cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

✨ کانال عم‍ــومی س‍ـــ‌آغْآزْ‍ـــر ✨

پارت‌گذاری هر شب یک پارت برای رفتن به پست اول رمان روی لینک کلیک کنید https://t.me/c/1767855958/286 لینک کانال https://t.me/+n4qXw-6ChxdlNjA0

Больше
Рекламные посты
12 932
Подписчики
+63724 часа
+4657 дней
+38030 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

Repost from N/a
00:21
Видео недоступно
♥️🍃🍃♥️ #پشیمانی_بعداز_جدایی -بابایی  اگه مامان با اون آقاهه ازدواج کنه  بازم اجازه میدی برم پیشش؟ دخترکم چه می‌گفت ؟ از تصورش تمام تنم به رعشه می‌افتد‌‌. جلوی خانه توقف می‌کنم. دخترکم آخر هفته‌ها را با مادرش می‌گذراند. سعی دارم به اعصابم مسلط باشم و آرامشم را حفظ کنم. نرم‌ می‌پرسم: - عزیزم کی گفته مامانت قراره ازدواج کنه؟ با کدوم آقاهه؟ - خودم شنیدم خاله مهتا گفت... با همون آقاهه رئیس اداره! مردک فرصت‌طلب را چند باری دیده بودم. سر ساعتی که قرارمان بود در را باز می‌کند. هر بار با دیدنش لبریز خواستن می‌شوم. چطور می‌توانستم اجازه دهم عشقم را مرد دیگری تصاحب کند؟ - عزیزم شما تو ماشین باش تا برگردم. هرچه نقش نخواستنش را بازی کردم کافی است. پیاده می‌شوم. عصبی سمتش قدم برمی‌دارم، با دیدنش بی‌تاب آغوشش می‌شوم. نامرد عالمم اگه اجازه می‌دادم دست مرد دیگری غیر از خودم به او برسد... https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 https://t.me/+WR1h9T2Ueug3Yzg0 ❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌❌ #عشق‌_بعداز_جدایی
Показать все...
1.11 MB
Repost from N/a
_تو اون اتاق چه غلطی کردی که بهم میگی هوشیاری زنم اومده پایین؟ پرستار با ملاحضه توضیح داد: _بعد از تزریق دارو بیمار باید تو اتاق ایزوله بمونه. بدنش در ضعیف‌ترین حالت خودشه. آن لحظه فقط در این حد توان داشتم که صدا را بشنوم و تنم انقدر درد می‌کرد که حتی نمی‌توانستم چشم باز کنم. با این حال وقتی او با آن لحن خشن و نگران با بقیه کلنجار می‌رفت تا کنارم بیاید تمام حواسم جمعش می‌شد. من توان ترک کردن این مرد را نداشتم. اگر می‌رفتم دنیا را آتش می‌زد... از ترس اینکه در نبودم به هیولایی که تا یک سال پیش بود تبدیل شود هیچوقت جرئت ترک کردنش را نداشتم. درد در سینه‌ام بیداد می‌کرد. بی‌مهابا می‌لرزیدم. _ضربان قلب بیمار داره میره بالا. صدای بوق مداوم دستگاه نمیگذاشت لحظه‌ای آرام باشم. باید برمی‌گشتم... نمی‌توانستم ترکش کنم... سوزش سوزن را برای بار هزارم روی دستم احساس کردم و همزمان سرمای وحشتناک... شبیه مرگ بود! صدای داد او از دور به گوشم رسید: _ چه غلطی باهاش کردی که ضربان قلبش رفته بالا؟ https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 و بعد بلندتر از قبل فریاد زد: _ولم کن بذار برم داخل! آواز! چیزی قلبم را مچاله کرد. مثل یک خنجر بود گه محکم شریان‌هایم را پاره می‌کرد. ای کاش می‌توانستم برای آخرین بار ببینمش. _کنعان نرو داخل. حتما براش خوب نیست که انقدر اصرار دارن. _حرف اضافی میز‌نن. برو کنار. بعد از فریاد مردی که شک نداشتم سر من و زندگی‌ام بی‌منطق‌ترین شده است، در اتاق محکم بهم خورد. _آواز! دستم را که در حصار سوزن بود گرفت و چندبار بوسید. _چشماتو باز کن ببینمت. با درد وحشتناکی که دوباره تنم را مورد هجوم قرار داد ناله کردم. روی موهایم را نوازش کرد و صدایش پر از عجزی بود که هیچوقت از او نشنیده بودم: _جانم عزیزدلم؟ جانم؟ چشم‌هایم از قبل سنگین‌تر شده بود. حتی لمس دستش را هم دیگر احساس نمی‌کردم. سرم پر بود از حسرت خاطراتی که آرزو داشتم با بسازم و دیگر فرصت نبود. حالم بدم را فهمیده بود که نزدیک‌تر از قبل آمد. _نه آواز! نه! چشماتو باز کن! https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 کنعان مردی بشدت قدرتمند و‌ جذاب ... اون یکی از بزرگترین مافیای ايتالياست پسر دو رگه ای ایرانی ایتالیایی اما انقدر توکارش خشن و دقیقه که هیچ کس جرعت نزدیک شدن بهش رو نداره تا اینکه یه دختر بی پناه ایرانی رو پیدا میکنه و اون دختر میشه خط قرمز کنعان نصیری .... طوری اگه کسی چپ نگاهش کنه ... https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0 https://t.me/+Hngg0N1Wfrk2YmY0
Показать все...
