cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

تو از کجا پیدات شد- فاطمه طریقت

Больше
Рекламные посты
6 066
Подписчики
-924 часа
-867 дней
-40730 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

#vip در باز و بسته شد... يزدان بود... قلبي که تا الآن حتي حسش نميکردم، جوري خودش رو ميکوبيد به قفسه سينم که متعجب به سينم نگاه کردم... اتاق خاموش بود... فقط نور آباژور و تير برق توي باغ، فضا رو روشن کرده بود. به سمتش برنگشتم، قدم به قدم نزديک ميشد و من با هر قدم اون دلم زير و رو تر... کاملاً چسبيده به من ايستاد... دستش رو به پهلوهام قفل کرد. تنم لرزيد... مکثي کرد که آروم بشم و بعد نفساش رو از روي روسري حس کردم... خودمم محتاج بودم به اين نزديکي... ميخواستم حسش کنم... لمسش کنم... وقتي مخالفتي از جانبم نديد، دستش رو بالاتر آورد و گره روسري رو باز کرد... سرش رو فرو کرد توي گردنم... همه تنم جمع شد اون مکان... لباش رو گذاشت روي کتفي که از بازشدن اولين دکمه بي حفاظ رها شده بود. 🙊😈🙈🤪 یه تیکه خفن از آینده😳😁 اونم از پارتهای ۱۰۰۰🙈 مبلغ ۳۸ هزار تومن 6037701452992560 بانک کشاورزی/فاطمه طریقت @fateme361
Показать все...
👍 2
Repost from N/a
از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه .... https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk برگشتم عقب و با دیدن محمد که با کفشش پا روی دنباله ی لباسم گذاشته جا خوردم ... ناباور بهش خیره شدم ... _داری چیکار می کنی؟ پوزخندی صدا دار زد و با چشمهایی که خشم و عصیانش با یه خونسردی کاذب پوشانده شده بود به طرفم اومد و گفت : _چیه خوشگل خانم لباست کثیف شد ؟ نگاهم روی نگاه ترسناکش دودو زد ... جلوی روم ایستاد و گفت : پولش رو دادم ( یکضرب چاک بین دکلته روجر داد )هرکار دلم بخواد باش می کنم ... طی یک اقدام ناخودآگاه دستم جلوی سینه ی برهنه ام قرار گرفت و ناباور بهش خیره بودم ‌.... باورم نمی شد که اینکار رو انجام داده باشه و لباس عروس خوشگلم رو تو تنم پاره کرده باشه ...در لحظه داشتم به قدرت دستش که لباس به این محکمی رو پاره کرده بود فکر می کردم که ضربه ای که روی دستم زد باعث شد دستم از روی سینه ام کنار بره  نگاهم با حیرت  از دستش به صورتش کشیده شد ... نگاهش با طمانینه روی بالاتنه ی برهنه ام نشست و دوباره به چشمهام خیره شد و پرنفرت غرید : _چیه باورت نمی شه که حرفام رو عملی کنم .... حالا بذار کامل برهنه ات کنم شاید خوشم اومد با اشاره به سینه هام که به سختی پشت لباس قایم کرده بودم گفت : _فعلا که هیچیت رو نپسندیدم .... کمی عقب رفتم و او با یک گام بلند خودش رو بهم رسوند و به دستم چنگ زد و نگهم داشت ... چشمهای وحشت زده ام تو صورتش می چرخید و او با همون لحن گزنده و پر تحقیرش  که انگار قصد جونم رو کرده بود لب زد : _حتی حالم بهم می خوره یه بوس ازت بگیرم ولی چه کنم که حاجی گفت باید باهاش بخوابی تااون زمینها رو بهت بدم فکر می کنه باهات بخوابم مهرت به دلم میفته ... با نفرت خواست بطرف اتاق ببردم که مقاومت کردم و بدون هیچ حرفی خودم رو سفت و سخت نگه داشتم ... پوزخندی زد و گفت: _ رو زمین برا خودت سخت تره ... بعد تا به خودم بجنبم به دیوار پشت سرم چفتم کرد و با یه دست هر دو دستم رو در اختیار گرفت و همینکه خواست لباس رو به سختی از تنم دربیاره با چابکی از زیر دستش  فرار کردم و هنوز چند قدمی نرفته بودم که دنباله ی لباس رو گرفت وبا صورت  به زمین خوردم .. دستم و صورتم درد گرفته بود از دماغم خون فواره زد ...به سختی خواستم از جام بلند بشم که با یه لگد کمرم رو هل داد و دوباره نقش زمین شدم ... همونطور مثل یه پیروز بالا سرم ایستاد و با یه پوزخند بهم خیره شد و گفت : _بهت گفتم پشیمون میشی ...خودت قبول نکردی ... 🌺🌺🌺🌺 از بچگی عاشق پسر عموم بودم ...پسری که عزیز دل یه خاندان بود و حرفش حجت رو برهمه تموم می کرد ...یه روز برحسب اتفاق شاهد رابطه اش با دوست دخترش بودم و از حرص دلم به پدربزرگم گفتم که تک نوه ی پسریش دختر برده تو خونه باغش ...بابا حاجی فهمید دوسش دارم و بخاطر عشقی که بهم داشت مجبورش کرد تا باهام ازدواج کنه ...ولی من نمی دونستم ازدواج بدون عشق چه زجر کشنده ایه .... https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk 👈بنر از پارت ۹۱ کانال انتخاب شده و همگی واقعی هستند 👈یه عاشقانه ی متفاوت دیگر  از مریم بوذری 🌺پارتگذاری منظم 🌺شنبه تا پنج شنبه روزی یک پارت https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk
Показать все...
رمان دنیای بعداز تو(مریم بوذری)

