زخم به زخم | هـ.عصمتی
"بســـم رب القلـــم" محتوای رمان مخصوص بزرگسالان است و برای عزیزان زیر هفده سال مناسب نیست!❤ #متاهلی #طلاق_عاطفی #آسیب_اجتماعی ❗کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام است❗ آثار دیگر نویسنده: تیک عصبی (فایل رایگان در همین کانال) در دست تعمیر (فایل فروشی)
Больше20 120
Подписчики
-3124 часа
-807 дней
-3530 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
#زخم_به_زخم
#هانیه_عصمتی
#پارت۱۵۱
***
ماشین را توی حیاط پارک میکند. پلک روی هم میگذارد و با دو انگشت شست و اشاره، گوشههای داخلی چشمانش را میفشارد. بس که امروز به مانیتور نگاه دوخته و ایرادهای کارمندانش را رفع کرده، حالا چشمانش درد میکنند و تار میبیند. تا شمال چطور میخواهد رانندگی کند با این وضعیت؟ باید دست به دامن پروا شود انگار!
پیاده میشود و سمت خانه میرود. راهرویی که به سالن میرسد را آرام طی میکند و از همان فاصله، چشمش میافتد به آشپزخانه و پاهایش به زمین میخ میشوند. نگاهش مات میماند روی مهگل و پسرکی که مقابلش پشت میز نشسته. مهگل مشغول کارهای خودش است و همزمان، با صدایی آرام و لبخندی روی لب، با طاهای کوچکش همخوانی میکند:
- یه روز آقا خرگوشه
رسید به یه بچه موشه
موشه پرید تو سوراخ
خرگوشه گفت آخ!
علیرضا شانهاش را به دیوار تکیه میدهد و با دلی که توی سینه بیقراری میکند، با نگاهی پر از حسرت، حظ میبرد از این قاب مادر و پسری! مهگل صدایش را عوض میکند، حالت چهرهاش را هم. نقش خرگوش را بازی میکند برای پسرکش:
- وایسا وایسا کارت دارم
من خرگوشِ بیآزارم
بیا از سوراخت بیرون
نمیخوای مهمون؟
طاها بلند بلند میخندد و مهگل میان خندهاش، چشم درشت میکند، انگشت اشارهاش را روی بینی میگذارد و "هیس" میگوید. دوباره با پوست کندنِ سیبزمینیها مشغول میشود و آرام میخواند:
- یواش موشه اومد بیرون
یه نگاهی کرد به مهمون
دید که گوشاش درازه
دهنش بازه!
این بار، توی نقش موش فرو میرود:
- شاید میخواد بخورتم
یا با خودش ببرتم
پس میرم پیش مامانم
آنجا میمانم!
شده بود یک بار، فقط یک بار این قاب را با پروا و برسام ببیند؟ اصلاً شده بود پروا یک شعر کوتاه به پسرکش یاد بدهد؟ پروا همیشه کار داشت، همیشه درگیر آن کاغذپارههای مسخره و مزون لعنتیاش بود! و کارش از برسام مهمتر بود حتماً! کارش از جانِ برسام طفلک هم مهمتر بود حتی...
کلافه نفس فوت میکند و سری به اطراف تکان میدهد. باید یاد بگیرد به این حسرتها پر و بال ندهد! این بار، محکمتر قدم برمیدارد و بلند میگوید:
- سلام.
مهگل از پشت میز بلند میشود و سمت علیرضایی که پشت اپن ایستاده، میایستد. لبخند میزند و میگوید:
- سلام آقا. خسته نباشید.
- ممنون.
- عمو جون!
طاها با شوق صدایش میزند، سمت او میدود و علیرضا با ذوقی که قلبش را قلقلک میدهد، کمر خم میکند و آغوشش را به روی طاها باز میکند و میگوید:
- بدو ببینم!
طاها خودش را توی آغوش او میاندازد و علیرضا او را از روی زمین بلند میکند. با حسی از ته دلش، گونهی طاها را میبوسد. طاها با شیرین زبانی میگوید:
- دلم واست تنگ شده بود عمو جون!
