cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

کانال رسمی مهرسار...🦋

#آخر_این_ماه (فایل شده📗) #فریا (در حال فایل شدن 📩) #نیلوفر_آلپ (درحال تایپ📝) تمامی بنرها واقعی هستن❌🤌🏻 روند پارت گذاری:هرروز (به غیر از جمعه)⚡️ پیج اینستاگرام👇🏻 https://instagram.com/mehrsar_nevesht77?utm_sourc

Больше
Рекламные посты
1 251
Подписчики
-724 часа
-267 дней
-9730 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

#نیلوفر_آلپ #پارت_۶ _باکی برگشتی؟چجوری ماشین گیر آوردی؟ _رفتم سر خیابون یه پیرمرده از یه باغ در اومد بیرون گفت میتونه تا یه جایی برسونتم منم باهاش اومدم تا یه جایی... _پووووف...چجوری اعتماد کردی؟اگر یه اتفاقی می افتاد من چجوری جواب عزیزت رو میدادم؟تو با من اومده بودی مسئولیتت با من بود. از حرفای قلمبه سلمبه و غیرتی که خرجم میکرد خنده ام گرفت،نگاهی به سیبیل های تازه جوونه زده اش کردم و خنده ی ملایمی کردم. _تو نیم وجب بچه میخواستی مواظب من باشی؟ بهش برخورد اخماشو تو هم کشید و بادی تو غبغب انداخت. _همین نیم وجب بچه نان آور یه خانواده اس ها! _میدونم آفرین به مردونگیت خیلی مردی تو! _مسخره میکنی؟ _نه بخدا دیونه ای؟ _نون تازه خریدم صبحانه خوردید؟ نگاهی به نون خشک شده و یخ زده تو دستش کردم و خندیدم. _این نون دیگه خشک شده از اون موقع واستادی سوال جواب تازه میگی صبحانه خوردی؟آره خوردیم. _فکرم پیشت بود خب از دیشب خواب به چشمم نیومد. آخرین تیکه لباس رو پهن کردم و شلنگ آب رو باز کردم لگن و سبد لباس هارو آب کشیدم. _مرسی که به فکرم بودی ببخشید نگرانت کردم. _هی سیف الله چطوری؟ با صدای بلند علی پسر ملوک خانم همسایه دیوار به دیوارمون که دائم بالای پشت بوم لای کفترهاش میلولید چشمامو تو حدقه چرخوندم و بی اعتنا مشغول شستن حیاط شدم،سیف الله گردنشو گرفت بالا و به علی سر پشت بوم نگاه کردم. _هی تو کلات بی ادب مگه سر زمینی؟ غش غش خندید و این بار گفت: _نیلوفر خانم صبح عالی متعالی زیر لب بدون اینکه نگاهش کنم پیش خودم زمزمه کردم: _مرض... سیف با اخم نگاهش رو ازم گرفت و صداشو برای علی برد بالا... _تو که باز سر پشت بومی!چشماتو وا نکرده میای اون بالا که چی؟مگه نگفتم کفترات رو ببر از اونجا که هی به بهانه کفترات نیای زاغ سیاه ناموس مردم رو چوب بزنی؟ _دکی...چهار دیواری اختیاری تورو سننه؟باس به توام جواب پس بدم بچه ژیگول؟اختیار دار محل و آدماشی تو؟ _من مثل تو نیستم که ناموس دیگران برام مهم نباشه،ناموس این محل ناموس منم هست. _بذار پشت لبت سبز بشه بعد غد غد کن. سیف کلافه و عصبی صداشو انداخت سرش... _میام همون سر دیوار لت و پارت میکنما!دفعه دیگه نمیگم نیا روی پشت بوم فیزیکی حالیت میکنم. با تعجب نگاه سیف کردم و چشمامو گرد کردم: _عه سیف...هیس داد نزن،درو همسایه میشنون فکر میکنن چه خبره! _نمیبینیش مگه حرف حالیش نیست؟ _ولش کن،حرف حالیش نیست چرا باهاش حرف میزنی؟ صدای عزیز جون بلند شد. _نیلوفر...چه خبره اونجا؟باز علی و سیف الله دعواشون شد؟ صدامو بردم بالا تا به گوشش برسه. _چیزی نیست عزیز جون الان سیف میره خونشون نگران نشو.
