cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

✨ کانال عم‍ــومی س‍ـــ‌آغْآزْ‍ـــر ✨

پارت‌گذاری هر شب یک پارت برای رفتن به پست اول رمان روی لینک کلیک کنید https://t.me/c/1767855958/286 لینک کانال https://t.me/+n4qXw-6ChxdlNjA0

Больше
Рекламные посты
12 378
Подписчики
-3324 часа
-2737 дней
-12730 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

Repost from N/a
چرا زنِ لعنتیِ کنار شوهرم لباس سفید عروس پوشیده و توی چشمانش غرور موج می‌زند؟! علیرضا که می‌گفت همه چیز قراردادی و صوری است، می‌گفت موقت است! https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0 هنوز یک هفته هم نشده بود! بعد از آن روزِ نحسی که دکتر جلوی علیرضا آبِ پاکی را روی دستم ریخت و گفت که دیگر مادر نمی‌شوم، هنوز یک هفته با هم سر روی یک بالشت نگذاشته بودیم که علیرضا طاقتش تمام شد! یک روز من را مقابلش نشاند، صاف توی چشمانم زل زد و گفت: "زنمی، دوسِت دارم! ولی ازم نخواه قید پدر شدنمو بزنم!" و من هیچ‌وقت عاشقی را با خودخواهی و بی‌رحمی یاد نگرفتم! مردِ من مرد بود! من بودم که نازا بودم. انصاف نبود اگر بخواهم جلوی رویاهایش قد علم کنم. باید راه می‌آمدم با دلش، باید کوتاه می‌آمدم... و حالا... حالا توی اتاق عقد این محضر، گوشه‌ای ایستادم تا محرم شدنِ زنی دیگر را به علیرضایم ببینم. قرار است همه چیز صوری باشد، موقتی باشد. این زن قرار است علیرضای من را پدر کند و بعد هم بساطش را جمع کند و از زندگی‌ام برود. اما... پس چرا مثل یک عروس واقعی لباس سفید پوشیده؟ چرا لبخند می‌زند؟ چرا نگاهش به من پر از حس پیروزی است؟ - سرکار خانمِ ارغوان کاویانی، آیا وکیلم؟ عاقد می‌پرسد و نمی‌دانم چرا جان از پاهای من می‌رود. روی نزدیک‌ترین صندلی می‌نشینم و علیرضا بالاخره سر بلند می‌کند! بالاخره نگاهم می‌کند. نگاهم به چشمانش، بی‌صدا فریاد می‌زند که تمامش کن! دل بکن از آرزوهایت! نفسم را نگیر! اما علیرضا... دوباره سر به زیر می‌اندازد و من و غرور و زنانگی و عاشقانه‌هایم را زیر پایش له می‌کند! - بله! دنیا دور سرم می‌چرخد و هیچ‌کس حال من را نمی‌بیند؛ حالِ زنی را که هفت سال زندگی مشترکش به آخر خط رسیده‌. عاقد این‌بار از علیرضا می‌پرسد و من نفس نمی‌کشم! زمین نمی‌چرخد، زمان نمی‌گذرد. همه چیز شبیه آخر دنیاست؛ شبیه به یک دقیقه مانده تا قیامت... علیرضا سر به زیر، به جای خالیِ حلقه‌اش نگاه می‌کند؛ حلقه‌ای که من توی دستش انداخته بودم و هفت سال از انگشتش در نیامده بود! صبح یک ساعت قبل از این که به محضر بیاییم، جلوی چشم خودم، حلقه