با غریبهها راحت نیست، علیرضا را دیر به دیر میبیند، اما آنقدر علیرضا به او محبت کرده که حالا طاها ذوق کرده از دیدنش! علیرضا با نوک انگشت اشارهاش، ضربهای آرام روی بینی طاها میکوبد:
- منم دلم واست تنگ شده بود بیمعرفت! چقدر دیر اومدی!
طاها به مهگل نگاه میکند:
- مامانی منو نمیاره دیگه!
علیرضا هم به مهگل نگاه میکند:
- مامانش بیارش دیگه!
مهگل از روی احترام لبخند میزند. جلو میرود، رو به طاها آغوش باز میکند و میگوید:
- بیا پایین مامان جون، عمو خستهست.
علیرضا اما مانع میشود:
- چی کارش داری مهگل خانم، بذار بمونه.
بعد، رو به طاها میپرسد:
- میمونی بغل عمو؟
طاها سر تکان میدهد:
- میمونم.
علیرضا چشمکی میزند و کف دستش را نشانش میدهد:
- بزن قدش!
طاها دست کوچکش را به کف دست علیرضا میکوبد و دل علیرضا ضعف میرود برایش. این پسرک توی آغوشش، طاها نیست؛ پسر کارگر خانه و آشپز شرکتش نیست. مات به چشمان طاها خیره میماند و نگاه برسامش را میبیند. آنقدر محو پسرک شیرینش است که حرفهای مهگل را نمیشنود. نمیشنود که او دارد از حالِ بدِ پروا میگوید...
👍 134💔 55❤ 27😢 9😱 2
3 15410202
Repost from N/a
Фото недоступно
-کوروش خاطر سروین رو میخواست.
تنش میخشکد و قلبش میان سینه از حرکت میایستد. جانش را یکنفر میخواهد؟
-کم سینه چاک نداره ولی تو روم وایساد گفت خاطرخواه یکی دیگه شدم.
پلک میبندد و انگشتان دستی که بند سوئیچ است مشت میشود. پاهایش جان حرکت نداشتند
-زنای این خونه تو چشم بزرگترشون زل نمیزنن و از خاطرخواهیشون نمیگن. توی تو یه چیزی دیده بود که مشتشو باز کرد... منم دیده بودم.
نفس جایی میان سینه اش خشکیده بودو رها نمیشد. به جان کندن میگوید
-منو خدا زده حاجی، شما دیگه نزن. میدونم چی شده، میدونم بینمون چی گذشته، میدونم چی گفتم و تهش به کجا رسید. خواستم بشه... نشد.
پیرمرد نفسش را رها میکند.
-به حرمت موی سفیدم یه کاری کن این دختره دل ببره و بی حرف پس و پیش بیچشم داشت به تویی که میگی نشد... دستشو بذاره تو دست یکی دیگه. اگر حقی به گردنت دارم اینو دریغ نکن.
https://t.me/+46B9kPj1G7djMWM0
رابطه عاشقانه پولاد با شایعه رابطش با زنی #متاهل از هم میپاشه. همه چیز با لو رفتن #بارداری زن و #خودکشیش و #بازداشت پولاد به جرم ضرب و شتم به هم میریزه وپولاد خسته از تمام اتفاقات تصمیم به ازدواج با اون زن میگیره غافل از اینکه سروین...
1 57930
Repost from N/a
Фото недоступно
❌ من پسری هستم که شیطنت زیاد داشتم تو زندگیم.
ولی اونقدری حالیم بود که برای دختر معصومی که همه ی آبرو و اعتبارش و برام گذاشت وسط، مرام خرج کنم.
می خواستم برگردم سر خط مستقیم. می خواستم شبیه آدمیزاد رفتار کنم.
بشم همونی که دلش می خواد.
ولی این وسط راه و مسیری رفته بودم که برگشت ناپذیر بود.
