی‌کشید: - ذوق کرد! انگار نه انگار می‌دونه چقدر براش خطرناکه! خندید! التماس کرد بهت نگم. قطره اشکی از چشمش چکید. از وقتی احساس آتا و الهه را دیده بود، فهمیده بود او برای این رابطه، نسبت به دل بزرگ الهه زیادی کوچک است: - گفت جدایی از تو براش همون مرگه! التماس کرد بذارم نگهش داره تا وقتی می‌میره دخترش کنارت باشه! هیکل درشت و عضلات ورزیده‌ی آتا از نگرانی می‌لرزد. با لکنت و نگاهی سرخ و تر پرسید: - دُخ... دُخ..تره...؟! فریده با گریه سر تکان داد: - وقتی فهمید سر از پا نمی‌شناخت. گفت دخترم یه بابا داره، لنگه نداره. گفت نمی‌ذاری مثل اون حسرتِ... از برخواستن آتا که تلوتلو می‌خورد و به سمت در می‌رفت ساکت شد. https://t.me/+NIzbffWo2VZlYTA0 خیره به صورت دل‌دار بی‌معرفتش. با بغضی مردانه گفت: - می‌دونم حامله‌ای! قلب الهه انگار ایستاد! تحمل این فشارها را نداشت. وقتی توران گفت گورش را از زندگی پسرش گم کند فهمید حامله‌است. رفت تا بتواند با این بدن ضعیف جنینش را نگه دارد. خواست عقب برود، آتا مچ هر دو دستش را گرفت. با ترس از مخالفت الهه گفت: - همین الان می‌ریم تا سقطش... انگشتان ظریف الهه روی لب‌های درشتش نشست. زمزمه وار، ملتمس و با بغض گفت: - نگو.. می‌شنوه! بچمونه! از مرگش حرف نزن! دخترمه، دوستش دارم. می‌دانست مرد مهربانش چقدر دختر دوست دارد و با این حرف خلع سلاح می‌شود. غم از دست دادن الهه از چشم آتا چکید: - پس درباره‌ی مرگ کی حرف بزنم؟... مادرش؟ زندگیم؟... دلم خوش بود اگه نیستی یه جایی دور از من سالمی و... صدای هق هق مردانه‌اش بلند شد. دستان الهه را به صورتش چسباند: - چیکار کردی با من..؟ چرا الهه..؟ چرا قرص نخوردی..؟ نگفتی نگران نباشم نمی‌خوای بمیری..؟ چرا منو کردی قاتلت..؟ الهه با لبخند اشک‌های او را پاک کرد. انگار که ایچ اتفاقی نیفتاده! خیره به مهربان‌ترین مرد دنیایش گفت: - پاشو برو خونه. یکم بخواب عزیزم. فردا هم سر ساعت بیا دفتر طلاق تا... آتا با خشم از بیخیالی‌اش جا پرید: - چی خیال کردی؟ جدا میشی و دوستت فریده رو به عشقش می‌رسونی و بعدِ مرگت میشه مادر بچه‌ات؟ شانه‌های الهه را گرفته تکان داد. خیره به چشم‌هایی که جانش بود داد زد: - زن حامله‌ رو نمیشه طلاق داد! نمیشه! باطله! باطل! الهه را بین عضلات درشتش حبس کرده به قلب ناتوانش چسباند: - طلاقت نمی‌دم.. دختر نمی‌خوام.. فقط تو رو می‌خوام.. فقط تو! https://t.me/+NIzbffWo2VZlYTA0 https://t.me/+NIzbffWo2VZlYTA0 روی سرامیک‌های سرد راهروی بیمارستان نشسته بود. به دیوار تکیه زده شانه‌هایش از گریه و بغض می‌لرزید. از صدایی سرش را بالا گرفت. مادرش بود که عصا زنان جلو می‌آمد. توران با دیدن صورت خیس و سرخ پسرش مات ماند. آتا با دستی که می‌لرزید به درب اتاق عمل اشاره کرد. ماه‌ها بود مادرش را ندیده بود: - دیر اومدی توران خانوم... عشقمو بردن... هق هقش بلندر شد. صدایش در راهرو پیچید: - همه‌ی زورمو زدم ولی پشیمون نشد. راضی نشد به سقط... گفت حلالم نمی‌کنه... فریاد زد: - دوستش داشتم.. رفت برام دختر بیاره! با التماس زجه زد: - دعا کن به آرزوت نرسی... دعا کن از دستش ندم... فریده گفت بچه‌اش کوچیکه... گفت ضعیفه و بهش نگفتن! شاید حتی با مرگش هم بچه نمونه... دستانش را پشت سرش گذاشت. صدایش ناتوان‌تر از همیشه بود: - چیکار کردین با زندگی من! حاضر شد بمیره ولی با یه دختر همیشه کنارم داشته باشمش! https://t.me/+NIzbffWo2VZlYTA0 https://t.me/+NIzbffWo2VZlYTA0 💚❤️💚❤️
Показать все...
