به رنگ خاکستر
بنر ها واقعی هستن پارت گذاری منظم هفته ای پنج پارت+هدیه عاشقانه ای پر احساس #عاشقانه #اجتماعی #روانشناسی پایان خوش @nilooftn ❌کپی پیگرد قانونی دارد حتی با ذکر منبع ❌ 🍀نیلوفر فتحی🍀 https://t.me/+3OGlcfA3y5E5Y2E8 https://t.me/+5zJyesLWTAY1Mjhk
Больше32 212
Подписчики
-5124 часа
+677 дней
+94530 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
00:16
Видео недоступно
💘طلسم شهوت بند و زبانبند و جلوگیری از خیانت🔐
🔮دعای حصار قوی دفع همزاد و چشم زخم و ابطال سحر عظیم
❣تسخیر و احضار برای جذب و بیقراری و بازگشت معشوق ❤️🔥
💰طلسم الفوز پیروزی در معاملات و جذب ثروت فراوان
🫶گشایش و تسهیل در ازدواج و بخت گشایی سریع💍
🪄گره گشایی و حاجت روایی فوری نازایی زوجین📜
👤مشاوره رایگان و تخصصی با استاد سید احمد هاشمی 👇
🆔@seyed_ahmadhashemi
📞09057936026
@telesme1
همراه با ضمانت کتبی و مهرمغازه و اصالت کارها æ⁶ț
https://t.me/telesme1
لینک کانال و ارتباط مستقیم و مشاهده رضایت اعضا
IMG_4672.MP41.35 MB
6 04000
آهنگ شاد برا عروسی، تولد و مهمونی بیا اینجا 😍💃
☆ @Music_bomb
☆ @Music_bomb
✅ آهنگهای کامل ویس بالا 😍💥
4.76 KB
5 72700
Repost from به رنگ خاکستر
آهنگ شاد برا عروسی، تولد و مهمونی بیا اینجا 😍💃
☆ @Music_bomb
☆ @Music_bomb
✅ آهنگهای کامل ویس بالا 😍💥
4.76 KB
100
#پارت۳۴۱
از نُه تا یک ،که بقیه برگردن و من هم دوباره تو نقش خانومه خونه فرو برم، نرگس وقت داره لباسارو بشوره.
همه چیز مشخصه ولی متاسفانه اینا کافی نیست تا نرگسو محکوم کنم .
چه روز ها که خواستم دست نرگس و بانو رو رو کنم ولی جوری نوک پیکان رو سمت خودم چرخوندن که آخرش من مقصر ترین شدم یا متوهم ترین.
یه نفس کلافه میکشم و حتی حوصله ندارم برم تو اتاقم ..
توان دیدم فاجعه ای که دارا تو اتاقم راه انداخته و صبح زود تو گرگ میش هوا واضح دیده نمیشد ،رو ندارم .
با باز کردن در اتاق یه عالمه مداد شمعی پخش و پلا رو کف اتاق میبینم .
پلک چشمامو کلافه و خمار تا نیمه میبندم و یه اوف بلند و خسته میکشم که تو کل اتاق میپیچه.
روتختی کجاست ؟!
دارا روتختیمو با خودش کجا برده ؟!
روتختی ؟!
ملحفه ؟!
ابروهام بالا میپرن.
انگار خدا هم میدونه چه دل آشوبی گرفتم ،که سعی میکنه با نشونه هاش بهم سرنخ بده .
بدو سمت لاندری روم میرم .
جایی که نرگس ملحفه ها و حوله های تمیزو میچینه.
کشوی متعلق به بچه هارو باز میکنم .
با دیدن صحنه روبروم خشک میشم.
کسی که از همه به ما نزدیک تره.
از همه بیشتر تک تک اعضای این خونه رو میشناسه ،ریز تا درشتمونه ،نرگسه.
نرگسی که از یه شکل و طرح ملحفه چنتا برای شاهین خریده .
ملحفه تخت همیشه پر از تنوع و رنگ بندیه؛ مخصوصا تک نفره ها ی بچگانه ولی …
پوزخند میزنم و با ناخون بلند انگشت وسطم، درحالی که از حس خشم و حماقت چشمامو بستم گوشه لبمو میخارونم.
