♡حــِــیــــران گــَـشـــتــــه♡
﷽ نویسنده: ستایش نوروزی ⛔هرگونه کپی حتی با ذکر نام نویسنده حرام میباشد و پیگرد قانونی دارد⛔ (تعطیلات پارت گذاری انجام نمیشه) پایان خوش...❤ #بنرها_واقعی_هستند🔥⚡
Больше22 002
Подписчики
-2524 часа
-2507 дней
-80930 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
Repost from N/a
_همه میدونن دیگه اون نمیتونه بچه دار بشه مرد به اون گندگی مردونگی نداره عقیمه…
صدا هایی که میشنیدم بدجوری اذیتم میکرد.
اونا داشتن راجب کی حرف میزدن؟
بدجوری کنجکاو شده بودم ببینم اون مردی که همه از عقیم بودنش حرف میزدن کی بود.
از بین حرفاشون فهمیده بود که پسر مذهبی و دین داریه و خیلی هم خوشتیپه اما چون عقیمه تا ۳۰ سالگی ازدواج نکرده!
اگر اصرار مامان و باباش نبود عمرا به این تولد که همه چشم هم چشمی دارن نمیومد.
با ورود شخصی به سالن چراغ ها خاموش شد و همه شروع کردن دست زدن.
نگاهم طرف جایی که همه نگاه میکردن چرخوندم.
پسری قد بلند چهارشونه و هیکلی با ریش های کوتاه و چشمای سبز که بدجوری به چشم میزد.
پس شخصی که تولدش بود این آقا بود.
_وای ببین تروخدا این به این جذابی یه مردونگی نداره!
_اره بابا ، حالا پدرام گفت امشب میخواد یه کارایی بکنه!
متعجب به حرفایی دو دختر کنارم گوش میکردم.
اونی که راجبش حرف میزدن این پسر بود؟
واقعا عقیم بود؟
کیک رو آوردن و دقیقا جلوی پسره گذاشتن.
از همه تشکر کرد و شمع رو فوت کرد.
همه به طرفش رفتن و تبریک گفتن و هدیه هایی که خریده بودن دادن.
کمی نزدیک شدم تا منم هدیه هارو ببینم که یهو پسری که مشخص بود مشروب خورده و مسته بلند داد زد
_لطفا همه به من توجه کنن..
نگاها طرفش چرخید پسر با بی شعوری داد زد
_این داداش محمدمون یه مشکلی داره که نمیتونه زن بگیره…
https://t.me/+dZWHpg80MrE0YzI8
https://t.me/+dZWHpg80MrE0YzI8
با شنیدن جملش چشمام درشت شد.
میخواست توی جمع داد بزنه و بگه؟
چطور میتونست؟ چطور میتونست با غرور یه مرد اینکارو بکنه؟
همین که خواست ادامه بده بدون اینکه به عواقب کارم فکر کنم جلو پریدم و دست پسرک گرفتم
_خب حالا نوبت هدیه منه!
با شنیدن صدام همه حواس ها طرف ما پرت شد.
توی چندثانیه همه شروع کردن پچ پچ کردن.
نگاهم زیرچشمی به پسری که دستاشو گرفته بودم دادم
تعجب کرده بود و نمیدونست میخوام چیکار بکنم!
_خانم چیکار می….
قبل اینکه بزارم جملش تموم بشه طرفش چرخیدم بلند گفتم
_محمد عزیزم میخوام یه چیز خیلی مهم بهت بگم…
به طرف مهمونا چرخیدم که نگاه همشون متعجب به ما بود.
دستمو روی شکمم گذاشتم بلند لب زدم
_من حامله ام عشقم!
با تموم شدن جملم صدای متعجب همه و صدای بلند محمد اومد
_چی؟
نگاهم به یقه پیرهن بستش و ریشاش دادم.
پسره بیچاره تعجب کرده بود.
زیاد نگذشته بود که صدای دست زدن ها بلند شد و همه داد میزدن.
