cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

𝑺𝒂𝒕𝒂𝒏'𝒔 𝒗𝒐𝒊𝒄𝒆

Рекламные посты
2 585
Подписчики
-1624 часа
-1247 дней
-54330 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

#part14 با حال داغون بلند شدم و وارد حمام شدم، زیر دوش آب وایستادم و چشمامو بستم. دلم میخواست چشمامو که باز میکنم سالها گذشته باشه... سامیار از اینکه میخواستم همچین کاری کنم راضی نبودم اما ملیکا حرف خودشو زده بود که حتی اگه قبول نکنم به یکی دیگه میگه. و من نمیخواستم دردسری درست کنه، و مجبور بودم با یه دختری که نمیشناسمش بخوابم و بدترین بلاهارو سرش بیارم! در اتاق باز شد و ملیکا اومد _سامی بدو بیا دیگه. نگاهی بهش انداختم خواهرم بود، عزیزم بود، نمیتونستم برنجونمش پس حرفی در این باره نزدم و فقط گفتم: _بیارش اتاق خودم. _اما... _ملیکا اعصابم خورده گفتم بیارش همینجا. _باشه بابا نزن منو، فقط این دوربینو میزارم اینجا بهش دست نزن. _اوکی. دوربینو روی میز گذاشت و از اتاق بیرون رفت. To be continued..‌.
Показать все...
5💔 1
#part13 با صدای ملیکا وحشت زده نگاهش کردم و گفتم: _آر... آره _خوبه، داری دختر خوبـی میشی. حرفاش بوی تمسخر میداد، هیچوقت فکر نمیکردم به این حال و روز بیوفتم! داداشش چیزی نمیگفت. نگاهش کردم بهش میومد بیست پنج بیست شیش سالش باشه. میترسیدم نگاهش که میکردم ترسم بیشتر میشد! نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که ماشین متوقف شد. _پیاده شو با ترس و لرز پیاده شدم، و با یه عمارت بزرگ رو به رو شدم! پشت سرشون حرکت کردم اونقدری حالم بد بود که نمیتونستم حتی به اطراف نگاه کنم. فقط وقتی به خودم اومدم که خودمو توی یه اتاق دیدم و ملیکا گفت: _دوش بگیر، اماده شو واسه خدمت به داداشم. و از اتاق بیرون رفت که روی زمین آوار شدم. من داشتم چیکار میکردم؟ اگه خانوادم میفهمیدن چی؟ خدای من نجاتم بده! To be continued..‌.
Показать все...
18
#part12 انگاری باید شرط ملیکارو قبول میکردم! میدونم پاکیمو از دست میدم شاید زندگیم از بدتر بشه اما... اما بهتر از اینه که یه زن بخواد بهم تجاوز کنه! چند روز بعد از زندان بیرون اومدم، حتی خانواده خبر نداشتن آزاد شدم. هرچند این مدت هیچکدوم به دیدنم نیومده بودن! ملیکا گفته بود نباید کسی بفهمه آزاد شدم و به محض اینکه آزاد بشم باید کاری که گفته رو  انجام بدم! هنوزم باورم نمیشد همچین چیزیو قبول کردم! نکنه از چاله به چاه افتادنِ؟ وقتی یه ماشین جلوم ترمز کرد دیگه نتونستم به چیزی فکر کنم. _سوار شو. سوار شدم ملیکا بود و یه پسر که میدونستم داداششه! نمیدونستم چیکار کنم از ترس و استرس حس میکردم قلبم توی دهانم میتپه! _شرطمونو که یادته دیگه؟ To be continued..‌.
Показать все...
15
#part11 زیبا بود! اون... اون یه زنِ! وای وحشت زده خودمو تکون دادم اما زورم بهش نمیرسید! زبونشو روی گردنم کشید که مورمور شدم و چندشم میشد. فقط گریه میکردم رسما توی زندان توسط یه زن داشت بهش تجاوز میشد! نمیدونستم چیکار کنم تو یه حرکت دستشو گاز گرفتم که از روم کنار رفت و تونستم جیغ بکشم! اونقدری صدای جیغم بلند بود که چند ثانیه بعد همهمه ای توی زندان به پا شد. و وقتی یکی از مامورا اومد و گفتم که اذیتم کرده زیبا رو به انفرادی فرستادن. اگه میگفتم میخواسته بهم تجاوز کنه ممکن بود حرفمو باور نکنه و حتی خودمم توی دردسر بیوفتم! توی خودم جمع شدم، کم کم همه دوباره خوابیدن و من بودم که از ترس به خودم میلرزیدم و خوابم نمیبرد! یاد حرکات دستش روی بدنم افتادم دلم میخواست خودمو آتیش بزنم. To be continued..‌.
Показать все...
21
