cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

🔞طعم هوس💋

صدای نفس نفس هات بوی عرق تنت لمس پوست داغت روی بدنم پیچ و تاب بدن‌هامون رو هم خوابیه که تعبیر شده💋💔 •°•طعم هوس•°• به قلم: بانو حوا ستوده پارتگذاری هرروز به جز روزهای تعطیل

Больше
Рекламные посты
29 332
Подписчики
-15624 часа
+927 дней
+8530 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

رابطه نامشروع خواننده متاهل با دوست دختر جوانش🔞 نیک مظاهری،خواننده مطرح ایرانی،دراوج شهرت واعتباربه جرم تجاوزبه دختری جوان دریک پارتی شبانه به زندان میافتد.قبل ازاینکه بتواندبی‌گناهی خودرااثبات کند،پرونده‌ای بزرگتر‌برایش بازمیشود،پرونده‌ای که اوراتاپای چوبه‌دار میکشاند. https://t.me/minabanoo95 گردش‌های مالی یکسال اخیراو،خبر ازحمایت یک شبکه غیرقانونی و یک گروه شیطان‌پرستی میدهد،چیزی که اوادعا میکنداز وجودش خبرنداشته است!چه میشوداگر دخترخدمتکار خانه‌اش،بخاطر کینه‌ای قدیمی،مدارکی تازه رو کند که نیک را بیشتر دراین منجلاب فرو برد…چه میشوداگر نیک، عاشق این دشمن قدیمی وکینه کهنه‌اش شود؟! https://t.me/minabanoo95
Показать все...
sticker.webp0.14 KB
. _فکر نمیکردم با دو تا دوست دارم تو بغلم ولو شی… دخترک باشنیدن حرفش خنده روی لبش می ماسد… کیاشا همچنان ادامه می‌دهد: _یه‌جوری ولو شی که پرده‌تم بزنم…حالا چه جوابی واسه حاج بابا و اون داداش دوران حرومزاده‌ت داری؟ از نگاه خصمانه ی مرد چشم می دزدد…از او می ترسد…کیاشا هیچوقت اینطور با او صحبت نکرده بود ولی حالا که دخترانگی‌ش را به او داده…. _چی میگی کیا؟!چرا اینجوری حرف میزنی؟ لب دخترک را به کام میکشد و رویش خیمه میزند: _داداشم….اینجوری زنشو زیر داداشت دیده بود که خون جلو چشماشو گرفته بوده؟ آ.لت تناسلی‌ش را درون دخترک میکند و ضربه های پر حرصی میزند: _یا اینجوری وقتی که داشته میکرده رسیده بالاسرشون؟!… روژان با گریه دست روی پاهایش می گذارد که کیاشا صورتش را چنگ میزند: _فقط یه چیز روژان….اگه داداش تو بی ناموسی کرده و زن داداش من هرزگی…حقش این بود که کیانوش‌و بُکُشن بندازن گوشه ی قبرستون…بعد خودشون راست راست بگردن؟… سیلی به صورت دخترک میزند: _من نمیذارم….نمیذارم کمر اون دوران حرومزاده‌تون صاف شه…انقد از امروزمون فیلم دارم که واسه بی آبرویتون تو کل دنیا بس باشه…. از روی بدنش کنار می‌رود: _گورتو گم کن دیگه نمیخوام ببینمت….طعمه ی خوبی بودی…یه غزال دست نیافتنی…ولی شکار شدی روژان خانوم… چندین ماه بود که منتظر امروز بود….بارها این جملات را در ذهنش حلاجی کرده بود و در تصورش با نیشخند و حرص به روژان گفته بود…ولی امروز جز با ناراحتی حرفی نزده بود… دخترک با چشمان خیس از اشک لباس پوشید و بیرون زد… کیاشا اما سیگار می کشید و میان حلقه های دودش،رفتن روژان را تماشا میکند… دروغ نبود اگر که میگفت با هر قدمش…قلبش تیری میکشید …دلبسته ی دخترک شده بود اما نباید میشد… او …خواهر دوران بود…خواهر قاتل برادرش… پارت یک تا پنج رمانه باور نمیکنی؟!ببین اگه نبود لفت بده… https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk https://t.me/+t4xIT524-iNlZGNk
Показать все...