را از دستش بیرون آورد. با هم به محضر آمدیم و بی‌هم قرار است از این در بیرون برویم؛ من تنها و او با عروس جدیدش... - بله! بله می‌گوید و از این‌جا به بعد، دیگر دنیای من یک تکه سیاهی مطلق است. مثل جنازه‌ای در انتظارِ دفن شدن، همان‌جا می‌نشینم و مردَم حلقه توی دست عروسش می‌اندازد. عسل توی دهان هم می‌گذارند و من چه جانی دارم که این‌ها را می‌بینم و هنوز هم زنده‌ام؟ نمی‌دانم... خواهر عروس، پسرکِ دو ساله‌ی ارغوان را می‌آورد و آن را به آغوش علیرضای من می‌سپارد. عروسِ مجلس، زن مطلقه‌ای که روزی کارمند شرکت علیرضا بود و حالا جای من را توی زندگی‌اش گرفته، مغرورانه نگاهم می‌کند و نگاه او به درک! علیرضایم چرا دیگر من را نمی‌بیند؟ چرا انقدر با پسرکِ ارغوان گرم گرفته و می‌خندد؟ آن‌قدر محو او هستم که نمی‌فهمم ارغوان کِی سمت من می‌آید. - می‌بینی چقدر شوهرت حالش با پسر من خوبه؟ پوزخند می‌زند: - البته شوهر تو که نه، الان دیگه شوهر منه! با ته‌مانده‌ی جانم، میان بی‌نفسی لب می‌زنم: - دلتو خوش نکن، موقته! پوزخند لعنتی‌اش کش می‌آید: - تا همین‌جاشم تو خوابت نمی‌دیدی پروا خانوم! تا این‌جا که اومدم، حالا فقط بشین نگاه کن چجوری علیرضا رو رام خودم می‌کنم. یه کاری می‌کنم طلاقت بده، شک نکن! دیگر ماندن در این مجلس توی توانم نیست. نگاه آخر را به علیرضا می‌اندازم و او سرش آن‌قدر گرم پسرک است که من را نمی‌بیند. از محضر بیرون می‌روم، برای اولین ماشین دست بلند می‌کنم و سوار می‌شوم. توی راه، پیامکی از طرف علیرضا برایم می‌آید:"ببخش که نمی‌تونم بیام دنبالت. فردا صبح برمی‌گردم خونه..." با درد می‌خندم. فردا صبح! فردای اولین شب ازدواجش با ارغوان! می‌خواهد بیاید و توی صورتم بزند که کار را تمام کرده؟ که شبش را با کسی جز من صبح کرده و حالا من باید منتظر ثمره‌ی شب رویایی‌شان باشم؟ نه، نمی‌توانم عطر زنی دیگر را روی تن علیرضایم استشمام کنم و دم نزنم. مرد من حق پدر شدن دارد، منم اما حق دارم اگر نخواهم او را با کسی شریک باشم! منم حق دارم اگر نمی‌خواهم مثل احمق‌ها توی این زندگی بمانم و ببینم که ارغوان از شوهر من حامله می‌شود! برایش می‌نویسم:"نیا، بمون پیش زنت. من دیگه مزاحم زندگیت نمی‌شم. دارم می‌رم درخواست طلاق بدم..‌." با صدای ترمز شدید ماشین... https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0 https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0 https://t.me/+fcZzgdBKXrQ3OGY0 هشدار: این رمان مخصوص بزرگسال است. لطفاً شرایط سنی را رعایت کنید❗️ #طلاق_عاطفی #آسیب_اجتماعی #بزرگسال
Показать все...