_ اسم دل‌آرا رو بیاری شیرم رو حرومت می‌کنم. _ اونوقت چرا؟ بازهم ننه سوزنش به من و دل‌آرای بی‌نوا گیر کرده بود. _ دختری که با تو بشینه تو کارگاه، تخته برش بزنه، میز پیچ کنه، می‌تونه مادر نوه‌های من بشه؟ سعی کردم با خنده تمامش کنم. _ عوضش سرویس‌خواب نوه‌تو خودش درست می‌کنه. خوابش را باید می‌دیدم. دل‌آرا کجا من کجا؟ هنوز حرص ننه خالی نشده بود. _ فکر کردی نمی‌بینم، مدام سرِ بی‌روسری جلوی تو می‌چرخه؟ قروقمیش میاد؟ از ادایی که برای دل‌آرا درآورد خنده‌ام گرفت. _ نگو، مادر من! اون که همش لچک سرشه. خودم مجبورش کرده بودم روسری سر کنند، نمی‌خواستم خاک روی موهایش بنشیند. _ من دیپلم‌ردّی رو چه به دل‌آرا! درس‌خونده‌ست، باسواد، مربی یوگاست. _ اگه اینهمه کمالات داره، پس چرا چسبیده به تو و کارگاهت؟ _ اگه می‌بینی اومده باهام کار کنه از سر ناچاریه. نمی‌خواد از خونه بیرون بره و چشمش به این کیان‌مهر نامرد بیفته. هنوز هم دل‌آرا دوستش داشت، با آن همه بلایی که کیان‌مهر سرش آورد، دستبند یادگاری او را از دستش درنمی‌آورد. ننه ول‌کن قضیه نبود. _ معلوم نیست با پسر حاج‌عنایت چه بندی آب داده که چپیده ور دل تو توی کارگاه. که آویزون تو شه. دل‌آرا از دست کیان به من پناه آورده بود. _ نگو گیس‌گلاب! _ دهنم رو ببندم، پسرم بره یه زن بی‌ایمون بگیره، خدا رو خوش میاد؟ سجاده را پهن کرد. _ فؤاد قربون سجاده‌ت بره، خدا قهرش میاد. چشم‌غره رفت ولی کوتاه نیامد. _ دختر برات پیدا کردم عین پنجهٔ آفتاب، یه تار موش رو نامحرم ندیده. _ چی میگی واس خودت، ننه؟ دستی به گلویش گرفت و خواهش کرد: _ فؤاد، من از دار دنیا فقط تو رو دارم. وقتی مظلوم میشد دهانم را می‌بست. سکوتم را دید و ادامه داد: _ من دیروز با زن حاج ضمیریان حرف زدم، دربارهٔ دخترش. کجا می‌رفتم وقتی دلم جای دیگری گیر بود. _ تو برو خواستگاری منم، میام. فهمید سربه‌سرش می‌گذارم، تسبیحش را محکم سمتم پرت کرد. قبل از اینکه در را باز کنم و نیشم با دیدن دل‌آرا پشت در بسته شود... سرهمی آبی‌ کار پوشیده بود، موهای فر دور سرش ریخته و از لچک بیرون زده بودند. _ دل‍...‌دلی... تو از کی اینجایی؟ چشم‌های قرمزش... فؤاد بمیرد... سرش را پایین انداخت. دستش وقتی دریل را سمتم گرفت می‌لرزید. _ اومدم بگم دیگه نمیام کارگاه... کیان... کیان زنگ زده... می‌خواد باهام صحبت کنه... https://t.me/+xBadb5IZ7U02OWFk https://t.me/+xBadb5IZ7U02OWFk تا حالا دختر نجار دیدید؟ من دل‌آرا، اولین دختری شدم که پابه‌پای فؤاد با تخته و چوب کار می‌کردم. چرا؟ چون یه مرد قوی و بانفوذ اجازه نمی‌داد هیچ‌جا کار پیدا کنم. عشق قدیمی من، کیانمهر سپهسالار... هر جا که برای کار رفتم باعث شد سه‌سوت اخراج شم. اما یه نفر تو نجاری بهم کار داد: فؤاد.... سرش درد می‌کرد برای دعوا... لات نبود، لوتی بود. نه از کیان می‌ترسید، نه از عاقبت کمک به من... تا اینکه.. https://t.me/+xBadb5IZ7U02OWFk
Показать все...