آواز رویا و خاکستر🕯دیانا حسنجانی

به نام خالق نور🕯 کانال رمان‌های دیانا حسنجانی روزهای زوج: سه پارت 🌬❄ آواز رویا و خاکستر[ آنلاین] دریای خون و بوسه[ بزودی] ناجی هور[ تمام شده] اینستاگرام نویسنده:@dianaa_book

Repost from N/a
دست ظریف دختر روی بازوی لخت و مردانه‌ی او نشست! دقیقا همان نقطه‌ای که زخمی شده بود و من روزها پشت سر هم زخمش را تیمار داری کردم! دخترک با ان ناخن های لاک خورده‌ و انگشتان پر از انگشترش، دستش را نوازش‌وار روی قسمت زخمی می‌کشید. نگاهم به دستان عاری از زیورآلات و ناخن های بدون لاکم افتاد! دستانش همچنان روی بازوی او بود و من می‌دانستم که او روی دستش حساس است! زخمش هم تازه بود، کسی نباید روی بازویش دست می‌کشید! دختر اما بی‌توجه این کار را می‌کرد و من... من فقط نگران دست بد زخمی بودم که روزها طول کشید تا درمانش کنم...! https://t.me/+8b4k-j--hLk3M2I0 https://t.me/+8b4k-j--hLk3M2I0 https://t.me/+8b4k-j--hLk3M2I0 _ کادو رو پس نمیدن اوکی؟! اینو بگیر و مراقب باش دیگه زمین نخوری، نه بخاطر خودت، بلکه بخاطر من! چون دل اینو ندارم که ببینم تو درد بکشی! چیزی میان قلبم فرو ریخت! نفسم یکی در میان رفت و امد! در وجودم هنگامه‌ای به پا شد که دلیلش مردی بود که مقابلم ایستاده بود و می‌گفت دل این را ندارد که من درد بکشم! شنیدن صدای ماشین باعث شد از آن رخوت در بیایم و تکانی به خودم بدهم. نباید کسی ما را باهم اینجا می‌دید! با خنده گفت: _ چقدر عجله داری دختر! خودم را جمع و جور کردم و جواب دادم: _ باید برم، یکی میاد. _ کاش میشد بیشتر بمونی؟ بی‌حواس گفتم: _ چرا؟ _ چون دلم برات تنگ شده! https://t.me/+8b4k-j--hLk3M2I0 https://t.me/+8b4k-j--hLk3M2I0 پسری شهری که عاشق یه دخترک روستایی شده و از شهر میاد که یه لحظه فقط دخترکو ببینه 🥹🫠
Показать все...