#part10 حرفاش باعث میشد دلم بخواد بمیرم، من باعث شدم که مامانم بخواد تن به این خفت بده! _به حرفم فکر کن، میتونی آزاد شی و یکبار با داداشم بخوابی و بری پی زندگیت و یا میتونی بمونی همینجا و بپوسـی. با رفتش دوباره به سلولم برگشتم و روی تخت دراز کشیدم بی توجه به تیکه های زیبا پتو رو روی سرم کشیدم و به چشمام اجازه باریدن دادم. منی که دست یه پسرم بهم نخورده باید زیرخواب یه نفر بشم که از قضا میدونم دشمنمم هست! و ملیکایی که من میشناسم به همون راضی نمیشه. دوباره حرفاش توی مغزم اکو شد! «اونی که قراره توی زندان بپوسه و ننش هرروز مثل یه سگ التماس کنه که رضایت بدیم من نیستم تویی» لعنت به من که زندگیه خودم و خانوادمو نابود کردم! نمیدونم چقدر گریه کردم که خوابم گرفت... با حرکتی روی بدنم وحشت زده چشمامو باز کردم! توی تاریکی چهرشو نمیدیم اما سینه هامو چنگ زده بود و خودشو بهم میمالید! تا خواستم جیغ بکشم دستش روی دهانم نشست و بعد صداشو شنیدم! _هیس، لازمه صدات دربیاد همینجا این تیزیو توی گردنت میکنم هرزه. To be continued..‌.
Показать все...
21
کسی سریال اسکم اسپانیا رو داره ؟ اگه آره بفرسته برام ❤️ @isa_0_y
Показать все...
#part9 _لطفا! _هه شرط داره. متعجب لب زدم _شرط؟ چه شرطــی؟ _با برادرم بخواب _چــــــــــــــــی؟! وحشت زده نگاهش کردم این چی میگفت؟ نکنه دیوونه شده؟ _عا عا واضح نبود؟ میگم با برادرم بخواب، اگه نمیدونی خوابیدن چه معنای میده باید بگم باهاش سکس کن. بهش ک‌س بده، اوکی شد؟ از وقاحتش با دهان باز نگاهش میکردم و کم کم به خودم اومدم و با اعصبانیت بلند شدم. _خـفه شو، من حاضرم بمیرم اما تن به همچین خفتی ندم! مگه من جن‌ده ام؟ چی شد که فکرکردی من مثل خودتم؟ با سیلی که به صورتم زد به سختی خودمو کنترل کردم تا آوار نشم رو سرش! _انگاری هنوز آدم نشدی! اوکی مشکلی نیست اونی که قراره توی زندان بپوسه و ننش هرروز مثل یه سگ التماس کنه که رضایت بدیم من نیستم تویـی. To be continued..‌.
Показать все...
20
#part8 ساره گفته بودن ملیکا بهوش اومده و میخواد منو ببینه! استرس داشتم میدونستم میخواد تحقیرم کنه دوباره! روی صندلی نشسته بودم که در باز شد و دیدمش، مثل قبل بود هنوزم فقط چشماش یکم گود افتاده بود. بعد من بخاطر این که از من سالم تره افتادم زندان! _خوش میگذره؟ چیزی نگفتم که صندلی رو کشید و نشست. _زبونتو موش خورده؟ _نه _زندان چطوره؟ دوستش داری؟ میدونستم باید کوتاه بیام بلکه نرم شه. _تو که خوبی الان، چرا رضایت نمیدی من آزاد شم؟ باصدای بلند مثل دیوونه ها خندید که معتجب نگاهش کردم! _رضایت بدم؟ آزاد شی؟ چیز دیگه ای نمیخوای خانومی؟ To be continued..‌.
Показать все...
20
#part7 _خوب.. خوبم مامان گریه نکن. دستمو گرفت و گفت: _نگران نباش اون دختره بی خانواده رو انداختیم زندان تا تاوان کارشو پس بده. با شنیدن این حرف لبخندی روی لبم نشست و چند ثانیه بعد به خنده تبدیل شد. برنامه ها واسش داشتم میدونستم چیکارش کنم. _مامان بابایی و داداش کجان؟ چرا حالا که بهوش اومدم نیومدن؟ حرفمو با ناراحتی ظاهری گفتم که مامان زود گفت: _دخترم ناراحت نباش، بابات و داداشت این مدت اکثر موقع ها پیشت بودن. و همین صبح رفتن خونه فعلا بهشون زنگ نزدم الان خبرشون میکنم تا بیان. _باشه. چند روز بعد _داداش؟ _جانم؟ چیزی میخوای؟ حالت خوبه؟ خندیدم و گفتم: _آره آره خوبم نگران نباش، فقط یچیزی ازت میخوام. _خداروشکر، جانم چی میخوای؟ از تصمیمی که گرفته بودم کاملا راضی بودم. و گفتم... To be continued..‌.
Показать все...
20
#part6 با اومدن دکتر و چندتا پرستار توی اتاق بهشون نگاه کردم کاش دکتر بهم مسکن میزد تا سردردم بهتر شه. _ملیکا خانم بلاخره بهوش اومدی، میدونی چقدر خانوادتو نگران کردی؟ یه لحظه! من اصلا اینجا چیکار میکنم؟ فقط چند لحظه طول کشید تا یادم بیاد که با ساره بحثم شد و اون هولم داد و؟ یعنی اون باعث شد که من الان تو این حال باشم؟ دکتر بهم نزدیک شد و گفت: _به چی داری فکر میکنی که ضربان قلبت بالا رفت؟ چشمامو بستم و به سختی فقط لب زدم _سردرد دارم. نمیدونم چند دقیقه گذشت که دکتر بعد از چکاپ کردن به بخش منتقلم کردن و با مسکنی بهم زده بودن خوابم گرفت. چشمامو باز کردم اینبار خبری از درد نبود و صدای مامانو شنیدم. _ملیکا عزیزم بلاخره بهوش اومدی، الهی مادر بمیره که تو به این حال افتادی! To be continued..‌.
Показать все...
19
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.