_محمد توام آره؟
حتی صدای بعضی هارو میشنیدم که میگفتن
_مگه این عقیم نبود؟ پس دروغ میکفتن؟
اخمای محمد توی هم رفت که چشمام مظلوم کردم.
طرف مهمون ها چرخیدم و تازه نگاهم به مامان و بابام افتاده که متعجب به ما زل زده بودن…
_بدبخت شدم…
https://t.me/+dZWHpg80MrE0YzI8
https://t.me/+dZWHpg80MrE0YzI8
همین که وارد حیاط شدیم دست بابا بلند شد محکم توی صورتم خورد
_توی اونجا چی گفتی؟
ترسیده دستم روی صورتم کذاشتم.
منه احمق واقعا چیکار کردم؟ چرا باید دلم براش میسوخت؟ حالا خودم بدبخت شده بودم.
_بابا من فقط…
صدای داد بابا بلند شد
_تو چی؟ حامله شدی ازش؟ اصلا تو اونو کجا دیدی؟
دست بابا بالا رفت تا سیلی دیگه ای بزنه…
چشمام بستم منتظر بودم سیلی روی صورتم فرود بیاد اما هرچقدر صبر کردم خبری نشد.
با ترس چشمام باز کردم که نگاهم به محمد افتاد که دست بابا رو گرفته بود.
_آقا من دخترتونو خیلی دوست دارم ، میخوام باهاش ازدواج بکنم!
https://t.me/+dZWHpg80MrE0YzI8
https://t.me/+dZWHpg80MrE0YzI8
https://t.me/+dZWHpg80MrE0YzI8
https://t.me/+dZWHpg80MrE0YzI8
https://t.me/+dZWHpg80MrE0YzI8
https://t.me/+dZWHpg80MrE0YzI8
“ سِــودا sevda | ملیسا حبیبی “
﷽ رمان های نویسنده ملیسا حبیبی(هودی)👇 🥀تجاوز عـشـق ترس(فایل شده) 🌬ســودا(فایل شده) 🔥اوج لـذت(فایل شده) ❤️🩹 تلخند(آفلاین) 💫پشت چشمان تو(آنلاین) 🕊️مأمن بهار(آنلاین) پارتگذاری روزانه غیر از جمعه ها و تعطیلات رسمی تو تیکهای از قلبم نیستی همه وجودِ
❤ 1
1 59900
Repost from N/a
Фото недоступно
گنگستر بزرگ ترکیه، رئیس بزرگترین بارهای زنجیره ای و کازینوی " AN" تنش هوس یه دختر ریز و میزه رو میکنه که تو آپارتمان روبه روش ساکنه و هرشب با شرت لامبادای سکسی جلوی آینه باسن تکون میده... 🔞 حالا چی میشه این آلفای خشن و وحشی بخواد این دخترو زیر خودش داشته باشه؟ به آدماش دستور میده دنیز رو بدزدن و تو اتاق قرمز مخصوصش... 💦
https://t.me/+xJcdmRUvbYkyMWY0
نگم براتون از صحنههای خفنـــش 🤤
44500
Repost from N/a
_تمام این سالها بزور کنارش می خوابیدم!
زیر پلکم نبض زد و اون ادامه داد:
_هیچوقت باهاش تحریک نمیشدم تمام اون شبایی که هم آغوشش میشدم قبلش فیلم سوپر میدیدم بعد صرفا جهت ارضا شدن می رفتم سراغش..
قلبم به معنای واقعی از کار افتاده بود و نگاه ساکتم خیره ی لبهای اون بود که تندتند پشت هم نجوای مرگم زمزمه می کرد.
مردی که روزی ادعای عاشقیش گوش فلک کر کرده بود.
_نمی تونه راضیم کنه منم دیگه خسته شدم.
یکبار دیگه تبرش دوباره وارد سینه ام کرد.
_خودشم فهمیده در شان من نیست فهمیده لیاقت مصطفی بیشتر از ایناس بخاطر همین پیشنهاد داد توافقی از هم بگذریم!