فاطمه مفتخر | تَبِ‌واگیر 🌾

•به‌نام‌خدا• تَبِ واگیر 🌾✨️ نویسنده: فاطمه مفتخر هفته‌ای ۶ پارت پروسه‌ی چاپ: همراز روزهای تنهایی، نیم‌نگاه ● رمان‌ ها فایل نشده‌اند و اگر در گروه یا کانالی دیده‌اید، غیرقانونی و بدون رضایت نویسنده است. ● کپی ممنوع. کانال عمومی: @f_m_roman

Repost from N/a
😍قراره وسط اتاق کلانتری زبون شازده باز بشه که.... راضی از نتیجه ای که شک نداشتم باعث رضایتم خواهد شد، چشم دوختم به میعاد. همچنان اصراری برای بالا گرفتن گردنش نداشت. فشار حلقه ی دستبند هم روی مچش رد انداخته بود. -خیلی درد گرفته دستت؟ انگشت کشید بر روی حلقه ی کم رنگ قرمزی -مهم نیست بی خجالت و فاصله کنارش نشستم. در نزدیک ترین حالت ممکن. انتظار نداشت و جا خورد. کوتاه نگاهم کرد. همان ردگذری چشم در چشم شدن، حواس بی دقتم را روی صورتش کشید. از پشت ته ریش کم پشتش، چند خط هراس انگیز دیدم. چند خط قرمزی که سبب شد اشک به چشمم نیشتر بزند. -اون عوضی به صورتت سیلی زده؟ با حیرت از حالم سری تکان داد. -کار اون نیست. از شدت خشم و ناراحتی نفس نفس می زدم. بیشتر به تنش نزدیک شدم. او هم جوری میان چشم هایم خودش را جا داد که پیش خودم اعتراف کردم همان بهتر که این پسر نگاهم نکند. این فاصله ی نزدیک و نفس های در هم آمیخته، من را سالم از اینجا بیرون نمی فرستاد. گوشه ی لبش کج شد و پورخندش همه ی ماهیتم را دستخوش آتش کرد. -بابام! دلش تنگ شده بود برای ادب کردن من. البته گفتم بهش یه کم دیر اقدام کرده، من دیگه آدم نمیشم. اولین قطره ی اشکم که چکید، از ناخودآگاهی بود که دوست نداشت او را تا این حد ناامید ببیند. می ترسیدم باز بلایی سر خودش بیاورد. -چرا اینجوری می گی به خودت؟ -تو چرا از دیشب تا حالا از دست من لعنتی گریه می کنی؟ ارزشش و ندارم به قرآن.. انگار نگاهش می خواست من را ببلعد.. -تو باید واسه من تعیین تکلیف کنی ارزشش و داری یا نه؟ کمی صورت نزدیکم آورد. -در مورد خودم می تونم. تا همان دست دستبند زده را بلند کرده و دهان باز کرد، چشم هایم بسته شد. منتظر بودم از مدت ها قبل که کار ناتمامش را تمام کند که یک آن در اتاق باز شد و صدای جناب سروان همه ی رویای در سرم پیچیده را به آتش کشید.. اما میعاد..... #پیشنهاد_ویژه_ادمین https://t.me/+NYmaLbkOVPw5Y2E0
Показать все...
کانال رسمی الهام فتحی

نویسنده ی رمان های... طور سینا مهلا عاشک دستم را بگیر بی بازگشت فتان ❌️ تمام قصه ها در دست چاپ هستند و خواندن فایل آن ها به هر طریقی غیر اخلاقی و حرام است. اینستاگرام نویسنده👇 http://www.instagram.com/elham_fathi66

#پست_395 آب دهانم را قورت دادم و با شرمندگی ادامه دادم - من فقط می‌خواستم خونه مامانمو پس بگیرم بعدشم به خدمت ایرج برسم... همین! فکر می‌کردم با این کار ایرج، پرینازو از خونه پرت می‌کنه بیرون کاری که خودم اگه یه زن بهم خیانت می‌کرد باهاش می‌کردم اما ایرج با من فرق داشت من فقط کاری کردم که پریناز اول تو اتاقش زندونی شدو بعد رفتنم تو خونه‌ش. من کاری کردم که ایرج حتی به اینکه شما پسر خودش باشین شک کرد. انقد الکل و شک و بددلی مغزشو نابود کرده بودند که نمی‌تونست شباهت شمارو به خودش ببینه برای همین فقط به کتک زدن پریناز اکتفا نکردو شما هم اومدید تو دایره دیوونگی ایرج... به تمام مقدسات قسم می‌خورم که فکر نمی‌کردم کارم عواقبش انقد سنگین باشه... بغضی که بیخ گلویم نشسته بود، نگذاشت ادامه بدهم. پلک‌هایم بسته شدو از میان آن اشک چکیدو روی ران پایم ریخت. نیاز داشتم ویس را قطع کنمو مثل همان روزی که گوشه حیاط بابابزرگ‌ های های گریه کرده بودم دوباره زار بزنم اما به جایش برای تمام کردن این قائله و گفتن گفتنی‌ها که بالاخره باید گفته می‌شد نفسم را از دهان بیرون فرستادم تا راه گلویم باز شود و با اشک‌‌های که دانه دانه روی صورتم می‌ریخت دوباره ادامه دادم - کارای من بود که دیوونگی ایرجو به سمتو شما هم کشوند وگرنه ایرج با شما کاری نداشت حتی پرینازم گهگداری یه چک و لگدی می‌خوردو تموم می‌شد... اگه من نبودم اگه انقد به شک و بددلی ایرج پرو بال نمی‌دادم اگه به پریناز تهمت نمی‌زدم اگه یه چیزاییو درست می‌دیدیم اونوقت کیان... کف دست تو نمی‌شد زیرسیگاری ایرج... من عامل اصلی تمام اون اتفاقات بودم بعدشم عین یه بزدل گذاشتمو رفتم...وقتی فهمیدم چه فاجعه‌ای بار آوردم که دیگه کار از کار گذشته بود. یادمه که نقره گزارشمو به مامان داده بودو مامان منو وقتی داشتم از خونه ایرج می‌زدم بیرون تا کتک خوردن پرینازو نبینم چون هنوز اونقد بی‌وجدان نشده بودم که وایسمو درد کشیدن یه زنو ببینم گیرم آورد....
