آلــــــا ☔️
《بسم الله الرحمن الرحیم》 هرگونه کپی رمان ها ممنوع و پیگرد قانونی دارد. آلا: روزای فرد اینستاگرام یگانه غین: http://instagram.com/yeganeqeyn خرید وی آی پی: @Advip_gheyn
Больше21 259
Подписчики
-5124 часа
+577 дней
+94230 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
Repost from N/a
-صیغهی منی! اجازهات دست منه نه بابات؛ فهمیدی؟؟
ترسیده لب زدم : چی داری میگی امیرحسین؟ من که نمیتونم به بابام بگم باهاشون نمیرم تبریز چون تو راضی نیستی
دست انداخت دور کمرم و تنمو به سینش چسبوند
کنار گوشم پچ زد : نمیتونی؟ چطوره همین الان برم بهشون بگم دخترشون دیگه دختر نیست و زیر من زن شده! هوم؟
با استرس راهرو رو پاییدم تا مبادا یهو کسی بیاد
آروم گفتم : همه چیزو خراب نکن امیر... من که بهت گفتم.... باهات راه میام.... هرچی بگی قبول میکنم.... بخاطر آبروم.... حاج بابام بفهمه سکته میکنه. من بهت قول میدم....
لاله ی گوشم رو بوسید و جوری حرف زد که قلبم از حرکت ایستاد
-نه دیگه دختر حاجی! اومدی و نسازی
نه باهام راه میای، نه هرچی بگم قبول میکنی
یک هفتهاس قراره بیای پیشم شب بمونی، هربار بهونه میاری
حرصی نگاهش کردم و جواب دادم : آخه من چجوری بیام شب بمونم؟ حاج بابام منو میکشه اگر بفهمه حتی از فکرم گذشته که یه شب جایی بجز خونه بخوابم.
تو رو خدا برگرد تو سالن، یهو یکی میاد، میبینه
نیشخندی زد و بدون تغییر حالتش گفت : کجا برم؟ تازه داری تحریکم میکنی کوچولو. تنت داغ شده!
چطوره علی الحساب توی اتاقت باهام تسویه کنی تا بعد....
دیگه نتونستم تحمل کنم. زیر دستش زدم و یه قدم عقب رفتم
با نفس نفس گفتم : انگار یادت رفته چیکار کردی... توی مستی منو صیغه کردی! بهم.... بهم دست درازی کردی پسرِ حاج احمد. هنوزم طلبکاری؟
اصلا تو چرا؟ بذار خودم به همه بگم چه بلایی سرم آوردی تا....
با شنیدن اسمم از زبون خاله زیبا، حرف توی دهنم ماسید و گردنم چرخید سمت سالن
-ماهرخ جون؟ شادی کجا رفت؟ نمیاد پیشمون؟
مامان فورا جواب داد : چرا چرا... الان میاد. نمیدونم کجا مونده این دختر
یه قدم دیگه از امیر فاصله گرفتم تا قبل از اینکه متوجه علت غیبتم بشن، برگردم توی سالن که خاله زیبا دوباره گفت :
-راستش امشب که همه دورهم جمع هستیم، گفتیم خوب میشه که شادی رو واسه بهزادم خواستگاری کنیم
اگر حاج رسول اجازه بده همین امشب محرم بشن که اگر عمر حاج عمو به دنیا نبود، کار خیر عقب نیفته
دستام یخ زد و نگاهم روی صورت امیر کشیده شد
سعی میکرد ظاهرشو خونسرد نشون بده اما رگ کنار شقیقه اش نبض گرفته بود و گوشهی پلکش میپرید
دوباره کمرمو چنگ زد و با نیشخند گفت : خواستگاری کنن؟ از زن من؟ خبر داشتی و هیچی نگفتی شادی؟؟
فقط خدا به دادت برسه
قلبم از حرکت ایستاد و کم مونده بود نقش زمین بشم
قبل از این که حرفی بزنم مچ دستمو کشید و پرت شدم توی اتاق
دستش سمت کمربندش رفت و حین باز کردنش، چشمکی زد و گفت : سکس با هیجان لذتش بیشتره. نه دختر حاجی؟
دستمو روی سینهی ستبرش گذاشتم و لرزون گفتم : امیر... امیر جانم... یه لحظه گوش کن به من... من هیچی نمیدونستم...
هولم داد روی تخت و با یه دستش هر دو دستم رو بالای سرم قفل کرد. دست دیگهاش دامنم رو بالا زد و گفت :
-میخوام همونجوری که زیرم ناله میکنی و جیغ بکشی باشی شادی... عین همیشه! سورپرایز دارم واسه عمو رسول و زنش!
