cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

⫷رمــانــڪــده‌هـ🔥ـات⫸

ناله هات خوش ریتم ترین موسیقی دنیاست🖤🎼 رمانهاے #ممنوعه🚫/ #عاشقانه❤/ #بزرگسالان🔞/ #طنز 🤣/ #اروتیک⛓ بهترین چنل رمانهای #هات🔥🔞♡😝 Hi @durov This group does not go against the law. And it has no pornographic and rough posts. please pay attention!

Больше
Страна не указанаЯзык не указанКатегория не указана
Рекламные посты
420
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

#part81 صبح فرداش، به خاطر اینکه دیر از خواب بیدار شده بودم، با عجله مشغول لباس پوشیدن شدم. وقتی جلوی آینه رفتم، با دیدن صورتم تقریبا چشم هام گرد شد. الهی دستت بشکنه. دستی روی صورتم کشیدم. رد انگشتاش کبود شده بود و واقعا نمی دونستم چیکار کنم. وقت هم نداشتم که بخوام کرم پودر بزنم و یه جوری بپوشونمش. پنکیک کمی روش زدم و با عجله، بی توجه از خونه بیرون زدم. اعصابم خراب شده بود. از اینکه می دونستم امروز حرف می شم دهن به دهن میشم بین اعضای بیمارستان. عجب بدبختی گیر افتاده بودم. از تاکسی پیاده شدم و بعد از دادن کرایه، به طرف بیمارستان دویدم. اولین زنی که از کنارم رد شد، نگاهی خیره به صورتم انداخت و بعد از چند ثانیه نگاهش رو کش دار ازم گرفت. دستم رو روی صورتم گذاشتم. سرم رو داخل کیفم کردم و توی دلم خدا خدا کردم که کرم پودر همراهم باشه. اما نبود؛ با برخوردم به جایی، سرم رو بالا آوردم. کیان با اخم گفت: -خانم جهان ارا این چه... حرف توی دهنش خشک شد! خیره شد به صورتم و مبهوت گفت: -صورتت.... پوزخندی روی لبم نقش بست؛ اما همزمان، بغض شدیدی به گلوم چنگ زد. سختی گفتم: - ضرب دست شماست دیگه.
Показать все...
♨️💦🔥♨️💦🔥 ♨️💦🔥♨️💦 ♨️💦🔥♨️ ♨️💦🔥 ♨️💦 ♨️ #part80 صدای هق هقم بلند شد. لبم می سوخت و صورتم به شدت گز گز می کرد.  کنارم روی زمین زانو زد و دستش رو به طرف لبم آورد که با خشونت دستش رو کنار زدم و غریدم: بهت گفتم از خونه ی من برو بیرون. اخمی بین دو ابروش نشوند: - واسه ی من زبون درازی نکن هلیا. خودت هردومونو انداختی توی این مخمصه. پس بهتره اینقدر اذیتم نکنی. باید چیکار می کردم؟ چی بهش میگفتم که تا عمق وجودش بسوزه؟ فاصله ی صورت هامون خیلی کم بود. همین باعث می شد تحریک بشم برای بوسیدنش. در حرکتی ناگهانی، فاصله ام رو باهاش به صفر رسوندم و لب هام رو روی لب هاش گذاشتم. اونقدر شوکه شد که نتونه هیچ حرکتی بزنه! دستم رو پشت سرش گذاشتم و خودم رو بهش چسبوندم. حریصانه لب هاش رو می مکیدم که بعد از چند لحظه سرش رو عقب کشید و به سرعت از جاش بلند شد. بدون اینکه حرفی بزنه از خونه بیرون زد و در رو محکم بست. از کاری که کردم راضی بودم. چرا نمی تونستم به سمت خود جذبش کنم؟ چند لحظه ای مکث کردم و از جام بلند شدم و به طرف اتاق رفتم. جلوی آینه ایستادم و به صورتم خیره شدم. رد انگشت هاش روی صورتم مونده بود. بغض گلوم رو گرفت. خیلی افتضاح بود مطمئنا اگر می رفتم بیمارستان همه متوجه میشدن که کتک خوردم ♨️ ♨️💦 ♨️💦🔥 ♨️💦🔥♨️ ♨️💦🔥♨️💦 ♨️💦🔥♨️💦🔥
Показать все...