Показать все...
👍 1🔥 1
Repost from N/a
ساحل دختر شیطون و سرزبون دار شایان‌ها....🥹😍 دختری که تمام ثروت کلان شایان‌ها به نامش بود و مهره اصلی شطرنج این بازی‌هاشون حساب می شه ساحل باید تاوان کثافت کاری ساشا برادرش رو پس بده ولی این وسط یک مهره اصلی اشتباه حرکت کرد و آن قلب مرد مغرور و سرد داستان جذاب ما بود...🥹🥲 https://t.me/+I6Y2-JS65qBhNjY0 https://t.me/+I6Y2-JS65qBhNjY0 8پاک
Показать все...
#فریا #پارت۲۲۷ آخر شب بود فرزانه و فریبا با بچه ها و شوهرشون مونده بودن و همه رفته بودن بخوابن،محمدحامی میون رخت خوابی که مامان پهن کرده بود نشسته بود و گوشیش رو چک میکرد منم داشتم لباس های تنم رو با تاپ شلوارک نخی و کوتاهم عوض میکردم. _آخی...نفسم بالا اومد چیه هی آدم خودشون بقچه پیچ میکنه اه نیم نگاهی بهم انداخت و گوشیشو گذاشت کنار _چقدرم تو بقچه پیچی! _شال و شلوار و تونیک تنمه،هوا گرمه دائم تو آشپزخونه بودم مردم از گرما شما مردا راحتید یه پیراهن و شلوار تمام... _دیگه خانم ها زیبان ظریفن بایدم پوشیده باشن هرچیزی که باارزش هست رو باید قایم کرد. کرم دور چشمم رو میزدم که از آینه نگاهش کردم چشممو ریز کردم: _همه خانم ها زیبا و ظریف هستن؟ تک خنده ای کرد. _کلا جنس زن لطیفه _و زیبا! _خب زیبایید دیگه _من یا خانم های دیگه؟ _من زل نزدم تو صورت خانم های دیگه که چمیدونم _آهاااان...حرفت کم کم داره برمیگرده خب دیگه؟ خندید و خیز برداشت سمتم روی زانوش بلند شد دست انداخت دور کمرم و پرتم کرد روی تشک و خودش افتاد روم _هیییین...وای محمد سرم میخورد یه جا چی؟ _تو بغل من بودیا حواسم بود ترسوی حسود! _حسود؟نه من حسود نیستم. _الان داری به خانم های دیگه حسادت میکنی. _نه من حسادت نمیکنم خوشم نمیاد در مورد زن دیگه ای صحبت کنی و ازش تعریف کنی! یکه خورده با چشمای گرد شده نگاهم کرد. _من کی درمورد زن دیگه ای حرف زدم؟ چرا حرف میذاری تو دهنم؟ _الان گفتی زن ها لطیف و زیبان! _گفتم همه خانم ها کلا جنسیت مؤنث ظریفه و باارزش باید حفظ بشه از دید همگان همین! _یاد معلم دینیمون افتادم. خندید و سرشو برد تو گردنم و همونجا حین اینکه گردنم رو بو میکرد گفت: _بیشرف،اصلا من خانم های دیگه کاری نداری تو جذابی زیبایی تو فقط برای منی هیچ کسی نباید تو ببینه... سرشو فاصله داد و زل زد تو چشمام و ادامه داد: _خوب شد؟ دستمو گذاشتم روی ریشش که بلند شده بود و با شستم ریشش زبر و خشنش رو نوازش کردم. _خوب شد.چقدر دلم برات تنگ شده! یهو بی مقدمه داغ کردم و تمام تنم خواستار لمسش شد.لبشو نزدیک دهنم کرد که بینی هامون باهم برخورد کرد. _منم دلم برات تنگ شده...خوبی؟ درد نداری؟خونریزیت تموم شده؟ _درد ندارم اما خونریزیم نه تموم نشده ولی خیلی کمه... از روم رفت کنار به پهلو شد و بغلم گرفت و با دستش شکمم رو نوازش کرد. _اگر بچمون بود الان چقدر خوشحال بودیم از وجودش داشتیم کارای عروسیمون رو میکردیم که تاآخر ماه بریم خونه خودمون... چشمام پر اشک شد و سرمو بردم لای گردنش و بغضم رو رها کردم. _من نمیدونستم وجود داره وگرنه بیشتر مواظبش میبودم،وقتی فهمیدم رفته خیلی غصه خوردم هیچ وقت به مادرشدن فکر نکرده بودم اما فکرشو که میکنم میبینم دوستش داشتم،دوست نداشتم بره میدونم که تو عاشقش بودی! موهامو لمس کرد: _هیش...عزیزم گریه نکن منم ناراحتم منم دلم پیششه اما قسمت نبوده از کشی باعثش شد نمیگذرم! بینیمو کشیدم بالا و همونجا بااحتیاط پچ زدم: _محمدحامی...من یه کاری کردم. دستش از حرکت ایستاد سرشو برد عقب و نگاهم کرد: _چیکار؟ _من از یحیی شکایت کردم. ⚠️هرگونه کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.