لبامو به شدت زیر دندونام فشار دادم تا مبادا صدام بلند بشه که دست سردش بین پام نشست و هق هقم بلند شد
جوری انگشتای کشیدهاش رو حرکت میداد که عین مار به خودم میپیچیدم
زیپ شلوارش رو باز کرد و با اولین ضربه چشمام سیاهی رفت اما دست بردار نبود
درست همون لحظه در باز شد و صدای مامان رو شنیدم : شادی معلومه کجایی؟ زیبا میگه....
انگار تازه متوجه وضع ما شد که جیغ بلندی کشید و گفت : اینجا چه خبره ذلیل شده ها؟؟؟؟ چه غلطی دارین میکنین؟؟؟؟
https://t.me/+j4haB7MUjlFmZWRk
https://t.me/+j4haB7MUjlFmZWRk
https://t.me/+j4haB7MUjlFmZWRk
https://t.me/+j4haB7MUjlFmZWRk
https://t.me/+j4haB7MUjlFmZWRk
بیشتر از 900 پارت آماده ♨️
بوکسور وحشی از #پارتاول دختر بیچاره رو جوری شکنجه میده و اذیت میکنن که فکر میکنن بچه تو شکمش مُرده.... 🛑
فکر میکنه دختری که دادگاه به زور عقدش کرده، خیانت کرده و هر بلایی سرش میاره تا اینکه....
https://t.me/+j4haB7MUjlFmZWRk
19700
Repost from N/a
#پارت_1
#مأمن_بهار
با تمام سرعت پا برهنه می دویدم.
سنگینی لباس عروس بدجوری داشت اذیتم میکرد.
جلوی دستو پامو گرفته و سرعتم کم میکرد.
بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم ، دویدم وسط خیابون
و اصلا حواسم به هیجا نبود.
فقط میخواستم تا جایی که میتونم فرار کنم.
قصد داشتم برم اون سمت خیابون که با صدای بوق
ماشینی تو جام ایستادم و سرمو بالا اوردم.
همون لحظه ماشین شاسی بلند مشکی رنگی با
سرعت نسبتا محکمی بهم برخورد کرد.
محکم روی زمین افتادم و درد بدی زیر دلم و کمرم پیچید.
از این همه بدبختی اشکام پایین ریخت و بی صدا
گریه کردم.
مرد جوونی از ماشین پیاده شد و زود به طرفم اومد
کنارم زانو زد
_خانوم حالتون خوبه؟
بدون اینکه نگاهش کنم سرم تکون دادم سعی کردم
از جام بلند بشم
_اره خوبم…اخ
دردم انقدر زیاد بود که حتی نمیتونستم تکون بخورم.
به سختی جلوی جیغ زدنم رو گرفته بودم.
مرد با نگرانی لب زد
_صبر کن ، من کمک میکنم ازوم بلند بشید..
بعد زیرلب زمزمه کرد
_اخه چرا یهو میپری وسط خیابون ، مگه دیوونه ای؟
حرفش باعث شده بود بیشتر گریم بگیره.
دستمو گرفت و گذاشت روی شونش بلندم کرد که
ایندفعه نتونستم جلوی خودم بگیرم از درد جیغ
کشیدم.
ترسیده منو دوباره روی زمین گذاشت.
همونجور که اشک میریختم گفتم
_خیلی درد دارم نمیتونم!
انگار عصبی شده بود. نفس عمیقی کشید و دستی به
ریش نداشته اش کشید.
بی هوا خم شد و توی یه حرکت از زیر پام و کمرم
گرفت بلندم کرد.
_چیکار میکنی…ولم کن.
برای اینکه نیوفتم دستامو دور گردنش حلقه کردم.
نمیتونستم تکون بخورم چون درد داشتم.
_لطفا بزارم زمین…
بی اهمیت به من سمت ماشینش رفت که ترسیدم
لب زدم
_منو کجا میبری؟
در ماشینش رو باز کرد و من روی صندلی نشوند.
بعد درو بست خودش دور زد سوار شد.
بدون اینه حتی یه کلمه حرف بزنه راه افتاد که
عصبی گفتم:کجا داری میری؟
نگاه کوتاهی به من انداخت و با کلافگی جواب داد
_بیمارستان
با شنیدن کلمه بیمارستان تنم به رعشه افتاد اگر
میرفتم بیمارستان بابام پیدام میکرد و زندگیم تباه میشد.
خیلی زود با صدای لرزونی گفتم
_نه نه لطفا بیمارستان نرو
بالاخره زبون باز کرد
_نمیشه ، ممکنه آسیب جدی دیده باشی خطرناکه!
دستم به دستگیره در گرفتم و سعی کردم جابه جا بشم.
_نه من خوبم ، بیمارستان برم بابام پیدا میکنه!
_اما باید بریم بیمارستان.
درد امونم بریده بود اما باید تحمل میکردم.
گریم به هق هق تبدیل شد
_من نمیخوام خوبم ، اصلا وایستا پیاده بشم من نمیتونم بیمارستان برم.