Показать все...
👍 13🔥 3 2💘 1
✅ داخل ویپ ده ماه جلوتر از عمومی هستیم ✅ اتفاقات جنجالی زیادی افتاده ✅ و خیلی از گره‌ها اونور یا باز شده یا داره باز میشه ✅ هر چهارشنبه 15 پارت بلند خواهیم داشت برای عضویت داخل vip، کافیه مبلغ 35 هزار تومان به شماره کارت زیر واریز بفرمایید 5859831179853097 به نام سنا قیصری پاک|بانک تجارت و عکس فیش رو برای آیدی زیر ارسال کنید @Sanaapak
Показать все...
Repost from N/a
بین مهمونا شربت می‌گردوندم و به عنوان خدمه وسط مهمونی عیونی بودم... نگاهم و بالا آوردم و با افسوس به مهمونای جمع دادم و به یک باره نگاهم قفل مردی شد! خودش بود... آتا بود! ذوق کردم چند ماهی می‌شد ندیده بودمش و خواستم سمتش برم که دختر مو بلوند زیبای قد بلندی کنارش ایستاد! و من مات موندم و تو خودم جمع شدم، آخه منو چه به آتامان ایزدی! نگاهم و به دخترای اطراف دادم، لباسای زرق برقی و صورتهای بدون نقص و من‌‌‌‌... شلوارلی آبی ساده و تی شرت سفید و موهای بافته شده بدون حتی یه رژ لب و صورت پر از کک و مک... بغض کرده داشتم نگاهش می‌کردم که همون موقع دختر مو بلوند دستاشو بین دست همین قفل کرد و من نفهمیدم چی شد که تمام خاطراتم با آتا جلو چشمام اومد و سینی شربت از دستم افتاد و صدای خورد شدن جاما به قدری بلند بود که توجه همه بهم جلب شد! سکوت کل فضای خونرو گرفت و تمام نگاه ها روم بود که سریع با هول ولت نشستم و خواستم شیشه هارو جمع کنم که دستم بریده شد و اشکام بی اختیار روی صورتم ریخت! و صدای داد خانم موحد صاحب کارم بلند شد:- بی دست و پا چیکار می‌کنی؟ غرور و شخصیتم... نمی‌دونم چی شد که به یک باره کتفم کشیده شد بالا و نگاهم تو نگاه مشکی آتا چفت شد که لب زد: -دستتو بریدی... اشکام فقط روی صورتم ریخته می‌شد که بدون حرف از وسط اون فضای خفقان شده به بیرون کشیدم و سمت اتاقی رفت و هولم داد داخل و غرید:-اینجا چه غلطی می‌کنی؟ با ترس سمتش برگشتم و دستم که خونی بود گرفتم:-بعد این که از شرکت اخراجم کردی باید می‌رفتم برای کار یه جا استخدام می‌شدم دیگه! مات موند و دستی لای موهاش کشید که ادامه دادم:-خوشگله... دوست دختر جدیدتو میگم از من خوشگل تر خانوم تر و خب با خانواده تر نگاه از صورتک گرفت و داد به دست خونیم: -خودتو اذیت نکن الهه. منو تو وصله تن هم نیستیم. تو تهش مامانم قبول کنه خدمتکار خونه شی -می‌دونم می‌دونم تو یه دختر از سطح خودت می‌خوای، می‌خوای مادر بچه هات کمبود نداشته باشن عقده نداشته باشن میدونم هق هقی کردم و ادامه دادم: -اگه بابای منم سرمای دار بود انتخابت بودم؟! -بشین برم باند بیارم دستتو ببندم خواست بره که جلوش سد شدم:-جوابمو بده نگاهش و داد به چشمام و داد زدم: -جوابمو بده میگم جواب بده بدتر از من داد زد:-آره بودی اره لعنت بهت بودی ناباور نگاهش کردم و نیشخندی زدم، پول... پول تو این دنیا پس همه چیز بود. با نیشخند زمزمه کردم:-با دختر همین که باهاش اومدی باهاش خوابیدی؟ مثل من نابلد یا بلد کار مثل من دختر بود یا نه بار اولش تو نبودی حرصی ازم نگاه گرفت و من داشتم خودم و شکنجه می‌کردم؟! -بس کن الهه! من همین الان مشروب خوردم حالت طبیعی ندارم بس کن لعنت بهت یهو میزنه به سرم... -جـــوابـــمـــو بـــده... جوابمو بده! - آره خوابیدم باهاش کل هفته‌ی پیشو روی تختی که تورو می‌بوسیدم خوابیدم و هم خواب شدم خیالت راحت شد؟ واس آزار خودت کفایت می‌کنه یا توضیح بدم برات که اولین بارش نبود که مثل تو ترسو نبود؟ اشکام دیگه قطع نمی‌شد، عقب گرد کردم و به دیوار پشتم تکیه دادم که نفسی گرفت و سمتم اومد: -ولی دوستش نداشتم من تورو دوست دارم نیشخندی زدم و به دست خونیم خیره شدم که اومد جلوم و دستی لای موهام کشید که دستشو پس زدم: -دوست داشتن برای تو معنی نداره تو دنبال پولی قدرتی بهشم می‌رسی ولی منو از دست میدی منی که همه چیمو بهت دادم https://t.me/+YMafOPmvs1Y2YzY0 https://t.me/+YMafOPmvs1Y2YzY0 لباسامو برداشتم که همون موقع خانم موحد سر وقتم اومد و با رو ترشی ۱۰۰ تومن گذاشتم کف دستم که نالیدم:-این چیه قرار ما دو ملیون بود! -اون لیوانایی که شکوندی دستی سه میلیون بود دختر جان تو صورت نیشخندی زدم و پولو تو صورت پرت کردم و از اون خونه نفرین شده زدم بیرون و تو تاریکی شب تو کوچه خلوت اشک می‌ریختم و راه می‌رفتم و زمزمه می‌کردم: -خدایا نیستی نمی‌بینی منو دیگه نمی‌بینی! قدم برمی‌داشتم و برام مهم نبود این کوچه ویلایی خیلی تاریک و همون موقع به یک باره صدایی شنیدم! با فکر این که توهم بیخیال راه رفتم اما صدای تکرار شد:-ک..کمک کمک کن. ترسیده نگاه چرخوندم و با دیدن سایه آدمی کنار دیوار کاه‌گلی و درختی آروم سمتش رفتم! یه مرد بود که صورتش خون خالی بود و دستش روی پهلوش نشون از خونریزی زیادش می‌داد که با دیدن من زمزمه کرد: -نجاتم بده نجات... -آقا...؟! من..‌ من کمک باید برم بیارم واستا خواستم برم که که ساق پام و گرفت و جیغم تو کوچه پیچید که با سختی لب زد: -به شماره به شماره ای که میدم زنگ بزن... کمکم کن تا عمر دارم کمکت می‌کنم و این آغاز تحول زندگی من بود چون خودمم نمی‌دونستم اما اون مرد یه آدم معمولی نبود. اون ثروتمندترین آدمی بود که تا حالا تو عمرشون می‌دیدن https://t.me/+YMafOPmvs1Y2YzY0 https://t.me/+YMafOPmvs1Y2YzY0
Показать все...