صدای نفس هام خرناس مانندم رو در سینه خفه کردمو در جواب مادرش که می پرسید راست میگه نازنین؟
گفتم: بله
قلبم از درون دچار خونریزی شده بود اما در ظاهر سفت ومحکم ایستاده بودم.
مادرش دوباره پرسید:
_مگه نمی گفتی عاشقشی؟ مگه نمی گفتی بدون اون می میری؟نمی گفتی یه تار موش با دنیا عوض نمی کنی؟
زهر هر جمله اش تا مغز استخونم فرو می رفت.
_مگه تو نبودی که بخاطر این دختر چندسال دور من و خواهرتو خط کشیدی؟
_اشتباه کردم..
با جمله محکمی که ادا کرد سمت چپ سینه ام از اوج استحکام کلامش عمیق تیر کشید.
_غلط زیادی کردم
سر پایین افتاده ام بالا گرفتم و اینبار خوب نگاش کردم تا دقیق این لحظه رو توی ذهنم بسپارم.
_از کی تا حالا؟
_از وقتی که فهمیدم نمی تونه بچه دار بشه!
جون به جون شدنمو به چشم دید و بازم ادامه داد.
_از وقتی که فهمیدم بخاطر اون سرطان چندسال پیشش باید تا آخر عمر دارو مصرف کنه و نباید بچه دار بشه
ضربه ای نثار سینه اش کرد و دوباره زل زد تو چشام و کلفتی صداشو به رخ منی کشید که صدای نازک قبل بلوغشم دیده بودم و سالها با همه چیش ساختم تا از صفر رسیده بودیم به ازدواج
ازدواج با منی که پدرم تو چند دقیقه می تونست کل تهرون و خرید و فروش کنه کار آسونی نبود.
_من از هرچی بگذرم از بچه نمی تونم بگذرم
همونجا شکست..
بتی که سالها برای پرستیدنش ازش ساخته بودم.
و اون خیلی خوب خود واقعیش بهم نشون داد.
مادرش نگاهی به هر دومون انداخت.
_نمی دونم والا واسه ازدواجتون نظر من مهم نبوده که حالا برا طلاقتون بخواد باشه..
دستام مشت شد و اینبار بعد از این همه وقت سکوت وقت شکستنش زسیده بود.
یک قدم به جلو برداشتم و اینبار سینه به سینه اش ایستادم.
دیگه سکوت بس بود هرچی که باید شنیده بودم.
_به وکیل پدرم سپردم کارای طلاق پیش ببره مهرمم حلالت یه لیوان آبم روش..
از لحن محکمم جا خورد.
شاید توقع نداشت از نازنینی که تا همین چند لحظه پیش حاضر بود برا یه نفس بیشتر اون خودش شرحه شرحه کنه
کیفمو روی شونه ام تنظیم کردم و اینبار همراه با لبخندی باقی جمله ام ادا کردم.
_امیدوارم بعد از این کسی بیاد تو زندگیت که هم با دیدنش حس مردونه ات تحریک بشه هم خوشبختت کنه و هم..
سرمو نزدیک بردم درست کنار گوشش و اینبار باصدای خیلی آهسته ای زمزمه کردم:
_و هم تو رو به بچه برسونه..
لرزیدنش رو واضح به چشم دیدم و همراه با پوزخندی قدم برداشتم.
اولین قدم که برداشتم عمدا طوریکه انگار چیزی بخاطر آورده باشم به طرفش چرخیدم و گفتم:
_راستی یه امانتی پیش من داشتی یادم رفت بهت بدم..
نگاه ساکتش روی من ثابت موند.
دست توی کیفم فرو بردم و پرونده ی آزمایشاتش رو بیرون کشیدم.
و همراه با لبخندی روبه اون و مادرش گفتم:
_دیدین داشت یادم می رفت
پرونده رو روی میز بزرگ جلو مبلی هل دادم و اینبار من بودم که محکم زل می زدم تو چشماش.