Показать все...
16👍 1
Repost from N/a
Фото недоступноПоказать в Telegram
امیر سپهبد🔥🤤 مردی بداخلاق و مغرور که تا به حال کسی چهره‌اش و از نزدیک ندیده و به مرد #نقاب‌دار معروفه😎 مردی خشک و سرد که از همه دخترا بعد از مرگ نامزدش فاصله میگیره... شب عروسیش به گوشش رسونده بودن که جنازه نامزدش در عمارت بزرگ شایان هاست.  دلبرش در تخت #ساشا شایان بر اثر تجاوز جان داده بود. باید تاوان می گرفت و زخم می زد تا آرام می گرفت. قسم خورده که بعد ازمرگ نامزدش #مهگل دیگه عاشق نشه و به کسی رحم نکنه بعد از اون همه سختی و درد و رنج درست وقتی میخواد انتقام شو بگیره بدجوری دل میبازه به خواهر دشنمش، به خواهر کسی که مسبب تمام مشکلات و دردهایی هست که کشیده....🥲💔 https://t.me/+I6Y2-JS65qBhNjY0 https://t.me/+I6Y2-JS65qBhNjY0 صب بپاک
Показать все...
Repost from N/a
خلاصه:💔🥀 جانان دختری کم سن و سال، که به‌خاطر سرو سامان گرفتن زندگی‌اش، داخل کارگاه حاج‌صادقی؛ قالی می‌بافد. اما حاج‌صادقی دلباخته او می‌شود و از او می‌خواهد که صیغه‌اش شود. جانان امتناع می‌کند تا این‌که، یک روز که هر دو داخل کارگاه تنها هستند، حاج‌صادقی وارد کارگاه می‌شود...🔞🔥 https://t.me/+SUbOd5mywqM0Nzc0 https://t.me/+SUbOd5mywqM0Nzc0 9پاک
Показать все...
#نیلوفر_آلپ #پارت_۵ 🚫هرگونه کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد. دیشب بعد حموم و خوردن یدونه قرص مسکن و یکی از قرص های خواب عزیز جون خوابم برد صبح با احساس ضعف و گرسنگی از خواب بیدار شدم،دیشب شامم نخورده بودم و بااون همه گریه و استرس و خونریزی اون ضعف طبیعی بود بعد خوردن صبحانه ظرفارو شستم یه استکان چای جلوی عزیز گذاشتم و برای شستن رخت چرکا و لباس های خیس خورده دیشب که کنار حموم مونده بود به حیاط رفتم و تموم حرصمو با چنگ زدن لباس ها خالی کردم. داشتم لباس هارو آب میکشیدم که بابلند شدن صدای در دستمو آب کشیدم با پشت شلوارم خشکش کردم چادرم رو از روی بند رخت حیاط چنگ زدم انداختم روی سرم... _کیه؟ _منم باز کن. با شنیدن صدای سیف چشمامو تو حدقه چرخوندم و پوف بلند بالایی کشیدم،الان کی حال داره برای ابن توضیح بده و بپیچونتش!؟ درو باز کردم و رفتم سراغ کارم که اومد داخل و درو بست. _سلام صبح بخیر نیم نگاهی بهش انداختم دوتا نون سنگگ دستش بود. _سلام صبح توام بخیر،از اینورا! _خوبی؟ _خوبم تو خوبی؟ _چرا همچینی؟رنگ و روت چرا انقدر زار و نزاره؟ _حالم خوش نیست زیاد از دیشب سرم درد میکنه به اون همه سروصدا و دود عادت ندارم. اومد جلو و لب حوض نشست و زل زد به دستام _مطمئنی فقط همینه؟ _آره پس چیه؟ _دیشب کجا غیبت زد؟من دوساعت و نیم داشتم دنبالت میگشتم. _تو باغ بودم داشتم قدم میزدم. بدون اینکه حتی نگاهش کنم جوابشو میدادم مبادا دروغم لو بره ازش خجالت میکشیدم و وحشت داشتم از اینکه کسی از ماجرای دیشب چیزی بفهمه.