-همسرتون زایمان سختی داره آقا پرهان، نباید کارای سنگین انجام بده که زودتر از موعد دردش بگیره، مخصوصا تو این یه ماه آخر! پرهان دندان هایش را روی هم می سابد و سری تکان می دهد: -نترس خانم دکتر، جون سخت تر از این حرفاست! دکتر متوجه ی حرفش نمی شود و فقط سفارشات لازم را می کند! دکتر از اتاق بیرون می رود و پرهان هم با پوزخندی جلوی آیدا می ایستد: -امروز مادرم میاد اینجا، بهش کمک می کنی تا فرشا رو بشوره! الان هم پاشو برام غذا درست کن گرسنمه! سلدا با بغض از جایش بلند می شود... پرهان دیگر او را دوست نداشت! باور نمی کرد که جنین درون شکمش از خودش است نه شخص دیگری! * -پسرم انقدر زن حامله رو اذیت نکن... با اون شکمش زانو زده داره فرش می شوره، بخدا ظلمه! پرهان سرد و بی رحم از پشت شیشه سلدا را نگاه می کند و لب می زند: -وقتی داشت خیانت می کرد باید فکر این جاهاش هم می کرد، تازه دارم بهش کلی لطف می کنم که اجازه می دم بچه ی یکی دیگه رو نگه داره! عقب گرد می کند که برود اما همان لحظه مادرش فریاد می زند: -یا حضرت عباس دختره افتاده رو فرشا داره می پیچه به خودش؛ به داد برس پرهان! پرهان به سمت سلدا می دود و او را روی دست خود بلند می کند... با سرعت وحشتناکی به سمت بیمارستان می راند! -آقای محترم باید این برگه ها رو امضا کنید تا بتونیم زایمان همسرتون رو انجام بدیم! پرهان بدون نگاه امضا می کند و پس از چند ساعت بی خبری بالاخره دکتر بیرون می آید: -آقا پرهان متاسفم که باید بگم همسرتون رو حین زایمان از دست دادیم؛ فقط بچه زنده موند بعد از انتقال می تونید ببینیدش! (۷ سال بعد) -خب بچه ها هر کسی بیاد یه خاطره از مامان یا باباش تعریف کنه! اول تو بیا پارسا... به صورت گرد و تپلش نگاه می کنم و دلم غنج می رود. من از بچه ام دور افتاده بودم و برای همین مربی این مهد کودک شده بودم تا درد دلم کمی آرام شود! -من و بابام تنها با هم زندگی می کنیم، دیروز من و مادرجونم براش کیک پختیم اما بابا همه چیو خراب کرد و بعدشم زد تو صورتم حرفای بدی زد! چشمانم درشت می شوند و با نگاه به مربی دیگر می فهمم او هم به همین وضع دچار است... پدر بود یا جلاد؟ -خانم فراهانی لطفا با بابای پارسا تماس بگیرید! فراهانی پس از جویا شدن تماس می گیرد و ۴۵ دقیقه ی بعد پدرش می آید! -خانم فراهانی، اتفاقی برای پارسا افتاده که خبرم کردید؟ سر بالا می برم و نگاهم قفل می شود در چشمان آشنای پرهان! پارسا... پسر من بود؟ او هم جا می خورد و پلک هایش می پرند: -سلدا... تو زنده ای؟ پارسا با دیدن پدرش به سمتش می دود و لب می زند: -بابا، خاله سلدا همینه ها کلی مهربونه و دوسم داره! پسرم به من می گفت خاله سلدا؟ منی که تازه فهمیده بودم پارسا پسر من است! https://t.me/+VUy1bacmR384ZmE8 https://t.me/+VUy1bacmR384ZmE8 https://t.me/+VUy1bacmR384ZmE8 https://t.me/+VUy1bacmR384ZmE8 https://t.me/+VUy1bacmR384ZmE8 https://t.me/+VUy1bacmR384ZmE8 https://t.me/+VUy1bacmR384ZmE8 https://t.me/+VUy1bacmR384ZmE8 https://t.me/+VUy1bacmR384ZmE8 https://t.me/+VUy1bacmR384ZmE8
Показать все...