♨️💦🔥♨️💦🔥 ♨️💦🔥♨️💦 ♨️💦🔥♨️ ♨️💦🔥 ♨️💦 ♨️ #part79 ضربه ای به گلدون روی میز زد که روی زمین افتاد و با صدای مهیبی شکست. چنان نعره ای کشید، که از ترس دست هام رو روی گوشام گذاشتم و چشم هام رو روی هم فشار دادم: - هرزه ی خیابونی... میخوای با این گوه کاریات به کجا برسی؟ ها؟ جوابی ندادم که دست هام دور گردنم حلقه شد. چشم هام رو باز کردم و با وحشت بهش خیره شدم که از میون دندون های کلید شده اش غرید: - فقط بگو چیکار کنم که شرتو از زندگیم کم کنی؟ با اینکه احساس می کردم هر لحظه کمتر از قبل بهم اکسیژن میرسه، پوزخندی روی لبم نشوندم و گفتم: - شر من کم شدنی نیست آقای دکتر. رفته رفته دست هاش شل و شل تر شد و رهام کرد. قدمی به عقب برداشت و کلافه دستی توی موهاش کشید. لحظه ای نگذشت، که با عصبانیت دستش رو بالا برد و محکم کوبید توی صورتم. شدت سیلی اونقدر زیاد بودم که با جیغ خفیفی روی زمین پرت شدم. شوری خون رو توی دهنم حس کردم! از عکس العمل خودش، متعجب شده بود. این رو میتونستم از نگاه مبهوتش به دستش بخونم؛ چشمه ی اشکم جوشید. با انزجار جیغ زدم: - از خونه ی من گمشو بیرون چند نفس عمیق کشید و با صدایی که می لرزید گفت: - بیا مشکلو حل کنیم... اینجوری فقط داری هردومون رو آزار میدی. دستم رو روی دهنم کشیدم و بعد نگاهش کردم. خونیه خونی بود. ♨️ ♨️💦 ♨️💦🔥 ♨️💦🔥♨️ ♨️💦🔥♨️💦 ♨️💦🔥♨️💦🔥
Показать все...
♨️💦🔥♨️💦🔥 ♨️💦🔥♨️💦 ♨️💦🔥♨️ ♨️💦🔥 ♨️💦 ♨️ #part78 در حالی که نعره میزد گفت: - خودتو به مشنگی نزن ؛ معلوم هست داری چه گوهی میخوری؟ در حالی که سعی میکردم خونسرد باشم گفتم: - اینجا چاله میدون نیست که صداتو انداختی رو سرت . به سمتم جهید و محکم مچ دستمو گرفت. از درد نفسم داشت بند میومد ! سرشو کنار لاله گوشم آورد و عصبانی غرید: - چه مرگته ؟دردت چیه؟ با مظلومیت درحالی که سعی میکردم تاثیر گذار باشه گفتم: - اذیتم میکنی! فشار دستشو دوبرابر کرد و گفت: - من یا تو؟هلیا به خدای احد و واحد اینبار دیگه کوتاه نمیام . با عصبانیت گفتم: - ول کن دستمو وحشی ؛خوبه بابام خونه نیست!  پوزخندی زد و گفت: - اتفاقا کاش بود؛میدید چه دختر جن..ده ای داره! بدون اینکه دست خودم باشه با دست آزادم محکم زدم توی صورتش . سرش چرخید و مبهوت بهم خیره شد . در حالی که سعی میکردم بغضم و قورت بدم گفتم: - انکار نکن فیلمیو که خودت نقش اولشی !  محکم توی موهاش دست میکشید ... این کارو میکرد تا اروم بشه ... متفکر بهم خیره شد و گفت: - تلافیه اینو سرت در میارم ، چرا هیچی یادم نیست؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: - مست بودی،یادت نمیاد چقدر خوردی؟ تاکید وار گفت: - هلیا داری نقش یه مگس مزاحمو توی زندگیم ایفا میکنی،حالمو دیگه داری بهم میزنی ؛ اگه بخوام بدترشو سرت میارم ،خودتم خوب میدونی چه کارایی میتونم بکنم،پس بتمرگ سر جاتو زندگی تو کن . اخمی کردمو گفتم: - هیچ غلطی نمیکنی! سرشو اورد کنار گوشمو گفت: - حالا میبینی!  فشار بد و محکمی به دستم وارد کرد و رفت . در خونه رو محکم بست و بدون نگاه کردن به پشت سرش رفت ... همونجا کنار دیوار سر خوردم و آروم نشستم . اشکام دونه دونه صورتمو خیس میکردن! ♨️ ♨️💦 ♨️💦🔥 ♨️💦🔥♨️ ♨️💦🔥♨️💦 ♨️💦🔥♨️💦🔥
Показать все...
