رمانهای نویسنده
رمانهای ترسناک مرضیه باقری: مجموعه راز خانهی مخوف ۱: اتاق مرموز ۲: سایهی ترس ۳: شب پلید ۴: وارثان جهنم ۵: خلوت اهریمن رمانهای عاشقانه: 1_تنهایی بیانتها 2_شبهای بیداری 3_اَمُر۱: شیفته 4_اَمُر۲: عشق افلاطونی 5_فایتر۱: جنگجوی سونامی 6_مأوای لیلی
Больше383
Подписчики
+124 часа
-17 дней
-1530 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
سلام عزیزان. دوستان من امشب دلیت اکانت میکنم.
کانال رو دادم دست ادمین. صبور باشید خیلی زود برمیگردم.
❤ 1
#ماوای_لیلی_جلد_سوم_شب_توفان_پارت30
نرگس دستش را زیر چشمهایش کشید و هقهق کنان گفت:
- مگه دوست داشتن این چیزا رو میفهمه؟
- دوست داشتن نفهمه خودت هم نمیفهمی؟ بابات دزد بود یا توی فک و فامیلمون دزد داریم که سمیر رو به همسریت انتخاب میکردیم؟ اگه سمیر فقیر بود، اگه بیچیز بود، اگه خرج یتیم به عهدهاش بود و میاومد شوهر تو میشد اما آدم درستی بود خودم زیر پر و بالش رو میگرفتم ولی تو با یه دزد متجاوز میخواستی چکار کنی؟! هان؟
نرگس سر به زیر گرفت و در حالی که اشکهایش میریخت زمزمه کرد:
- از اول که دزد نبود.
- اما شرافت رو کنار گذاشت و دزد شد. دزدیش یک بحثه، تجاوزش یک بحث. میخواستی زنش بشی بعد بره مال دزدی بیاره بریزه تو شکمت. تو رو حامله کنه بره بیفته رو یک زن دیگه و غلط اضافه کنه؟
نرگس دستهایش را روی گوشهایش گذاشت و گفت:
- این چیزها رو بهم نگو.
- شنیدن حقیقت اینقدر سخته اگر سرت میاومد چکار میکردی؟
جاوید ساعدهای او را گرفت و کشید و در صورت او گفت:
- چند سالته که میخوای با یک انتخاب احمقانه زندگیت رو بسوزونی؟ مثل سمیر زیاده، بریم برات از توی زندان یکی بیارم.
- مگه کسی میتونه جاشو بگیره؟
- زنش بودی؟ شیرینی خوردهی هم بودین؟ بهت ابراز علاقه کرده بود؟ چی بینتون بود که من خبر ندارم؟
- هیچی! فقط من میخواستمش.
- خواستناتون بره به درک. مگه آدم خوب کمه؟
جاوید رهایش کرد و دستهایش را به کمرش زد و با حال بدی به سقف نگریست. نفس عمیقی کشید و دوباره رو به نرگس کرد.
- خودت رو جمع و جور کن. آبرومون رو نبر. درست لباس بپوش. دفعه بعد تذکر در کار نیست نرگس. جوری میزنمت نتونی پاشی.
نرگس با غصه گفت:
- الانم زدی.
- دستم درد نکنه که زدم.
و بعد دستش را روی لبهایش کشید و نفس عمیقی کشید. انگشت اشارهاش را سمت نرگس گرفت و تهدیدوار گفت:
- به خدای احد و واحد بشنوم به خاطر طرز لباس پوشیدندت کسی دنبالت افتاده، حرف و حدیثی شده گردنت رو میشکنم. تو خانوادهمون دخترِ...
او لبهایش را روی هم فشرد. کمی بعد نفسش را فوت کرد و پلکهایش را فشرد. «الله اکبر»ی زیر لب زمزمه کرد. رو به نرگس ادامه داد:
- دختر بد نداشتیم. اسممون رو سر زبونا ننداز نرگس. من رو کفری نکن.
نرگس کوتاه آمد و گریان و آهسته گفت:
- چشم.
او زبانش را روی لبهایش کشید و بعد رویش را گرداند و راه افتاد. خواست از اتاق خارج شود که با خوردن نرگس به کمرش تکان محکمی خورد. سرش را پایین گرفت و دستهای نرگس را دور کمرش دید. او نیمرخش را به پشت جاوید فشار میداد گریه می کرد. جاوید چند لحظه ایستاد و بعد دستهای او را باز کرد و چرخید. سر نرگس را به سینه فشرد و موهای او را بوسید.