پر از حرص زمزمه میکنم.
_ریاکار کثیف …
لبه ی کشوی ملحفه هارو تو مشتم فشار میشم.
از اون جایی که کشو سفته و جمع نمیشه فقط انگشتام درد میگیرن.
_
یکی از ملحفه هارو که تو کاور نیست،برمیدارم و عمیق بو میکشم .
بوی برف و تمیزی بیش از حدش سرمو درد میاره.
نهایتا دیروز شسته شده .
😘 266👍 137❤ 70😐 49🤔 47😡 11😢 7😴 5😍 3⚡ 2🏆 1
7 96800
Repost from N/a
" شهرزادم، پایهی حال کردن حضوری و مجازی،
برای حضوری مکان از شما، 0905....."
- حاج میکائیل این شمارهی عروس شماست، درسته؟
با شنیدن صحبتهای دکتر سالاری قلبم ایستاد
حتی گمان نمیکردم دلیل احضار حاجی به دفتر دانشگاه، آن هم دقیقا در حضور تمام اساتید، مطرح کردن شایعات تازه جان گرفته در دانشگاه باشد.
با بهت و ناباوری نگاهم را به حاجی دوختم.
نگاهش میخِ گوشیای بود که سالاری پیش رویش گرفته بود.
- درسته؟
با صدای سالاری، صورتش کبودتر شد و به زور لبهایش تکان خورد.
- درسته.
نگاه شماتتگر اساتید بین من و حاجی در چرخش بود که باعث دانههای درشت عرق روی پیشانی بلندش میشد.
سالاری گوشی را کنار کشید و با نفسی عمیق، سر تاسفش را به حالمان تکان داد:
- همونطور که توی عکسها هم دیدید، پشت در تموم سرویسهای مردانه این متن نوشته شده؛ البته که تموم درها رو رنگ زدیم، اما...
از بالای عینک مستطیلیاش نگاهمان کرد و با مکث ادامه داد:
- اما این رسوایی با رنگ زدن در دانشگاه پاک نمیشه. خدا میدونه که شمارهی عروس شما تو چند تا گوشی پخش شده. اگه شما رو به زحمت انداختیم تشریف بیارید اینجا، فقط محض خاطر اینه که درجریان باشید در نبود آقا طاها، چه اتفاقی داره برای آبروی شما و ایشون میافته. شما بزرگ این دانشگاهید، اما طبق تصمیمی که گرفته شده، متاسفانه نمیتونیم خانم ملکی رو برای ادامهی تحصیل توی این دانشگاه بپذیریم.
از جایش بلند شد و دستانش را روی میز جک زد و خود را به سمت ما کشاند، و نزدیک به حاجی، آرام گفت:
- انگاری اینبار حق با محمدطاها بوده میکائیل ، یه چیزی میدونسته که زیر بار عقد با این دختره نمیرفته.
گفت و عقب کشید و جانم را گرفت.
چه میکردم؟ اگر به گوش طاها میرسید خونم را حلال میکرد.
در حالت عادی هم چشم دیدنم را نداشت، وای به حال این که بداند به آبرو و غیرتش، چوب حراج خورده.
حاجی که تا آن موقع دانههای تسبیحش را دانه دانه رد میکرد، با اتمام حرفهای سالاری تسبیحش را در مشتش جمع کرد.
صدای زنگ گوشیام که برای صدمین بار بلند میشد، خبر از مزاحمی جدید میداد.
از زمانی که شمارهام پخش شده بود، لحظهای آرامش را به چشم ندیدم.
نگاهم را به صفحهی موبایل دوختم که اسم طاها، پاهایم را شل کرد.
چه شده بود که به من زنگ میزد؟!
با ناباوری سر بلنده کرده و حاجی را دیدم.
چهرهاش کبود شده بود که از ترسِ واکنشش نفس کشیدن را هم از یاد بردم.
در حالی که از کنارم گذر میکرد، صدای آرام و خفهاش را به گوشم رساند.
