مـ🌙ـاهِایل | فاطمه لقاییصفت
°•°•°﷽°•°•° 🦋ماه ایل «انلاین» 🦋درحصار واهمه «چاپ،نامه مهر» 🦋تلاقی عشق و خون «فایل» 🦋مفقود «داستان کوتاه» 🦋 آوارهی کوچه پس کوچههای عشق «داستان کوتاه» 🦋 پیوند قلبها «داستان کوتاه» ✍️نویسنده اختصاصی انجمن رمانهای عاشقانه @romanhayeasheghane
Больше608
Подписчики
+124 часа
+397 дней
+1830 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
Repost from N/a
🖤عزاداریهاتون قبول درگاه حق🖤
لیستی از رمانهای برتر این هفته انتخاب شد👇🏼
لینک لینک لینک لینک لینک لینک لینک
🖤ولی من هر بار که دنیا بهم سخت گرفت
اسمتو صدا زدم آقا اباعبدلله🖤Repost from N/a
من، دکتر ارمان وثوق!🔥
عاشق شیدا، دختر عمه ام شدم که خودم بزرگش کردم.
مظلوم ترین دختر خونه باغ که به خاطر اشتباه پدرش طرد شد...
پدربزرگم از ترس اینکه شیدا زنم بشه، اون و توی نوجونی عروسش کرد!...
حالا من بعد هفت سال، از روسیه برگشتم!
می خوام دختری که بزرگش کردم و نفسم بود رو از دستِ شوهر هوسبازش نجات بدم.
می دونم توی خونواده جنگ به پا میشه اما من دیگه پا پس نمی کشم فقط...
درست شبی که می خواستم فرداش برم سراغ شیدا و شوهر نامردش، یه تصادف اتفاق افتاد و...🫢❤️🔥
https://t.me/+GhwXPNA3jiMyMDE0
۸صبح
Repost from N/a
وقتی که طلاق گرفتم، با شکم حامله، به خونه باغ پدربزرگم برگشتم. اون نمیخواست که زن مطلقه رو توی خونه ش نگه داره.
مجبور شدم توی زیرزمین خونه ش بمونم و با خفت و خواری زندگی کنم اما زمانی که پسرداییم بعد سالها از خارج برگشت، اتفاقات تازه و عجیبی افتاد...❌❤️🔥
https://t.me/+GhwXPNA3jiMyMDE0
23
Repost from N/a
اون دکتر ارمان وثوقه!
مردی که هفت سال غیب شد! و بعد هفت سال یک دفعه برگشت.
حالا یه دنیا فاصله بینمون بود. من به زور زن مرد پولدار و پیری شده بودم که ۱۱ سال ازم بزرگتر بود و فقط دنبال عیاشی بود.
فکر می کردم من و فراموش کرده و دیگه براش مهم نیستم اما... وقتی که با دیدن بدن کبود و کتک خورده م رگ گردنش از غیرت پاره شد، افکارم بهم ریخت.
جلوی همه من رو پشت خودش کشید و نذاشت دیگه حتی نوک انگشت اون شوهر بی رحم و هوسبازم بهم بخوره اما...خبر
حاملگیم مثل بمب منفجر شد!🧨
حاملگی در حالی که همه می دونستن شوهرم عقیمه!...🔥
https://t.me/+GhwXPNA3jiMyMDE0
۱۸
Repost from N/a
خبر حاملگیم مثل بمب توی کوچه و محله مون منفجر شد چون همه می دونستن که شوهرم عقیمه!...🧨
فکر کردن خیانتکارم! بهم گفتن "هرزه" و با کمربند به جونم افتادن. کتک و لگداشون به بدنم، بچه م رو ازم گرفت.
هیچ کس نمی دونست که اون بچه حرومزاده نبود چون...
https://t.me/+GhwXPNA3jiMyMDE0
۱۳
Repost from N/a
📌چنلشون داره VIP میشه برای آخرین بار لینک رایگانشو میذارم❤️🔥💥
دختر بزرگ خانواده....
شر و شور و کله خراب...
ولی این کله خرابی آخرش کار دستش داد. اونو اسیر کرد ، به دست دشمن قسم خورده باباش....
فرار ؟....سعی کرد ولی.... هیچکس نمیتونه از دست اون فرار کنه
❣دلیل اینکه این مشروط شدنم ☝️😅😋
https://t.me/+NiZuThDa4WljYzI0
8صبح
Repost from N/a
🖤عزاداریهاتون قبول درگاه حق🖤
لیستی از رمانهای برتر این هفته انتخاب شد👇🏼
لینک لینک لینک لینک لینک لینک لینک
🖤ولی من هر بار که دنیا بهم سخت گرفت
اسمتو صدا زدم آقا اباعبدلله🖤Repost from N/a
🔴بزرگترین اشتباه زندگیم خوندن این رمان بود🔥❤️🩹
سهند پوزخند زد و گفت: هنوزم دیر نشده!... حالا دیگه عروسک کوچولوت مال منه!... ولی نگران نباش هر وقت خواستم باهاش کاری بکنم حتماً تو رو به عنوان تماشاچی دعوت میکنم.
❌هشدار این رمان صرفاً جهت درآوردن حرص شما نوشته شده است لطفاً با احتیاط وارد شوید 💥💥💥💥
https://t.me/+NiZuThDa4WljYzI0
8صبح
Repost from N/a
شکم شش تکه و عضلات سیاوش باعث شد برای انجام فکری که در سرش بود مصممتر شود.
سیاوش دستش را گرفت و با این کار مجبور شد به جای شکم به چشمانش نگاه کند.
سیاوش با صدایی دورگه زمزمه کرد: نکن!
آرتمیس دستش را روی پوست شکم سیاوش کشید و گفت: چرا ؟
🔥دختره داره بهش تجاوز میکنه⁉️
💥چرا نشستی داری منو نگا میکنی بدو بیا دیگه.... اینجا خوراک صحنه دار خوناست 😜🤤
https://t.me/+NiZuThDa4WljYzI0
18
Repost from N/a
📌از رمانای آبکی و نصفه نیمه خسته شدی؟♥️
🚩دلت یه رمان میخواد که تا سالها ماجراش تو سرت بمونه؟❤️🔥
🍷پس جات اینجاست😉🥂
❌اینجا ما افتخارمون به قلم قویه نه صرفاً صحنه های بدون محتوا🤟🫶
https://t.me/+NiZuThDa4WljYzI0
13
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.