♨️💦🔥♨️💦🔥 ♨️💦🔥♨️💦 ♨️💦🔥♨️ ♨️💦🔥 ♨️💦 ♨️ #part77 از اتاق خارج شدم و به طرف ایستگاه پرستاری رفتم. رو به سارا گفتم: - امشب جام میمونی؟ چند لحظه ای متفکر نگاهم کرد. اونقدر مظلوم بهش خیره شدم، که باشه ای گفت. پریدم و ماچی از صورتش کردم و بعد از عوض کردن لباس هام، به خونه برگشتم. باز هم برای آزار دادن کیان مسمم شده بود. پشت سیستم نشستم و این بار هم، یک قیمت دیگه از فیلم رو کات کردم. دلم می خواست فیلم رو ذره ذره بهش نشون بدم تا جونش در بیاد! فیلم رو که روی گوشیم ریختم، توی تلگرام واسش فرستادم و نوشتم: " فیلم س..وپر ایرانی، خشن چند دقیقه ای گذشت که آنلاین شد. بعد از خوردن تیک دوم پیامم، از هیجان ضربان قلبم بالا رفت و عرق سردی روی تیره ی کمرم نشست. اما هر چقدر منتظر موندم جوابی نداد و چند لحظه ی بعد، آف شد. شدیدا توی ذوقم خورد. خاک بر سر؛ از جام بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم و موزی از توی یخچال بیرون آوردم و مشغول خوردنش شدم. به اتاق برگشتم و جلوی آینه رفتم و نگاهی به خودم انداختم. عاشق اندامم بودم؛ هر چی بیشتر دست می خورد، بیشتر جذاب تر و هات تر می شد. نمی دونم چقدر گذشته بود، که صدای آیفون اومد. متعجب به طرف در رفتم. با دیدن چهره ی کیان، از توی آیفون چشم هام گرد شد. آب دهنم رو با ترس فرو دادم. دکمه رو زدم و در رو باز کردم. در ورودی رو باز کردم و سرم رو بیرون کشیدم. با دیدن قامتش، و چهره ی برافروخته اش، بدنم لرزید. به طرفم قدم برداشت و گفت: - داری چه گوهی میخوری؟ ها؟ در حالی که صدام می لرزید گفتم: - یعنی چی؟ ♨️ ♨️💦 ♨️💦🔥 ♨️💦🔥♨️ ♨️💦🔥♨️💦 ♨️💦🔥♨️💦🔥
Показать все...
♨️💦🔥♨️💦🔥 ♨️💦🔥♨️💦 ♨️💦🔥♨️ ♨️💦🔥 ♨️💦 ♨️ #part76 بعد از چک کردن مریضا ، به سمت اتاق مامان رفتم و درو باز کردم . بابا کنار مامان نشسته بود و دستشو توی دستاش گرفته بود و باهم حرف میزدن . البته مامان خیلی آروم و آهسته آهسته حرف میزد .  چون نمیتونست زیاد حرف بزنه ... فعلا وضعیتش خیلی نرمال نبود . به سمتش رفتم و گونش و محکم بوسیدم . لبخند خیلی کمرنگی زد و دستمو گرفت . آخ که دلم ضعف میرفت برای این لبخنداش . لبخندای شیرینش . زیر لب آروم گفتم: - درد و بلات به جونم الهی ! خیلی آروم گفت: - خدانکنه. ابرویی بالا انداختم و رو به بابا گفتم: - کی به شما خبر داد؟ لبخندی زد و گفت: - خداخیرش بده کیان. آهانی زیر لب گفتم و بحث و ادامه ندادم. میخوام خدا خیرش نده! مشغول نوازش کردن موهاش شدم و گفتم: - خونه بی تو شهر ارواح مامانم ؛ من این مدت با نبودنت مردم! لبخند تلخی زد و گفت: - ببخش...ببخشید دخت..دختر قشنگم! دستاشو بوسیدمو با ذوق گفتم: خداروشکر الان خوبی،قربونت برم الهی! لبخندی زد و چیزی نگفت . تقه ای به در خورد و باز شد. کیان بود . با لبخند و صدای پر انرژی گفت: - مریض ما چطوره؟ مامان لبخند کمرنگی زد و گفت: - خوبم. کیان لبخند زد و گفت: - خداروشکر.یکم استراحت کنین خوبه خوب میشین. بابا لبخند زد و گفت: - آره ؛ خداروشکر. نگاهمو از کیان گرفتم و گفتم: - من برم به مریضا سر بزنم . کیان متلک وار گفت: - خسته نشین . بلند با حرص خندیدمو گفتم: نه ممنون . پوزخندی زد و چیزی نگفت! من ،از،این،بشر،متنفرم! فقط دلیل حرص خوردنم بود .. لعنت بهش! ♨️ ♨️💦 ♨️💦🔥 ♨️💦🔥♨️ ♨️💦🔥♨️💦 ♨️💦🔥♨️💦🔥
Показать все...
