cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

لیلی بی عشق♥️

Больше
Рекламные посты
2 827
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
-10730 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

sticker.webp0.33 KB
Repost from N/a
دختری نمونده آب خالی نکرده باشی روش بعد زنت باید با این جنگولکا خودشو خالی کنه؟ به شیء در دستم نگاهی می اندازد و اخم میکند. بی حوصله ویبراتور را به سمتش پرت میکنم _مال خودت که ناقص بود واسه ما اینم خراب شده سریع خودش را کنار میکشد تا مبادا با شیء ممنوعه برخورد کند . _ بیا جمعش کن اینو رو مخ من نرو شانه بالا می اندازم _ نیازش دارم زودتر راش بنداز تا مجبور نشدم از کوچه خیابون یه درستشو پیدا کنم با خشم از شر نگاه های داغم روی تنش پیرهنش را به تن میزند و می غرد _ تو الف بچه از کی نیاز سرت میشه؟ نگاهم به لباس خواب مشکی کنار تخت می افتد و دندان روی هم میسابم . به سمتش میروم و تا به خود بیاید دستش را میگیرم و روی پایین تنه ام میفشارم _ نیاز یعنی کمر زنت یه سره نبض بزنه و سوتین یه هرزه دیگه کنار تختت باشه با شدت کنارم میزند که بغض میکنم. حرف هایش را در صورتم میکوبد _ اولین مذکری که پیدا کردی بپر روش که عقدت کنه بعد شاید راضی شد باهات بخوابه ...تو که تجربشو داری ! سوئیچ ماشین را چنگ میزند و به سمت در میرود که از جا میپرم و جلوتر از او در اتاق را کلید میکنم . پوف میکشد _ با من بازی نکن لاره بد میبینی! با بغض جمع شده در گلویم کش شورتم را جلو میکشم و کلید اتاق را رها میکنم . _ اوپس ...افتاد قدم از قدم برنداشته ام که در یک حرکت دست روی سینه ام میگذارد و به در میکوبدم . _ با زبان خوش درو باز میکنی یا ... با لجبازی ابرو بالا می اندازم _ یا؟ نگاه داغش را روی چهره تخسم میگرداند _ خودت تنت میخاره سر جلو میآورد و برای اولین بار لبانم را به دهان میبرد ... از فشار دندانش روی لبان ظریفم جیغ خفه ای میکشم و او ادامه میدهد آنقدر که رد دندانش روی لبم باقی بماند ... چانه ام را بین دو انگشت میفشارد و صدای کلفتش در گوشم میپیچد _ یه بار که از درد از حال بری میفهمی با هم قدت بازی کنی ! دستش ناملایم داخل لباسم میخزد و دلم میریزد ...داغی پوست سینه برهنه اش گونه ام را میسوزاند . با حرکت دیوانه کننده دستش در لباس زیرم آهم را میان لب هایم خفه میکنم و ناخن هایم در بازویش فشرده میشوند ... https://t.me/+4T38e9UOyQA0YzZk https://t.me/+4T38e9UOyQA0YzZk
Показать все...