⁠ ⁠ _این دختره، همون هیکل عروسکیه نیست که فیلم تجاوزش همه جا پخش شده؟! شالم را جلوتر کشیدم و سعی کردم به مکالمه‌ی آرام، دو مرد فروشنده اهمیت ندهم. _آره حاجی...خود لعنتیشه....اوف چه بدنی داشت تو فیلم...خوشا به سعادت پارتنرش...گرچه سیب سرخ همیشه اسیر دست شغال میشه. لعنت به من که امروز بدون ماسک بیرون آمدم...لب گزیدم و بغض در گلویم جا خوش کرد. _شنیدم خواستگار قبلیش بهش تجاوز کرد و ازش فیلم گرفت...نامزدشم با اینکه عاشقش بود اما پسش داد....دختره رسماً آبروی خانواده خودش‌ و نامزدش رو به بازی گرفت. شش ماه از آن اتفاق نحس می گذشت و نام من هنوز نقل دهان ها بود. دلم از این می‌سوخت، کوهیار با اینکه می‌دانست هیچ گناهی ندارم، من را با آبروی ریخته شده ام رها کرد... _عجب...نامزدش کی بود؟؟ _نمیدونم....ولی میگفتن یکی از پسرای ارباب رستم بُندار، خان زاده‌ی قدیمیِ روستای مجاور شهر. مانتو را از روی رگال برداشتم و لب هایم از بغض لرزیدند...سر پایین انداختم و کارت را روی مانتو گذاشتم: _این‌و حساب کنید لطفا!! یکی از همان مرد های فروشنده با لحن چندشی گفت: _به به سلیقتونم که مثل خودتون عالیه...مهمون ما باشید خانم...خرید دیگه ای ندارید؟؟ _نه. سر چرخاندم تا چشم در چشم این دو مرد نشوم که با دیدن صحنه‌ی مقابلم، قلبم فرو ریخت....کوهیار به همراه دختر جوانی دست در دست هم وارد فروشگاه شدند. _خانم؟! آنقدر غرق خیال بودم که صدای مرد فروشنده را نشنیدم. دختر جوانی که نمی شناختم اش، ذوق زده صحبت می کرد و کوهیار در جوابش با ابروان گره کرده فقط سر تکان می داد. به سختی از کسی که یک زمانی خدای قلبم بود، نگاه گرفتم و بغض دار گفتم: _بله!؟ _کارت‌تون موجودی نداره خانمی. پوفی کشیدم و کارت دیگری را دادم که نیشخندی زد و گفت: _مشکلی نداره...می‌تونیم جور دیگه با هم حساب کنیم....تازه اون موقع ما یه چیزی ام به شما بدهکار می شیم. ترس به جانم نشست و خدا چرا مرا نمی کُشت؟! روزها بود که عذاب می کشیدم....خانواده ام، عشقم، همه و همه مرا طرد کردند...به گناهِ بی گناهی..... _حساب کنید لطفا من عجله دارم. مرد جوان روی میز خم شد و سر تا پایم را از نظر گذراند: _ولی ما عجله ای نداریم!! در خدمت تون هستیم حالا....امشب یه باغی هست و....آب شنگولی هست و...صفایی که با وجود شما تکمیل میشه. عقب گرد کردم بیرون بروم اما صدای کوهیار از پشت سر در گوشم پیچید: _لطفا خریدای ما رو حساب کنید. با دلتنگی و بغض به او خیره شدم که نیم نگاهی روانه ام کرد و پوزخندش قلبم را سوزاند. دستش را دور کمر دختر جوان حائل کرد و اخم آلود سر چرخاند. فروشنده رو به او گفت: _اجازه بده جناب...خانما مقدم تر ان...علل خصوص خانمای جیگر... انزجار سراسر وجودم را فرا گرفت و ظاهرا فروشنده نمیدانست مردی که با او سخن می گفت، نامزد سابق من است. صدای دم گرفتن های بلند کوهیار در گوشم پیچید و چیزی تا ویران شدنم باقی نمانده بود. مرد جوان رو به من با لحن آرامتری پچ زد: _هوم؟؟ در خدمت تون باشیم امشب؟؟ بد قلقی درنیار جیگر...تو که همه‌ی مردم رو با اون فیلم خفنت مستفیض کردی، بزار ما هم از این تن لعنتیت یه فیضی ببری.... جمله‌ی فروشنده با مشت محکم کوهیار که بر دهانش کوبیده شد ناتمام ماند و ناگهان تنم.... https://t.me/+MtiVMkaZ-RM5NzA0 https://t.me/+MtiVMkaZ-RM5NzA0 https://t.me/+MtiVMkaZ-RM5NzA0 https://t.me/+MtiVMkaZ-RM5NzA0 https://t.me/+MtiVMkaZ-RM5NzA0
Показать все...