♨️💦🔥♨️💦🔥 ♨️💦🔥♨️💦 ♨️💦🔥♨️ ♨️💦🔥 ♨️💦 ♨️ #part75 اخمی کرد و گفت: - چی میخوای بگی هلیا؟ دستامو مشت کردمو گفتم : - نکنه ... نکنه واسه اینکه بخوای با من تلافی کنی سر مامانم بلایی بیا... نزاشت حرفم تموم بشه و با داد گفت: - چی میگی؟حالت خوشه؟چی میزنی؟معلوم هست داری چی میگی؟ من اینقدر پستم یعنی؟ اشکامو از روی صورتم پاک کردمو گفتم: - خیلی دوسش دارم آخه ؛ برگشتن دوبارش بهم امید داده!  سری تکون داد و گفت: - خوشحالم که برگشته!  لبخندی زدم و گفتم: - مرسی . به سمت در رفتم و گفتم: - ببخشید که مزاحمت شدم . خواستم درو باز کنم و برم بیرون که صدام زد . - هلیا! ابرویی بالا انداختم و نگاهش کردم و آروم گفتم: - هوم؟ نیشخندی زد و موهاشو مرتب کرد و گفت: - ببین من با بقیه کاری ندارم ؛ کاری کنم شخصا فقط خودتو هدف میگیرم؛ فقط خودت قربانیه کاراتی اخمی کردم و بی حوصله گفتم: - لیاقت اینو هم نداری که دوکلام باهات حرف بزنن؛من احمقم که میام پیش تو حرف میزنم. پوزخندی زد و گفت: - خودت خواستی اینطوری بشه؛فقط خودت. با حرص گفتم: - برو بابا با همون پوزخند چندش و حرص درارش گفت: - میتونی بری! چشم غره ای بهش رفتم و درو محکم بستم. یک راست رفتم به سمت اتاق مامان و درو باز کردم . خیلی اروم خوابیده بود . لبخندی زدمو درو بستم و به طرف استیشن رفتم . بچه ها با لبخند نگاهم میکردن و همه تبریک میگفتن . چایی ریختم که یکی از پشت صدام زد . برگشتم بابا بود! یه دسته گل بزرگ خوشگل دستش بود و چند تا جعبه شیرینی . لبخندی زد خیلی سریع گفت: مامانت خوبه؟ سری تکون دادمو گفتم: - اوهوم! زیر لب خداروشکری گفت و جعبه های شیرینی رو به دستم داد و گفت: - اینارو پخش کن؛من رفتم پیش مامانت . بدون حرف دیگه ای سریع به سمت اتاق مامان رفت . خوشحال شیرینیارو باز کردم و گذاشتم روی میز . با ثانیه نکشیده بچه ها حمله کردن . بلند زدم زیر خنده و نگاهشون کردم. ♨️ ♨️💦 ♨️💦🔥 ♨️💦🔥♨️ ♨️💦🔥♨️💦 ♨️💦🔥♨️💦🔥
Показать все...