_جواب آزمایشاتته..
جفت ابروهاش بالا پرید:
_کدوم آزمایش؟
و من همراه با همون لبخندم گفتم:
_همونا که چندسال پیش با بهونه های بنی اسرائیلی ازت گرفتم..
اینبار مادرش پا پیش گذاشت.
_آزمایش چندسال پیش الان دیگه به چه درد می خوره؟
یک تای ابرومو بالا انداختم.
_بدرد می خوره ..خیلی بدرد می خوره..
دوباره نگاهمو به طرف نگاه کنجکاو اون کشوندمهمون مردی که کل عمر و جوونیمو به پای عشقش ریخته بودم.
همونی که تا چند دقیقه ی پیش دلیل نفس کشیدنم بود و اینبار تیر نهایی رو رها کردم.
بی رحم ،درست مثل خودش..
_این آزمایشات گویای حقیقته مهم نیست تاریخش مال کیه مهم اینه کل زندگیش تو اینه..
نیشخندی زدم:
_من هیچ مشکلی برای بچه دارشدن ندارم تمام اون حرفا سناریویی بیش نبود فقط بخاطر خریدن غرور تو..
انگشت اشاره ام به سمتش گرفتم.
_آره تویی که تمام وجودمو له کردی..
مشکل اصلی بچه دارنشدنمون از خودت بود و من تمام این سالها بهت دروغ گفتم.. من هروقت که اراده کنم می تونم بچه دار بشم..
و تو بخاطر تصادفی که تو بچگیت داشتی هیچوقت نمی تونی پدر بشی آقای مصطفی جوادی..
شل شدن زانوهاشو به چشم دیدم.
و صدای هین کشیدن مادرش رو..
و بی توجه به همهمه ای که ایجاد شده بود قدم هامو به سمت در برداشتم.
https://t.me/+vKQiCMoJuqU4MWE0
https://t.me/+vKQiCMoJuqU4MWE0
👍 6
1 49600
Repost from N/a
- من برای ازدواج با شما چند تا شرط دارم!
- شما جون بخواه! اگه گفتم نه! گردن من از مو باریکتره!
خیره به گلهای گلدون روی میز گفتم: درسته شما در ازای ازدواج با من، آقاجانم رو از زندان آزاد میکنید، اما من ازتون یه خواهشی داش...
حرفم رو قطع کرد.
- خواهش نه! شما دستور بده، الساعه اجرا میشه!
مستقیم به صورتش نگاه کردم.
- بعد از ازدواج هیچ رابطهای با هم نداشته باشیم... مثل دو تا دوست، دو تا همخونه، دو تا...
دنبال واژهی مناسبی میگشتم که فرسام با جدیت ادامه داد: دو تا خر... دو تا اسکل... دو تا الاغ...
با بهت نگاهش کردم که غرید: اینطوری به من نگاه نکن! میخوام زن بگیرم، عروسک ویترینی که نمیخوام از دور بهش نگاه کنم!
از جا بلند شد.
- آقات وقتی آزاد میشه که تمام و کمال برای من بشی!
و غرغرکنان زیرلب ادای من رو درآورد.
- دو تا دوست! دو تا همخونه!
https://t.me/+XDXwTpg9sdE3YzY0
https://t.me/+XDXwTpg9sdE3YzY0
#ازدواجیاجباریباپسرعیاش🔥
دختری که بخاطر بدهی باباش مجبور به ازدواج با مرد عیاش و هوسباز میشه...
https://t.me/+XDXwTpg9sdE3YzY0
یه رمان غیرقابل پیش بینی که هر قسمتش هیجانه🔥
54500
Repost from N/a
متعجب به مرد خوابیده روی پله نگاه کرد. با یک کت چرم و شلوار جین و ساعتی گرانقیمت.
_هی! آقا... مستی؟... حالت بدِ؟... آقا...
