cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

گاهـــــــوک 🕸

«لب عیسی صفتش مرده به دم زنده کند» رمان‌های دیگر ما: #تروفه #مخدوم Coming soon نویسندگان: سایــهC꯭᭄ꨄ︎ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎ ریحــان

Больше
Рекламные посты
35 921
Подписчики
+18424 часа
-1347 дней
-63430 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
Показать все...
sticker.webp0.14 KB
Repost from N/a
#پارت۳۰۰ - دنبال اون زن بیوه هستی؟! خونه‌ی حاجی محله میمونه، قال پیچیده حاجی صیغه‌ش کرده! چکاره‌شی اقا پسر؟ به سختی نفسش بالا آمد. - آدرس خونه‌ی حاجی و بدین بقیه‌ش به سما مربوط نمیشه. زن بینی چین داد و زیر لب آدرس را گفت. زنی که عقد او بود، چگونه می‌توانست صیغه یک حاجی پیری شود! https://t.me/+fsdBnlPTsSIwNjhk در خانه که با صدای مهیبی زده شده، حاج آقا بسم الله گویان خودش رفت در را باز کند. - کیه؟ آروم اخبی اومدم... همینکه در را باز کرد و صورت عصبی مهزاد را دید، اخمی کرد. - سلام پسرم. خیر باشه باباجان؟! - هیچ خیر نیست پیری! زن من و کجاست؟! چکار کردی با زن من!؟ مرد دستی به محاسن سفیدش کشید. - بفرما داخل اینجوری دم در داد و هوار نکن. پوزخندی زد و دست‌هایش را از هم باز کرد. - اصلاً اومدم که آبروی تو رو ببرم! یالا بگو بزنم چیکار کردی حاج آقای بی‌ناموس! پیرمرد قدمی به مهزاد نزدیک شد. - پسرم زشته اینجوری آبروریزی نکن... برو یه دوری بزن یکم آروم شی، بعد بیا با خانومت هم با خانومت حرف بزن... اینجوری که.... حاجی را کنار زد و خودش داخل رفت. همان لحظه نیلرام هم هراسان از خانه بیرون آمد. - مهزاد چطوری من و پیدا کردی! با خشم جلو رفت و بازویش را چنگ زد. - زنیکه جنده من و ول کردی و خودت اومدی با یه پیری ریختی رو هم! اشک هایش جاری شد. - چی میگی دیوونه! من هنوز زنتم... پوزخند زد و نیلرام را روی زمین پرت کرد. - گمشو فردا درخواست طلاق میدم. خواست بیرون برود که صدای حاجی را شنید. - این زن حامله بود از خدا بی‌خبر! با تعجب برگشت که متوجه خون جاری شده کف حیاط شد و.... https://t.me/+fsdBnlPTsSIwNjhk https://t.me/+fsdBnlPTsSIwNjhk https://t.me/+fsdBnlPTsSIwNjhk https://t.me/+fsdBnlPTsSIwNjhk https://t.me/+fsdBnlPTsSIwNjhk https://t.me/+fsdBnlPTsSIwNjhk
Показать все...
Repost from N/a
کدوم گوری قایم شدی تخـ*ـم حروم؟! اینا تا نبرنت پرورشگاه از اینجا نمیرن دخترک وحشت زده از روی تخت بیمارستان پایین رفت که کیانا فریاد زد _عرضه ندارید یه بچه رو تو دوتا اتاق بیمارستان پیدا کنید؟! بغض دخترک ترکید و کنار پایه‌ی تخت جمع شد سوزن سِرُم کشیده شد خون از دستش بیرون زد بازهم فریاد زن و صدای قدم هایی که نزدیک اتاق شد _همون موقع که کیارش توی حرومزاده رو برد عمارتش خودم باید مینداختمت بیرون تا الان به خاطر تو لب مرگ نباشه باورش نمی‌شد مرد روی تخت بیمارستان بود بزرگترین رئیس مافیای کشور که دخترک را دزدیده بود اما به جای اذیت کردنش... از ته دل هق زد و سرش را روی زانویش گذاشت بازهم قلبش درد گرفته بود که دکتر نگذاشته بود وارد آی سی یو شود و کیارش را ببیند او تنها کسی بود که باهاش مهربان بود برعکس رفتارش با دیگران... در یکدفعه باز شد با دیدن چشمان سرخ کیانا گریه‌اش شدت گرفت _خا..نوم تروخـ..دا من.. من نمیخوام برم.. آقا قول داده بود هیچوقت تنهامـ... کیانا که یکدفعه به سمتش هجوم برد و موهایش را چنگ زد با وحشت چانه‌اش لرزید _انگار دست توئه...