Repost from N/a
فرداعروسی‌ پسره جلومادرش ومادرزنش سوتی می‌ده محمد نفهمید چطور خودش را به خانه رساند یاسمن با رنگ و رویی پریده روی تشک نشسته بود محمد بی توجه به مادر و مادر زنش و حتی ریحانخ کنار همسرش نشست پرسید: -چی شده ؟حالت خوب نیست ؟ یاسمن خجالت زده سر پایین انداخت و گفت :خوبم -ریحانه میگه حالت خوب نیست دختر بیشتر خجالت کشید . این‌مرد تازه شب گذشته محرمش شده بود . آهسته لب زد :مشکلی نیست خوب میشم محمد که نگرانی باعث شده بود حواسش از اطراف پرت شود بدون توجه به حضور سه خانوم دیگر در اتاق گفت : اذیت شدی ؟چراچیزی بهم نگفتی ؟  مگه من چند بار ازت نپرسیدم ؟ دخترک بیچاره آب شد و در زمین فرو رفت ریحانه با لبخندی شیطان بر لب نگاهشان می کرد یاسمن  آهسته نالید: محمد! چی داری میگی؟ و با چشم به زن‌ها اشاره کرد. محمد که تازه متوجه اطراف شده بود با کلافگی نفسی کشید و رو به مادر و مادر زنش گفت :مشکلی نیست .یک خرده استراحت کنه اگه تا ظهر بهتر نشد می برمش متخصص خانم ها که از اتاق بیرون رفتند کنار عروس جوانش نشست .دستش را دور او حلقه کرد و با ملایمت پرسید :درد داری ؟ یاسمن آهسته  و پرناز نالید: آره .... دل محمد برای نازش ضعف رفت: بخواب یک کم ماساژت بدم دستش روی شکم  و دخترک لغزید آهسته ماساژ میداد .یاسمن خجالت زده گفت :صبح که بیدار شدم نبودی چرا ؟ محمد نگاهش را به چشمان گله مند دخترک دوخت و گفت :خبر دادن یکی از دستگاه‌ها کارگاه خراب شد مجبور شدم برم.......دیشب اذیت شدی؟ دخترک آهسته لب زد :نه . محمد چشمکی زد و گفت :پس خوش گذشته یاسمن لبش را به دندان گرفت محمد باز شکمش را ماساژ داد   و همه تلاشش را کرد که حال او را خوب کند .... https://t.me/+RGUEzkc6G444N2Y0 https://t.me/+RGUEzkc6G444N2Y0 #محمد_ازاون_مردهاست_که_بایدواسه_همه_مردهای_ایرانی_یک_دوره_آموزش_عاشقی_کردن_بذاره😍😍😍 #توصیه_ویژه_برای_آقایون_تازه_کار
Показать все...
👍 1
Repost from N/a
- اومدی انتقام اون عشق کوچولوی خوشمزه‌ات رو بگیری؟ پر از حرص نگاهش کردم که خندید: - مطمئنم اونقدر عمرش به دنیا نبود که بتونی ازش لذت ببری ولی می‌تونم بهت بگم که چی رو از دست دادی. فریاد کشیدم: - خفه شو لعنتی. وزن بدنم روی کف دست‌هاش باعث شد فریاد بکشه. مشت محکمی توی صورتش کوبیدم: - این به خاطر غلطای اضافه ایه که کردی. خون توی دهنش رو پاشید بیرون و با چشم های خمار شده از درد نگاهم کرد: - وقتی می بوسیدمش داشت زیر دستم جون می‌داد. - خفه شو. - من ازش لذت بردم کاری که تو عرضه‌ی انجامش رو نداشتی. ❄️ https://t.me/+FICQetsx13IzZWNk بعد از مرگ مادرش سر زایمان، #سپینود توسط خانواده‌اش طرد می‌شه، سال‌ها توی یه روستای دورافتاده زندگی می‌کنه و درست وقتی فکرش رو نمی‌کنه، با اومدن پسرعموش به اون روستا، همه چیز تغییر می‌کنه https://t.me/+FICQetsx13IzZWNk #رمان_سپینود #آخرین_دختر
Показать все...