مرد را تکان داد، این وقت شب آلما آمده بود آشغالهایش را بیرون بیاندازد.
_ای بابا... آقا! مگه اینجا جای خوابه؟ ...
سر پایین آورد، بینی چین داد برای بو کردن...
_این بوی چیه... آقا...پاشو...
قبلا بوی الکل را زیاد از فرید گوربه گور شده دوست پسر سابقش حس می کرد، سیگار و باقی چیزها هم ولی...
_من ...و ببر تو...
دست مرد به شال آلما گره خورد، پلاستیک زباله از دستش افتاد، خواست جیغ بزند که دیدن خون زیر لباس مرد خفه اش کرد.
_تو زخمی شدی؟...خدایا...
ترسیده کمی عقب رفت.
_زنگ بزن ...پلیس... زود...
مرد سر بالا اورد، جوان بود، کنار لبش پاره و خون می آمد، حالا فهمید بویی که می آمد بوی خون بود.
_باشه... باشه... برم خونه گوشیم خونه ست...
صدای موتوری که داخل خلوتی کوچه ها بود می آمد، حس ششمش گفت به دنبال مرد جوان است.
_اون دنبال توئه؟...
مرد فقط سر تکان داد، انگار نای تکان خوردن نداشت. فکر کرد مرد خواسته بود به پلیس زنگ بزند، حتما بی خطر بود.
_بیا دست بنداز گردن من ... پاشو الان میاد...
بزور مرد را با خودش بالا کشید، بوی عطر و خون باعث شد تهوع بگیرد، فقط یک پله... نور موتور را سر کوچه دید و صداهایی...
" رد خون"
_زود ...باش دختر... بریم تو...
بزور او را پی خود کشید، پشتش را نگاه کرد، پله پر از خون بود...
_اینجور که می فهمن اینجایی، همه جا خونیه...
آخرین قدم و در را بسته بود. مرد سنگین بود برای تن ریزهی او، سر خورد و همانجا نشست.
_پلیس... گوشی ...من... اسلحه دارم...بگیرش...
صدای مردهایی از پشت در می آمد.
" تو این خونه ست، رد خون اینجاست... در بزنید"
آلما نمی دانست از انچه مرد گفت بترسد یا از مردان پشت در...
_بیا... اسلحه دختر...
می لرزید، انگار وسط چلهی زمستان باشد.
_با این چکار کنم؟... آقا... من بلد نیستم....
آرام حرف می زد که مردهای پشت در نشنوند.
" از دیوار برید بالا... باید قبل از پلیسا پیداش کنیم... اون جاسوس پلیسه"
اسلحه از دست مرد افتاد، فرصت نداشت دنبال گوشی برود... اسلحه را برداشت... بلد نبود.
_آهای دزد... مردم...همسایه ها... دزد... دزد ...
با تمام توان جیغ زده بود، آنقدر که حس کرد هنجره اش پاره شد...
مرد را دید که ارام می خندد... و باز آلما جیغ زد و صدای مردهای پشت در انگار خفه شد...
"بچه ها همسایه ها...فرار کنید، بعدا میایم سراغ این سلیطه ..."
موتور رفته بود و صدا ها و آلما هنوز جیغ می زد.
_آلما... در و باز کن ...دزد اومده؟...
حالا پشت در و تمام خانه ها پر از همسایه ها بود.
اسلحهی مرد را برداشت و زیر لباسش پنهان کرد.
_زنگ بزنید پلیس... تو رو خدا ...امبولانس اینجا یه پلیس زخمی شده...
مرد پشت در افتاده بود و نمی شد راحت در را باز کرد...خیلی طول نکشید که پلیس ها آمده بودند.
_خانم حاضر بشید باید با ما بیاید کلانتری اینجا براتون خطرناکه.
به مرد روی برانکارد نگاه کرد، همسایه ها که می رفتند او می ماند و خانهی خالی...