♨️💦🔥♨️💦🔥 ♨️💦🔥♨️💦 ♨️💦🔥♨️ ♨️💦🔥 ♨️💦 ♨️ #part74 بی حال کیفم و روی شونم جابه جا کردمو و وارد سالن بیمارستان شدم. اهو با دیدنم اخمی کرد و به سمتم اومد و گفت: - سلام چته ؟چرا رنگت پریده؟خوبه حالت؟ لبخند کمرنگی زدم و گفتم: - خوبم چیزی نیست. لبخند پر رنگی زد و گفت: - مژده بده! ابرویی بالا انداختم و گفتم: - بگو ببینم . نیشخندی زد و گفت: - اول مژدگونی . خندیدم و انگشتر نقره خوشگلم و که خیلی هم دوستش داشتم و بهش دادم و گفتم : - خوبه؟ با ذوق گفت: - وای،هلیا برای من؟ لبخندی زدم و گفتم : - برای تو . بوسیدم و گفت: - خداروشکر مامانت بهوش اومده و حالشم خیلی خوبه؛همش اسمت و میاره! ناباور بهش خیره شدم و گفتم: - جدی میگی؟ سری تکون دادو گفت: - آره،بدو برو ببینش! بی توجه مسیر اتاق مامان و با سرعت طی کردم و درو باشتاب باز کردم . کیان دو تا دکتر دیگه بالا سرش ایستاده بودن . نگاهم کرد و آروم زیر لب گفت: - هلیا! با ذوق به سمتش رفتم و محکم صورتش و بوسیدم و گفتم: - جانم،جان دل هلیا؛الهی قوربونت برم. با ذوق همه صورتش رو می بوسیدم و اشک میریختم . فرشتم برگشته بود،فرشته ای که نبودنش برام غیر ممکن بود . نگاهی به کیان انداختم و با مظلومیت گفتم: - حالش خوبه؟ سری تکون داد و اطمینان بخش گفت: - خوبه! نفس عمیقی کشیدمو خداروشکر کردم . کیان نگاهی بهم انداخت و گفت: - بهتره بزاری استراحت کنه . خودشو بقیه هم بیرون رفتن . مامان کسل بود و چشماش میفتاد رو هم . به خاطر داروهایی بود که مصرف میکرد بوسه ای روی گونش کاشتم و از اتاقش بیرون زدم . به سمت اتاق کیان رفتم و با تقه ای بازش کردم. سرش و بلند کرد و بهم خیره شد. لبخندی زدم و درو بستم . اخمی کرد و گفت: - چته؟چی میخوای؟ سعی کردم آروم باشم و به حرفاش توجهی نکنم . آب گلومو قورت دادم و گفتم: - کیان . اخمی کرد و گفت: - ها؟ آب گلومو قورت دادم و بهش خیره شدم . توی گفتن و نگفتنش تردید داشتم! ♨️ ♨️💦 ♨️💦🔥 ♨️💦🔥♨️ ♨️💦🔥♨️💦 ♨️💦🔥♨️💦🔥
Показать все...
♨️💦🔥♨️💦🔥 ♨️💦🔥♨️💦 ♨️💦🔥♨️ ♨️💦🔥 ♨️💦 ♨️ #part73 عصبی زد روی فرمونو گفت: - اون روی سگمو بالا نیار هلیا ؛ روی سگمو بالا نیار . ترسیده بودم اما سعی کردم کم نیارمو گفتم: - روی سگ تو بالا هست ... به سمتم چرخید و اومد بزنه توی صورتم که با دستام صورتمو گرفتم . وسط راه پشیمون شد و دستشو پایین آورد. آب گلومو قورت دادم و با صدای لرزونی گفتم: - بزن کنار روانی ؛ میخوام پیاده بشم... زد کنار اما درارو قفل کرد ... بازومو کشید به سمت خودش برگردوندم. نفس عمیقی کشید و با چشمای ریز شده گفت: - میخوای با اون فیلم چه غلطی کنی؟ به نی نی چشاش زل زدم... بدون هیچ حرکتی بهم زل زده بود. آب گلومو قورت دادم و خیلی بی حال شونه ای بالا انداختمو گفتم: نمیدونم! واقعا نمیدونستم ... هدفم چی بود؟ میخواستم اذیتش کنم؟ پوزخندی زد و گفت: - نمیدونم که نمیشه ؛ یه هدفی داری پشت این کارت ، پول میخوای؟میخوای اذیت کنی؟چی میخوای هلیا؟ نیشخندی زدمو گفتم: -پول؟