cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

کرانه‌های آسمان. مریم عباسقلی

﷽ #یغما چاپ شده📚 (انتشارات علی) #سراب‌راگفت📚 #به‌گناه‌آمده‌ام؟📚 #آرتیست📚 #وسوسه‌ام‌کن📚 #لیلیان📚 #قرارمان‌کناررازقی‌ها✍️ #کرانه‌های‌آسمان✍️ #آناشید✍️

Больше
Рекламные посты
31 493
Подписчики
-13524 часа
+1 3147 дней
+3 99930 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

پارت جدید😂😂 پارت اول رمان
Показать все...
Repost from N/a
_ببخشید و زهرمارر مگه نگفتم نباید بیای اینجا..نگفتم هر وقت هوس کردم خود بی‌شرفم بهت زنگ میزنم نگفتممم؟👇🏻👇🏻 قدم برداشتنش به سمت اتاق باعث شد صدای خنده های یواشکی ماهان و کاوه سکوت خانه را بشکند.نمی‌دانست چه پیش رویش است به همین خاطر گردن عقب کشانده و نگاه پر اخمش را نثار آن دو کرد.نگاهی که خنده های کاوه را تشدید و دهان ماهان را باز نمود: _داداش خوش بگذره بهت..! منظورشان را نمی فهمید و صدای خنده های بلند‌شان روی اعصابش رفته بود.سری به طرفین تکان داده و همانکه دستگیره‌ی درب را پایین کشید،همانکه اتاق نمایان شد.دخترکِ نشسته به روی تختش با همان سارافون سفید رنگ و ساده فورا از جا برخاسته نگاه ترسیده اش را سمت او کشاند. _اینجا چیکار میکنی؟ نمی‌دانست چهره‌ی جدی و لحن نامهربانش چه بر سر قلب دخترک می‌آورد که اخم هایش را در هم می‌برد؟ _سلا..سلام! نگاه تا مچ پای عریان دخترک پایین کشاند و دید که چگونه برای پنهان کردن استرس پاهایش را بهم نزدیک و دست در هم می‌لولد: _پرسیدم اینجا چه غلطی میکنی؟ صدای بلند کاوه خطی کشید روی اعصاب خط خطی شده اش که وارد اتاق شده درب را محکم بهم کوبید: _داداش میخوای ما بریم شما راحت تر باشین! قدم به قدم نزدیک دخترک شد و نفهمید میان اخم های در هم و مشت های گره خورده‌ی او دخترک چگونه دلتنگ وجب به وجب چهره‌اش را می‌نگرد. _زبونت و موش خورده؟هوم؟ سیبک گلوی خودش هم بالا و پایین شد وقتی چشم های آبدار دخترک را دید اما حقش بود! دخترک اما بی آنکه نگاه از چشمان او بگیرد با همان مژه های فر شده و خیس سر به طرفین تکان داده آهسته لب زد: _بب..ببخشید..بدون اجازه اومدم اتاقتون..الان.. نفسش گرفت و او بهتر از هر کسی می‌دانست نفسِ دخترک وقتی می‌ترسد،وقتی بغض دارد،و زمانی که نگران است چگونه می‌گیرد! _الان میرم! دخترک سعی کرد بغضش را نمایان نکند در صدایش،سر پایین انداخت و همان که قدمی از مرد جلو افتاد بازوی عریانش اسیر دست او شد.اویی که سیب گلویش باز هم پایین و بالا شد اما اخم هایش را باز نکرده نگاه به ترقوه های برجسته دخترک و آستین حلقه ای لباسش داد: _کجا؟با این سر و وضع؟ آن لحن سرد و آن نگاه پر حرف باعث شد اشک دخترک روی گونه بریزد.