👍 1
- چک سفید امضا در مقابل یه سکس کامل. چشمانم پر میشوند. دسته چک را مقابل چشمانم تکان می دهد و خونسرد می گوید: - بخاطر باکره بودنت مبلغو میذارم به عهده‌ی خودت، فقط یک شب و یک روز کامل باید در اختیارم باشی، مدلی که من میخوام. لب هایم می لرزد. ناباور میگویم: - ما حرف زدیم. گفتین برای مادربزرگتون نقش نامزدتونو بازی کنم کافیه. رنگ نگاهش عوض میشود. آن تحکم را ندارد. یک جپر عجز و بیچارگی ست انگار. آرام می گوید: - نمی تونم از این فرصت بگذرم! متوجه حرفش نمیشوم. با ناله میگویم: - خودتون میدونید من نشون کرده ام. بهتون کمک کردم چون دوست نامزدم هستین، محسن بفهمه امروز چه حرفا زدین، سکته میکنه! - فقط یه شب. نه بیشتر، نه کمتر. از پولی که طی کردیم بیشتر میدم، چک سفید امضاست، هر چقدر که دلت بخواد میدم. کیفم را برمی دارم. - متاسفم براتون که رو ناموس رفیقتون معامله می کنید. پولتون ارزونی خودتون، خدانگهدار. چرخیدم، اما بازویم اسیر دست پر زورش شد. با خشم به سمتش چرخیدم. چشمانش سرخ بودند. - نمی ذارم بری، این همه سال برات صبر نکردم که راحت از دستم بری! - چی میگید آقا شهراد، زده به سرتون. ولم کنید تا جیغ نزدم و آبروتونو نبردم. عربده کشید: - جیغ بزن ببینم کی تخم داره خلوت آقاشو با زنش بهم بزنه! شانه هایم را جمع کردم. این فریاد یک هشدار بود برای مستخدمین خانه. چانه ام لرزید. جوری نگاهم می کرد که نمی توانستم بفهمم. - میخوام برم. - قبل سکس، محاله. امشب مجبوری که با من بخوابی. عمل مادرت نزدیکه، یادت که نرفته. هق زدم. یادم نرفته بود. مگر میشد یادم برود. نامرد... آدم نامرد... سر کج کرد، لب هایش مماس لب هایم بود که با بی قراری گفت: - یه عمر برا این لحظه نقشه چیدم، برا بوسیدنت، طوافت، پرستیدنت... لعنتی... قلبم داره میره برات. هق زدم. وحشی شد. چانه ام را محکم گرفت و دندان فرو کرد توی لب هایم... جیغم میان لب هایش خفه شد و با باز کرد زیب شلوارم.... https://t.me/+EKJpdcshvihkY2Q0 https://t.me/+EKJpdcshvihkY2Q0 https://t.me/+EKJpdcshvihkY2Q0 https://t.me/+EKJpdcshvihkY2Q0 ظرفیت محدود🔞❌
Показать все...
🖤نــــبـــرد🥀

🧿لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم🧿 به قلم هینا مُحَرر✍️ پارت گذاری همه روزه به جز جمعه‌ها🖤 راز نیلی » فایل رایگان🙃 سایه‌ی پرستو » آنلاین @sayeh_parastoo 😍 نارون» آنلاین @narrvaann 🤗 پیج اینستاگرام👇

https://instagram.com/hina_roman?igshi

پارت اول😍❌
Показать все...