فکر کردی حالا که کیارش پشتت نیست میزارم دور و برش باشی هرزه؟! تنش را روی کف بیمارستان کشید که سوزن سرم از دستش کنده شد از درد ضعف کرد _بابای حرومزاده‌ت کم بود که توی یه ذره بچه هم میخوای گو*ه بزنی به زندگی داداشم؟! کیانا تنش را محکم وسط راهروی بیمارستان پرت کرد با عجز هق زد گوشه‌ی دیوار مچاله شد _من نمیخوام بر..م پرورشگاه...آقـ..ا گفته بود نمیزاره برگردم اونـ..جا کیانا بی‌توجه به آن مرد های سیاهپوش اشاره زد کیارش گفته بود اینها بادیگاردهایش هستند دخترک پر وحشت چشمان آبی‌اش را میانشان چرخاند با اینکه کیارش سرش را به سینه‌اش فشرده بود تا نترسد اما شنید که این مردها آن روز آن مرد را کشتند همانی که دخترک را اذیت کرد به دستور کیارش _اینو میبرید میندازید جلوی اون زن و مردی که جلوی بیمارستان وایسادن...از پرورشگاه اومدن... وای به حالتون کیارش به هوش بیاد و بفهمه این بچه توی تصادف نمرده دخترک هیستریک وار سر تکان داد بچه ها هم اذیتش می‌کردند بازهم وقتی شب ها از درد قلبش بنالد بچه ها میزدنش اما کیارش هیچوقت او را نزده بود حتی وقتی می‌گفت درد دارد بیمارستان می‌بردش و تمام شب میگذاشت دخترک روی سینه‌اش بخوابد بی‌پناه در خودش جمع شد و اشک ریخت زیر لب به خودش دلداری داد _آقـ..ا به هوش میاد... وقتی بیدار بشه بهش می‌گم نمیخواستم تنهاش بزارم...بازم میاد دنبالــ... پشت دست کیانا که یکدفعه به دهانش کوبیده شد خون از لب هایش بیرون ریخت کیانا غرید _چه گوهی خوردی؟! با وحشت سر تکان داد _ببخـ..شید قلبش تیر می‌کشید هیکل کیانا دوبرابر دخترک بود و سنش هم دخترک فقط 16 سالش بود _رزا تو تصادف سه روز پیش مرده... تو مگه زنده‌ای که میخوای برگردی پیش کیارش؟! زار زد که دست کیانا اینبار محکم تر به صورتش کوبیده شد بلند غرید _نشنیدم صداتو هرزه... رزا زنده‌اس؟! چشمانش از دردی که یکدفعه در سینه‌اش پیچید سیاهی رفت کیانا خواست دوباره دستش بالا بیاید که دخترک با گریه نالید بازهم همان حالت ها نفسش سنگین شده بود _نـ..ـه.. رزا تو..تو تصادف مرده کیانا نیشخند زد و پایش چرخید نوک تیز پاشنه‌ی تیز کفشش را روی دست دخترک که زمین را چنگ زده بود گذاشت و فشرد که دخترک بی‌حال ناله کرد حتی نتوانست جیغ بزند درد بیشتر شد و چشمانش سنگین تر _نشنیدم تخـ*م حروم... رزا کجاست؟! دخترک با درد نفس نفس زد دندان هایش بهم می‌خورد _مر..ده..رزا..مرده پایش را برداشت و نیشخندش جمع شد چانه‌ی ظریفش را تهدید آمیز چنگ زد جوری فشرد که دندان های دخترک از درد جیغ کشید _فقط دلم میخواد دوباره ریختت و ببینم این اطراف... میدونی اونموقع چی میشه؟! دخترک در سکوت با هق هق نگاهش کرد که سرش را نزدیک گوشش برد آرام پچ زد _تو که دلت نمیخواد...تیمور بیاد دیدنت؟! تن دخترک هیستریک شروع به لرزیدن کرد بدنش قفل شد تیمور همان کسی که هرشب در انبار زیر پله آزارش میداد کیانا با حس خیسی شلوار دخترک نیشخند زد چانه‌اش را رها کرد _یادم باشه بگم هرشب پوشکت کنن دخترک با خجالت اشک ریخت و سر پایین انداخت کیانا به آدم های کیارش اشاره زد _ببرینش...دیگه تا آخر لال میمونه مردها که سمتش آمدند ناخودآگاه خودش را عقب کشید لرزش هیستریک تنش بیشتر شد رنگش روبه کبودی رفت کاش مرد بود کیانا خیره به پرستارهایی که نگاهشان می‌کردند لب زد _اینارو هم خفه کنید وقتی کیارش به هوش اومد چیزی نگن _اگر من بیهوش نباشم چی؟! با صدای غریدن کسی چشمان بی‌حال دخترک مات چرخید آن مرد با لباس های یک دست سیاه که داشت سمتشان می‌آمد... کیارش بود؟! ادامه‌ی پارت🖤🔥👇 https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0 https://t.me/+EJs9Cme9K284ZDM0
Показать все...
شیطانی‌عاشق‌فرشته...

﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥قاتل یک دلبر (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌

https://t.me/Novels_tag

Repost from N/a
- زن حامله می‌تونه کلیه‌اشو بفروشه؟ - اقا التماستون میکنم، من به این‌ پول برای زایمان و نگهداری بچه‌ام نیاز دارم. - چی میگی زن حسابی؟ بلایی سر خودت و بچه‌ات بیاد پس فردا صدتا صاحاب پیدا می‌کنی، برای من مسئولیت داره نمی‌تونم! هیچکس را نداشت. جز مرد نامردی که انتقامش را از او که بی‌گناه‌ترین بود، گرفت و بعد ابرویش را بین فامیل برد! هق زد و به دست و پای مرد افتاد: - اقا هیچکسو ندارم، قول میدم هیچ اتفاقی نیفته، تورو جون عزیزت ردم نکن. مجبورم، به جان بچم که جونم بهش بنده مجبورم. پسرکش جانش بود، تمام هست و نیستش! پدرِ پسرش هم جانش بود! مردی که می‌توانست با یک اشاره در بهترین پزشک‌های زنان و زایمان را به خدمت بگیرد و حالا حتی خبر نداشت دریا بچه‌ی او را در بطنش دارد! کاوه‌ای که باعث شد او از همه‌حا طرد بشود، بی‌کس و بی‌پشتوانه در این جامعه‌ی وحشی رها شود! مرد کلافه با پا پسش زد: - د من می‌گم نره تو میگی بدوش؟ نمیشه نمیشه. شکمش را گرفت و مستاصل زار زد. - حالا من چیکار کنم؟ بچم داره از دستم میره اقا تورو ابلفضل کمکم کن. هنوز هشت ماهش بود. دو روز پیش که حین پاک کردن بر اثر افت فشار و سو تغذیه، روی پله‌های ساختمان غش کرد، صاحبکارش عذرش را خواست. بیکار شده بود و هنوز برای زایمان پول نیاز داشت. دو روز بود که هیچ‌چیز نخورده و از امروز پسرکش در شکمش تکان نمی‌خورد. هیچ راه چاره‌ای نداشت جز فروش کلیه‌ای که به کارش نمی‌آمد. شناسنامه‌اش سفید بود و بیمارستان‌های دولتی قبول نمی‌کردند که او از شوهر صیغه‌ایش بچه‌دار شده! مرد که دلش به حالش سوخته بود، سری به تاسف تکان داد: - ببینمت، حاضری برای پول چیکار کنی؟ انگار سیلی خورده باشد، مات و‌ مبهوت ماند. زیبا بود، جوان و بی‌کس! هر بی‌شرفی برایش دندان تیز می‌کرد! صاحبخانه‌ی قبلی‌اش آن اوایل می‌گفت فقط دو شب در هفته در اختیارش باشد و کرایه خانه نمی‌خواهد! از آن خانه بیرون زد، نمی‌خواست پسرش را با نان حرام بزرگ کند! از صبح تا شب جان می‌کند که با آبرو باشد و حالا … اشک‌هایش را پاک کرد و به‌زور روی پاهایش ایستاد، غرید: - اگه محتاجم قرار نیست بی‌شرفم باشم! مرد نچ کشید: - نچ، اشتب گرفتی ابجی. یه بابایی رو میشناسم، خلبانه، پولش از پارو بالا میره و یه بچه می‌خواد، زنش بچه‌اش نمیشه! می‌تونی بچه‌اتو بعد بدنیا اومدن بهش بسپاری و پول خوبی بگیری! وا رفت! خلبان پولداری که همسرش بچه‌دار نمی‌شد، چقدر مشخصات مشابهی با کاوه‌ی او داشت! ناباور خیره‌ی مرد بود و مرد با آب و تاب بیشتری ادامه داد: - ببین! اول آخر فقیری، هرچقدرم جون بکنی نمی‌تونی زندگی خوبی برای این بچه بسازی! بچه رو بسپار به اینا و از زندگی مرفه‌اش‌ مطمئن‌شو، نمی‌ذارن آب تو دلش تکون بخوره. یارو اونقدر داره که تا چند نسلتو تامین کنه! تپش‌های قلبش وحشیانه شده بود. مرد پرسید: - جنسیتش چیه؟ میان بهت و ناباوری جواب داد: - پسر! خندان موبایلش را در اورد: - مبارکه اقا، زنگ بزنم خبر بدم؟ ها؟ به نفعته، باورکن! مرد سکوتش را پای رضایتش گذاشت، شماره‌ای گرفت و پرسید: مرد سر تکان داده و در جواب پشت خطی گفت: - مخلص آقا کاوه، چاکرم. آقا مژدگونی بده که پیداش کردم، همینجاس! پا به ماهه و پول لازم! اسمش؟ - اسمت چیه؟ بچه حلال‌زاده‌اس؟ پچ زد: - دریا، دریا سروستانی! خودش می‌دونه بچه حلال‌زاده‌اس! بعد از ماه‌ها فرار، دوباره سر راه هم قرار گرفته بودند! مرد اسمش را تکرار کرد و چندی بعد، ناباور گفت: - زنشی؟ داره میاد دنبالت! پوزخند زد، نیازی به او نداشت! راه افتاد و مرد دنبالش: - کجا میری؟ عرض خیابان را رد میکرد و با گریه جیغ کشید: - بهش بگو دنبالم نگرده، دریا همون روزی که بی ابرو شد مرد! کلفتی می‌کنم ولی اجازه نمیدم این مرد رنگ بچمو ببینه! https://t.me/+3yBc2WTFaP4zNmQ8 https://t.me/+3yBc2WTFaP4zNmQ8 https://t.me/+3yBc2WTFaP4zNmQ8 پارت بعدیش کاوه میاد دنبالش ولی دریا‌ نمیتونه اون همه توهین و‌ تحقیرو فراموش کنه😔
Показать все...
بوسه‌ی فرانسوی. مهدیه‌افشار