نگاه کوتاهی بهم انداخت و یهو دور زد.
نگاهی به اطرافم انداختم لب زدم
_چی شد؟ کجا میری؟
_خونه من
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
دختری زیبا که تو خانواده پسر دوستی بزرگ شده و شب عروسی از ازدواج اجباری که برادرش و پدرش براش تدارک دیدن فرار میکنه و همون شب با مردی روبه رو میشه که زخم خوردس اما به وقتش مهربونه…
4600
Repost from N/a
00:01
Видео недоступно
صدام میزد «جوجهاردک زشت» و نمیدونست قلبم براش میتپه…
من قاتی اون یکی نوههای قشنگِ عمارتِ شاهبابا، هیچوقت به چشم امیرپارسا نمیاومدم. هرچی بزرگتر شدم، بهم بیتوجهتر شد!
وقتی برای دورهی «جواهرشناسی» رفت آمریکا، تصمیم گرفتم شبانهروز تلاش کنم و قهرمان تکواندو بشم. دلم میخواست یه روزی به چشمش بیام و دوستم داشته باشه.
چند سال بعد، از آمریکا برگشت، ولی جذابتر و سرسختتر و مغرورتر از قبل! حالا مثل یوزارسیفْ چشم همهی زنا دنبالش بود و اون از جنس مخالف فرار میکرد🫠 اسم هر دختری میاووردن میگفت نه! کمکم شایعات زیاد شد. مردم میگفتن تو آمریکا با زن دیگهای بوده. شاهبابا دستور داد برای بستنِ دهن بقیهام که شده فورا با دخترخالهم ازدواج کنه! 💔
شبی که تو اتاقم گریه میکردم، امیر اومد سراغم… یه عروسک قوی سفید گذاشت پشت پنجره و پیام داد:
«چهجوری به این آدما بفهمونم دل من پیش جوجهاردکِ زشت دیروز و قوی قشنگِ امروز گیره، پناهخانم؟»
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
❌عاشقانهای هیجانی پر از اتفاقات غیرقابلپیشبینی که تا الان بیش از ۷۰ هزار مخاطب داره❌
IMG_2450.MP43.29 KB
5100
Repost from N/a
_از صدای سکسای آقا میترسی خورشید که گوشات و گرفتی؟
خورشید به مرد آرام و بی خیال کنارش نگاه کرد، سر تکان داد، ترس داشت... صدای ضجهی زنهایی که به تختش می برد...
_الان تموم میشه... نترس...
جلیل راست می گفت، صدا خوابید، طبق معمول حالا داد می زد که بروند زن بدبخت را بیرون بیاورند.
_اون مریضه اقا جلیل؟ از زنا خوشش نمیاد مگه نه؟
جلیل لیوان شربتی را که برای عباس درست کرده بود را جلوی دختر گذاشت، دستور بود که او همیشه شربت را ببرد.
" جلیل! بیا اینو ببر... لعنت بهش..."
_بیا خورشید، دختره اومد بیرون ببر برای عباس ، فقط تو خلقشو خوب می کنی.
عباس حق داشت با دیدن دخترک ملوس و مهربان عمارت آرام شود، چه کسی فکر می کرد که دختربچهای آواره یک روز بتواند بشود ارامش عباس؟
_دلم به آقا میسوزه... از این بیسکوییتام ببرم؟ دوست داره، خودم پختم.
سعی کرد سر دخترک گرم بشود که تن کبود زن امشبی را نبیند، عباس مریض بود!
_چندتا براش بذار...یکم ببین باهات حرف میزنه؟ وگرنه کل بچه ها فردا دم تیرشن.
هیچ چیز خطرناکتر از عباس ارضا نشده نبود، این را همه می دانستند.
_کاش می شد براش کاری کرد...
سینی کوچک را برداشت، دخترک بزرگ شده بود، زیبا...جلیل این روزها کمی می ترسید، یوقت دخترک هوایی نشود...
_تو عباس و با این اخلاق برزخیش خیلی دوست داری خورشید؟
گونه های دخترک گل انداخت، عباس بداخلاق را دوست داشت.
_با من که بداخلاق نیست آقا جلیل...
" خورشید؟!"
بالاخره صدایش کرده بود، جلیل اشاره کرد که برود، حداقل با هر کسی بدخلق بود ، هوای خورشید عمارتش را خیلی داشت.
_اومدم آقا عباس...
بلیز شلوار دخترانه ای را که او از ترکیه برایش خریده بود به تن داشت، می دانست دوست دارد هر چیزی میخرد را دخترک بپوشد.
_کجایی؟ اب جوش برام میاری؟
ربدوشامبر ابریشمی سیاه رنگش را پوشیده بود، سیگار را روی زمین انداخت و لهش کرد.
_بوی گند میاد اینجا... پنجره رو باز کنم... اب جوش میخواین؟
فقط خورشید و آرامشش بود که می توانست او را به لبخند زدن وادار کند.