Repost from N/a
‍ خوش تیپ کردم و رفتم وسط دانشگاه داد زدم: - آهای ملت من شوهر میخــوام‌، میفهمین شوهــر!!!!! هر کی میخواد شوهرم شه تست بده! یکیشون با خنده گفت: - چه نوع شوهری؟ تست چی؟ دست به کمر وسط دانشجوها بلند گفتم: - یکی که #قدبلنـد باشه، #سیکس‌پک داشته باشه، #چشم‌رنگی، #جذاب، #خونه و #ماشین داشته باشه، از منم نخواد خونه تمیز کنم و جهیزیه بیارم...... همیـن 😂 همه از خنده سرخ شدن. پوفی کشیدم. شوهر گیرم نیومد باز! یه دفعه صدایی از بغل گوشم گفت: - من همه‌رو دارم. محضر کجاست دختر حاجی؟ یه شرط دارم فقط... یه آن برگشتم... آخ ننه یکی منو جمع کنه... پسر اینقدر جیگر؟ خوشگلیو نگاه آخه... ننه‌ش چی زاییده❗️ به هرکول و اودیسه گفته برین گم شین❗️ آب دهنم مثل رودخونه جاری شد. - آی ننه... تو #واقعی هستی یا #رویا؟ اصلا تموم کراش‌هام یه‌ور تو طرف خودم باش🥺🤦‍♀ همه مسخ شده با گوشی داشتن ازم فیلم می گرفتن گیج پرسیدم: - ملت این واقعیه⁉️🙊 دستم رو جلو بردم لمسش کنم، روح نبود؟ تردید کردم. نیشخند جذابی روی لب‌هاش شکل گرفت دوست داشتم بپرم بغلش، ماچش کنم جیگرو...🤦🏻‍♀😂 سرش رو جلو آورد و بوی #عطر لعنتیش هوش از سرم برد. نفس عمیقی کشیدم اووو جووون عطر جنگلهای شمال و هیزم سوخته می‌داد... - میخوای نشونت بدم واقعیم؟ 🥢 لب‌های رژ خورده‌ام رو غنچه کردم گفتم: - آره آره... یکی از دخترا از شدت هیجان جیغ کشید - شرطتت رو بگو آق پسر آی بچه‌ها برید عاقد خبر کنید... دست‌به‌سینه فیگور گرفت و با یه حالت خاص گفت: - قبول کنی یه جین بچه بیاری، درضمن طلاق بی طلاق! اخم کردم و چشم غره رفتم. - عمرا! تای ابروش رو بالا داد. #عاقد رو بچه‌ها داخل سالن آوردن. - زنم میشی چون کلی فیلم ازمون گرفتن. تازه خودتم پیشنهاد دادی و منم قبول کردم... یه‌هو جلو اومد و با کاری که کرد سوت و دست و #جیغ بچه‌ها رفت بالا که یه‌دفعه من‌....🤤♥️🤣🔥 https://t.me/joinchat/aIRru8nQXmw5MDFk رُز میره تو دانشگاه داد میزنه من شوهر سیکس‌پک‌دار و چشم رنگی میخوام😐🤣 همونجا خدا یکی از داف‌های جذابش رو میفرسته که میگه: بیا من دارم همه شرایطو فقط خودمو یه شرط دارم، اینکه...!🙈💕 وسط دانشگاه عقد میکنن😂♥️🙊🔥پ https://t.me/joinchat/aIRru8nQXmw5MDFk https://t.me/joinchat/aIRru8nQXmw5MDFk #نامزدی دختر حاج مرتضی حکمت رو پس میارن و حاجی ناراحت از این #خفت و حقارت، به تموم #دلاله‌های بازار می‌سپاره تا براش یه #داماد_شایسته پیدا کنن رُز، که دخترِ امروزیه و با این مدل ازدواج #مخالف، دست به کار میشه تا #شوهر_شایسته‌شو خودش پیدا کنه پس هرچی جوون جذاب و قدبلند و پولداره تور میکنه تا بیان #خواستگاریش از #استاد دانشگاهش گرفته تا کسی که باهاش #تصادف میکنه. جریان هرکدوم جداگونه یه جنجال و طنز فوق‌العاده‌ست😂🤦‍♀❤️ ✅پارت‌گذاری‌ منظم روزی 2 پارت ♥️با بیش از 450 پارت آماده در کانال
Показать все...