خطاهایی کرده بودم که اگه می خواستم هم نمیشد از گذشته برگردم.
فقط ترس داشتم از اون روزی که بفهمه بزرگترین دروغم بهش چی بوده..
اینکه من عضو بزرگترین سازمانِ.....😱
#هیجان_خالص
https://t.me/+jz4d2tqCoHMwMWM8
55200
پشت سرم می ایستد، با هر دودستش بازوانم را میگیرد و کنار گوشم با طمانینه و نجوا کنان لب میزند:
_ حواست هست که داری چیکار میکنی؟ یا نه؟؟؟ عمدی تو کارت نیست!
لبهایش را روی گردنم میکشد، سر خم میکنم و قلبم ریتم تندی میگیرد، نفسم به شماره میفتد و لب میگزم تا بیش از این رسوا نشوم :
_تو اهل این مدل بازی کردن تو دوستی نبودی!
سر انگشتش را از آرنج تا کف دست سردم میلغزاند و لرزی شیرین به جانم میریزد، لرزی که از نظرش دور نمی ماند و فشار دست دیگرش روی بازویم محسوس تر می شود و بی رحمانه بازی کلماتش را پیش میگیرد:
_ نمیترسی از اینکه میخوای با من بازی راه بندازی؟ هوم؟
کلمه ها از سرم رخت میبندند، چشم میبندم و در دل اعتراف میکنم که ترس کنار او معنا نداشت. اصلا چون خود او بود منِ بی بال و پر دلم قرص به پرواز بود. رهایم میکند. سر بلند میکنم و نگاهش میکنم که با لحنی جدی میپرسد:
_ فکر کردی یه وقت کم بیاری یا تحمل هر اتفاقی رو داری؟
کار من از این حرفها گذشته بود. اما لب میبندم بلکه حرفهایم را از چشمانم بخواند.
https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk
آتیه دختریه که یه روز علاوه بر اینکه دست رد به سینه ی پسر عموش سیاوس میزنه، اونو به بدترین شکل طرد و تحقیر میکنه ، اما بعد از نامزدیش و ناپدید شدن یکباره ی نامزدش پاش به ماجراهایی باز میشه و نقاب از چهره ی خیلیا میفته، اتفاقاتی که دوباره گذشته ارو وسط میکشه و باعث میشه آتیه درصدد رفع کدورت از پسر عموش بربیاد. ولی در این بین خاکستر عشقی قدیمی شعله ور میشه ، امااااا...
https://t.me/+HDyln7IGODozY2Vk
#تولد_یک_پروانه_رمانی_عاشقانه_و_ناب ❤❤️❤️
#عشقی_قدیمی_که_دوباره_شعله_ور_میشود_و_خاکستر_میکند❤️🔥❤️🔥❤️🔥
75910
Repost from N/a
_برو آسید مرتضی امشب شب عروسیته ... برو منتظرتن ... به جدت قسمت می دم برو ...
تمام سعیم را کرده بودم تا اشک نریزم...
من امشب تا صبح می مردم اما دم نمی زدم.
دستش را روی در چهارچوب گذاشت و زل چشمانم گفت:
_می دونی که نمی خوام... اگه بهم بگی نرو نمی رم آی پارا...
دلم برایش ضعف می رفت... برای تمام مردانگی هایی که در حقم کرده بود و من هیچوقت نتوانسته بودم جبران کنم.
امشب من شوهرم را با دست خودم به حجله می فرستادم. داشتم خفه می شدم اما نباید می گذاشتم بفهمد...
صدای نور خانم توی سرم هو می کشید:
_اگه واقعا دوستش داشته باشی عذابش نمی دی... رضایت می دی با کسی که سال ها عاشقش بوده عروسی کنه...
چشمانم خیس شد... من دوستش داشتم؟ من جان می دادم برایش...
_ آی پارا. من توی چشمات می خونم دلت نیست برم... فقط بگو نرو ...
چرا نمی فهمید یک جماعت عنتر و منتر ما نبودند؟!