- ببخشید داداش! توی این مدت خیلی عذاب کشیدم فقط میخواستم فراموش کنم.
- اینطوری؟
- آره. با کاری که تو بدت میاد.
- با اذیت کردن من!
- آره.
- تو یک احمق کوچولویی.
- من رو برای اشتباهاتم ببخش ولی فکرم دیگه درست کار نمیکنه. خیلی احساس غربت و تنهایی و بدبختی میکنم. خیلی برای زندگیم رؤیا بافتم و الان همهشون سوختن و خاکسترشون جایی وسط کوهها به باد رفته.
- درست میشه نرگس جان. بعضی وقتها بدترین شرایط شروع بهترین روزهای زندگیه.
#نویسنده_مرضیه_باقری_دهبالایی
#کپی_بدون_ذکر_منبع_حرام_است
❤ 10👍 6
#ماوای_لیلی_جلد_سوم_شب_توفان_پارت29
افتخار در لیلی دقیق شد و جاوید سمت نرگس رفت. مقابلش ایستاد و گفت:
- خوبی؟
- خوبم داداش.
- کجا رفته بودین؟
افتخار رو به جاوید گفت:
- خونهی خواهرم منیژه.
جاوید خواهر او را میشناخت و میدانست سه پسر بزرگتر از نرگس دارد که همه مجرد هستند. جاوید دستش را جلو برد و لبهی روپوش نرگس را باز کرد و لباسهای کوتاه و چسبان او را نگریست.
- اینا چیه تازگیها میپوشی؟
نرگس لباسش را کشید و توی صورت جاوید غرید:
- بابام همراهمه. نیازی به تذکرهای تو ندارم.
داراب با ناراحتی سرش را چرخاند و زمین را نگریست. از صدای نرگس همه بیرون آمدند. نرگس رو به پدرش گفت:
- نمیخوایین چیزی بگین؟!
جاوید یک قدم جلو رفت که نرگس چرخید تا سمت خانهشان برود. جاوید چنگ انداخت و بازوی او را گرفت و سمت خود کشید. نرگس برگشت و توی سینهی جاوید خورد. جاوید شمرده غرید:
- آخرین تذکرمه نرگس. کاری نکن خونه نشینت کنم. در شأن خانواده لباس بپوش. شبیه زنای کابارهای شدی.
- به تو ربطی نداره.
جاوید چشمهای نرگس را کاوید. نرگس داشت با رفتارش غرور و جایگاه او را خدشهدار میکرد. آن هم جلوی داماد خانواده که جرئت سر بلند کردن مقابلش را نداشت. همه خوب میدانستند جاوید چقدر و چگونه نرگس را دوست دارد. نرگس روی ساعد او زد و گفت:
- هر وقت بابام مُرد برام تصمیم بگیر.
جاوید با صورت بیحالت بازوی او را بیشتر فشرد. داراب به میان آمد و گفت:
- من هم صد بار بهت گفتم اینطوری لباس نپوش. توی در و همسایه خوبیت نداره.
نرگس رو به پدرش فریاد زد:
- دلم میخوا...
هنوز حرف نرگس تکمیل نشده بود که سیلی محکم جاوید او را دو متر آن طرفتر پرت کرد. افتخار از جا پرید و خواست میانجیگری کند که داراب دست او را گرفت. جاوید آهسته جلو رفت و با صدایی که سردی را به جان نرگس منتقل میکرد به آرامی صدا زد:
- نرگس!
نرگس با دستی که روی صورتش بود نیم خیز شد و روی دست دیگرش تکیه کرد و جاوید را نگریست.
- صدا رو بالا کشیدن تو روی بزرگتر توی این خونه ممنوعه. از این لحظه به بعد ببینم یا بشنوم با همچین سر و وضعی از خونه بیرون رفتی قلم پاهات رو خرد میکنم. اجازه نمیدم پات رو از خونه بیرون بذاری.
این اولین باری بود که نرگس میدید جاوید این گونه او را توبیخ میکند. تازه فهمیده بود که جاوید تا یک حدی در برابرش منعطف است و از جایی به بعد شبیه یک جوجهتیغی گارد گرفته میشود.
جاوید خم شد و بازوی او را گرفت و از جا بلندش کرد. با همان حال او را سمت خانهشان هل داد و گفت:
- کسی نیاد که بد میشه.