Repost from N/a
- با من ازدواج کن اهورا. می بینم که آب دهانش را قورت می دهد و بهت زده می پرسد: - چی؟ کمند زده به سرت؟ تو نشون کرده‌ی هاکانی. دامن لباسم را بالا می گیرم و با خشم می گویم: - دو تا گزینه میذارم برات، یا با من ازدواج می کنی یا میرم تو کوچه به اولین مرد رهگذر پیشنهاد ازدواج میدم! پریدن رنگ از رخش را به وضوح احساس می کنم. - چی میگی دختر؟ دو روز دیگه عقدته، محرم هاکانی. - اسم اون خائنو پیش من نیار. حالا دیگه نمی خوامش، می خوام بچزونمش! مهلت صیغه مونم تموم شده. من محرم کسی نیستم. جلو میروم. اهورا دوستم دارد. حتی عاشقم است. برای همین حتی اگر بخواهد هم نمی تواند تندی کند. - دوستم نداری اهورا؟ قدمی به عقب برمی دارد و وارفته به چشمانم و لبخند نازدارم نگاه می دوزد. - کمند، کمند، کمند... خواهش می کنم بس کن. برو بیرون از اتاقم. شیطان توی جلدم فرو می رود. دکمه های پیراهنم را باز می کنم و او با رنج می گوید: - نکن کمند، بیچاره ام نکن. نکن لعنتی... https://t.me/+jsSsED6GP8I0YzM0 https://t.me/+jsSsED6GP8I0YzM0 برای خوب پیش رفتن نقشه ام ترجیح میدهم پیراهنم جر بخورد و همین کار را هم می کنم. فروغ چشمانش می خوابد. - تو منو دوست داری اهورا، مگه نه؟ منو نمی خوای؟ می خوام خودمو مال تو کنم. پسردایی مظلوم من. با غصه یقه لباس را از هم فاصله میدهم و او از سر مردانگی پلک می بندد. - منو ببخش اهورا، باشه؟ و لحظه ای بعد صدای جیغم همه را به اتاق می کشاند. اتاقی که در آن فقط خدا شاهدمان بود و بس.
Показать все...
عشق انفرادی+1

به نام خدا ای کمان‌ابرو به عاشق کن ترحم گاه گاهی ور نه روزی بر جهد از قلب مسکین تیر آهی 🔶عشق انفرادی+۱ نویسنده:ریحانه

Repost from N/a
- با شورت از مکه اومده طواف کیرو کردی به سلامتی؟ تمام جمعیت نشسته دور میز شام، با چشم گرد شده سرشون یک ضرب سمت خانم بزرگ چرخید. خانم بزرگ با تک سرفه‌ای حرفشو اصلاح کرد: - طواف چه کسی را منظورمه؟ نمیدونستم با کی داره حرف میزنه تا اینکه با دیدن عصاش که تو هوا می‌چرخوندش و شورت قرمز خودم که سرش بود یه لحظه حس کردم قلبم ایستاد. شورت قرمزی که دیشب توی اتاق خواب پسر عموم، سیاوش جاش گذاشته بودم. سوگل خواهرم وحشت زده زیر لب بهم گفت: - سو... سوگند... اون همون شورتی نیست که خانم بزرگ برات از مکه آورد؟ با دیدن رنگ پریده‌ی من، مطمئن شد که اون شورت همونه. خان عمو با تعجب سمت خانم بزرگ برگشت و گفت: - خانم بزرگ این پیرهن عثمون چیه سر عصات؟ خدا خدا میکردم چیزی نگه که در کمال ناجوانمردی، با چشم و ابرو و تاسف به من و سیاوش اشاره زد. - از دسته گلای باغ صرافیان بپرس! با استرس به سیاوش نگاه کردم. مردمک گشاد شده‌ی چشمای اونم دست کمی از من نداشت. خان عمو از بین دندونای چفت شده غرید: - بنالید ببینم چه گهی خوردید شما دوتا جونور؟ این عصبانیت عمو تاوان داشت. با یه دو دوتا چهارتای ساده به این نتیجه رسیدم سیاوش هرچی نباشه تهش پسر عموئه پس خیلی کاریش نداره. پس با نقشه‌ای بس خبیثانه زدم زیر گریه و انگشت اشاره‌م رو سمت سیاوش گرفتم. - عمو بخدا تقصیر سیاوشه... چنان گریه‌ای میکردم که دل سنگ آب میشد و همه به سیاوش به چشم متجاوزِ جانی، و حتی جانی از نوع سینزش نگاه می‌کردن. بی توجه به چشمای از کاسه دراومده‌ی سیاوش با هق هق ادامه دادم: - بخدا... بخدا عمو من گفتم ما هنوز نامزد نشدیم این کارا درست نیست... قبول نکرد. به زور... به زور منو... سیاوش بهت زده داد کشید: - ای تف تو ذات آدم دروغگو! دستشو به کمرش زد و طلبکار پرسید: - تو نبودی نصف شب پاشدی اومدی تو اتاق من گفتی پاشو ببین خانجون چی برام آورده از مکه؟ زلیخا هم اینکارو با یوسف نکرد که تو با من کردی! از نگاه سرزنش گر جمع به تته پته افتادم. عمو چشم غره‌ای به من رفت و بعد رو به سیاوش غرید: - حالا اون اومد، تو چرا وا دادی؟ چه خاکی به سرمون کردی سیاوش؟ این بچه امانت بردار خدابیامرزم بود... سیاوش حق به جانب گفت: - والا حاج بابا من هنوز به اون درجه از ایمان، تقوا و عمل صالح شما نرسیدم که یه حوری نصف شب با شورت و کرست قرمز بیاد تو اتاق خواب بالا سرم بعد من دستش نزنم نکنه خش ورداره. حاجی میگم این اوضاعش از زلیخا منافی عفت تر بود. والا خود یوزارسیفم بود در اون شرایط پیغمبری رو میبوسید میذاشت کنار؛ پا میداد! من سرمو از خجالت تو یقم فرو کردم. خانم بزرگ محکم رو گونه خودش کوبید و به سیاوش توپید: - لال بمیر بچه... چیه این خزعبلات تو جمع میگی؟ سیاوش هم که کلا به این باور رسیده بود اب که از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب؛ پررو پررو به خانم بزرگ گفت: - والا شما شورت زن ما رو پرچم کردی تو جمع، حالا اَخ و بد ما شدیم؟ عمو تشر زد: - ساکت شو ببینم. تو کی اندر دریده شدی سیاوش؟ سیاوش هم با نیشخند به من اشاره زد: - والا کمال همنشین در من اثر کرد. وگرنه که من همان بچه سر به زیر حاجی صرافیان بودم که هستم. شایدم هستم که بودم. نمیدونم به هرحال. حالام که بحثش شد فکر کنم سوگندم حاملس ! خودتون یه کاریش کنید. خان عمو با رنگ پریده گفت: - حالا با یه بار که ایشالا طوری نمی‌شه. نه... من امید دارم.... و خانم بزرگ با گفتن یه جمله یه تنه امیدش رو ناامید و بلکم قهوه‌ای کرد: - تخم و ترکه شماها قویه مادر... من هر هفت هشتاتون رو با یه بار از بابای خدا بیامرزت حامله شدم. هول از شرایط پیش اومده گفتم: - نه... نه به خدا کاری نکردیم عمو... داره اذیتتون میکنه... بذارید من برم یه تنگ آب قند بیارم. و هول از جا بلند می‌شم که صندلی میز نهار خوری برمی‌گرده. سیاوش با شرارت گفت: - آروم عزیزم... مراقب بچمون باش. هرچی نباشه بالاخره تنها وارث پسری صرافیان ها رو حامله ای دیگه! خانم بزرگ دستشو به سرش گرفت و نشست. - خاک تو سر شدیم. دیدی چی شد؟ خان عمو غرید: - سیاوش رخت عزاتو بپوشم بچه. سیاوش هم نه گذاشت نه ورداشت رو به خانم بزرگ گفت: - تقصیر خودتونه دیگه، اگه همراه شورت سوگند یه بسته کاندوم اصل عربی هم برا من آورده بودین الان اینجوری نمی‌شد. چطور برا اون لباس مناسب اعمال خاک بر سری آوردین، لباس کار و کلاه ایمنی بچه منو یادتون رفت بیارین؟ مال سوگند خانم ماله مال ما خاره؟ حالام خودتون جور بچه رو بکشید. یه بارم نبوده تازه، از وقتی از مکه اومدید یه ده باری بوده. ده قلو حامله نباشه صلوات! https://t.me/joinchat/lPI5c2pjLJQ5MDQ8 https://t.me/joinchat/lPI5c2pjLJQ5MDQ8 https://t.me/joinchat/lPI5c2pjLJQ5MDQ8 https://t.me/joinchat/lPI5c2pjLJQ5MDQ8 پ.ن: گوشه‌ای کوچک از اتفاقات و مکالمات عمارت صرافیان ها🙂😂😂😂 از دستش ندید🔥
Показать все...