- راه بیافت.
از این بیآبرویی بغض کرده دنبالش به راه افتادم.
- حاجی بخدا کار من نیست، به مرگ مامان مونسم کار من نیست، شما که منو میشناسید.
بیتوجه سرعتش را بیشتر کرد و در زمانی کم خود را به اواسط دانشکده رساند.
بیچاره از این بیاعتناعی، خودم را روی زمین انداختم که از درد و بدبختی نالهام بلند شد.
- بابا بخدا دروغه، به پیر به پیغمبر دروغه، مگه دیوونهم وقتی طاها اینجا درس میخونه و شما هم این همه برو بیا دارید من این کارو انجام بدم؟ حاجی این کارا از من بر نمیاد.
با صدایم در لحظه دانشجوها دورمان جمع شدند که حاجی از ترس آن همه چشم، برای سکوت من روبهرویم زانو زد و با چشمهایش برایم خط و نشان کشید.
- آروم دختر...کم آبرو ازمون رفته که معرکه هم میگیری؟ آوردمت تهران عین دختر خودم زیر بال و پرتو گرفتم؛ بخاطرت روی طاها تو روم باز شد اما گفتم اشکال نداره، عوضش شدی عروس خودم؛ حالا اینجوری جواب زحمتامو میدی؟ محمدطاها بفهمه چیکار کردی دیگه تفم نمیندازه تو صورتم. پاشو... تا نفهمیده و بلایی سرت نیاورده خودت باید درخواست طلاق بدی.
بایادآوری تمام جدالهای بین این پدر و پسر بخاطر به عقد در آوردن من، اشکهایم بیشتر شد و به هقهق افتادم.
- من شوهرمو دوست دارم حاجی.
- شوهرت دوستت نداره، بلند شو شهرزاد.
از بیرحمی لحنش درمانده سرم را به دست گرفتم.
- خیال کردی زندگی من بازیچهی دست شماست؟
با صدای داد طاها، با وحشت سر بلند کردم و میان جمعیت چشم چرخواندم.
دیدمَش...داشت جمعیت را کنار میزد.
با آن خوشتیپی و ابهت همیشگیاش، با تمام افراد دانشگاه تفاوت چشمگیری داشت.
نگاهش به نگاهم گره خورد و دلم را به آتش کشاند.
به سختی چشمهایم را دزدیدم که باز حاجی را مخاطب قرار داد و با همان اخمهای در هم به حرف آمد.
- مجبورم کردی عقدش کنم، حالا حرف از طلاق میزنی؟ نگرانی عروست با بدنامیش آبروتو ببره؟ نمیدم آقا، طلاقش نمیدم؛ تا وقتی فقط به فکر منفعت خودت باشی و زندگی دو نفر دیگه به بازی بگیری طلاقش نمیدم.
♨️♨️♨️♨️♨️
#عاشقانهای_جنجالی🔞🔥
https://t.me/+TZAGBMmJ9hM1MjVk
https://t.me/+TZAGBMmJ9hM1MjVk
https://t.me/+TZAGBMmJ9hM1MjVk
https://t.me/+TZAGBMmJ9hM1MjVk
👍 16❤ 3
6 51500
Repost from N/a
- جدا میشیم.
دهانم باز ماند. صدای ترک خوردن قلبم را شنیدم.
- چی؟ محمد علی... گوش خودت میشنوه چی میگی؟
دستی پشت گردنش کشید. کلافه بود.
- جدا میشیم نیلوفر. اصلا بودن ما با هم از همون اول اشتباه بود.
- چی میگی؟ کدوم اول؟ ما هفتهی پیش عقد کردیم، وقت نکردیم حتی باهم باشیم. از کدوم اشتباه حرف میزنی؟
چیزی نگفت. فقط نگاهش را از من گرفت. دیوانه شدم. دست به چانه اش زدم و صورتش را سمت خودم چرخاندم. با بغض و بیچارگی با صدای کنترل شده ای جیغ زدم:
- جواب منو بده؟ هفتهی پیش از عشق میگفتی، الان جدایی؟ نامرد...