_بهش میگن بوی سکس...پنجره رو باز کن.
دخترک را سالها کنار خودش نگه داشته بود، میان کلی مرد ولی کسی حق نداشت چیزی به او بگوید.
_هر چی هست بوی گندیه... من قدم نمی رسه این بیلبیلکش و باز کنین...
مردانه و ریز خندید، دخترک چرا قد نمی کشید؟
_کوتوله موندی خورشید...
دست دور کمر دخترک گرفت تا بلندش کند... چیزی درونش انگار فوران کرد، دستش بی حواس به سینه های خورشید خورده بود...
_کوتوله خوبه دیگه، فرز و سبک... براتون بیسکوییت درست کردم... نصفه شب...
لرز به تن عباس انداخته بود... بوی پوستش... ظرافتش...
_از من نمی ترسی خورشید؟
باز سیگاری آتش زد، حق نداشت به خورشید اش نظر داشته باشد.
_راستش یوقتایی میترسم...این صداها ترسناکن...من گوشامو می گیرم.
نفس حبس کرد، اگر این دخترک مهربان نبود این چند سال که هربار بعد از ارضا نشدن با کلمات و اداهای شیرینش او را آرام کند...
_خورشید؟
دخترک سعی کرد خودش را بالا بکشد برای بستن پنجره، نمی توانست... روسری کوچکش را سفت کرد،انگار با این کار قدش بلندتر میشود...سرما اتاق را گرفت...
_اخ خورشید بمیره که کوتوله مونده... یه لا لباس تنتونه مریض میشید...
همان قسمت اول کافی بود که غیض کند.
_بتمرگ سرجات خودم می بندم.
او را بین خودش و پنجره گیر انداخت، یک لحظه بود...اندام سفت مردانه اش به دخترک خورد...
_آقا ... چی شده... این...
دست دخترک به مردانگی اش خورده بود... عباس از جا پرید، او اخم کرد و خورشید نگران نگاهش کرد...
_گمشو بیرون خورشید...
دخترک بغض کرد. زیادی چشم و گوش بسته نگهش داشته بود و حالا اگر نمی رفت...
_عصبانیتون کردم؟ درد دارین؟... برم حوله گرم بیارم؟...
صورت در هم کشید، باز هم درد امان عباس را برید، ارضا نشدنهای پی در پی ...
_جلیل... بیا خورشید رو ببر تا کار دستش ندادم...
https://t.me/+87OGgJgblWQ2NjE8
https://t.me/+87OGgJgblWQ2NjE8
https://t.me/+87OGgJgblWQ2NjE8
10410
Repost from N/a
-صیغهی منی! اجازهات دست منه نه بابات؛ فهمیدی؟؟
ترسیده لب زدم : چی داری میگی امیرحسین؟ من که نمیتونم به بابام بگم باهاشون نمیرم تبریز چون تو راضی نیستی
دست انداخت دور کمرم و تنمو به سینش چسبوند
کنار گوشم پچ زد : نمیتونی؟ چطوره همین الان برم بهشون بگم دخترشون دیگه دختر نیست و زیر من زن شده! هوم؟
با استرس راهرو رو پاییدم تا مبادا یهو کسی بیاد
آروم گفتم : همه چیزو خراب نکن امیر... من که بهت گفتم.... باهات راه میام.... هرچی بگی قبول میکنم.... بخاطر آبروم.... حاج بابام بفهمه سکته میکنه. من بهت قول میدم....
لاله ی گوشم رو بوسید و جوری حرف زد که قلبم از حرکت ایستاد
-نه دیگه دختر حاجی! اومدی و نسازی
نه باهام راه میای، نه هرچی بگم قبول میکنی
یک هفتهاس قراره بیای پیشم شب بمونی، هربار بهونه میاری
حرصی نگاهش کردم و جواب دادم : آخه من چجوری بیام شب بمونم؟ حاج بابام منو میکشه اگر بفهمه حتی از فکرم گذشته که یه شب جایی بجز خونه بخوابم.
تو رو خدا برگرد تو سالن، یهو یکی میاد، میبینه
نیشخندی زد و بدون تغییر حالتش گفت : کجا برم؟ تازه داری تحریکم میکنی کوچولو. تنت داغ شده!
چطوره علی الحساب توی اتاقت باهام تسویه کنی تا بعد....
دیگه نتونستم تحمل کنم. زیر دستش زدم و یه قدم عقب رفتم
با نفس نفس گفتم : انگار یادت رفته چیکار کردی... توی مستی منو صیغه کردی! بهم.... بهم دست درازی کردی پسرِ حاج احمد. هنوزم طلبکاری؟
اصلا تو چرا؟ بذار خودم به همه بگم چه بلایی سرم آوردی تا....