همه ساکت ایستاده بودند و نگاهشان میکردند. جاوید او را از پلهها بالا کشید و توی خانهشان هل داد. همانطور که نرگس را سمت اتاقش میبرد دستش را روی کلیدها کوبید و روشنایی به خانه هجوم آورد. او را توی اتاقش هل داد و چراغ را روشن کرد و گفت:
- بریز بیرون.
- چی رو داداش؟!
- من داداش تو نیستم... خودت گفته بودی. لباسهای نامربوطت رو از توی کمد بریز بیرون.
- داداش.
جاوید داد زد:
- بریز.
نرگس از جا پرید و رفت در کمد را گشود. همهی لباسهای باز و کوتاهش را از کمد بیرون آورد. جاوید خم شد و پیراهن بسیار کوتاه او را برداشت و به طرفین کشید و آن را پاره کرد. یکی یکی دست میانداخت و دامنها و تابهای او را جر میداد. نرگس هم هقهق میزد و به کمدش چسبیده بود.
جاوید آخرین لباس را روی زمین انداخت و از رویشان رد شد و سمت نرگس رفت و خیره در چشمان اشکی او گفت:
- خیلی احمقی که برای لجبازی با من از تنت مایه میذاری. آبروت رو توی در و همسایه به حراج گذاشتی که به من بفهمونی سمیر رو دوست داشتی؟
چشمهایش را ریز کرد و از بالا صورت نرگس را برانداز کرد و گفت:
- سمیر! اون دزد بیشرافت که به چند زن و دختر دست درازی کرده بود.
جاوید عصبی دستش را به سمت سر او برد اما نزد و گفت:
- خاک تو سر نفهمت کنن.
#نویسنده_مرضیه_باقری_دهبالایی
#کپی_بدون_ذکر_منبع_حرام_است
👏 7👍 4
#ماوای_لیلی_جلد_سوم_شب_توفان_پارت28
او دستش را توی صورت لیلی کشید و اشکهایش را تمیز کرد.
- چی اذیتت کرد که اشکت در اومد؟!
- آرزویی که با برزینم دفن شد.
- چی؟!
- آرزو داشت از رادیوش صدایی بشنوه و نشد. خیلی از شبها تلاش کرد اما خدا نخواست. جز صدای خشخش هیچی نشنید. آخ برزینم! آخ عزیز دلم!
جاوید موهای او را بوسید و زمزمه کرد:
- خدا بیامرزدش.
نیمرخش را روی سر لیلی گذاشت و دست او را میان دستش گرفت و نوازشش کرد.
- عزیزم تو هر چی غم داشته باشی من به دوش میکشم. برزین عمرش به دنیا نبود و همین که انسان خوبی بود و تو به خوبی ازش یاد میکنی کافیه.
- باور کافی نیست. برزین باید سالها زندگی میکرد و سایهاش روی سرم میبود. نباید میرفت، نباید.
- عزیزم! فکر میکنی من برات کافی نیستم؟
لیلی با چشمان در اشک شکسته صورت جاوید را نگریست و گفت:
- اون خیلی مهربون بود. خیلی صبور بود. خیلی آروم بود. مثل کوه پشتم بود. کنارش آرامش داشتم و فکر میکردم تا ابد خوشیهام ادامه داره ولی نشد.
جاوید موهای او را نوازش کرد و در چشمان لیلی غرق شد.
- برزین در جایگاهش درخشیده. هم به عنوان خان و هم به عنوان همسر. برای همین تو اینقدر براش بیقراری و من بهت حق میدم.
جاوید پیشانی او را بوسید و آهسته دستش را پایین آورد و صورت او را نوازش کرد و گفت:
- دلم میخواد به من هم فرصت بدی و ببینی که میتونم همونقدر برات خوب باشم یا نه؟!
میدونم جا دادن من به جای برزین اصلاً نمیشه و قصد ندارم بهت ثابت کنم من بهتر از اونم. شاید هرگز من مثل برزین نباشم اما شاید بتونم یک جاوید خوب باشم.
لیلی سرش را پایین گرفت و جاوید همانطور که نوازشش میکرد نگاهی به برگهای خشک کرد که کف حیاط ریخته بودند و همراه با باد اینطرف و آنطرف میدویدند.
- تا من رو داری غصهی هیچی رو نخور. هر کاری که از دستم بر بیاد برای دلخوشیت انجام میدم.