Repost from N/a
- کدوم مردی نازِ یه زن مطلقه‌ی بی‌کس و کارو می‌‌کشه؟! با حرفی که نجمه زد، جایی حوالی قلبم سوخت؛ اما نمی‌خواستم اوقات تلخی کنم. کتم را از دست امیرعلی گرفتم و گفتم: - ممنون. خودم می‌تونم بپوشم. امیرعلی کت را دستم داد و با آرامش به سمت نجمه برگشت. نگاهش را حواله‌ی نجمه کرد و شمرده‌شمرده، گفت: - آیلین الان زن منه. گذشته توی گذشته مونده. مهم اینه الان قلبش مال منه و دستاش توی دستای منه. تو مشکلی با رابطه‌ی ما داری آبجی؟ نجمه نگاه تندی به سمت من انداخت. از این‌که امیرعلی او را «آبجی» خطاب کرده بود، می‌سوخت. او در سرش خیال عشق به پسرعمو داشت و امیرعلی انگار نه انگار! رو به امیرعلی  گفت: - اینو نبین الان موش شده و چیزی نمی‌گه. وقتی تو نیستی می‌خواد من و مامانت رو قورت بده! چطور خامت کرده که این حرفا رو به من می‌زنی؟ ها؟! دیگر نتوانستم آرام بمانم. هرچقدر می‌خواستم صبوری به خرج بدهم و چیزی نگویم، این نجمه بود که آتش دعوا را شعله‌ورتر می‌کرد. - من چی‌کار به کارتون دارم؟ غیر از این‌که تمام مدت تیکه و متلک بارم می‌کنی، برای نزدیک شدن بهم چی‌کار کردی؟ انتظار داری وقتی مدام مطلقه و اغواگر به بیخ ریشم می‌چسبونی هیچ حرفی بهت نزنم؟! مشکل تو با من چیه نجمه؟ امیرعلی، دستم را گرفت. پشت دستم را نوازش کرد و گفت: - آروم باش عزیزدلم. برای بچه خوب نیست. همین حرفش کافی بود تا نجمه با چشم‌های گردشده نگاهمان کند و بگوید: - چی؟ تو حامله‌ای؟ امیرعلی، لبخندی از ته دل زد. پیشانی‌ام را بوسید و خطاب به نجمه گفت: - آیلین داره منو خوشبخت‌ترین مرد دنیا می‌کنه. این زن، همه‌ی زندگیمه! ازت می‌خوام بعد از این روی رفتار و حرفات وسواس بیشتری به خرج بدی. تا الان سکوت کردم ولی بعد از امروز اگه بشنوم اشک به چشم آیلین نشسته، این‌جوری آروم نمی‌مونم. متوجه‌ای؟ نگاه مات نجمه، دیدن داشت! فکر می‌کردم خلع سلاح شده باشد؛ اما با وقاحت تمام گفت: - خوشا به غیرتت! بچه‌ی تو توی شکمشه و هنوز پنهونی با شوهر سابقش قرار می‌ذاره؟ با دو چشم خودم دیدم که با اون مرتیکه نشسته بود توی کافه و دل و قلوه می‌داد! حتی شک دارم که... لحظه‌ای سکوت کرد و بعد، تیرخلاص را زد. - حتی شک دارم که بچه‌ی توی شکمش از تو باشه! ‌ زیر شکمم تیر کشید و عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست. امیرعلی با خشم فریاد زد: - حرف دهنتو بفهم! داری راجع‌‌به زن من حرف می‌زنی! به خداوندی خدا اگه یه‌کم دیگه ادامه بدی دستشو می‌گیرم و باهاش می‌رم به جایی که حتی نتونی ازم خبر بگیری! مراقب حرفات باش! - امیرعلی... با درد صدایش زدم تا به سمتم برگردد. روی زانوهایم خم شدم و ناله‌ای از سر درد کردم. امیرعلی زیر بازوهایم را گرفت و خیره به خیسی خون روی دامنم، نالید: - این... این خونه؟ https://t.me/+Zn-lEM_XTrZmZmJk https://t.me/+Zn-lEM_XTrZmZmJk امیرعلی کهنه‌کار، وکیل پایه‌ی یک دادگستری! وارث ثروت بی‌شمار خانواده‌ی عظیم‌‌الشانِ کهنه‌کار! مردی که به خواست بزرگ خاندان، باید با دخترعموی زیبا و لوندش ازدواج کنه، اما امیرعلی دلباخته‌ی صورت ساده و بی‌آلایش یه زن مطلقه می‌شه… همه‌چیز وقتی سخت‌تر می‌شه که امیرعلی متوجه می‌شه اون زن، بارداره! https://t.me/+Zn-lEM_XTrZmZmJk https://t.me/+Zn-lEM_XTrZmZmJk
Показать все...