دلش می‌خواست در آغوش مرد فرو رود برای لحظه ای آرامش گرفتن،توانش را نداشت اما،زبان گفتنش را نداشت: _من..ببخشید..حواسم نبو.. _ببخشید،ببخشید...ببخشید و زهرمارر..مگه نگفتم نباید بیای اینجا..نگفتم هر وقت هوس کردم خود بی‌شرفم بهت زنگ میزنم...نگفتممم؟ _امیر‌‌... پر بغض اسمش را صدا زد،با دلتنگی و عجز و این صدای به غم نشسته اش برای لحظه ای مرد مقابلش را ویران کرد: _من..دیدمت..تو خواب‌‌‌...حالت..حالت خوب نبود امیر..فق..فقط نیاز داشتم..ببینم خوبی،همین! دید که چیزی در نگاه مرد فرو ریخت و همان لحظه بازویش را از زیر انگشتان مرد بیرون کشید با لبخندی محو لب زد: _ببخشید که مزاحمت شدَ.. فعلش نصفه رها شد وقتی انگشتان مرد با دلتنگی ای آمیخته به حرص دور فک ظریفش حلقه شده و لب روی لبانش کوبید. مالکیتش را اینگونه به رخ کشید و هنگامی که برای نفس گرفتن او لحظه ای فاصله گرفت،با فشاری به شانه‌ی دخترک،به درب بسته‌ی اتاق چسباندتش با صدایی خش دار پچ زد: _باور می‌کنم...این بارم مثل یه احمق.. دوباره بوسید.دخترک اشک ریخت و او همانجا ادامه داد: _بازم حرفات و باور می‌کنم...نباید میومدی نفس.‌..امشب نفس نمیذارم برات.. این بار طولانی تر از قبل بوسید و خیره در مردمک های دلتنگ دخترک سر به پیشانی اش چسبانده پر حرص لب زد: _نباید میومدی! بوسه روی شقیقه‌ی نبض گرفته دخترک نشانده همانجا پچ زد: _امشب که تموم شد..می‌فرستمت بری نفس...باید بری..از این شهر...از این کشور بوسه ‌ی این بارش را روی زاویه فک لرز گرفته‌ی دخترک نشاند: _دیگه بر نمیگردی.داشتی میمردی هم بر نمیگردی...هوم؟ دل دل می‌زد برای ادامه‌ دادن بوسه اما حرف از مرگ دخترک می‌زد.واقعا انتظار داشت پاسخ دهد؟دخترکی که داشت جان می‌داد از حجوم یکباره درد ها به سمتش اما چیزی نگفت،باز هم با لبخندی محو سر به تایید تکان داده آهسته نجوا کرد: _دیگه...بر نمیگردم! لحن او کینه نداشت،حرص نداشت،دعوا نداشت اما قلب مرد را لرزاند.ترساندش،ترساندش که سفت دست دور کمر دخترک حلقه کرده و پیش از شروع یک بوسه‌ی مرگبار دیگر پچ زد: _هوم.. دیگه نمیخوام ببینمت.. و پر حرص بوسید.با عطش و خشونت بوسید آن لب های لرز گرفته‌ی سرخ را صدایی درون ذهنش پچ می‌زد"اگر بر نگردد چه؟"و بر نمی‌گشت.دخترک بر نمی‌گشت،نه اینکه نخواهد،دیگر اجازه ی برگشتن نداشت و کاش امشب مهربان تر بود با این دختر،کاش آنقدر درد به قلبش نمی‌ریخت وقتی خبر نداشت فردا چه بلایی بر سر دخترک خواهند آورد! https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0 https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0 https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0
Показать все...