دستم را پس زد و غرید:
- داد نزن تو خیابون. آره اصلا یه هقته ای فهمیدم ازت بدم میاد.
چنان خشک شدم که گفتن نداشت. قلبم از بلندی افتاد.
- چی؟
- ولم کن نیلوفر. نمی تونم باهات زندگی کنم. اونم وقتی کسی که عاشقشم حامله ست.
تیر آخر را هم زد. وجودم پر شد از غصه. خواستم همانجا بمیرم. زنی به جز من از شوهرم حامله بود. چه غم انگیز. حتی دیگر نگاهش هم نکردم. بند کیفم را محکم گرفتم و در مقابل نگاهش پشت کردم بهش.
از الان باید راه خودم را می رفتم.
جلویم را نگرفت تا پنج سال بعدش، شب عروسی ام که بی هوا جلوی راهم سبز شد.
https://t.me/+f8P0v06jfIoyMWM8
https://t.me/+f8P0v06jfIoyMWM8
https://t.me/+f8P0v06jfIoyMWM8
https://t.me/+f8P0v06jfIoyMWM8
(پنج سال بعد)
- داماد پشت در منتظره عروس خانم.
ذوق زده شنلم را تا چانه پایین کشیدم، می خواستم سورپرایز شود با دیدنم.
با همراهی آرایشگر تا دم ماشین رفتم. نشستم با لبخند. به راه که افتاد، با ذوق شنلم را عقب فرستادم و جیغ زدم:
- عروس خوشگلت اومد رضا جونم.
اما با دیدنش، روح از تنم جدا شد. محمد علی بود. قاتل آرزوهایم. نگاهش میخ صورتم بود، با دنیایی از حسرت و غم.
- عروس خوشگلم، همیشه خوشگل بوده.
- تو... تو اینجا چه غلطی میکنی؟ نگه دار... نگه دار عوضی.
برخلاف تصورم ماشین را کنار کشید. اما قفل مرکزی را زد و بی هوا مچ دستانم را گرفت.
- به من دست نزن! برای چی اومدی؟ عوضی...
- اومدم عروسمو ببرم. عروس خوشگلمو...
وحشت کردم. حالت عادی نداشت. از چشمانش آتش می بارید.
- چی میگی محمد؟ امشب عروسی منه... آبرمو نبر...
پوزخند زد و بدون اینکه کلامی بگوید، سرم را جلو کشید و در غفلت من، لب هایم را بوسید.
روحم را دیدم حین جدا شدن از جسمم. پچ زد:
- جون من... همن عکسو بفرستم برا رضا کافیه تا برای خودم داشته باشمت. همه جونمی نیلو، پنج سال پیش مجبور شدم... توضیح میدم. باشه؟
و من دفن شده بودم در جمله اولش. زمانی به خود آمدم که فهمیدم عکس این بوسه کثیف را همان لحظه برای رضا فرستاده بود...
خون در راه بود... آبرویم... خدا آبرویم...
https://t.me/+f8P0v06jfIoyMWM8
https://t.me/+f8P0v06jfIoyMWM8
https://t.me/+f8P0v06jfIoyMWM8
https://t.me/+f8P0v06jfIoyMWM8
محمد علی و نیلوفر دختر عمه و پسر دایی ان
اینا نامزد میکنن ولی چند هفته قبل از عروسیشون محمدعلی نیلوفرو ول میکنه با اون یکی دختر عموش عروسی میکنه
حالا بعد از ۵ سال نیلوفر که شوهرش مرده و حامله اس مجبور میشه دوباره با محمد علی که زنشو به خاطره خیانت طلاق داده و یه دختر بچه داره صیغه کنن
👍 3😢 1
3 21700
Repost from N/a
#part_235
-چرا سنگ این دخترهی کلفتو به سینه میزنی؟
پسرک عصبی جلوی مادرش ایستاد و غرید :
-بس کن مامان از قصد دنبال دوست دختر من گشتی تا بیاریش تو مهمونی بهتون سرویس بده؟ خجالت بکشید زشته این کارا!