#پست_369 گریه آخرین سنگر یک دختر بود که مقاومتِ منِ دل نازک خیلی زود شکسته بود. حرف‌هایم که تمام شد منتظر جواب نماندم - می‌خوام برم خونه همین جاها وایسا - حالا برای چی گریه میکنی؟ دیگر نه تنها صدایش پر از خشونت نبود که آرام و پر از دلجویی شده بود. بازویم را گرفتو سعی کرد مرا سمت خودش بچرخاند - ببینمت. بازویم را بیرون کشیدم - نمی‌خوام... ولم کن... - نگام کن ببینم برای چی گریه می‌کنی آخه؟ یه بحث مزخرف بود دیگه این بچه بازیا برای چیه - گریه میکنم چون دلم به حال خودم میسوزه. هر وقت یه راه نفسی برام باز شد یکی پیدا شد که ازم بگیره یه عمر مامان بود الان تو... گریه میکنم چون دلم میسوزه که به اشتباه فکر میکردم لااقل تو یه کم یه کم اندازه یه سر سوزن با مامان فرق داری ماشین را بغل خیابان پارک کرد - پرستو به ولله من اندازه خودم از خواسته‌هام عقب کشیدم. گفتی حجاب کامل نمیگیری گفتم اشکالی نداره گفتی ارایشت به راهه گفتم هر جور خودت دوست داری گفتی چادر نمی‌خوای گفتم هر جور دوست داری... به طرفش برگشتم - عع پس با همه اینا مشکل داری... حتما الانم چیزی نمیگی که خرت از پل گذشتو ازدواج کردیم تلافی این روزارو سرم دربیاری کمربند را باز کردم - منو باش رو دیوار کی یادگاری می‌نویسم برای باز در کردن دستم را جلو بردم اما امیرعلی بازویم را گرفت - وایسا داریم حرف می‌زنیم
Показать все...
👍 36 4
✅ داخل ویپ ده ماه جلوتر از عمومی هستیم ✅ اتفاقات جنجالی زیادی افتاده ✅ و خیلی از گره‌ها اونور یا باز شده یا داره باز میشه ✅ هر چهارشنبه 15 پارت بلند خواهیم داشت برای عضویت داخل vip، کافیه مبلغ 35 هزار تومان به شماره کارت زیر واریز بفرمایید 5859831179853097 به نام سنا قیصری پاک|بانک تجارت و عکس فیش رو برای آیدی زیر ارسال کنید @Sanaapak
Показать все...