با شنیدن اسمم از زبون خاله زیبا، حرف توی دهنم ماسید و گردنم چرخید سمت سالن
-ماهرخ جون؟ شادی کجا رفت؟ نمیاد پیشمون؟
مامان فورا جواب داد : چرا چرا... الان میاد. نمیدونم کجا مونده این دختر
یه قدم دیگه از امیر فاصله گرفتم تا قبل از اینکه متوجه علت غیبتم بشن، برگردم توی سالن که خاله زیبا دوباره گفت :
-راستش امشب که همه دورهم جمع هستیم، گفتیم خوب میشه که شادی رو واسه بهزادم خواستگاری کنیم
اگر حاج رسول اجازه بده همین امشب محرم بشن که اگر عمر حاج عمو به دنیا نبود، کار خیر عقب نیفته
دستام یخ زد و نگاهم روی صورت امیر کشیده شد
سعی میکرد ظاهرشو خونسرد نشون بده اما رگ کنار شقیقه اش نبض گرفته بود و گوشهی پلکش میپرید
دوباره کمرمو چنگ زد و با نیشخند گفت : خواستگاری کنن؟ از زن من؟ خبر داشتی و هیچی نگفتی شادی؟؟
فقط خدا به دادت برسه
قلبم از حرکت ایستاد و کم مونده بود نقش زمین بشم
قبل از این که حرفی بزنم مچ دستمو کشید و پرت شدم توی اتاق
دستش سمت کمربندش رفت و حین باز کردنش، چشمکی زد و گفت : سکس با هیجان لذتش بیشتره. نه دختر حاجی؟
دستمو روی سینهی ستبرش گذاشتم و لرزون گفتم : امیر... امیر جانم... یه لحظه گوش کن به من... من هیچی نمیدونستم...
هولم داد روی تخت و با یه دستش هر دو دستم رو بالای سرم قفل کرد. دست دیگهاش دامنم رو بالا زد و گفت :
-میخوام همونجوری که زیرم ناله میکنی و جیغ بکشی باشی شادی... عین همیشه! سورپرایز دارم واسه عمو رسول و زنش!
لبامو به شدت زیر دندونام فشار دادم تا مبادا صدام بلند بشه که دست سردش بین پام نشست و هق هقم بلند شد
جوری انگشتای کشیدهاش رو حرکت میداد که عین مار به خودم میپیچیدم
زیپ شلوارش رو باز کرد و با اولین ضربه چشمام سیاهی رفت اما دست بردار نبود
درست همون لحظه در باز شد و صدای مامان رو شنیدم : شادی معلومه کجایی؟ زیبا میگه....
انگار تازه متوجه وضع ما شد که جیغ بلندی کشید و گفت : اینجا چه خبره ذلیل شده ها؟؟؟؟ چه غلطی دارین میکنین؟؟؟؟
https://t.me/+j4haB7MUjlFmZWRk
https://t.me/+j4haB7MUjlFmZWRk
https://t.me/+j4haB7MUjlFmZWRk
https://t.me/+j4haB7MUjlFmZWRk
https://t.me/+j4haB7MUjlFmZWRk
بیشتر از 900 پارت آماده ♨️
بوکسور وحشی از #پارتاول دختر بیچاره رو جوری شکنجه میده و اذیت میکنن که فکر میکنن بچه تو شکمش مُرده.... 🛑
فکر میکنه دختری که دادگاه به زور عقدش کرده، خیانت کرده و هر بلایی سرش میاره تا اینکه....
https://t.me/+j4haB7MUjlFmZWRk
32500
Repost from N/a
#پارت147
_ خیسی؟ بیا بغلم جوجهکوچولو! نمیخوام بخورمت. نترس. یهجوری خشکت زده، انگار جن دیدی!
او جن نبود.
فقط زیادی مرد بود؛ زیادی خوشتیپ؛ زیادی باجذبه.
هروقت میدیدمش، دست و پایم را گم میکردم. البته سنی هم نداشتم؛ حداقل مقابل او کوچک بودم. بیبی میگفت من که به دنیا آمدم، او ابتدایی را تمام میکرد.
پس ده سالی بزرگتر بود.
حواسم نبود توی ذهن در حال تجزیه و تحلیلم.
_ الووو! کجایی آتیشپاره؟
مثل خانملوبیا خشکم زده بود.
چتر را بالای سرم گرفت، دست دیگرش را دور شانهام پیچید و من را هل داد سمت ماشین گرانقیمتِ خود.
تمام تنم لرزید از لمس دستش.
از اینکه من را چسبانده بود به خود، مورمورم میشد.
درِ ماشین را باز کرد و خم شد توی صورتم.
نفس داغش به پوستم خورد.
فوری سرم را عقب کشیدم.
تای ابرویش را بالا داد:
_ زبون نداری تو؟
لعنتی، چه بویی داشت ادکلنش!
هُرم دهانش!