داشت لیلی را نوازش میکرد که صدای درِ حیاط آمد. کلید در قفل چرخید و در باز شد. ابتدا افتخار وارد حیاط شد. لیلی به آرامی از جاوید جدا شد و دستهایش را زیر چشمهایش کشید. بعد هم نرگس به درون خانه آمد. جاوید او را برانداز کرد در همان حین که از جایش برخاست دست لیلی را گرفت و او را از روی زمین بلند کرد. داراب وارد خانه شد و در را پشت سرش بست.
- سلام.
با صدای جاوید همه رو به سویش کردند. جاوید و لیلی را در گوشهی تاریک حیاط زیر ایوان دیدند. جوابش را دادند و احوالپرسی کردند. جاوید به آرامی سمتشان در حرکت شد. اولین بار بود که میدید نرگس به آغوشش نمیآید. خواست به سوی خانه برود. صدا زد:
- نرگس!
او ایستاد و رویش را به جاوید کرد. جاوید جلو رفت و با داراب دست داد و او را بغل کرد. افتخار پیشانی او را بوسید و خوشآمد گفت. رو به لیلی گفت:
- حالت خوبه عزیزم؟
لیلی سر فرود آورد و زمزمه کرد:
- خوبم زنعمو.
اما افتخار به راحتی متوجه حال ناخوش لیلی و صدای گرفتهی او شد.
#نویسنده_مرضیه_باقری_دهبالایی
#کپی_بدون_ذکر_منبع_حرام_است
❤ 12🤗 2👍 1
#ماوای_لیلی_جلد_سوم_شب_توفان_پارت27
خواهرزادههایش را بغل کرد و راست شد و با چهرهی بیحالت با دامادشان دست داد. دامادشان چیزهایی با خود حمل میکرد که جاوید چندان اهمیتی نداد. او وارد که شد جاوید در را پشت سرش بست و حرکت کرد. مهناز و همسرش جلوی ایوان ایستادند و جاوید قبل از آنها از پلهها بالا رفت و وارد خانه شد.
- کی بود جاوید؟
- مهناز و بچههاش.
و بعد وارد خانه شد و سر سفره نشست. مهناز و شوهرش وارد شدند و لیلی و زهرا خانم به احترامشان برخاستند. زهرا خانم پسرهای مهناز را بوسید و تعارف کرد سر سفره بنشینند. آنها هم یک گوشه ی سفره نشستند. لیلی به زهرا خانم کمک کرد و برایشان غذا آورد و روی سفره چید. جاوید به ارنواز کمک کرد گوشت را از استخوان جدا کند و غذایش را راحتتر بخورد. مهناز جاوید را زیر نظر داشت و حواسش بود که برادرش چقدر هوای بچههای لیلی را دارد.
لیلی میخواست کنار مهناز بنشیند که جاوید سر بلند کرد و دستش را کنارش زد و گفت:
- بیا بشین اینجا.
لیلی بدون حرف رفت و بین جاوید و آقا داوود نشست. مهناز شروع به حرف زدن کرد و در مورد رفتن پدر و مادر همسرش به کویت حرف میزد. جاوید هم حرفهای مهناز را میشنید اما برخلاف بقیه در بحثش شرکت نمیکرد و خود را سرگرم غذایش نشان میداد.
- برای بچهها لباسهای قشنگی آورده بودن. اگر میدونستم لباسهاشون انقدر قشنگه میگفتم برای بچههای لیلی هم بیارن.
جاوید در حالی که نگاهش پایین بود پوزخندی زد که از چشم مهناز دور نماند.
- چیه داداش؟
جاوید کمی خورشت روی برنجش ریخت. سر بلند کرد و مهناز را نگریست تا شاید بفهمد این همه تعریف و تمجید از کجا میآید. جاوید با صدای جدی گفت:
- چی چیه؟
و در چشمان او زل زد. مهناز نگاه او را تاب نیاورد و گفت:
- ببخشید.
- غذاتو بخور.
و این یعنی دیگر صحبتی نباشد که اتفاقاً مهناز هم خوب فهمیده بود. مهناز سرش را پایین گرفت و مشغول خوردن شامش شد. ارنواز گهگاهی روی زانوی جاوید تکیه میزد و جاوید موهای او را نوازش میکرد. وقتی صرف شام تمام شد جاوید عقب کشید و روی بالشهایش لمید و خطاب به مادرش گفت:
- دستت درد نکنه مادر.
- نوش جان.