طناز خانوم از لفظ "دوست دختر" گفتن پسرش چشم گرد کرد و گفت :
-دوست دخترت؟ چشمم روشن! کی تا حالا با گدا گشنه ها میپری؟ پارتنر یه دکتر که از قضا مامان باباشم جراحن یه کلفته؟
امشب اوردمش جلوی چشمت تا بفهمی برای پول هر کاری میکنه!
-بسه مامان به شما چه ربطی داره من با کیم؟ میون یه مشت آسمون جل بیشرف بی ذات برداشتی دختر هجده سالهی مردم رو اوردی اینجا که چی بشه؟ انگشت یکی از اون مردای هوسباز لاشی البته به اصطلاح همکارتون بهش بخوره من از چشم شما میبینم!
او سعی کرده بود پسرش را از راه دیگری آدم کند اما گویا خود را درون آتش انداخته بود، تنش گر گرفته بود.
-تا یک ساعت دیگه رسما تو رو نامزد و شیرینی خوردهی بیتا میکنم! غلط میکنی زر بزنی! تو این قشرو نمیشناسی پسر.
-اینا خودشونو برای هر مرد پولداری عرضه میکنن! خاک بر سر من با تربیت پسرم یه پزشک اندازه فندق عقل نداره! تا کی میخوای احمق باشی؟
-چی میگی مامان باید برم دنبالش میبرمش از اینجا اون زن منه! صیغهی منه بچهی منو تو شکمش داره! همون بچه مدرسه ای18 سالهی املی که شما میگی زنمه! جز اون هیچ خر دیگه ای رو نمیخوام.
..........
دخترک از شنیدن حرف بیتا شوکه شده بود.
-امشب یه مناسبت دیگه ام داره اینکه قراره من و پسر خالم رسما نامزد بشیم!
یکی از دوستان بیتا دست زیر چانه زده لب زد.
-اون که میگفتن یه دخترهی گدا افتاده دنبالش! میخواد خودشو بند کنه به نامزدت چی شد.
بیتا پوزخندی زد و نگاهش سمت دخترک خشک شده افتاد...
-وا برای چی اینجا وایسادی؟گمشو برو دیگه زیر لفظی میخوای برا رفتنت؟
-این دخترهی اسکلو ولش کن مشخصه گداس لباساشو نگاه!
دخترک چانه اش لرزید از این همه بی انصافی او تنها بی پول بود حقش این بود که این همه تحقیر شود؟
سینی حاوی جام های شراب از دستش سر خورد و کمی فقط کمی از لباس بیتا لکه شد.
-کوری مگه بیشعور عوضی؟ کی توی گدای چرکو راه داده؟
بیتا آنچنان عصبی بود که بی توجه به اطرافش سیلی محکمی نثار صورت دخترک مظلوم کرد.
بغص دخترک رها شد و دست روی گونه اش گذاشت او همیشه همان بود بی زبان!
-وای بیتا ترسوندیش فک کنم از ترسش پریود شده!
شلوار سفیدش خونی شده نگا!
-گمشو برو بابا دخترهی هرزه تا اینجا رو نجس نکردی!
پول کار کردت چقدره بدمت گورتو گم کنی بری!
دوستان بیتا سعی در آروم کردن آن داشتن اما آتیش بیتا تند بود.
-بیخیالش شو دختر یه چس بچه اس پریود شده ولش کن.
او پریود نبود! تنها خودش بود که میدانست.
بچهی او بود... بچهی خودش و نامزد بیتا!
با دیدن نگاه های دور و برش که تماما روی دخترک بود عقب گرد کرد و خواست از انجا برود اما چشم هایش سیاهی رفتند و روی زمین افتاد و سرش به پله ها کوبیده شد....