_کجا بیام؟...خونم چی؟
افسر پلیس نگاهی به مرد روی برانکارد کرد، انگار واقعا پلیس بود.
_جناب سرهنگ میگن باید باهاشون برید...
دخترک بهت زده به آمبولانس که درش بسته شد نگاه کرد، طرف سرهنگ بود؟
_ولی کجا؟ من...
پلیس دیگر آمد، بدون لباس نظامی.
_برید حاضر بشید، دستور جناب سرهنگه، باید کنار ایشون باشید فعلا، ازتون مراقبت بیشتری میشه...
https://t.me/+hclUK-GLNsY4YWNk
https://t.me/+hclUK-GLNsY4YWNk
https://t.me/+hclUK-GLNsY4YWNk
1 25000
Repost from N/a
- آقای داماد آیا بنده وکیلم؟
لبخندم عمیق است. منتظرم محمد علی بگوید بله و خلاصمان کند از این دوری. اما صدایی جز صدای سکوت به گوش نمی رسد.
عاقد باز میپرسد:
- آقای داماد؟ وکیلم؟
باز هم سکوت. با رنج کنار گوشش آرام میگویم:
- من بله رو دادم محمدم. منو منتظر نذار!
جوابم را نمیدهد.
دارم لبخندم را خوشبینانه حفظ میکنم. اما صدای پچ پچ ها آزارم می دهد. خواهرم که دارد قند میسابد با دستپاچگی میگوید:
- داماد رفته گل بچینه!
خنده ها از روی تمسخر است. دلم میشکند. عاقد با خنده میکند:
- پسرم نازتم خریدار داره. برای بار سومه ها! وکیل هستم آیا؟
بلند و محکم میگوید:
- نه!
قلبم از کار میافتد و چشمم میسوزد. لبخندم درجا خشک میشود و این یک شوخی بزرگ است. مگر نه؟
صدای پچ پچ دیگر نمی آید. من خشک شده ام و عاقد با لبخندی جمع شده دفتر را محکم میبندد و بلند میشود.
دایی یکباره فریاد میکشد:
- محمد علی! بی آبرو این شوخیای مسخره چیه؟ خجالت بکش بی حیا.
جرأت سر بلند کردن ندارم. محمد علی بدون اینکه به پدرش جواب بدهد، آرام به من میگوید:
- منو ببخش نیلو نمی خواستم اینطوری بشه!
بغضم زور دارد. زمینم میزند. مهمان کم کم می روند و پدرم در حال سکته است. بی آبرویی از این بالاتر؟
با غصه میپرسم:
- چرا؟ فقط بهم بگو چرا؟
رک و صریح میگوید:
- چون دوستت ندارم. دلیل از این واضح تر؟
قلبم هزار تکه میشود. همهمه ها شروع میشود. دایی سیلی به گوش پسرش میکوبد. زن دایی جیغ میزند. مامان نفرین میکند. خواهرم اشک میریزد و بابا انگار مرگ را به چشم دیده. اما کسی حواسش نیست که اینجا نیلوفری در حال پرپر شدن
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
(پنج سال بعد)
- زن محمد علی بهش خیانت کرده. تست دی ان ای هم معلوم کرده دخترشونم از محمد علی نیست.
دستم روی در خشک میشود. خاله شهلا در جواب مامان بزرگ هین میکشد و میگوید:
- اینا همه اش آهِ نیلوفره. یادته پنج سال پیش سر عقد دختر بیچاره رو سکه یه پول کرد؟
نوچ نوچی میکند و ادامه میدهد:
- قربون حکمت خدا برم. خوبش شد. حقش بود نامرد. دلم خنک شد.
صدای مادرم می آید:
- هیس الان نیلو میاد میشنوه! نمیخوام چیزی از این ماجرا بدونه شهلا.
ته دلم برای محمد علی میسوزد که یکهو صدایی از پشت سرم میگوید:
- آره نیلو؟ پشت سرم آه کشیدی؟
با وحشت برمیگردم. خودش است. خود نامردش...