داشتم از خودبیخود میشدم.
آب دهانم را قورت دادم:
_ چرا امدید جلوی باشگاهم؟
_ میخواستم ببینم جوجههای طلایی چهجوری تکواندو کار میکنن؟
و به موهای بورم که از زیر شال ریخته بود بیرون نگاه کرد.
_ آقا امیرپارسا شما چرا…
_ بگی “امیر” کافیه! کوچولو که بودی “امیر” صدام میزدی.
قلبم داشت تند میکوبید. حس میکردم زیر این نگاه گرم و مستقیم، سرخ شدهام. حرارت از گونههایم بیرون میزد.
آن موقعها او این شکلی نبود. لاغرتر بود. قدش انکار کوتاهتر بود. ولی حالا… حالا حتی تا شانهاش هم نمیرسیدم.
هم بلند شده بود، همچهارشانه.
تهریشهایش هم جذاب بود.
نمیدانم چرا از روزی که آمده بود عمارت، مثل جن و بسمالله ازش فرار میکردم!
_ میشه جدی باشید و بگید چرا اومدید اینجا؟
_ اومدم دنبالت با هم بریم یه جایی!
صدایم لرزید:
_ کجا؟ چچرا؟
_ یه قرار عاشقانهی دوتایی!
چشمهایم گرد شد و حس کردم قلبم صاف از سینهام پایین افتاد.
خندید… مردانه و دلنشین:
_ شوخی کردم کوچولو!
نمیدانم چرا دلم شکست.
معلوم است که شوخی کرده… وگرنه او کجا و من کجا! او نوهی محبوب خاندان بود و من نوهی نفرین شده!
او همهکاره بود و آقایی میکرد؛ من دخترِ زنی بودم که هیچکس قبولش نداشت و ننگِ گناهِ مادر را به دوش میکشیدم …
در ماشینش را کاملتر باز کرد:
_ بشین. قراره بریم برای نازلی هدیه بگیریم! فردا تولدشه.
آنجا اولین باری بود که دلم طاقت نیاوورد اسم «نازلی» را از زبانش بشنوم…
_ من دوست ندارم بیام! با نازلی قهرم!
_ دوتا دخترخاله نباید قهر کنن. بشین ببینم.
و هلم داد داخل. لمس دستش دیوانهام کرد. نتوانستم مقاومت کنم. نزدیکم که میشد، فرومیریختم…
از وقتی پا به عمارت گذاشته بود، همهچیز عوض شده بود. غذاها طبق سلیقهی او پخته میشد. هرچه حرف میزد، هیچکس نه نمیاورد و هلنبانو «شازده» گویان روزش را شب میکرد.
ولی امیرپارسا نمیدانست روزگار من توی آن خانه شبیه هیچکس نیست.
جز بیبی کسی دوستم نداشت. دایی که همیشه سرم هوار میکشید و تنبیه میکرد. خاله راحیل هم مدام سعی داشت ثابت کند دخترش نازلی، از من صد پله بهتر و بالاتر است و خواستگارهای خوب دارد!
قبل از روشن کردن ماشین، تنش را جلو کشید و بهم نزدیک شد. میخواستم کمربندم را ببندد. قلبم از نزدیکیاش رگباری میتپید.
_ عوض شدید.
_ خوب شدم یا بد؟
_ خیلی خوب…
متوجه شدم که خندهاش را قورت داد.
_ از چه لحاظ؟
_ هیکلتون… یعنی باد کردید انگار!
_ من ده سال با باشگاه خودمو نکشتم که تو بگی باد کردید!
نمیدانم چه مرگم شده بود. خندههایش دلم را میلزاند. حسی داشتم که هرگز قبلا تحربه نکرده بودم…
روزهای اول همهچیز شیرین بود. یواشکی حواسش به من بود و محبتهایش باعث میشد کمکم هیچکس جرات نکند به من چیزی بگوید…
ولی یک شب، همان شبی که او تب کرد و من برایش سوپ بردم، صدای نازلی را از داخل اتاقش شنیدم…
شنیدم و رویای کوتاهم زود خراب شد.
شنیدم و قلبم تکهتکه شد و هر تکهاش یکجور درد گرفت…
نازلی میگفت:
_ من عاشق توأم امیرپارسا!
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
هر خواستگاری برام میومد، با یه بار تحقیق، میرفت و پشت سرشم نگاه نمیکرد. حق عاشقیام نداشتم؛ چون همه منو نتیجهی هرزگی مادرم میدونستن و هیشکی، حتی خاله و داییهام روی خوش نشون نمیدادن بهم. میگفتن مثل مادرم تو زرد از آب درمیام و به یه مرد راضی نمیشم! ولی یه روز کسی عاشقم شد که هیشکی فکرشم نمیکرد…
نوهی محبوب خاندان از آمریکا برگشت و همهی معادلات تو اون خونه بههم ریخت!