Repost from N/a
- سینه هاتو اب میدی هی بزرگ میشن؟ موهام رو روی شونه انداختم و به سمتش برگشتم. مرد مقابلم چی گفته بود؟ چکمه پوش توی اتاقم بود. - سلام جناب. از این طرفا؟ چیزی میخواین؟ چند قدم به اطراف برداشت و نگاه صافی بهم انداخت. - شنیدم یکی اینجا هست که عطرهای خوبی داره، خواستم شخصا ببینمش. پوفی کردم و روی صندلی نشستم. شیشه ی عطر نیمه پر جلوم رو برداشتم و نگاهش کردم. با نزدیک تز شدنش سرم رو بالا گرفتم. موهای مشکی روی پیشونیش و چشمای سیاه. جذاب بود. و عطر اشنایی داشت. - عطر ندارم. یکی اینجا بود همش رو شکوند. ابرو بالا انداخت و چشم هاش رو روی کل تنم پیچوند که یکم خودم رو جمع و جور کردم. نگاه اشنایی داشت ولی یادم نمیومد. - چرا؟ نکنه دیشب توی شب نشینی دزد بهتون زده؟ - این هم نه. عطر چی میخواید؟ شاید بتونم درست کنم. - مثل عطر خودت. نخودی خندیدم. مرد بامزه ای بود.و البته میخواست توی دلم بره. ولی من فعلا مردی نمیخواستم. با تجربه ی دیشبم خیلی بودن با یکی سهت بود. به خصوص که زنونگیم درد میکرد. و همچنین بافت سینه هام. از جام پا شدم تا عطر خودم رو بهش بدم. - همراه بدی داشتی و خودت شکوندی؟ چشم هام رو روش انداختم. من خجالتی بودم و این مرد میخواست وارد ذهنم بشه. ولی نمیدونم چرا کلافه شدم. دلم حرف زدن میخواست. احساس گناه میکردم. - دیشب اشتباهی نوشیدنی خوردم و با یه مرد اومدم. خیلی...خیلی... حرفم رو خوردم. به عنوان یک خانوم باحیا درست نبود بهش بگم از رابطه ای که داشتم حالم بد بوده. اروم با لبه های لباسم بازی کردم. خودش ادامه داد: - همراه های مهمونی گاهی خیلی وحشی هستن. من متوجه ی انقباضت هستم. دکترم. خوشحال بهش نگاه کردم. شیشه عطری که میخواست رو روی میز گذاشتم. - واقعا؟ طبیب قصر شمایید؟ خدا خیرتون بده‌. پهلوی منو چک کنید خیلی درد میکنه. اینم عطرتون ببریدش. ساده لوحانه لباسم رو بالا کشیدم که منو روی تخت هل داد و دستش همون جا نشست. ناگهان دستش رو روی سینه ام اورد که چشم هام گرد شد. - عطر برا چیمه وقتی خودتو گیر اوردم. با لحن خمارش پحشت کردم. این همون مرد دیشبی بود. من از دستش عفونت کرده بودم. اشک توی چشمام نشست. - حالم بده اقا‌ برو. رابطه نمیخوام. پاهامو باز کرد و شورتمو کشید پایین. - رابطه نمیخوام وسط روزه. میخوام چکت کنم. اوه اوه، زیادی برای تن من کوچولو بودی. بغضم شدیدترشد. همون مرد بود، که بی توجه به من باهام خوابید. - اول که اومدید نفهمیدم اگه میدونستم شمایید راهتون نمیدادم. - خوبه، ولی بذار دوباره بپرسم. بافت سینمو فشار داد. - اینارو اب دادی که از دیشب بزرگ ترن؟ https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0 https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0 https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0 https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0 #رمان_قصر_سکس 👄دختر خوشکل حرم سرا گیر شاهزاده ی خشن و حشری قصر میوفته و هر شب تاخت و تاز سکسی روی تخت دارن... #بزرگسال_هات 💋 https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0 https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0 https://t.me/+7UbOymLRXq00MzI0
Показать все...