Repost from N/a
#شیب_شب 💫💫💫 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy 🥴❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 - این منصفانه نیست؟!!! - منصفانه؟؟! من رو نخندون خانم کوچولو؟!!! کنارم روی تخت نشست - دقیق بگو کدوم قسمت از زندگیت تا حالا منصفانه بوده؟؟؟ اشک هایم آرام از گوشه ی چشم سر خورد و روی گونه دوید اخم هایش درهم شد، حرص زده غرید؛ - لعنتی، چرا گریه می کنی؟؟؟ فقط بلدی گند بزنی به حال و روزم ؟؟! -چه مرگته آخه؟!؟ -چرا قبول کردی باهام ازدواج کنی؟ خسته نشدی از این رابطه ی مسخره؟؟. تو که دوستم نداری!!؟ -فک کن مجبور شدم!!! پس وسایلت رو جمع کن، برمی گردی به جایی که باید !!!!! پوزخندی روی لبهایم نشست -مجبور؟؟!!! تو؟؟ رستان پاکزاد ؟؟؟ فخر خاندان پاکزاد، اونم تو خانواده ای که حتی آبم بدون اجازه ت نمی خورن؟؟!! می دونی چیه؟ تو باورنکردنی هستی ؟؟!بعد از ده روز اومدی و بهترین حرفت اینکه با قلدری بگی باید برگردم؟؟!!! - ریرا ؟؟ دارم سعی می کنم مثل آدم باهات تا کنم ، پس خرابش نکن!!! -  دیگه نمی زارم برام قلدری کنی؟ فقط بگو چی قراره بهت برسه؟؟؟ تک خندی زد و دست بر زانو کشید - من رو خوب شناختیااا؟ می فهمی عزیزم!! البته به وقتش....‌ - چرا همه چیز باید به میل تو باشه؟؟ - چون من یه عوضی خود خواهم؟؟!!! هوم؟؟!!! داشتی به شکوه جون همین رو می گفتی دیگه؟؟؟ دستهایش جلو آمد و دور کمرم پیچید - اوکی، حرف زدن دیگه بسه، الان این عوضی خودخواه می خواد به وظایف زناشویی ش عمل کنه!!! تا حالا برام مهم نبود دیگران چی فکر می کنند؟!! عقب کشیدم تا از حصار دستانش فرار کنم. مرا بیشتر در آغوشش فشرد، سرش را نزدیک آورد و پچ زد؛ - از الان اما، مهمه؟؟!! مخصوصا اینکه؛ ابرویی بالا انداخت و شیطنت چشم هایش  را در نگاهم ریخت دلم تازگی ها یه دختر کوچولوی چشم سبز مثل مادرش می خواد.؟؟ صدای جیغم با حمله‌ی حریص لب هایش خفه شد. ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy https://t.me/+sYAizZnehZE2YzUy 💫💫💫
Показать все...

👍 1
Repost from N/a
-وای که چه سگیه! مرتیکه گلدونو پرت کرده طرف دکتر صحرایی! متعجب به پرستارا که پچ‌پچ می‌کردن خیره شدم. ناصری موهای بلوند شدشو زیر مقنعش برد و با لبای ژل زده‌اش نالید: - سگ گفتی و تمام....به دک و پزشو محافظاش نگاه نکن؛ خیلی از خود راضیه... همه‌ رو نوکر خودش می‌دونه...میرم آمپولشو یه جوری میزنم دیگه... ولی خیلی سگِ جذابیه لعنتی! ریز ریز خندیدند و من خیره شدم به اتاق خصوصی که جلوش یه محافظ ایستاده بود. شونه‌ای بالا انداختم و خواستم برم که استادم از کنارم رد شد و گفت: - اسرا شریف بیا دنبالم ببینم! سلامی دادم و پشت سرش راه افتادم و گفتم: - کجا میریم استاد؟! - فردا یه پیوند قلب داریم می‌خوام سر عمل باشی...الان هم میریم به بیمارمون سر بزنیم، همه چی حاضره؟! سمت اتاق خصوصی رفت و چشمای من بود که گرد شده بود. محافظ که کنار رفت و وارد شدیم. نگاهم به مرد جوونی که روی تخت دراز کش افتاده بود و پر اخم به سقف خیره بود افتاد. موهایِ قهوه‌ای سوخته‌اش نامرتب تو صورتش افتاده بود و فکِ استخونی و عضلاتی که ورزشکار بودنش رو نشون می‌داد! حتی برنگشت که بهمون نگاه کنه. با اخم توپید: - تو این خراب شده کسی در زدن بلد نیست؟ دکتر سلیمانی ابرویی بالا انداخت: - نیومده گرد و خاک راه انداختی پسر، اینجا که دفتر کارت نیست! مرد با شنیدن صدای دکتر سلیمانی سرشو بالا آورد. کج‌خندی زد و گفت: - فکر کردم باز باید یه مشت پرستار مزاحمو تحمل کنم دکتر! اخمی روی صورتم نشست. مگه پرستارا آدم نبودن؟ غرشی از درد کرد و با دندون‌هایی که روی هم فشار می‌داد گفت: که یه وزوزه‌اشم یا خودتون آوردین! استاد با ملایمت گوشی رو از دور گردنش باز کرد و گفت: شاگرد بنده هستن، دکتر شریف! استاد پرونده رو‌ به سمتم گرفت و با اشاره‌ای بهم فهموند خودم باید معاینه‌اش کنم. اون مرد آروم لب زد: - زنده می‌مونم؟! ناخواسته گفتم: - اگه این قدر با دیگران بد اخلاقی نکنید و بنده های دیگهٔ خدارو کوچیک نشمرید شاید! یهو چشمام از حرفی که زدم گرد شد و نگاهم رو با خجالت به استاد که با خنده نگاهم می‌کرد دادم. مرد با خیرگی و جدیتِ تمام گفت: - پس با این حساب برو دعا کن زنده بمونم که اگه بمیرم تو رو هم با خودم می‌کشم زیرخاک، خانوم اَن‌ترن! انترن نگفت بلکه قشنگ بهم گفت ان! صدای خندهٔ دکتر تو اتاق پیچید و من و اون با خشم بهم نگاه می‌کردیم. نمی‌دونم چرا نمی‌خواستم‌ کوتاه بیام! - حاضرم بمیرم ولی خلق خدا رو از دست یکی مثل تو راحت کنم! چرا حواسم نبود بیماره؟!  به یک بار اخماش باز شد و نیشخندی تو صورتم زد! - الان تو قسم خوردی آدمارو نجات بدی از مرگ دیگه؟! به استاد که این بار با لبخند نگاهم می‌کرد خیره شدم. دکتر سلیمانی به آرومی گفت: - این خانوم دکتر ما دلش نمیاد مورچه بمیره آدم که جای خودش رو داره پسر. بعدشم این چه سوالیه... یعنی چی زنده می‌مونم یا نه؟ این بار نفس عمیقی کشید و ملایم‌تر از قبل گفت: - برایِ منی که زنده بودن اهمیتی نداره این سوال خیلی مهمه دکتر! - من به بابات قول دادم سالم از اون اتاق بیای بیرون؛ نگران نباش! نیشخندش پررنگ‌تر شد: - قولِ بیجایی بود! دستش رو روی قلبش فشرد و با چهره ی درهم روی تخت دراز کشید. ناخواسته دلم براش سوخت: - به خانوادتون فکر کنید. انقدر ناامید بودن خوب نیست، اونا نگرانتونن! خیره به سقف بی حس لب زد: - خانواده‌ای ندارم! - خب پس دوستاتون، اونا هم حتما نگرانن! نگاهِ عمیقش رو بهم داد و خشک پچ زد: - همه‌اشون مردن! متعجب به استاد خیره شدم که لبخندی زد و اشاره کرد ادامه بدم: - عه خب به خاطر..‌.به خاطر من! یعنی...یعنی برای این که گفتی اگه بمیری منو هم میکشی زیرخاک...برای این که من نمیرم زنده بمون چون من زندگیمو خیلی خیلی دوست دارم! با نیشخند رو به دکتر سلیمانی کرد و گفت: - خر فرضم کردی دکتر؟! بهت گفتم که ورود روانشناس به این اتاق قدغنه! https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 https://t.me/+PSQnjkGHtEg4ZjI0 صدای پر از دردش باعث شد خودمو بهش برسونم. زیرلب تاله می‌کرد و قلبِ من باهاش مچاله می‌شد! لبخندی زدم و خوشحال از عمل موفقش گفتم: - دیدی زنده‌ای! گیج از داروی بیهوشی چشم باز کرد و زیرلب پچ زد: - نمی‌خوام بمیرم من می‌خوام...می‌خوام اون دختره؛ اون...همون وزوزو بیاد! لبخند محوی روی لبای خشکش نشست و خمار بهم خیره شد: - می‌خوام زنده بمونم عا‌‌...عاشق شم!
Показать все...