روی پنجه ی پا بلند شدم و کنار گوشش را بوسیدم:
_برو آسید برو... تو بهم قول دادی یادت نرفته که؟
صدای ساز و دهل می آمد... ان سوی عمارت جشن و سرور برپا بود.
_عروست منتظره آ سید مرتضی... برو...
دستش را در چهارچوب در گذاشت و مرا بین خود و در نگه داشت.
چشمانش غمگین بود و می توانستم درد را در نی نی آن ها بخوانم...
_من امشب میمیرم آی پارا... کاش به حرفت گوش نداده بودم...
چانه املرزید... لعنتی بالاخره قلبم را لرزانده بود.
_فردا صبح میام...
توی دلم نالیدم:
_فردا صبح ؟ یعنی درست صبح زفاف... می خواست عروسش را رها کند و به اتاق زن خون بسی اش بیاید؟
چه کسی می دانست فردا صبح چه در انتظارمان است ؟
خواستم چیزی بگویم که صدای خواهرش به گوش رسید:
_داداش چی شد پس؟ چرا نمیایی ؟
قلبم فشرده شد...
_برو منتظرتن آقا سید...
انگشتانش مشت شد و نالید:
_کاش منو ببخشی...
چشمانش را بست و باز کرد.
دلم داشت منفجر می شد...
_داداش عروس دو ساعته توی اتاق منتظره ... بیا دیگه صبح شد...
https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
https://t.me/+CDTKr01ndL00YWY0
#عاشقانه
#خونبسی
#جدیدترین_اثر_عاشقانه_شهلا_خودی_زاده
#چندماهبعد😭
صدای ناله های پر درد نرگس کل عمارت را پر کرده بود.
قابله فریاد زد:
_بچه داره میاد.
لبخند تلخی زدم. صدای سید مرتضی را می شنیدم که داشت دلداری اش می داد.
_نرگس جان طاقت بیار.
بغض همزمان به گلویم نشست.
درد داشت و سید مرتضی نازش را می کشید.
قابله خواسته بود در این لحظهی حساس کنار او باشد.
داشتم خفه می شدم.
کسی تنه زنان از کنارم گذشت:
_باز که سر راه وایستادی... برو آب گرم آماده کن. بچه داره دنیا میاد.
چشمان خیسم را به در اتاق نرگس دوختم.
منه حسرت به دل قدمی به سمت آشپزخانه برداشتم. باید آب گرم آماده می کردم. هر چه بود بچهی شوهرم داشت به دنیا می آمد. بچهی عشقم... همانی که باید مال من می بود اما آن ها حسرتش را به دلم گذاشتند.
پا توی آشپزخانه گذاشتم. این مرد دیگر مال من نمی شد. نرگس کار خودش را کرده بود.
همان بچه ای که سید مرتضی می خواست را به او داده بود کاری که من نتوانسته بودم.
کنار آتش نشستم.
ته دلم داشت می سوخت.
من که گفته بودم می توانم تحمل کنم . من که خود رضایت داده بودم . پس این چه حال بدی بود؟
با صدای نورخانم به عقب برگشتم.
صورتش مثل همیشه جهنمی بود. من این زن را هیچ وقت باور نکردم حتی آن وقتی که به التماس خواست رضایت دهم تا سید مرتضی نرگس را بگیرد.
چشمان خیسم را که دید جلو آمد و مقابلم ایستاد:
_من که بهت گفته بودم حق به حق دار می رسه... دیدی ... سید مرتضی از اولشم مال نرگس بود... تو فقط یه خون بسی آی پارا... تا آخرشم خون بس می مونی... بذار برو از این جا... بذار آسید مرتضی کنار زن و بچه اش آسوده زندگی کنه...
لب هایم لرزید:
_من که کاری به زندگی شون ندارم... بذارید بمونم....
_ آسید مرتضی عاشقت نیست فقط بهت تعهد داره... اما اگه تو واقعا عاشقشی ...اگه تو بری اونا خوشبخت می شن. برو از این خونه...خودتو گم و گور کن... نذار پیدات کنه...