مربـای پرتقال

°•بِســـمِ ربــــِ عِشــــق•° ✍بـهـار مـحـمـدے نویسنده‌ی رمان های: #دیواری‌به‌ضخامت‌سکوت #دانهیل‌قرمز #حوالی‌هیچستان #قایم‌موشک #مربای‌پرتقال

sticker.webp0.49 KB
Фото недоступно
پارمیس بزرگمهر طراح بزرگ ماشینای لوکسِ ایتالیاییِ طراحی که همه ی کله گنده ها ی مافیایی عاشق طراحیاشن! یه شب که داشت برمیگشت خونه  آریای زخمی رو میبینه و بی خبر از اینکه اون وارث یه خانواده بزرگ مافیایی نجاتش میده! ولی خب شناختن طراح ماشینایی که فقط 5 ،6 تا ازشون تو دنیا هست و از قضا یکیشون ماله توعه اصلا برای آریا سخت نیست ! همینطور برای دامونی که با زنده موندن آریا تیرش به سنگ خورده و این میشه یه جنجال جدید بین خانواده های مافیایی !
Показать все...
🖤💎 فرشته ی مافیا 💎🖤
Repost from N/a
_کسی تو استخره زندایی؟ صدای بلندم را شنید و سرش را از لای در نیمه باز داخل آورد: _فکر نمی‌کنم. عارف رفته بیرون. اینا چیه جمع کردی؟ بعد از تن کردن آن بارانی بلند روی مایوی مشکی رنگ، زیپ ساک را بستم و آن را گوشه ی تخت هول دادم: _فردا برمیگردم! گفتم و به طرف آسانسور میان راهرو رفتم. آسانسوری که وصل به استخر و زیر زمین بود. _بیخود. اگر به خاطر برگشتن عارفه من بهش میگم خونه مجردی بگیره! چشم بستم. وقتی نامش به گوشم می‌خورد، موهای تنم دون دون می شد. آسانسور رسید و من داخل شدم. زندایی با نگاه اخمالودش خیره ی رفتن من. لبخند تلخی زدم: _اینجا خونه ی اونه. کسی که اضافیه منم! آسانسور پایین می‌رفت و بغض من بزرگ تر می‌شد. پس از سال ها، دوباره با هم روبه رو شده بودیم و او حتی در چشمانم نگاه نکرد. وارد سالن بزرگ استخر شدم.بوی دود سیگار زیر بینی ام خورد اما من، با فکری داغان، بارانی ام را از تن درآورده و روی سکو انداختم. مایوی سیاه رنگ، در کنار سفیدی پوست تنم مانند قرار گرفتن شب و روز در کنار هم بود. «_سیاه که می‌پوشی، انگار حالت چشمات وحشی تر می شه... یه جور دیوونه کننده که بهم التماس می‌کنه اون دختر وحشی رو تو دستام قفل کنم!» صدایش را که در گوشم زنگ می‌زد پس زدم. دستانم را بالا برده و از ارتفاع بلند، با شیرجه ای حرفه ای، داخل آب پریدم. «_رنگ سیاه از امروز رنگ مورد علاقه ی منه...» با سرعتی که هیچگاه درخودم سراغ نداشتم خودم را به سکوی کوتاه رساندم و سر از آب بیرون آوردم. اما چیزی که با آن روبه رو شدم، قطعا پاهایم را به کفی استخر چسباندند. _سیاه... مثل همیشه وحشی و دیوونه کننده! https://t.me/+dE7r1RxyqGJjNTE0 https://t.me/+dE7r1RxyqGJjNTE0 https://t.me/+dE7r1RxyqGJjNTE0 https://t.me/+dE7r1RxyqGJjNTE0 https://t.me/+dE7r1RxyqGJjNTE0 روی آن ننوی فلزی مشغول سیگار دود کردن بود و نگاه عمیقش، تنم را به رعشه می انداخت: _از... از کی اینجا بودی؟ سیگارش را در جا سیگاری له کرد و از جا برخواست. فقط مایوی یک تکه ای به تن داشت و عضلات بزرگش از خیسی آب برق می‌زدند: _نگو نمی‌دونستی من اینجام و فقط هوس استخر کردی. اونم با یه مایوی بی پدر سیاه! موهای خیسم را پشتم فرستادم و تا گردن زیر آب رفتم. بی فایده بود چون... قطعا او هنگام شیرجه زدنم همینجا بوده است: _روتو اون ور کن می‌خوام برم! بی توجه به من، دورخیز کرد و با یک شیرجه ی بلند، در آب پرید. فورا به طرف نرده های کنار استخر قدم برداشتم و درست وقتی که نزدیک بود برسم، دستی از زیر آب کمرم را چنگ زد و محکم به خودش کوبید. _شششش... یا نباید نیومدی، یا وقتی با یه تیکه پارچه که سر و تهشو بزنی نافت رو هم نمی پوشونه جلوی یه مرد پیدا می شی، پی اتفاقات بعدش رو هم به تنت بمال! مشت به سینه اش کوبیدم تا رهایم کند.اگر کیا می‌فهمید... اگر ما را در این وضعیت می‌دید؟ _حق نداری... حق نداری اینقدر به من نزدیک بشی! اگر... کف دستش از گودی کمرم پایین تر رفت و پیشانی اش، پیشانی ام را پیدا کرد: _من برگشتم... عارف برگشته که لیلای خودش رو از اون حرومزاده پس بگیره! #پارت‌_رمان https://t.me/+dE7r1RxyqGJjNTE0 https://t.me/+dE7r1RxyqGJjNTE0 https://t.me/+dE7r1RxyqGJjNTE0 https://t.me/+dE7r1RxyqGJjNTE0 https://t.me/+dE7r1RxyqGJjNTE0
Показать все...
Repost from N/a
00:05
Видео недоступно
" و‌ قسم به قلم " پیچ و تاب کمرت، ایمان بیست ساله م را ربود... . من آن مجنونم که نمازم را شکستم و‌ در کمند گیسوانت لانه گزیدم! خلاصه رمان: محیا دختر قرتی و شیطونی که برای‌ درس خوندن از شیراز به کاشان میاد و‌ مجبوره خونه ی عموی پدرش بمونه. غلامرضا مردی که ۲۰ سال از محیا بزرگتره و هم بازی کودکی پدرش بوده پسر حاج بابا پیش نماز مسجد و به ظاهر متدین و سر به زیر. محیا برای اینکه بتونه از اون خونه بره و آزادانه زندگی کنه تصمیم میگیره پته ی غلام رو بریزه روی آب و نشون بده اون فقط جا نماز آبکشه! غافل از اینکه غلام رضا یه مرد عادی نیست، سادیسم داره و گذشته ش پر از تاریکیه که محیا رو مثل یه باتلاق داخل خودش فرو میکشه و...👇 https://t.me/+76sx1ixG5akwZTNk https://t.me/+76sx1ixG5akwZTNk غلام رضا عهد کرده بود هرگز برنگرده به زندگی گذشته ش اما حضور محیا ممنوعه های غلام رو زیر پا میذاره و باعث شکستن توبه اش میشه!
Показать все...