خم شدم شیر آب رو ببندم که زودتر خیز برداشت و بست. _میبندم من _مرسی سبد لباس های شسته شده که پر شده بود رو برداشتم ،آبشون رو میچلوندم و روی بند پهن میکردم. پاشد اومد کنارم ایستاد و زل رد تو صورتم... _دیشب چرا خواستی بیای بهم نگفتی؟چرا منتظر نموندی باهم برگردیم؟ _پیدات نکردم،کار توام طول میکشید اون موقع که نمیتونستی بیای! _تو زنگ میزدی بهم اگر پیدام نکردی بعد میدیدی میتونم بیام یا نه،منم تو مهمونی بود دائم درحال یورتمه رفتن بودم دوتا چشم میچرخوندی میدیدیم. _حالا خب که چی؟چیشده؟ندیدمت و اومدم و تموم شد رفت. لباسی که داشتم میتکونم رو ازم محکم گرفت و پرت کرد روی سبد و باقی لباسا _منو نگاه کن! _عههههه...دیونه ای؟چرا اینجوری میکنی؟ خم شدم لباس رو برداشتم که باز ازم گرفت و پرت کرد سرجاش قبلش صداشو بردبالا... _باتوام میگم منو نگاه کن! باحرص و طلبکار زل زدم تو صورتش... _هان چیه؟چی میگی اول صبح اومدی سین جیم؟ _دیشب چه اتفاقی افتاد؟ _هیچی چیشد؟دنبال چی هستی تو سیف اونو بگو! _دیشب کسی مزاحمت شد؟ پوزخندی زدم و باز خم شدم لباس رو برداشتم،تو دلم گفتم ای کاش مزاحمت بود کجای کاری اما گفتم: _نه کی به من نگاه میکنه؟میگم داشتم تو باغ قدم میزدم یه اکیپ اومده بودن اون سمت مست بودن هی چرت و پرت میگفتن ترسیدم از کنارشون رد بشم بیام داخل منتظر موندم برن که طول کشید. _مطمئن باشم همینه؟ _آره بابا کی از من دروغ شنیدی؟
Показать все...
👍 12💔 1👻 1
Repost from N/a
00:05
Видео недоступноПоказать в Telegram
کوهیار مستوفی مهندس مکانیک جذاب و هیکلی که همه دخترای محل برای نیم نگاهی از اون بال بال میزنن ، خودش محتاج نیم نگاه دختر خودساخته و شیطونیه که هر روز از جلو مغازه‌اش رد میشه و به کارگاه قالی‌بافی می‌ره . عطش و تب خواستنش مثل خون توی رگهاشه اما غرورش مانع میشه که قدم پیش بذاره . غافل از اینکه حاج صادقی پیر مرد معتمد محل و صاحب قالی بافی برای جانانش نقشه کشیده و طمع تن اونو داره و یک بار از تنهایی او در کارگاه....🔞🫣 https://t.me/+SUbOd5mywqM0Nzc0 https://t.me/+SUbOd5mywqM0Nzc0 صب بپاک
Показать все...
Repost from N/a
من، شهابم!... مثل اسمم زاده ی "آتش"🔥 تاجر مغروری که هیچ کدوم از دخترای اغواگر و زیبایی که دورم بودن نتونستن دل سنگ و سردم رو بدست بیارن اماااا... دختر کوچیک و مظلوم حاج تیمور وثوق، تونست! دختری که خونوادش طردش کرده بودن. ۱۱ سال ازم کوچیکتر بود و ساده تر از همه دخترایی بود که توی تختم اومده بودن ولی من... خواستمش! و چه چیزی بود که من بخوامش و بدستش نیارم؟ بچه بود ولی... به عقد خودم در اوردمش تا هیچ مردی حتی جرات نگاه کردن بهش رو نداشته باشه. همه چیز باب میلم بود تا وقتی که مردی رو دیدم که اون و بزرگ کرده بود و می تونست خیلی راحت ازم بگیرش. من ولی ادمیم که حاضرم قاتل بشم اما از چیزی که تصاحبش کردم نگذرم! پس...❤️‍🔥 https://t.me/+rp8Dtz4JZAI5NDJk https://t.me/+rp8Dtz4JZAI5NDJk 8پاک
Показать все...