sticker.webp0.26 KB
1
Repost from N/a
-حتما باید بدم بخوری تا بفهمی پروتز نیستن؟! زبانم را گاز گرفتم اما حرفی که نباید را زده بودم. با خنده ی عریضی دستش که روی کمرم بود را پایین تر برد، درست روی باسنم گذاشت و گفت : - هوم، بدم نمیاد! آخه کی فکرش رو می کنه اون خانم آرمان ساده که نگاه هیچ کس جلبش نمی شه تو محل کار زیر اون مانتوی اداری گشاد همچین چیزایی رو قایم کرده! حرصی پایش را لگد کردم و گفتم : - البته کی فکرش رو می کرد اون امیر فروزنده ای که تو محیط کار نمی شه از کنارش رد شد از بس که جدی و خشکه الان وسط عروسی داداشش داره انقدر هیز بازی درمیاره برای خواهر زن برادرش! ابروهایش در هم شد و پایش را عقب کشید. - حالا کی تست کنیم؟! چرخی زدم و مجددا به سینه اش چسبیدم. - چی رو؟! دستش روی کمرم لرزید و باز پایین تر رفت‌. - اینکه پروتز شده ان یا نه؟! کلافه به ساقدوش های دیگر که هرکدام جفت جفت دور عروس و داماد مشغول تانگو رقصیدن بودن نگاه کردم و گفتم : - بین این همه ساقدوش چرا من باید با تو برقصم ، چرا تو باید برادرشوهر خواهرم از آب دربیای؟! ابرو بالا انداخت. - کار خدا بوده که چشمم به جلال و جبروتت بی افته! انقدر گدا نباش خدا داده لذت ببری منم یه وسيله ام ازم استفاده کن! خندیدم، دست خودم نبود . زیادی پررو ک بی پروا بود. مردی که در آغوشش تانگو می رقصیدم رئیس اخمو و بداخلاق سرکارم بود که بارها و بارها نیش کلامش را دیده بودم و حال با نگاهی فریبنده و پر شیطنت مدام به خط سینه ام زل می زد! به محض تمام شدن آهنگ از او فاصله گرفتم و برای رهایی از آن همه حس ایجاد شده بر اثر نوازش های کمرم به سرویس بهداشتی پناه بردم. در را خواستم ببندم که دستی مانعم شد و امیر فروزنده جلوی نگاه متحیر من داخل آمد و در را پشت سرش قفل کرد. - چی کار داری می کنی؟! مریضی؟! جلو آمد. - آره مریضم. یه مرض بد دارم، وقتی یه چیزی رو بخوام باید مال من بشه و من الان تورو خواستم، خودت گفتی میدی بخورم. زودباش الان وقتشه! عقب رفتم. - برو بیرون امیر، این کارا چیه! جلوتر آمد. دوطرف کمرم را گرفت و مرا روی سکوی بلند آنجا نشاند. وسط پاهایم قرار گرفت و در چشم هایم خیره شد. - می دونم که خیلی وقته تو کف منی، چرا حالا که اومدم پیشت داری ناز می کنی؟! پاهایم را کمی بستم. قلبم به تالاپ و تلوپ افتاده بود. - من؟! خندید. - بله تو، تویی که نمی دونی تمام اتاق های شرکت دوربین و شنود دارن و من تمام پوزیشن هایی که برای احمدی تعریف می کردی و می گفتی دوست داری باهام تجربه کنی رو شنیدم. منتهی چون فکر نمی کردم چنین لعبتی باشی سمتت نیومدم ک همیشه جوری باهات رفتار کردم که نزدیکم نشی! با یاد حرف هایی که در محیط کار با خنده و شوخی به رها می گفتم لبم را گاز گرفتم و ضربان قلبم هزار برابر شد. دستش بالا آمد. وسط سینه ام خطی فرضی کشید و گفت : - یکی از پوزیشن ها توی دسشویی شرکت بود، حالا می خوام تو دسشویی تالار انجامش بدم! زیپ لباسم را که در دست گرفت نالیدم. - نکن، اونا فقط شوخی بود! دستش روی رون پایم سر خورد و از چاک لباسم کمی بالاتر رفت : - مور مور شدن الانت، تپش قلب بالات، نگاه پر حرارت، ایناهم همه شوخیه؟! قبل از اینکه چیزی بگم در یک حرکت پایین آوردم، از پشت به بدنم چسبید و وادارم کرد در آینه نگاهش کنم. صورتش درست نزدیک گردنم بود و حالم را خراب کرده بود! نزدیک به گوشم با لحنی بسیار ارام...فریبنده و وسوسه انگیز زمزمه کرد : اینجا هیچ کس صدامونو نمی شنوه. آماده ی یه سکس پرخاطره با رئیس شرکتت هستی خانم آرمان؟! لب هایش که روی پوست گردنم نشست آهی زیرلب از دهانم خارج شد . سرم را چرخاند و مشغول بوسیدن لبم شد... اینکه همراهی اش می کردم دست خودم نبود، ماه ها بود که خواب سکس با او را می دیدم و حالا در دسشویی تالاری که عروسی خواهرم بود توسط او به بازی گرفته شده بودم . خیسی لباس زیرم چیزی نبود که بتوانم کنترل کنم ! https://t.me/+Yxr61W02luQ1ODk0 https://t.me/+Yxr61W02luQ1ODk0 https://t.me/+Yxr61W02luQ1ODk0 https://t.me/+Yxr61W02luQ1ODk0
Показать все...