قلبم فرو ریخت. حکم مرگم را صادر کرده بود.
اشکم فرو ریخت.
سرم را به طرفین تکان دادم. می مردم اما نمی رفتم.
صدای سید مرتضی از بیرون به گوش رسید:
_آی پارا کجایی ؟ بچه به دنیا اومد.
من که میمردم برای بابا شدنش... برای این صدای خوشحالش...
نگاه تیز نور خانم به من بود هنوز...
_ باید بری آی پارا... همین حالا ....
توی این رمان دوتا قصه داریم قصه گلبرگ و قصهی مادربزرگش آی پارا. عاشقانه های خاص این رمان به قلم عاشقانه نویس معروف تلگرام خانم شهلا خودیزاده نوشته شده و دلتونو آب می کنه جا نمونید که به زودی لینک کانال برای ورود باطل خواهد شد. تم خونبسی😍💥
👍 1❤ 1
1 45320
❗️فرصت ویژه عضویت در vip❗️
دوستان عزیزم، هزینهی عضویت در کانال ویآیپی به زودی افزایش پیدا میکنه. فرصت آخر عضویت با قیمت فعلی رو از دست ندید!
تعداد پارت در حال حاضر: ۲۹۷ (۱۴۷ پارت جلوتر)
مبلغ عضویت: ۳۵ هزار تومان
شماره کارت:
5041721217035600
آیدی برای ارسال فیش: @haniyeh_smt
ظرفیت باقیمانده: فقط و فقط ۳ نفر❗️1 01100
به دخترکی که رقیب و وارث پدربزرگش بود نگاه کرد. شالگردن بلند زرد رنگی را به دور گردنش چند لایه پیچیده و با سری افتاده و نگاهی که به روی زمین خیره مانده بود قدم های شمرده برمی داشت.
به خوبی نگاهش کرد و به خاطر سپرد که باید چطور ترمه بافی محبوبش را تسلیم ان دخترک کند. هر حرکت، اجزای چهره اش و زمزمه های زیر لبش را از بر کرد.
چطور اهسته در ان فرم بدقواره و گشاد مدرسه راه می رفت. چطور مغنعه اش دور موهای کوتاه و پف کرده اش را گرفته بود و فرهای درشت و شلخته ای از جلوی مغنعه اش بیرون ریخته بود.
دخترک را مرور کرد. ساده، کمی بور، تپل و کوتاه بود. با ان شالگردن زرد رنگ ترکیب جالبی درست کرده بود. درست مثل شازده کوچولو! پوزخندی زد و زیر لب گفت:
_ این گوی و این میدان، ببینم می تونی کارخونه ی منو از چنگم دراری یا نه، شازده کوچولو!
***
#پارتآینده
_ بهتره برم به مادرجونت اخبار همخونه شدنم رو بدم! مطمئنا سر از پا نمیشناسه!
شاهدخت ماتش برده بود. نریمان همیشه او را کیش و مات می کرد که بر سر جای خشکش زده بود.
_ چی دارین میگین؟!
یقه ی کتش را به سر انگشتان زده ان را تاب داد و روی شانه انداخت. با چشمانی باریک شده و سرد نگاهش کرد.
_ واضح گفتم اومدم خونه ام استراحت کنم.
به نفس نفس افتاده بود. با صدایی بلندتر از پیش گفت:
_ یعنی چی که میخواین بگین همخونه شدیم؟! ما که همخونه نیستیم. نکنه اینجا موندنتون هم یه شرط دیگه است برای کمک به ترمه بافی؟ میخواین هم ترمه بافی رو صاحب بشین هم خونهامو؟!
چنگی محکم به بازوی او که برای دفاع از خود ناخواسته قدمی عقب برداشته بود و با پای دردناکش در شرف افتادن بود زد و با غیظ گفت:
_ ترمه بافی قبل از اینکه تو و اون مرتیکه دزد مثل بختک بیفتید روش مال من بوده. بابت عمارت هم یادت باشه اینجا سه دنگش به ناممه و خونه امه. تو هر چی هم بالا پایین بپری نمیتونی جلومو برای موندن توی خونه ی خودم بگیری.