Repost from N/a
‍ ‍ بی‌بی نگران سر از سجاده برداشت و رو به نبات که پشت پنجره نشسته و در گوشی‌اش چیزی تایپ می‌کرد پرسید: -امیررضام نیومد؟ چشمان درشت نبات به طرفش چرخید: -نه. آشوب در دل بی‌بی افتاد اما به روی خودش نیاورد و از جا بلند شد: -انشالله که خیره‌. نبات دلواپس به پیام محدثه خیره بود (امتحان فردا رو خوندی؟ وای این استاده چقدر گیره‌) که همان وقت پیامی از سمت سهیل دوست امیررضا روی صفحه‌ی گوشی نقش بست: (سلام ببخشید این وقت شب مزاحم شدم، شما از امیررضا خبر دارین؟) نفس در سینه‌ی نبات گره خورد. یعنی چه؟ کجا بود که عالم و آدم دنبالش بودند؟ دستپاچه بلند شد و در حالی که تند به طرف حیاط می‌رفت، شماره‌ی پسرعموی بدعنقش را گرفت. اما امیرضا جواب نداد. با استرس طول حیاط را پیمود و سه بار دیگر هم تماس گرفت. در آخرین دقایق و در اوج ناامیدی صدای کشدار امیررضا قلبش را تکان داد: -جاااااااانم؟ صدای کش‌دار و سکسکه‌ها برای پی‌ بردن به مستی‌اش کافی بود‌. ‍ نبات شوکه‌ و ترسیده گفت: -خوبین؟ امیررضا میان خنده‌ بریده، بریده گفت: -چیشده یاد ما افتادی خانم دکتر؟ دلت تنگ شده؟ اونموقع که تو بغلِ اون پسر جوجه فوکلی می‌خندیدی یادم نبودی! نبات گیج و ترسیده تکرار کرد: -امیررضا چته؟ کدوم پسر؟ امیررضا انگار در عالم دیگری بود که هذیان گونه گفت: -بعد عمری دلم برای یکی رفته که نگامم نمیکنه. حقم داره. قلبم که یکی در میون میزنه، ازش ده سالم که بزرگترم. عین خودشم دکتری نمیخونم که. از کل خاندانمم طرد شدم. حق داره دیگه! دوباره خندید: - کار خدا رو میبینی؟ یا زنگ نمی‌زنه یا وقتی زنگ می‌زنه که قراره بیشتر گوه بزنم به تصوراتش. نبات مستاصل و لرزان نامش را صدا کرد: -امیررضا؟! مستی؟ -چه خوبه صدام میکنی ها! انگار که اینجا کنارمی. تو بغلمی. پیشونیت چسبیده به پیشونیم. تنت چسبیده به سینه‌ام و... مستی هوشیاری‌اش را زایل کرده بود و نمی‌فهمید چه می‌گوید‌. نبات پلک فشرد و زیر لب زمزمه کرد: " مسته نمیفهمه. حساس نشو. حساس نشو خر خدا." _کجایی؟ خونه‌‌ خودتی؟ امیررضا کشدار جواب داد: _جااااان! می‌خوای بیای خونه‌ام؟! نمی‌ترسی بخورمت؟ از حرص و استرس به جان پوست لبش افتاد. سردرگم پلک بست: -چقدر خوردی اینجوری شدی؟ حواست به قلبت هست اصلا؟ بچه‌ای مگه؟ نمی‌دونی برای قلبت ضرر داره اون کوفتی؟ امیررضا سکوت کرد و آرام‌تر از دقایقی قبل لب زد: _قولمو شکستم. قول داده بودم سیگار نکشم ولی نشد! قلب می‌خوام چیکار وقتی واس یکی دیگه میزنه و اون به چپش گرفته ما رو؟ درمانده وسط ایوان ایستاد و عصبانی نالید: _زنگ می‌زنم سهیل بیاد پیشت. فقط لطفا دیگه نخور، خب؟ به فکر قلبت باش. خنده‌ی تلخش گوش نبات را پر کرد. پر از خشم غرید: -دل لامصبم تورو میخواد هنوز نفهمیدی خانم دکتر؟! نبات درمانده سکوت کرد که امیررضا پرسید: _میای؟! ثانیه‌ها بینشان سکوت برقرار شد و سپس صدای خنده‌ی تلخ امیررضا بلند شد: _نمیای پس! پسرک دوباره خندید و اینبار خفه‌تر نالید: - البت کار درستی می‌کنی خانم دکتر! برو بگیر بخواب... گور بابای امیر رضا و‌ دل... نبات به میان حرفش پرید: _میام. https://t.me/+EoCElP7tGXM3MmVk https://t.me/+EoCElP7tGXM3MmVk https://t.me/+EoCElP7tGXM3MmVk https://t.me/+EoCElP7tGXM3MmVk
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.