🖤🤍 عشق خاکستریه ترکیب سفیدی روی تو و سیاهی روح من پارت‌گذاری منظم و روزانه کانال عمومی رمان‌های من 👇🏻 @mahdieaf_novel

Repost from N/a
♥️♥️ #عشقی‌متفاوت🥹♥️#عشق‌پسرخاص_به‌دخترمعمولیجونمی، الهی دورت بگردم ، چی شدی باز؟ چرا نگفتی حالت بد شده؟ خبر مرگم خودمو زودتر می‌رسوندم! لعنت به من بی‌شرف!!! چطور توانستم پشت تلفن با حرف‌های نیش‌دار اذیتش کردم و به این حال و روز افتاد؟ بی‌شعور تو که طاقت دیدنش در این حال را نداری غلط می‌کنی حرفی را بگویی که به آن عمل نمی‌کنی! صدای نفس‌های سنگین و خس خس سینه‌اش دلم را زیر و رو می‌کند. موهای پریشانش را از پیشانی و صورتش کنار می‌زنم... چطور مرا که تارک دنیا شده بودم و‌ از دخترها بریده بودم، پایبند خودش کرد؟ طوری که حالا نفسم به نفسش بنده، بین شانه‌هایش را نوازش می‌کنم بلکه نفس کشیدن برایش راحت‌تر شود... سر و صورتش را می‌بوسم، قربان صدقه‌اش می‌روم و ملتمسانه می‌خواهم مرا ببخشد. دستم را می‌فشرد . می‌خواهد چیزی بگوید ولی نفس کم می‌آورد. تقلا می‌کند کلماتش بریده بریده است. - آقا ... غوله..... این‌.....بار .....واقعنی...دارم.... می‌میرم.... اخم می‌کنم.‌ حتی تصور نبودنش هم برایم راحت نیست. بی‌طاقت جایی زیر گلویش را می‌بوسم. عطر موهای پریشانش حالم را دگرگون می‌کند. زیر گوشش زمزمه می‌کنم. - آتيش ‌پاره مگه نگفتم دیگه به من نگو آقا غوله.... حالا که گفتی عواقبش پای خودته... طوری به خودم نزدیکش می‌کنم که میلیمتری بین‌مان فاصله نیست. با زاری زیر گوشش زمزمه می‌کنم: - چنان غول بودنم رو بهت نشون بدم که غول گفتن یادت بره! پلک‌هایش روی هم می‌افتد. در آستانه‌ی جان دادنم . به هر ترتیب  باید کاری می‌کردم طاقت بیاورد تا اورژانس برسد...... خم می‌شوم و ...... https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 رمانی متفاوت و جذاب پنجمین رمان نویسنده♥️ 💔💔💔💔💔
Показать все...
📱میسکال 📱

✍#کیوان‌عزیزی‌ عضوانجمن‌اهل‌قلم،خانه‌ی‌کتاب‌ایران Www.Ahleghalam.ir ۶ اثر چاپی رمان میسکال شامل دو بخش‌ و حق عضویتی است. فقط بخشی از رمان در این کانال قرار می‌گیرد. 🔴صرفاً رمان پارت‌گذاری می‌شود. کانال سیاسی نیست.

پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
Показать все...
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
Показать все...
👍 1
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
Показать все...
👍 1
پارت امروز رو خوندین قشنگا؟! از vip جا نمونید!
Показать все...