تنها فقط در لحظات اخر صدای معشوق خود را شنید
-یا خداااااااا
https://t.me/+CdRlh-QNrAM4YzNk
https://t.me/+CdRlh-QNrAM4YzNk
https://t.me/+CdRlh-QNrAM4YzNk
https://t.me/+CdRlh-QNrAM4YzNk
پخش کردن لینک ممنوع هست بخاطر بعضی صحنه هاش! کسایی که بیماری قلبی دارن این رمان رو به هیچ عنوان نخونن❌ عضویتش هم محدوده❌
https://t.me/+CdRlh-QNrAM4YzNk
https://t.me/+CdRlh-QNrAM4YzNk
https://t.me/+CdRlh-QNrAM4YzNk
https://t.me/+CdRlh-QNrAM4YzNk
غـریـب وطـن
رمان دارای محدودیت سنی تمامی بنر ها واقعیه
👍 3
1 79200
Repost from N/a
-جرات یا حقیقت...؟!
-جرات...!
دوستانش نگاهی به یکدیگر کردند و بعد با لبخندی موذی به افسونی که داشت از درون می لرزید، نگاه کردند...
یکی از ان ها گفت: باید اولین نفری که از در کافه وارد شد رو ببوسی...!!!
دخترک جا خورد...
- چی...؟!
تارا شانه بالا انداخت: همین که شنیدی...!!!
-یعنی چی اولین نفر رو ببوسم...؟! نکنه یکی بود خوشش نیاد...!!!
بهار خودش را جلو کشید...
-تو اگه ببوسی خوشش میاد اما جای هیچ بحثی نیست، پاش و که دلبر انتظارت و می کشه...
افسون با حالت زاری موهای فرش را پشت گوشش انداخت: خیلی بیشعورین... تقصیر من خره که با شماها بازی می کنم...!
-خیلی خب به جای ننه من غریبم بازی، پاشو برو...
-اقا من منصرف شدم... حقیقت رو انتخاب می کنم...!
بهار لبش را کج کرد و بعد لگدی به پای افسون زد: پاش و گمشو تا خودم نبردمت...!
افسون لب برچید و سپس باتنی که لرز گرفته بود شالش را درست کرد اما تکه موی فر سرکشش جلو می امد.
بی خیال شد و ارام سمت در قدم برداشت اما با دیدن مرد کچل و شکم گنده ای ایستاد.
دلش اشوب شد.
سمت دوستانش برگشت که انها هم با خنده ای اخم کردند و ناچار جلو رفت.
اب دهانش را فرو داد و جلوتر رفت.
با دیدن مرد دوباره چندشش شد...
چشم بست و ارام ارام قدم برداشت...
در حالی که چشمش بسته بود، توی اغوش سفت و محکمی فرو رفت و با بوی عطر خوشبویی هوش از سرش رفت...
جرات نکرد چشم باز کند و همچنان تصور مرد شکم گنده را داشت...
دستش را بالا اورد اما هرچه بالاتر می رفت، گردنی پیدا نمی کرد...
با خود زمزمه کرد: گردنش کو پس...
کمی پرید بالا و گردنش را پایین اورد و در کمال خجالت و سرخ شدن، دست روی صورتش کشید و بعد خود را بالاتر کشید و لب روی لبش گذاشت...
چشم باز کرد و با دیدن مرد از خحالت اب شد...
-وای خاک به سرم...!!
سریع خودش را عقب کشید و به چشم بهم زدنی فرار کرد که مرد هم به دنبالش بیرون دوید و با پیچیدن دخترک داخل کوچه....
https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0
امیر پاشا سلطانی...
مردی مرموز و بی نهایت خطرناک که به شیطان یاغی معروف است.
مردی که بوی خون میده و هیچ رحمی نداره...
این مرد شیطانی که حتی هیچ نقطه ضعفی هم نداره تا اینکه یه روز، یه جایی دلش برای یه دختر ریزه میزه مو فرفری میره و میشه نقطه ضعفش...
https://t.me/+2JZ9nugkylYwOTE0
👍 6😘 1
3 26100
آهنگ شاد برا عروسی، تولد و مهمونی بیا اینجا 😍💃
☆ @Music_bomb
☆ @Music_bomb
✅ آهنگهای کامل ویس بالا 😍💥
4.76 KB
🤬 4👍 3❤ 1🏆 1
4 50200
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.