👍 1
sticker.webp0.13 KB
Repost from N/a
#سنجاقک_آبی 🥀🌖 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 🥀🌖 اولین بار بود تیشرت کراپ مورد علاقه ام را  می پوشیدم. رنگ دلبرش حسابی به پوست روشنم می آمد بالاخره بعد از ماه ها ورزش و رژیم های سخت می توانستم بدون خجالت لباس دلخواهم را بپوشم آن هم در  حضور دختر عمو، پسر عمو های از دماغ فیل افتاده ام. خصوصا سارا و آیین آیین، آخ آیین چطور با همه آنقدر خوب بود و من هیچ گاه به چشمش نمی آمدم. یاد نگاه های از بالا به پایینش با آن پوزخند گوشه لب، روح و روانم را به هم می ریخت. می خواستم همه مهمانها که آمدند از پله ها پایین بروم. آن وقت مامان پری هیچ کاری از دستش بر نمی آمد همیشه میان جمع احتراممان را نگه می داشت حتی اگر مخالف رأی خانواده سنتی ومذهبی مان عمل می کردیم . موهای طلایی رنگ و مواجم را اتو کشیده لخت و براق روی شانه ریختم. با احتیاط بالای پله ها ایستاده و یواشکی طبقه پایین را دید می زدم . بزرگترها از جوان های جمع جدا نشسته گوشه ای چای می خوردند . دستانم از شدت استرس مدام  عرق می کرد با نفسی عمیق کف دستم را با شلوار پاک کرده و از پله ها سرازیر شدم و با اعتماد به نفس کاذب سلام بلندی دادم . سرها که به سمتم چرخید منتظر پاسخ نماندم خوش آمد گویان خودم را روی اولین مبل سر راهم پرت کردم بعد از چند دقیقه  که حالم جا آمد و سرم را بالا آوردم چشمانم در نگاه عصبانی آیین گره خورد چه خبر بود؟سفیدی چشمانش به قرمزی می زد ترسیده در مبل فرو رفتم که متوجه فرد کنارم شدم با چشمانی مشتاق و هیز نگاهم می کرد اه از نهادم بلند شد خدای من ، اینجا چه می کرد؟پسر خاله بد چشم آیین به حتم دوباره با پدر و مادرش قهر کرده به خانه خاله اش آمده بود . با سرخوشی چشمکی زد : - به به سراب خانم ؟چی ساختی ؟ نمی دونستم یه پری زیبا تو خونه عموی آیین قایم شده وگرنه زودتر از خونه قهر می کردم. به سختی آب دهنم را قورت دادم و هنوز در شیش و بش جواب دادن بودم که پرش ناگهانی آیین را از گوشه چشم دیدم. و با دهانی باز، مات آیینی ماندم که سمت یقه پسر خاله اش یورش برد. صدای فریادش خانه را لرزاند: -بی ناموس، با کی دل و قلوه رد و بدل می کنی مگه بهت نگفتم از در این خونه رفتی تو چشمات درویش می کنی. صدای جیغ دخترها، به خاطر مشتی که در صورت پسر بخت برگشته نشسته بود بلند شد از جا پریدم. دیگر جای ماندن نبود. آماده فرار بودم که مچ دستم در پنجه دستان آیین قفل شد: -دختره ی سرتق حالا دیگه کارت به جایی رسیده با این سر و وضع میای وسط جمع خجالت نمیکشی. گیج و سرگردان همراهش به سمت پله ها کشیده می شدم. از خجالت روی نگاه کردن به بزرگتر ها را نداشتم و چشمهایم مدام از اشک پر و خالی می شد. صدای مادربزرگ میان هیاهوی سالن در گوشم زنگ می زد: -پری این بود دختری که پز تربیت و ادبش رو می دادی؟ بیچاره پری که همیشه پاسوزِ بچه هایش بود. -گمشو برو بالا لباست عوض کن گم شو تا نکشتمت بالای پله ها رسیده بودیم و آیین همچنان دستهایم را محکم گرفته و می کشید مچ دستم داشت می شکست قبل از اینکه زبان به اعتراض باز کنم محکم به در اتاق کوبیده و پرت شدم روی زمین صدای قفل در که بلند شد مبهوت سرم را بالا آوردم با ترس و لرز به دیوار تکیه دادم چرا در رو قفل می کنی ؟؟: -خیلی دوست داری خودت رو نمایش بدی مگه نه؟ خوبه شروع کن مگه همیشه دنبالم موس موس نمی کردی؟؟ صدای پری از بیرون اتاق می امد و به در قفل شده می کوبید آیین اما به سیم آخر زده بود https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8 https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8
Показать все...
سنجاقک آبی /الهام ندایی

الهام ندایی سنجاقک آبی 💙 در حال تایپ

https://t.me/+vepQpY2KCoJhOWM8

پیج اینستاگرام nstagram.com/narrator_roman