لیلی و مهناز مشغول جمع کردن سفره شدند و بچهها به بازی پرداختند. دامادشان داشت با آقا داوود صحبت میکرد و از همان سفر پدر و مادرش به کویت حرف میزد. کمی بعد از توی پارچهای که چون بقچه پیچیده بودند یک رادیوی کوچک جلد چرمی به رنگ قهوهای بیرون کشید و آن را جلوی آقا داوود گذاشت و گفت:
- این برای شماست.
آقا داوود تشکر کرد و رادیو را دستش گرفت و نگریست. آنتن را باز کرد و آن را روشن کرد. پیچهایش را پیچاند و صدای خشخش توی خانه پیچید. بچهها دور آقا داوود جمع شدند.
لیلی به آقا داوود خیره شده بود و خش خش رادیو در سرش امواجی به راه میانداخت که او را به سوی برزین و روستای حسنآباد میبرد. رادیویی که سالها جز خش خش صدای دیگری از آن بلند نشد.
یادش آمد که برزین در آرزوی شنیدن صدایی از آن رادیو ماند و هیچگاه نتوانست به آرزوی دیرینهاش برسد.
با شنیدن صدایی از رادیو که داشت آهنگی به زبان کردی پخش میکرد دل لیلی شکست و اشکهایش از چشمانش فرو ریخت. حواسش از اطرافش برید و به یاد شبهایی افتاد که برزین در زیر نور فانوس سعی داشت صدایی از رادیو دریافت کند. همه متوجه حال بد او شدند. مهناز متعجب دست بر شانهی او گذاشت و پرسید:
- حالت خوبه لیلی؟!
لیلی به خود آمد و نگاهی به اطرافش کرد. تازه یادش آمد کجا قرار دارد. عذرخواهی کرد و از خانه بیرون رفت. پلههای ایوان را زیر پا گذاشت و به یک گوشه از حیاط که تاریکتر بود رفت و نشست و برای برزین و آرزوهای به باد رفتهاش گریه کرد.
میخواستند دنبالش بروند که جاوید برخاست و از مادرش خواست بچهها را نگه دارد تا خودش به نزد او برود. از ساختمان بیرون رفت و در فلزی را پشت سرش بست.
از پشت شیشه بچههای لیلی را دید که نگران نگاهش میکردند. از پلهها پایین رفت و خود را به لیلی رساند که در گوشهی تاریکی نشسته و گریه میکرد.
مقابلش زانو زد و او را نگریست. دستش را روی صورت او گذاشت. با انگشت شستش صورت لیلی را تمیز کرد. لیلی سرش را پایین گرفت و سعی کرد گریه نکند اما نتوانست.
سرش را پایین گرفت و در خود مچاله شد و هقهق زد. جاوید شانههای لیلی را گرفت و او را جلو کشید. گونههای لیلی را بوسید که مزهی اشکهای او زیر زبانش رفت. لیلی را به سینه فشرد و زمزمه کرد:
- یادته میگفتم وقتی عاشقت شدم که چشمهات رو اشکی دیدم؟
لیلی سرش را به سینهی جاوید فشرد و نتوانست هقهقهایش را کنترل کند.
- الان هم که گریه میکنی خیلی قشنگ شدی ولی دلم نمیخواد کسی این قشنگیها رو ببینه.
#نویسنده_مرضیه_باقری_دهبالایی
#کپی_بدون_ذکر_منبع_حرام_است
👍 7❤ 4😁 3
#ماوای_لیلی_جلد_سوم_شب_توفان_پارت26
از جایش بلند شد و لباس را تکان داد و گفت:
- من میخوام همونطوری که خودم دوستت دارم، دوستم داشتی باشی.
و پیراهن را روی طناب پهن کرد. لیلی به برزین اندیشید. مردی که بینهایت او را دوست داشت. رفتار و کردارش همچون رفتار و کردار یک بزرگزاده و یک مرد مؤمن بود. مهر و وفایش نمکگیرش کرده بود و در طول زندگی نه از عشق کم گذاشت و نه از بزرگی.
جاوید اما برایش مظهر شرافت بود. مردی که خودش را به خطر انداخت تا عشقش را ثابت کند و حالا بدون ادعا و چشمداشت به او عشق میورزید. فرزندانش را زیر بال و پر گرفته بود و طوری رفتار نمیکرد که نشان دهد این چهار کودک نسبتی با او ندارند.