امیرپارسا تبدیل شد به حامی بزرگ من…
به عشق من…
عشقی که هیچکس چشم دیدنش رو نداشت…
https://t.me/+YmA-LVWkmvZjMmFk
10320
Repost from N/a
#پارت_1
#مأمن_بهار
با تمام سرعت پا برهنه می دویدم.
سنگینی لباس عروس بدجوری داشت اذیتم میکرد.
جلوی دستو پامو گرفته و سرعتم کم میکرد.
بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم ، دویدم وسط خیابون
و اصلا حواسم به هیجا نبود.
فقط میخواستم تا جایی که میتونم فرار کنم.
قصد داشتم برم اون سمت خیابون که با صدای بوق
ماشینی تو جام ایستادم و سرمو بالا اوردم.
همون لحظه ماشین شاسی بلند مشکی رنگی با
سرعت نسبتا محکمی بهم برخورد کرد.
محکم روی زمین افتادم و درد بدی زیر دلم و کمرم پیچید.
از این همه بدبختی اشکام پایین ریخت و بی صدا
گریه کردم.
مرد جوونی از ماشین پیاده شد و زود به طرفم اومد
کنارم زانو زد
_خانوم حالتون خوبه؟
بدون اینکه نگاهش کنم سرم تکون دادم سعی کردم
از جام بلند بشم
_اره خوبم…اخ
دردم انقدر زیاد بود که حتی نمیتونستم تکون بخورم.
به سختی جلوی جیغ زدنم رو گرفته بودم.
مرد با نگرانی لب زد
_صبر کن ، من کمک میکنم ازوم بلند بشید..
بعد زیرلب زمزمه کرد
_اخه چرا یهو میپری وسط خیابون ، مگه دیوونه ای؟
حرفش باعث شده بود بیشتر گریم بگیره.
دستمو گرفت و گذاشت روی شونش بلندم کرد که
ایندفعه نتونستم جلوی خودم بگیرم از درد جیغ
کشیدم.
ترسیده منو دوباره روی زمین گذاشت.
همونجور که اشک میریختم گفتم
_خیلی درد دارم نمیتونم!
انگار عصبی شده بود. نفس عمیقی کشید و دستی به
ریش نداشته اش کشید.
بی هوا خم شد و توی یه حرکت از زیر پام و کمرم
گرفت بلندم کرد.
_چیکار میکنی…ولم کن.
برای اینکه نیوفتم دستامو دور گردنش حلقه کردم.
نمیتونستم تکون بخورم چون درد داشتم.
_لطفا بزارم زمین…
بی اهمیت به من سمت ماشینش رفت که ترسیدم
لب زدم
_منو کجا میبری؟
در ماشینش رو باز کرد و من روی صندلی نشوند.
بعد درو بست خودش دور زد سوار شد.
بدون اینه حتی یه کلمه حرف بزنه راه افتاد که
عصبی گفتم:کجا داری میری؟
نگاه کوتاهی به من انداخت و با کلافگی جواب داد
_بیمارستان
با شنیدن کلمه بیمارستان تنم به رعشه افتاد اگر
میرفتم بیمارستان بابام پیدام میکرد و زندگیم تباه میشد.
خیلی زود با صدای لرزونی گفتم
_نه نه لطفا بیمارستان نرو
بالاخره زبون باز کرد
_نمیشه ، ممکنه آسیب جدی دیده باشی خطرناکه!
دستم به دستگیره در گرفتم و سعی کردم جابه جا بشم.
_نه من خوبم ، بیمارستان برم بابام پیدا میکنه!
_اما باید بریم بیمارستان.
درد امونم بریده بود اما باید تحمل میکردم.
گریم به هق هق تبدیل شد
_من نمیخوام خوبم ، اصلا وایستا پیاده بشم من نمیتونم بیمارستان برم.
نگاه کوتاهی بهم انداخت و یهو دور زد.
نگاهی به اطرافم انداختم لب زدم
_چی شد؟ کجا میری؟
_خونه من
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
https://t.me/+c9Y6H7VM4v9hZWQ0
دختری زیبا که تو خانواده پسر دوستی بزرگ شده و شب عروسی از ازدواج اجباری که برادرش و پدرش براش تدارک دیدن فرار میکنه و همون شب با مردی روبه رو میشه که زخم خوردس اما به وقتش مهربونه…
👍 1
12800
Repost from N/a
_از صدای سکسای آقا میترسی خورشید که گوشات و گرفتی؟
خورشید به مرد آرام و بی خیال کنارش نگاه کرد، سر تکان داد، ترس داشت... صدای ضجهی زنهایی که به تختش می برد...
_الان تموم میشه... نترس...
جلیل راست می گفت، صدا خوابید، طبق معمول حالا داد می زد که بروند زن بدبخت را بیرون بیاورند.