#فریا #پارت۲۲۶ ازش جدا شدم و موهای کوتاه شقیقه اش که لا به لاش موهای سفید دیده میشد رو با ناخونام لمس کردم: _کجا بودی این چند روز؟گوشیت خاموش بود خبری ازت نداشتم نگرانت شدم. _دنبال یحیی! _پیداش کردی؟ _نه...هرجایی که فکر میکردم باشه سر زدم حتی شهرستان آب و اجدادیشون اما پیداش نکردم. _خوبی الان؟ _تورو دیدم خوبم...اما تا زمانی که اونو پیدا نکنم و به جزاش نرسونم آروم نمیشم،تو خوبی؟بهتری؟ببخشید این چند روز نبودم اما حالم اصلا خوب نبود نیاز داشتم تنها باشم و فکر کنم. _فکر کنی که تکلیف این زندگی کوفتی رو روشن کنی؟ اخمی کرد و چونه ام رو گرفت تو دستش... _ببخشید اگر بد حرف زدم حالم خوش نبود اما میخوام بدونی هیچ منظوری نداشتم هیچ قصدی نداشتم و ندارم فکر میکردم تنها باشم دور باشم میتونم آروم بشم اما نشد فهمیدم آرامشم کنار خودته! لبمو گزیدم که نگاهش روی لبای زوم شد و لبشو با زبونش تر کرد. _ازت ناراحتم! _شرمنده ام حلالم کن.جبران میکنم اوضاع خوبی نبود حال هیچ کدوممون خوب نبود بدترین اتفاقی که میشد برای یه مرد بیفته برام افتاده درک میکنی اینو نه؟ _آره...حال تورو میفهمم،سعی میکنم باهاش کنار بیام. _بعد سرفرصت مناسب باید باهم صحبت کنیم. _باشه. _اومدی خونه بابات قهر؟ لبخندی زدم و زل زدم تو چشماش: _نه مگه بچه ام؟ازت خبری نداشتم حالم خوش نبود گفتم بیام اینجا چند روزی بلکه آروم بشم. _پیدا کردی؟ _چیو؟ _آرامش رو! _الان که تورو دیدم آره...از کجا فهمیدی اینجام؟ _رفتم خونه خودمون مامان گفت همون روز رفتی،رفتم خونه ات دیدم نیستی خطتت خاموش بود از شانار پرسیدم گفت اومدی اینجا. _خطم؟خاموش نکردم من شاید شارژش تموم شده اصلا از دیشب چک نکردم. _خیلی میخوامتا! لبخندم عمیق تر شد و لبمو تر کردم. _منم... باانگشت شستش لبم رو نوازش کرد که لبم سوزن سوزن شد میون لبام فاصله افتاد انگشتش رو خواست وارد حفره ایجاد شده بین لبام ببره اما باصدای مامان که نزدیک آشپزخونه میشد و حضورش رو اعلام میکرد از هم فاصله گرفتیم. _فریا سیب زمینی ها سرخ شد؟ هینی کشیدم و دویدم سمت گاز خداروشکر مامان زیرش رو کم کرده بود و فقط بیش از حد طلایی شده بود و نسوخته بود فوری زیرش رو خاموش کردم و حین خارج کردن از روغن گفتم: _آره مامان سرخ شد. مامان اومد تو آشپزخونه حال محمدحامی و خانواده اش رو پرسید، ظرفهای ناهار رو حاضر کرد یه سینی چای ریختم با پیش دستی و کارد و چنگال از آشپزخونه بیرون رفتیم تا برنج دم بکشه چای و شیرینی هایی که محمدحامی خریده رو بخوریم. ⚠️هرگونه کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است و پیگرد قانونی دارد.
Показать все...
16👍 5👻 1
آخییییی...🥲🥹
Показать все...
9😢 3