برخلاف چهره و اخلاق سختگیرش به شدت در مقابل فرزندانش منعطف بود و این خوشحالش میکرد. اما چیزی که برایش واقعیت داشت این بود، در حال حاضر هیچ پشتیبانی جز جاوید ندارد برای همین در دوری از او احساس غربت شدیدی میکرد.
در همین افکار بودند که شهنواز از خانه بیرون آمد و از ایوان گذشت و روی پله ایستاد و صدا زد:
- جابید!
جاوید و لیلی رو به سوی او کردند. شهنواز خندید و دستهایش را از هم باز کرد. جاوید لباسش را پهن کرد و سمت پلهها رفت و آهسته بالا رفت و خم شد و روی زانویش تکیه زد و پرسید:
- چی صدا کردی منو؟!
شهنواز کودکانه خندید و تکرار کرد:
- جابید!
جاوید چند لحظه صورت او را برانداز کرد. دستش را جلو برد و موهای او را عقب راند و گفت:
- جان جاوید؟!
- بغل!
و دستهایش را از هم باز کرد. جاوید او را به آغوش کشید و قامتش را راست کرد.
- میخوای به جای جاوید بهم بگی بابا؟!
- پس بابا داوود چی؟
- آهان! پس یه بابا داری. برای همین میگی جاوید. بابا داوود پدربزرگته من هم بابات هستم. پس نباید صدام کنی جاوید.
شهنواز سرش را کج کرد و صورتش را به نیمرخ جاوید تکیه زد. جاوید پلک بست و زیر لب زمزمه کرد:
- دل میبری دیگه.
و از پلهها پایین رفت. لیلی لباسها را که شست آنها را آب کشید و روی بند رخت پهن کرد. جاوید پشت سر او در گوشهی تاریک حیاط ایستاد. وقتی لیلی رویش را گرداند با نگاه خیرهی جاوید روبهرو شد. جاوید دستش را زیر چانهی او برد و زمزمه کرد:
- بریم خونه؟!
- فردا بچهها میرن مدرسه. لباسهاشون رو شستم و نمیدونم تو خونه لباس مناسب...
جاوید انگشت شستش را تکان داد و روی لبهای لیلی گذاشت و او را ساکت کرد.
- بیشتر از ده روز نبودم.
لیلی با همان حال به حرف آمد:
- باشه. لباسهات آبشون بچکه میریم.
جاوید پشت انگشتهایش را روی گردن و سینهی لیلی کشید و زمزمه کرد.
- روسریت رو درست کن.
او سر فرود آورد و روسری را درست کرد. شهنواز را در آغوش لیلی گذاشت و به کنار حوض برگشت و مشغول شستن دست و صورتش شد. با هم توی خانه رفتند. جاوید وارد اتاق قدیمی خود شد و مشغول خشک کردن دست و صورتش شد. لباسهایش را تعویض کرد و به هال برگشت. کنار پدرش نشست و دوباره با او دست داد و پس از آن دستهایش را توی صورتش کشید و روی بالشهای استوانهای لمید.
لیلی مشغول چیدن سفره بود و آقا داوود عینکش را روی چشمهایش گذاشته بود و داشت کتابی را مطالعه میکرد. پسرها تکلیفشان را تمام کردند و به یکباره سمت جاوید دویدند. جاوید نیمخیز شد و مشغول بازی و کشتی گرفتن با آنها شد. صدای خندهشان در خانه پیچیده بود و فضا را شلوغ کرده بودند. سفره که چیده شد همه دور آن جمع شدند. جاوید دست برد تا قاشق بردارد چند ضربه در حیاط خورد. قاشق را روی سفره گذاشت و از جا برخاست تا برود در را باز کند. از ساختمان بیرون رفت و از حیاط گذشت. وقتی در را گشود خواهرش مهناز و دامادشان همراه با دو فرزندشان بودند. سلامشان را پاسخ داد و کنار رفت تا وارد شوند.
#نویسنده_مرضیه_باقری_دهبالایی
#کپی_بدون_ذکر_منبع_حرام_است
❤ 5👍 4
Фото недоступноПоказать в Telegram
🎊تولدت عزیزم،
🎊 پر از ستاره بارون
🎊پر از بادکنک و شوق،
🎊پر از آینه شمعدون
🎊الهی که همیشه
🎊واسه تبریک امروز
🎊بیان یه عالم عاشق
🎊بیاد هزار تا مهمون
🎊خردادی جان،
🎊پسر عزیزم
🎊تولدت مبارک
🎉 15❤ 3👍 2
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.