4.77 KB
Repost from N/a
-واسه چی این اتاق رو آذین بستین؟! صدای فریاد بلندش، احتمالا تا چند محل دورتر می‌رفت ولی مهم نبود. مادرش سراسیمه سمتش اومد. -پسرم شب دامادیته... عروس رو فرستادیم تو حجله، نعره کشان اومدی اینجا که چی؟! کت دامادیِ تنش را بیرون آورد و از حرص به دیوار کوبید که مادرش هین کشید. -این زنیکه خیلی گوه خورده زن منه که شما براش تخت حجله رو کردین پر گل و شمع! سعی کرد از در ملایمت وارد شود. فرید همه‌ی وجودش پر از خشم بود و کل شب به زور آن دختر را تحمل کرده بود. -دختره... دل نداره؟! تو پای سفره بابات و تو بغل من بزرگ شدی، شیر و نون حروم نذاشتیم دهنت که وضعت اینه! هنوز تک و توک مهمان در سرسرا و در ایوون و حیاط خانه بود. چطور باید کنار ان زن تا صبح تحمل میکرد؟! -وضعم چشه؟! ریدین تو زندگی من... جهنمو آوردین تو حجله... من این دخترو نمیخوامش، میبینمش میخوام بالا بیارم. یهو صدای حاج بابا را از دور شنید و با عجله و عصاکوبان خودشو به فرید رسوند. پسرک باید لال میشد، لال... -تو خیلی بیجا کردی که دختره دسته گل رو نمیخوای! برو تو اتاق با دستمال رنگی دربیا. همه‌ی وجودش سراسر خشم بود. از این دختر و همه‌ی ایل و تبارش نفرت داشت. همان دختری که حتی ندیده بودش و به زور کنارش نشانده بودند. -آقاجون... مگه زوره؟! من اصلا رو این زن دهاتی تحریک هم نمیشم چه برسه دستمال قرمز خونی بیارم. مادرش در صورتش کوبید. -خدا منو مرگ بده از دستت راحت شم پسره‌ی ناخلف. خونبسه ولی آدمه... میشنوه ذلیل شده! دیگ بحث کردن فایده نداشت. کار از کار گذشته بود. سری از روی خشم تکون داد. -یه شبی براش بسازم که مرده‌هاشو یاد کنه. صبر کن. با عجله از کنارشان گذشت و وارد اتاق آذین بسته شد. این شب قرار نبود به راحتی صلح شود.! همان اندازه هم قرار بود به این دختربچه‌ی نیم متری سخت بگذرد. -هوی زنیکه... بتمرگ ببینم. از سر شب تو هزارتا چادر چاقچور پیچی هنوز ریختت هم ندیدم. از کوبیدن در و فریاد بلند فرید، مثل یه جوجه پرید و به لکنت افتاد. فرید هنوز نتوانسته بود صورتش را از پشت آن تور سفید ببیند. -آقا ببخشید... غلط کردم. من... همین امشب میرم خونه خودمون. نیشخند زد و جلو رفت. انگار در نبود فرید... مادرش خوب حالیش کرده بود که حالا نیمه برهنه در لباس خواب مقابلش بود. پشت به تورِ سفید ضجه میزد. -نه دیگه... امشب وقتی کاری کردم راهی بیمارستان شی، اونوقت میفهمی یه من ماست چقدر کره داره! پیش رفت و دخترک ترسیده به دیوار چسبید. فرید با زرنگی مسیرش را سد کرد و دست زیر چونه‌اش زد. بالاخره باید این دختربچه را می دید. -هی تو... دختر سرتو بگیر بالا ببینم چه تحفه‌ای رو عقدم کردن. تور را با خشونت کنار زد و با دیدنش.... https://t.me/+k_jFFfgOB8FjYmU0 https://t.me/+k_jFFfgOB8FjYmU0 https://t.me/+k_jFFfgOB8FjYmU0 https://t.me/+k_jFFfgOB8FjYmU0 https://t.me/+k_jFFfgOB8FjYmU0 https://t.me/+k_jFFfgOB8FjYmU0 https://t.me/+k_jFFfgOB8FjYmU0 https://t.me/+k_jFFfgOB8FjYmU0
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.