_اون مریضه اقا جلیل؟ از زنا خوشش نمیاد مگه نه؟
جلیل لیوان شربتی را که برای عباس درست کرده بود را جلوی دختر گذاشت، دستور بود که او همیشه شربت را ببرد.
" جلیل! بیا اینو ببر... لعنت بهش..."
_بیا خورشید، دختره اومد بیرون ببر برای عباس ، فقط تو خلقشو خوب می کنی.
عباس حق داشت با دیدن دخترک ملوس و مهربان عمارت آرام شود، چه کسی فکر می کرد که دختربچهای آواره یک روز بتواند بشود ارامش عباس؟
_دلم به آقا میسوزه... از این بیسکوییتام ببرم؟ دوست داره، خودم پختم.
سعی کرد سر دخترک گرم بشود که تن کبود زن امشبی را نبیند، عباس مریض بود!
_چندتا براش بذار...یکم ببین باهات حرف میزنه؟ وگرنه کل بچه ها فردا دم تیرشن.
هیچ چیز خطرناکتر از عباس ارضا نشده نبود، این را همه می دانستند.
_کاش می شد براش کاری کرد...
سینی کوچک را برداشت، دخترک بزرگ شده بود، زیبا...جلیل این روزها کمی می ترسید، یوقت دخترک هوایی نشود...
_تو عباس و با این اخلاق برزخیش خیلی دوست داری خورشید؟
گونه های دخترک گل انداخت، عباس بداخلاق را دوست داشت.
_با من که بداخلاق نیست آقا جلیل...
" خورشید؟!"
بالاخره صدایش کرده بود، جلیل اشاره کرد که برود، حداقل با هر کسی بدخلق بود ، هوای خورشید عمارتش را خیلی داشت.
_اومدم آقا عباس...
بلیز شلوار دخترانه ای را که او از ترکیه برایش خریده بود به تن داشت، می دانست دوست دارد هر چیزی میخرد را دخترک بپوشد.
_کجایی؟ اب جوش برام میاری؟
ربدوشامبر ابریشمی سیاه رنگش را پوشیده بود، سیگار را روی زمین انداخت و لهش کرد.
_بوی گند میاد اینجا... پنجره رو باز کنم... اب جوش میخواین؟
فقط خورشید و آرامشش بود که می توانست او را به لبخند زدن وادار کند.
_بهش میگن بوی سکس...پنجره رو باز کن.
دخترک را سالها کنار خودش نگه داشته بود، میان کلی مرد ولی کسی حق نداشت چیزی به او بگوید.
_هر چی هست بوی گندیه... من قدم نمی رسه این بیلبیلکش و باز کنین...
مردانه و ریز خندید، دخترک چرا قد نمی کشید؟
_کوتوله موندی خورشید...
دست دور کمر دخترک گرفت تا بلندش کند... چیزی درونش انگار فوران کرد، دستش بی حواس به سینه های خورشید خورده بود...
_کوتوله خوبه دیگه، فرز و سبک... براتون بیسکوییت درست کردم... نصفه شب...
لرز به تن عباس انداخته بود... بوی پوستش... ظرافتش...
_از من نمی ترسی خورشید؟
باز سیگاری آتش زد، حق نداشت به خورشید اش نظر داشته باشد.
_راستش یوقتایی میترسم...این صداها ترسناکن...من گوشامو می گیرم.
نفس حبس کرد، اگر این دخترک مهربان نبود این چند سال که هربار بعد از ارضا نشدن با کلمات و اداهای شیرینش او را آرام کند...
_خورشید؟
دخترک سعی کرد خودش را بالا بکشد برای بستن پنجره، نمی توانست... روسری کوچکش را سفت کرد،انگار با این کار قدش بلندتر میشود...سرما اتاق را گرفت...
_اخ خورشید بمیره که کوتوله مونده... یه لا لباس تنتونه مریض میشید...
همان قسمت اول کافی بود که غیض کند.
_بتمرگ سرجات خودم می بندم.
او را بین خودش و پنجره گیر انداخت، یک لحظه بود...اندام سفت مردانه اش به دخترک خورد...
_آقا ... چی شده... این...
دست دخترک به مردانگی اش خورده بود... عباس از جا پرید، او اخم کرد و خورشید نگران نگاهش کرد...
_گمشو بیرون خورشید...
دخترک بغض کرد. زیادی چشم و گوش بسته نگهش داشته بود و حالا اگر نمی رفت...
_عصبانیتون کردم؟ درد دارین؟... برم حوله گرم بیارم؟...
صورت در هم کشید، باز هم درد امان عباس را برید، ارضا نشدنهای پی در پی ...
_جلیل... بیا خورشید رو ببر تا کار دستش ندادم...
https://t.me/+87OGgJgblWQ2NjE8
https://t.me/+87OGgJgblWQ2NjE8
https://t.me/+87OGgJgblWQ2NjE8
30110