و این دیدار تازه اول ماجرای عاشقی از نواست
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
https://t.me/+e0xONmC1_8JiYjlk
محمد علی و نیلوفر دختر عمه و پسر دایی ان
اینا نامزد میکنن ولی چند هفته قبل از عروسیشون محمدعلی نیلوفرو ول میکنه با اون یکی دختر عموش عروسی میکنه
حالا بعد از ۵ سال نیلوفر که شوهرش مرده و حامله اس مجبور میشه دوباره با محمد علی که زنشو به خاطره خیانت طلاق داده و یه دختر بچه داره صیغه کنن
« دلدار »
دلدارِ منِ بیدل
🔥 1
46200
Repost from N/a
#پارت_642
_دختره تو زندان رگش و زده
بیتوجه به گفتهی وکیل سیگارش را اتش میزند و از پنجرهی شرکت بیرون را تماشا میکند..
_ساعت پنج صبح انتقالش دادن به بیمارستان
کامی از سیگارش میگیرد و دست خالیاش را درون جیب شلوارش فرو میکند..
_میگن..
مرد مکثی میکند و با ندیدن هیچ گونه عکسالعملی از جانب میعاد ادامهی حرفش را با حرص میغرد:
_میگن جوری وضعیتش حاده که امیدی به زنده بودنشم نیست
بلاخره نگاه از پنجره میگیرد..
با همان ژست و خونسردی اعصاب خوردکنش به طرف رفیق چندین سالهاش میچرخد و با ارام ترین لحن ممکن لب میزند:
_خب چی کنم؟!
از این بیخیالیاش..
از این ارام بودن و به چپ گرفتنش روان نیما بهم میریزد و چند قدم نزدیکش میشود:
_میخوای وانمود کنی برات مهم نیست؟
رو به روی میعاد میایستد و با چشمان سرخش خیرهاش میشود..
این مرد کی انقدر بیرحم شده بود؟!.
پکی به سیگارش میزند و پوزخندی به چهرهی سرخ نیما میاندازد..
_وانمود نمیکنم
واقعا برام مهم نیست..
_حتی اگه بفهمی حامله بود..
خنده رفته رفته از روی لبان میعاد محو میشود و ایندفعه نوبت نیما بود که پوزخند بزند:
_زنت حامله بوده باغیرت
جورییی رگش و زده که بچه که هیچی حتی امیدی به زنده موندن خودشم نیست
_دلم نمیسوزه
اون قاتل الههی منه
نیما قدمی از او فاصله میگیرد و بیتوجه به صدای ضعیف و نالهوار او با صدایی محکم و گیرا لب میزند:
_اینم واسه اینکه بیشتر بسوزی بهت میگم
پشت به چهرهی مات و رنگ و رو رفتهی میعاد میکند و به طرف کیفش میرود..
مدارک و پروندهی مهسا را از کیف بیرون میآورد و به طرف میعاد حرکت میکند..
پرونده را در آغوش میعاد پرتاب میکند و با صدای خشمگینی میغرد:
_بیگناهه
چشمان میعاد به خون مینشیند و بغض گلویش را خراش میدهد..
_این همه مدت اون دختر مظلوم و انداختی زندان به هوای اینکه قاتل الهه است هر بلایی که خواستی سرش اوردی ..
میعاااد تو این همه مدت یه ادم معصوم و اذیت کردی..
کیفش را از روی میز برمیدارد و بیتوجه به اوی خشک شده اخرین حرفش را میزند و او را ترک میکند:
_حالا تو بمون و
عذاب وجدانت و
زن و بچهای که بیگناه پر پرشون کردی..
https://t.me/+cjnBBUnNY7diN2Zk
https://t.me/+cjnBBUnNY7diN2Zk
دختره رو بیگناه متهم به قتل زنش میکنه و انقدر شکنجش میده تا دختره خودش و بچهی توی شکمشو توی زندان میکشه…🥺💔
🔥 1
33300
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.