👍 1
Repost from N/a
_حکم قاضی نکاحه! باید با دختره ازدواج کنی... با پیروزی لبخند روی لبم نشست، صدای قاضی بلند شد. _قیام کنید! حکم دادگاه؛ آقای محب ایزدی به دلیل تعرض و نزدیکی بر اساس ماده ی 25 قانون اساسی زِنا کرده و عقد صورت میگیرد. صدای فریاد محب بالا رفت و به من اشاره کرد. _من اسم این حروم‌زاده رو نمیارم تو شناسنامم! این نهایتا به عنوان همخوابم بتونه کنارم باشه نه زنم! لبخندم جمع شد. تمام لحظات آن روز را به یاد داشتم. شش ماه شبانه روز در گوشم عاشقانه می گفت! وقتی که عاشقش شدم مرا به خانه‌اش دعوت کرد. دخترِ مذهبی‌ای بودم. اما برای عشق بکارت که هیچ، جانم را هم میدادم! مرا به تخت کشاند و وقتی که تحریک شدیم انگار دیوانه شد! آنقدر خشن خودش را به تنم می کوبید که تا روز ها خونریزی داشتم. _اگه فکر کردی با این چهار تا مدرکی که جمع کردی میتونی خودت رو ببندی به من اشتباه میکنی. بعد از سکس مانتویم را با زور تنم کرد و مرا نیمه لخت از خانه‌اش بیرون کرد. آخرین چیزی که گفت این بود که «واسه انتقام مخت رو زدم، حالا هری.» جلو رفتم و فریاد زدم. _از چی عصبانی ای؟ از اینکه آتیش جهنمت گریبان گیر خودت شد؟ آن لحظه که مثل یک آشغال رهایم کرده بود قسم خوردم که انتقام بگیرم، بودنم در زندگی‌اش بزرگترین عذابش می شد. جلو آمد و بازویم را گرفت، مرا به سمت خودش کشید و غرید. _نمیذارم یه بار دیگه زندگیم رو خراب کنید! پنج سال پیش آوار شدید رو سرم، ولی دیگه نمیذارم! تمام این چند وقت از انتقامش حرف می زد. از انتقامش می گفت و من نمی دانستم چه مشکلی با من و خانواده‌ام دارد! _تو یه دوروغگوی عوضی هستی که واسه رفع نیازت دنبال بهونه ای! کدوم انتقام وقتی خانواده من آزارشون به مورچه هم نمیرسه. بازویم را رها کرد، به سمت قاضی قدم برداشت و فریاد کشید. _من حکم رو قبول ندارم! هیچکس نمیتونه به زور واسه من زن بگیره! پا تند کرد تا از دادگاه خارج شود اما، تیر آخر را محکم تر زدم! _من حاملم! نمیتونی بچت رو همینطوری ول کنی بری، میتونی؟ سرجایش خشک شد، سکوت دادگاه را گرفت و او بعد از چند دقیقه چرخید. خوب می دانستم پدر شدن بزرگترین آرزویش بود! اگرچه با نقشه نزدیکم شده بود اما من او را کامل میشناختم! _اگه ولم کنی سقطش میکنم. غرید: _غلط میکنی! نفس هایش نامنظم بود، رگ پیشانی‌اش باد کرده و گردنش قرمز شده بود. قدم دیگری نزدیکم شد. _عقدت میکنم، بچه‌امو به دنیا میاری! بعدش مثل سگ میندازمت تو کوچه! *** «ده ماه بعد» _دورت بگردم عروس گلم، نوه‌ام رو ببین چقدر ماهه. لبخند ملایمی زدم. _خدا نکنه... محب کجاست مامان جون؟ لبخندش عمیق تر شد. _نگی از من شنیدی! ولی پسرم واسه شب تدارک دیده واسه‌تون، میخواد اذیت های این چند وقت رو از دلت در بیاره. آهی کشید. _با این محبت و صبوریت عاشقت شد! قلبش سیاه شده بود اما تو پر از عشقش کردی. لبخند نمادینی روی لبم نشاندم! اما من؟ هرگز توهین هایش را فراموش نمی کردم. من هرگز یادم نمی رفت که بعد از اولین تجربه ی سکسم مرا لخت در کوچه انداخت! هرگز یادم نمیرفت که گفت بچه‌ام را میگیرد و مرا بیرون می کند! من انتقامم را می گرفتم! مثل تمام این ده ماه باز هم صبوری کردم و لبخند زدم. _مامان جون میشه یه خواهشی کنم؟ میشه واسه من نوار بهداشتی بخرید؟ _مگه نداری مادر؟ محب که تازه خرید واسه‌ات. _ندارم تموم شده. لبخندی زد _باشه قربونت برم، الان میرم. صدای در که آمد و از رفتنش مطمئن شدم از جا بلند شدم، ساکی که زیر تخت حاضر کرده بودم را برداشتم و دخترکم را در آغوش گرفتم. _مامان دورت بگرده، تو مال منی، نمیذارم همچین بابای نالایقی واسه‌ات پدری کنه! محکم نوزادم را در دست گرفتم و ساک را برداشتم، تلفنم را همانجا رها کردم و نامه ای که از قبل آماده کرده بودم را روی میز گذاشتم... خیلی کوتاه نوشته بودم «هیچوقت به خاطر تحقیرهات نمیبخشمت، منو بچم یه زندگیِ بدون تو رو آغاز میکنیم!» از خانه بیرون زدم، اگرچه بخیه هایم درد می کرد اما باز هم تا جایی که بتوانم می دویدم. _مامانی نترسیا، میدونم سرده، ولی مامان زود میبرت یه جای امن، پیش یکی از دوستاش، خاله منتظرته. به نوزادم می گفتم نترسد اما گویا با خودم بودم! می ترسیدم... سرعت دویدنم را بیشتر کردم، بدون آنکه به خیابان نگاه کنم دویدم و آخرین چیزی که شنیدم صدای برخورد ماشین با استخوان هایم بود... سرم محکم به شیشه ی ماشین اصابت کرد و صدای جیغم خیابان را فرا گرفت... ماشینِ محب بود! محب با زن و بچه‌اش تصادف کرد! صدای مردانه‌اش در گوشم نشست... _ ابراا دورت بگردمم چی شد، خدایا... غلط کردم خدایا از من نگیرشون.... ابرا زندگیممم.. https://t.me/+h3aLWtIiIyQxOGFk https://t.me/+h3aLWtIiIyQxOGFk https://t.me/+h3aLWtIiIyQxOGFk https://t.me/+h3aLWtIiIyQxOGFk https://t.me/+h3aLWtIiIyQxOGFk https://t.me/+h3aLWtIiIyQxOGFk
Показать все...
👍 2
Repost from N/a
باید از یه مرد این خاندان حامله شه... تا بابا بزرگ عوضیش بفهمه پیروز این میدون منم امیر به پدر بزرگش خیره بود که حتی از لاف انتقام جوییش هم لذت می‌برد! یک سالی می‌شد که نوه ی دشمنش دخترک هفده ساله ای در این عمارت زندانی بود و حق سر پیچی هم نداشت. - خب از کی حامله شه مردای این خانواده همه زن دارن آقا جون اون دخترم بچست گناه داره بسه دیگه این دشمنی انتقاممونو گرفتیم پدربزرگش اخم کرد:- هجده سالش بچست؟ یک سال تو خونم فقط ریختم تو شکمش حالا میگی چیکار کنم ولش کنم بره؟ - آقا‌جون یک سال ته تغاریشونو ازشون گرفتی بسه دیگه خون به جیگر شدن فکر میکنن مرده دختره ولش کن اما پدربزرگ پیر لجبازش نه محکمی گفت و ادامه داد: - اکه مردای خانواده ی من از زناشون مثل سگ میترسن عیب نداره من خودم باردارش میکنم!!!! امیر مات ماند، پدر بزرگش هیچ وقت لاف بیخود نمیزد و همان موقع صدای ظریف فرگل آمد: - آقا منو صدا کرده بودین؟ سرش سمت دخترک چرخید؛ موهای بود چشم های عسلی و زیادی ظریف بود... بچه بود و این دختر اگر می مرد قطعا برایش بهتر بود تا زیر پدر بزرگ پر از نفرتش رود و تازه با بدنی مردانه آشنا شود! پدر بزرگش غرید: - چرا این قدر دیر اومدی؟ -آخ... آخه داشتم ظرفارو می‌شینم ظرف شویی خراب بود عالی شد، کنیز بود حالا باید فاحشگی پدر بزرگش هم می‌کرد. عذاب وجدان گرفت چون که او بود که فرگل را دزدید و به این ماتم سرا آورد پس نماند تا شاهد باشد از جایش بلند شد و گفت: - من میرم آقا جون - برای عقد صدات میکنم تا تو باشی و عالی شد دیگر نور الا نور شد... https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 صدای گریش تو اتاق می‌پیچید و پدر بزرگش داد زد:- امضا کن یالا هق میزد و نالید: - ترو خدا منو بکشین این کارو نکنید نمی‌خواااام نـــــــــه آقا امیریوسف ترو خدا شما منو آوردید تو این خونه ترو خدا نزارید ترو خدا امیر نگاه گرفت و نامزدش که کنارش بود زمزمه کرد: - از خداشم باشه به توله پس بندازه پسر باشه کلی ارثیه بهش میرسه با خشم به نامزش نگاه کرد، نامزدی که به زور پدر بزرگش کنارش بود و صدای پدر‌بزرگش به گوشش رسید: -اگه می‌خوای بدون عقد حامله شی بسم‌الله و بدون هیچ خجالتی جلو عاقدی که پول گرفته بود فقط و نوه دست فرگل را گرفت و کشاندش سمت طبقه بالا که اتاق ها آنجا بود... و دخترک دیگر زجه می‌زد: - نه ترو خدا خدا خداا نمی‌بخشمتون نمی‌بخشم من نمی‌بخشم امیر مطمعن بود پدر‌بزرگش از بارداری این دختر نمی‌گذرد اما بهتر نبود این دختر با بدن مردانه ای آشنا شود که حداقل پیر نباشد و کمی رحم لطوفتم داشته باشد؟ چشم هایش را از این تفکرات بست و اما صدای گریه های فرگل... عذاب وجدان داشت خفه اش می‌کرد و به یک باره از جایش بلند شد و داد زد: - من میگیرمش آقاجون من باردارش میکنم ولش کنید ولش کنید و امیر یا حرفی نمی‌زد یا اگر میزد تا تهش می‌رفت... نامزدش بهت زده چیه بلندی گفت و پدر بزرگش مات ماند اما امیر بی اهمیت سمت پله ها رفت و دست فرگل خشک شده را محکم جوری که تقلا نکند گرفت و کشاندش روی مبلی روبه عاقد غرید: - بخون حاجی صیغه دوساله بخون! https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0 https://t.me/+hBtonqxs6vNjNGQ0
Показать все...
پارت جدید😂😂 پارت اول رمان
Показать все...
🤨 8
پارت جدید😂😂 پارت اول رمان
Показать все...
🤨 1
Repost from N/a
_نفس پس من این دامن سبزه رو بر می‌دار..اعع این چیه دیگه؟ با دقت قلم را روی صفحه آیپد می‌کشم.باید طرح ها را تا فردا تحویل می‌دادم صدای لاله اما تمرکزَم را بهم می‌زند: _چی‌شده؟ پیراهن مردانه و مشکی رنگ که توسط دستان لاله از انتهایی ترین قسمت کمدم بیرون کشیده شد فورا از جا برخاسته و دست پاچه به طرف اویی که با دقت لباس را بررسی می‌کرد رفتم: _این مردونه نیست؟چقدر آشناست این.. نگاه تا ست تاب و شلوار فانتزی ام که خرس های کوچکی به رویشان نقش بسته بود بالا آورد و چشم ریز کرد: _کجاش..کجاش مردونه‌ست..لباسم‌و بده..! گونه هایم با تصور آن شبی که تب و لرزم شدید شده بود و او با همین پیراهن گرمایی عجیب به وجودم تزریق کرد،رنگ گرفت.لاله اما گویی چیزی یادش آمده بود.چیزی که من از آن می‌ترسیدم: _وایستا ببینم..این مال امیر نیست؟داداشِ مریم.. دست متوقف شده و مردمک های لرزان مرا که دید ناباور خندیده و پیراهن را مقابل چشمانش گرفت: _همونه..همون شب که حالت بد شده بود و ترگل هزار بار لحظه به لحظه شو تعریف کرد..نکن..نکنه ازش خوشت اومده ؟ _من.. ناخودآگاه بغض کردم.دوست نداشتم کسی حسم را بداند. _نفسس..نگو که عاشق ماشق شدی..