فک کنم بابام به اندازه ای داره که روز شمار بخوام خرج کنم ؛ آره ، میخواستم اذیت کنم.... ابرویی بالا انداخت و با حرص گفت: - پس منتظر باش که اذیت بشی ، باشه؟ ترسیدم اما به روی خودم نیاوردمو گفتم : - هیچ غلطی نمیکنی! خندید و سری تکون داد و گفت: - حالا میبینی ...بچرخ تا بچرخیم! با پوزخند گفتم: - بچه نیستم بخوام دور دور کنم ؛ حرفی داری بسم الله... با همون لبخند کذاییش گفت: - زبون درازتم کوتاه میکنم! دیگه داشت اعصابمو بیشتر از اینی که بود خراب میکرد . با عصبانیت گفتم: - باز کن میخوام پیاده شم. درارو باز کرد و گفت: - میبینمت جوجو! چشم غره ای بهش رفتمو پیاده شدمو محکم درو بهم کوبیدم . دستمو بالا اوردم انگشت فاکمو نشونش دادم و از ماشین فاصله گرفتم ... به ثانیه نکشید که با سرعت زیادی از کنارم رد شد . همونجا تاکسی گرفتم و تا خود بیمارستان به حرفاش فکر کردم . معلوم نبود توی ذهن خرابش چیا که نمیگذشت . من که هیچ وقت تا پا روی دمم نمیزاشت که از اون فیلم استفاده ای نمیکردم! ♨️ ♨️💦 ♨️💦🔥 ♨️💦🔥♨️ ♨️💦🔥♨️💦 ♨️💦🔥♨️💦🔥
Показать все...
♨️💦🔥♨️💦🔥 ♨️💦🔥♨️💦 ♨️💦🔥♨️ ♨️💦🔥 ♨️💦 ♨️ #part72 دیگه کم کم حوصلم داشت سر میرفت . کاش حداقل مامان اینجا بود. دلم بدجور براش تنگ شده بود. برای صداش.. برای حرفاش... برای خنده هاش! نفس عمیقی کشیدم. مامان کیان با لبخند اومد توی سالن و گفت: - بفرمایید سر میز. بابا دستشو پشت کمرم گذاشت و صندلی رو برام عقب کشید تا بشینم . میز قشنگی چیده بود. کیان دقیقا روبه روم نشست . نگاهی بهش انداختم که دیدم با اخم غلیضی داره نگام میکنه ... نیشخندی زدم و تکه ای استیک برای خودم برداشتم و مشغول شدم. مامان کیان اروم گفت : - حال مامان خوبه؟ لبخندی زدم و گفتم: - بله خداروشکر بهترن ! متقابلا لبخندی زد و گفت: - خداروشکر. با لبخند جوابش و دادم و مشغول خوردن شدم. یکی از بزرگترین لذتای دنیا غذا خوردن بود. کیان خیلی عادی و شیک غذا میخورد. از پرستیژاش خوشم میومد... نمیدونم چرا از اینکه حرصیش کرده بودم هم خیلی خوشحال بودم هم یکم ناراحت... تکلیفم با خودمم مشخص نبود!  سعی کردم این افکارمو پس بزنم و فکری به حال آیندم کنم! آینده ای که کیان نقش خیلی پر رنگی توش ایفا میکرد... هم ازش میترسیدم هم به خودم قوت قلب میدادم که برگ برنده دست منه!  بعد از تموم شدن شام یک ساعتی نشستیم و اومدیم خونه. با خستگی لباسامو عوض کردم و دوش کوتاهی گرفتم .. نیاز به اپلاسیون داشتم!  خودمو با همون حوله روی تخت ولو کردمو دراز کشیدم. چشمامو بستم و قیافه عصبی کیان و توی ذهنم ترسیم کردم. حق داشت اونقدر عصبی باشه! میدونستم اونقدر عقل و شعور داره که نخواد جنجال به پا کنه و معرکه را بندازه ، اما اینم میدونستم که یه جایی؛ به طور خیلی مخفیانه ای یه جور خیلی بدی حالمو میگیره ... واقعا میخواستم با این فیلم چیکار کنم؟ تصمیمم چی بود؟ خیلی سردرگم بودم و نمیدونستم چه راهی غلطه چه راهی درست. همه چی رو به دست زمان سپردم و سعی کردم ریلکس باشم. ♨️ ♨️💦 ♨️💦🔥 ♨️💦🔥♨️ ♨️💦🔥♨️💦 ♨️💦🔥♨️💦🔥
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.