Repost from N/a
_ شاید زنت اون بالا مُرده ، جنازش بو بگیره خبردار نمیشی! صداشون رو از طبقه پایین می‌شنیدم و آروم اشک می‌ریختم ساواش بی‌تفاوت جوابِ مادرش رو داد _ هیچ مرگش نمی‌زنه ، بچه کجاست؟ _ پیش مادرش! اون بیچاره که با صندلی چرخدار نمی‌تونه بیاد پایین بچشو ببره حداقل صبح‌ها که میری اون دانشگاهِ کوفتیت قبلش بچه‌اشو ببر بخوابون کنارش دلش پوسید تو اون چهاردیواری ساواش کلافه غرش کرد _ بسه حاج خانوم ، تا الانم اگر پرتش نکردم بیرون حوصله‌ی عز و جز و نفرینتو ندارم وگرنه جای زنِ خائن گوشه‌ی خیابونه حاج خانم نالید _ فکر کردی اون بالا حبسش کردی جاش از کنار خیابون بهتره؟ بردار ببرش دکتر بی معرفت شاید عمل کنه خوب بشه _من کلاس دارم دانشجوهام منتظرن برو بچه رو بردار بیار من برم بالا دوباره سر و صورتشو کبود کنم تقصیر خودته صدای گریه های حاج خانم بالا رفت و من با بغض به پسر سه ماهم نگاه کردم _ چهار ماه پیش رفتی دختر دسته گلو از مدرسه برداشتی آوردی بردی اون بالا افتادی به جونش از آخرم پرتش کردی از پله‌ها پایین ویلچر نشینش کردی بس نبود؟ که باز هوس کتک زدنش به سرت زده! می‌ترسم آهش روزگارمونو سیاه کنه ساواش با بغض خندیدم بی جون زمزمه کردم "نترس حاج‌خانم ، من اگر آهم بگیر بود اون امیرِ نامرد که زندگیمو سیاه کرد زمین میخورد نه شما..." بی توجه به سروصداهای پایین صندلی چرخ‌دارم رو جلو کشیدم و رو به نوزاد پچ زدم _ گرسنه‌ای پسرم؟ الان با هم می‌ریم شیر درست می‌کنیم آیدین بلندتر گریه کرد بغض کرده پچ زدم _ تو هم میدونی مامانت از پسِ یه شیر درست کردن ساده بر نمیاد که اینطور گریه میکنی مگه نه؟ با کنجکاوی گریه‌اشو قطع کرد و به صورتم خیره شد سعی کردم روی تخت نیم‌خیز بشم باید بخاطر بچم زنده می‌موندم صدای بی رحمانه‌ی ساواش از طبقه پایین میومد _ چهارماهه چطوری دسشویی میره که اون بالا بو گوه نگرفته؟ انتظار داشتم همون ماه اول تو گند و کثافت خودش غرق شه دستمو سمت بچه دراز کردم و هق زدم _ گوش نده پسرم... دستم نمی‌رسه تا گوشاتو بگیرم ولی تو گوش نده حاج خانم ناله کرد _ استغفار کن ، صدات میره بالا از غصه می‌میره یادت رفته کی اون بالاست؟ لادنِ ساواش همون بچه مردسه‌ای ۱۶ ساله که دانش‌آموزت بود همون که همه گفتیم نه ، گفتیم اختلاف سنیتون زیاده ، گفتیم بچه‌ست ولی بخاطرش به آب و آتیش زدی دق کنه خودتو می‌بخشی؟ بی توجه به جوابی که ساواش داد هق‌هق کنان خودمو بالا کشیدم و نالیدم _ باید بتونم ، خدایا کمکم کن بتونم بشینم رو ولیچر به سختی سمتش کشیدم و تمام توانم رو گذاشتم آیدین بغض کرده نگام میکرد نفس زنان پچ زدم _ واسه مامان دعا کن باشه پسرم؟ آروم خندید لبخندی زدم و با یک زور دیگه خودم رو روی ویلچر پرت کردم _ آخ خدا مردم دسته‌ی ویلچر تو پهلوم فرو رفت اما بازم شاد بودم خسته پچ زدم _ دیدی آیدین؟ دیدی مامان تونست؟ دیدی من مامان بدی نیستم؟ بی تعادل بلندش کردم و روی پام نشوندمش و چرخ ویلچر رو هل دادم حاج خانوم از تو راه پله صداش اومد انگار ساواش داشت کفشاشو می‌پوشید _ سه تا ماشین وارداتی تو پارکینگ این خونه‌ست بعد برای اون طفلک یه ویلچر درست حسابی نخریدی ویلچر قدیمی و خراب آقات رو دادم چرخش درست کار نمیکنه بخوره زمین بدبخت می‌شیم ساواش پوزخند زد _ از سرش اضافیه ، نترس بزودی هم اون از من راحت میشه هم من از اون! چرخو جلو هل دادم و بی توجه بچه به بغل سمت کتری آب جوش رفتم حاج خانوم پرسید _ باز چه خوابی دیدی واسه این طفل معصوم؟ دستمو به شیر کتری رسوندم و آیدین رو به آغوشم چسبوندم شیشه رو زیر کتری گرفتم که ساواش با بی رحمی گفت _ می‌خوام برم خواستگاریِ لیدا! بهت زده چشم بستم چی میگفت؟ کاش کر شده بودم آیدین تو بغلم غر زد و حاج خانوم نالید _ خدا مرگم بده ، خواهر بزرگه‌ی لادنو میگی؟ حرومه دوتا خواهرو عقد کنی پسر تو از خدا نمیترسی؟ از شکستنِ دل زن معصومت بترس صدای ساواش جدی بود _ طلاقش میدم آب جوش روی انگشتام سرازیر شد وحشت زده هیع کشیدم کاش می‌تونستم فریاد بزنم که من فلج نیستم! تو منو فلج کردی! شاید اگر ببریم دکتر ، اگر عمل کنم بتونم راه برم ولی تو بخاطر تنبیهم حتی داروهامم نخریدی! _ از هفته پیش وکیلم دنبالشه نمیتونه راه بره ، نقص عضو محسوب می‌شه دادگاه راحت حکم می‌کنه با گریه‌ی آیدین به خودم اومدم انگشتام زیر آب جوش میسوخت و از شدت بهت نمی‌فهمیدم هول شده ویلچر رو عقب هل دادم اما چرخ خرابش کار دستم داد ویلچر سمتِ عقب خم شد ، آیدین با گریه گردنمو چنگ زد و من وحشت زده با تمام توان جیغ کشیدم صدای یا ابولفضل گفتنِ حاج خانم تو راه پله پیچید و ویلچر با شدت چپه شد بچه رو محکم تو بغلم گرفتم تا طوریش نشه اما سر خودم با شدت به سنگ اُپن برخورد کرد و از بین موهام خون جاری شد https://t.me/+KyXl-YWMspllY2U0 https://t.me/+KyXl-YWMspllY2U0
Показать все...
ماتیک💄 (استاددانشجویی انتقامی)

به قلم حنانه فیضی هر روز پارت داریم✨ بنر ها همه واقعی و پارت اصلی هستن پس کپی نکنید لطفاً رمان های نویسنده : ماتیک ، دلارای ، مرگ ماهی

1