بابا طرف زن داره..! مردمک های گشاد شده‌ی من را که دید گامی جلوتر آمد و مانند همیشه پر حرفی کرد: _نفسس؟گریه می‌کنی؟حالا نه که زن داشته باشه ولی فرناز دختر عموشونه دیگه..همین هفته‌ی پیش داشت از دوست‌دخترِ امیر حرف می‌زد مثل اینکه دختره آمریکاییه..بابا طرف هفت سال تو ناف نیویورک زندگی کرده اگه دوست دختر نداشت باید تعجب می‌کردی! آن شب هیچکس نفهمید دخترکی که تازگی ها بیشتر می‌خندید و تکه های شکسته‌ی قلبش در حال ترمیم شدن بود چگونه تا صبح آهسته و آرام گریست! https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0 _بیا تو..! دستگیره را پایین کشیدم و همان که وارد اتاق شدم اویی را دیدم که با دقت به ورقه های زیر دستش نگاه می‌‌کرد. جلو نرفتنم باعث شد سر بالا بیاورد و با دیدنم همان لبخند محوی که گویی اصلا وجود نداشت را به رویم بپاشد: _بیا اینجا ببینم..از چشات معلومه تا صبح پای طرحا بودی..ببینیم چیکار کردی! نتوانستم لبخند بزنم.سر پایین انداختم و پوشه را آهسته به سمتش گرفتم.نگاهش سنگین شده بود: _عالی شدن..به جز یکی‌شون که باید روش کار بشه مابقی و ببر برای رضایی تا بچه ها کار و شروع کنن.. بلاخره نگاهش کردم و او نفهمید قلبم تا ناکجا سوخت وقتی که گفت: _راجب باقی طرح ها هم وقتی از سفر برگشتم حرف می‌زنیم! _می‌رید نیویورک؟ نفهمیدم چرا اخم هایش در هم شد اما اگر حرف های لاله را نشنیده بودم خیال می‌کردم بخاطر لرزش صدای من است: _چطور؟ "دختره آمریکاییه..بابا طرف هفت سال تو ناف آمریکا بوده دوست دختر نداشته باشه باید تعجب کرد!" _با...با اجازه! _نفس نرسیده به در صدایم زد و من چه احمقانه تلاشی برای ایستادن نکردم.دستم که به دستگیره‌ در رسید این‌کف دست او بود که به روی در نشست و دوباره آن را بست.بغضم بیشتر شد.نمی‌خواستم در این فاصله از او بایستم نمی‌خواستم آنقدر نزدیکش باشم که عطر تند و سردش در مشامم بپیچد. _ببینمت..! دستوری حرف می‌زد.و من نمی‌خواستم برگردم.اگر نگاهم به نگاهش گره می‌خورد اشک هایم بند نمی‌آمد.دستش که روی شانه‌ام نشست و به طرف خود چرخاندم نفسم رفت و لب زدم: _می‌خوام برم خونه! سر روی صورتم خم کرد و صدای بَمَ‌ش در آرام ترین حالت ممکن بود هنگامی‌که جدی پرسید: _چی شده؟ _می‌خوام برم خونه! باز گفتم و او با همان اخم قطره اشک راه گرفته به روی گونه ام را دنبال کرد و همه چیز در کثری از ثانیه اتفاق افتاد وقتی دست دور شانه هایم قفل و به آغوشم کشید.صدای نجوا گونه اش اما باز هم جدی بود: _کی ناراحتت کرده؟هوم؟.. اشک های پشت سر همم روی پیراهن مردانه اش رَدی انداختند و چرا آغوشش باید انقدر بوی امنیت میداد؟چرا آرام می‌شدم وقتی دردم خود او بود؟ دست نوازشش که به روی کمرم بالا و پایین شد این هق هق های ریزم بود که سکوت اتاق را شکست و او چه ماهرانه قلبم را تصاحب کرد وقتی بوسه ای ریز به روی سرم کاشته،کنار گوشم پچ زد: _جونم..دخترِ من و کی اذیت کرده؟! https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0 https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0 https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0 https://t.me/+9UXHPsjNbB43ZDI0
Показать все...
👍 3