دهان شاهدخت که به اعتراضی باز شد سرش را پایین اورد و با صدایی محکم راه اعتراضش را بست:
_ فکر کردی سر گنج نشستم تا اون همه پول رو برای تسویه ی وام و سرمایه ی ترمه بافی جور کردم؟ از اپارتمانم زدم، از پس اندازم زدم به خاطر غلط تو! حالا پای لرز اون خربزه ای که خوردی بشین!
از تصور همخانه شدن با نریمان حالش دگرگون میشد. زندگی اش با وصیت حاج احمد زیر و رو شده بود. پیش از اینکه نریمان از او دور شود با صدای سردی گفت:
_ اینجا نمیتونی راحت زندگی کنی.
نریمان با پوزخند نیم نگاهی به سمتش انداخت. شاهدخت ادامه داد:
_ اگه قرار بر تصاحب کارخونم برای نجاتشه که ساکت موندم و حرمت نگه داشتم. اما اجازه ی موندنت اینجا و خراب کردن حریم شخصیم رو نمیدم.
پوزخندش کمرنگ تر شد و سردتر از او پاسخ داد:
_ فکر کنم الان برات روشن کردم که هیچ کاری از دستت برنمیاد تا نذاری توی خونهی خودم بمونم.
https://t.me/+OnGmA7oCfvQ5YmRk
نریمان تنها نوهی مذکر باقی مانده از خاندان پرآوازهی نقشبند است. وارثی است که مجموعهی عظیم نساجی پدربزرگش را اداره میکند. کارخانه ی مورد علاقهاش ترمهبافی موفقی است که یادگار برادرش است.
ناگهان با مرگ پدربزرگش متوجه وجود وارثی دیگر میشود.. دخترکی شهرستانی و هفده ساله که نوهی پنهانی پدربزرگش بوده و حال مالک ترمهبافی محبوبش است...نریمان از بی عدالتی پدربزرگ کینه گرفته و میخواهد ان کارخانه را از چنگ شاهدخت بیرون کشد...
https://t.me/+OnGmA7oCfvQ5YmRk
33810
Repost from N/a
Фото недоступно
#این_رمان_روانشناختی_است
منحط🥀
میخواهم تمام دوست داشتن های مخفی این مدت را، تمام علاقه ممنوعه ام را، یکجا با یک رد سرخ روی لب هایش، بگذارم.
صدای پای حامی، صدای چرخش لاستیک ها روی سنگریزه های باغ، آهنگ شاد نامزدی و همه و همه داد میزد که وقت کم است. بجنب نوا! روی نوک پا بلند میشوم، چنگ میزنم به یقه پیراهنش، چشم میبندم که نبینم و گناهم را پشت همین پلک ها خاک کنم!
بوی اسپند عمه میزند زیر بینی ام، علی داد میزند که گوسفند را برای عروس و داماد آماده کنند. قلبم میریزد اما میدانم دردش چیست! میخواهد مسبب یک جدایی شود! در حیاط سوت میزنند، کل میکشند، هو میکشند، مانده ام حنجره شان پاره نمیشود؟
کمرم را چنگ میزند. یعنی بگو نوا! احساست را با لبانت بگو! فاصله صورتمان کم و کمتر میشود. کسی به در میزد. خاله بلند میگوید:
_آقا داماد، صبرت کو؟
و داماد میخندد. بجنب نوا! یک سانت... زمان محدود است دختر! می بوسم و حامی به در میزند.
_نوا؟! میتونم بیام تو؟
میترسم. میخواهم عقب بکشم، او رهایم نمیکند...
https://t.me/+DZsNzaFIIsJkZTA0
❌بنر واقعی است ولی رمان هنوز به این پارت نرسیده.
28200
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.