لاحول ولا قوة الا بالله العلی العظیم

https://t.me/+imnFw7hWwQBkM2Fk

Repost from N/a
شماره پروازم را که اعلام کردند، اشکم را پاک کردم و به سمت گیت به راه افتادم. -لندن که سهله؛ تا کره ی ماه هم که بری کیان میاد دنبالت و پیدات می‌کنه! نرو دختر... لجبازی نکن! پشت گیت ایستادم و با آهی غلیظ لب زدم: -کیان منو نمی بخشه! منو باور نکرد! خودش همه چیز بینمون رو تموم کرد... آستینم را گرفت و لحنش حالا خواهشی تر بود: -نکن دختر. به خدا پیدات کنه قیامت میشه! اون الان عصبانیه... با رفتنت بدترش نکن! با تلخ‌خندی آرام، نیکا را در آغوش کشیدم و بدون نگاه کردن به چشمانش وارد راهروی کوچک گیت شدم. -فکر کردی کجا داری می ری؟ با شنیدن صدای زمخت و خش دار مردانه ای، لرز به تنم افتاد! قدرت چرخیدن به سمتش را نداشتم... واقعی بود؟ -گفته بودم حق نداری ازم دور شی... گفتم نمی ذارم از دستم بری! خشم صدایش زانوهایم را سست می‌کرد. آرام به سمتش می چرخم و با دیدن سر و وضع به هم ریخته و اسفبارش شوکه می شوم... -خدای من... صورتت چی شده؟ دلم از دیدن خون کنار لبش ریش می شود! از میان دندان های کلید شده اش می غرد: -حرف نباشه! فقط راه بیفت! بغضم را قورت می دهم و تمام قدرتم را جمع می کنم تا صدایم محکم باشد! دستم را از دستش می کشم و تقلا می کنم... -نمیام... از پروازم عقب می مونم... خواهش می کنم همه چیزو از اینی که هست سخت ترش... -بـِهــت میـگـــم راه بـیـفـــت! فریادش در سالن فرودگاه پیچید و با جلب نگاه تک تک کسانی که آنجا بودند، تنم را سست کرد: _کــ... کیان؟ دو پلیس به سمتمان دویدند و کیان فورا دستم را میان پنجه اش قفل کرد! -خانوم اتفاقی افتاده؟ مزاحمتون شدن؟ کیان با چشمان خون گرفته اش اخطارآمیز نگاهم می کند و رو به پلیس فرودگاه می گوید: -مسئله خانوادگیه... همسرم هستن ایشون به شما مربوط نمیشه! بفرمایید! پلیس منتظر به من نگاه می کند و من از این کشمکش خسته بودم! شرشر اشک می ریزم و دستم را بار دیگر از دست کیان می‌کشم... پاسپورتم را نشان می دهم. -همسرم نیستن... پروازم الان بلند میشه. ایشون مزاحمم شدن و نمی ذارن که به پروازم برسم! دست و پایم، صدایم، همه ی تنم از ترس می لرزد! گور خودم را کندم! -شیفـتـــــه!!!! از فریاد غضبناکش چهار ستون بدنم می لرزد. اما او کنار گوشم خم می‌شود و آن ترس را به تک تک سلول هایم می‌چشاند: -فکر اینکه بعدش قراره چی بشه رو کردی؟ رسما پشت من ایستاده و من مانند گنجشک کوچکی در آغوش بزرگش هستم.دارم پس می افتم که پلیس به سرعت خودش را می رساند و مقابلش می ایستد. _فاصله بگیرید آقا! از غفلتش استفاده می‌کنم و با تمام وجود می دوم. به چشم بر هم قیامت می شود.صدای نعره هایش پشت سرم جا می مانند: -شیفته... نرو! به قرآن قسم پیدات می کنم... هرجا بری میام سراغت... نرو لامصب... نرو!!!! شش نفری سعی در مهار کردنش دارند و او همچنان تقلا می کند. نگاه گریان آخرم را به او می کنم و می چرخم. همچنان فریاد می کشد و من دوان دوان به سمت گیت می روم. گریه می کنم و صدای فریادش فرودگاه را به لرزه در آورده است: -پیدات می کنم به قرآن...پا روی رگ دیوونگی من نذار... شده باشه دنیا رو زیر و رو کنم، پیدات می کنم...! و من می‌دانم که او هیچ گاه حرفی نمی‌زند که به آن عمل نکند... پشتم می‌لرزد. می لرزد و از خروجی، خارج می‌شوم... https://t.me/+OpP-n0ODkCw5MjI0 https://t.me/+OpP-n0ODkCw5MjI0 https://t.me/+OpP-n0ODkCw5MjI0 https://t.me/+OpP-n0ODkCw5MjI0 https://t.me/+OpP-n0ODkCw5MjI0
Показать все...
Repost from N/a
⁠ - ۱۹سالشه آقای دکتر هفته۳۰بارداریه انگارخونریزی داره! پولاد با دلسوزی زن سیاه‌پوش روی تخت مطبش را نگاه کرد، از حال رفته بود اما... - بوی تند تریاک میده دکتر معلومه که... پولاد چپ‌چپی نگاه منشی کرد و چند ضربه زد به صورت زن جوان حامله‌ای که معلوم بود عزادار است! - سابقه سقط داشتی خانم؟ واسه چی خونریزی داری؟ زن زیر لب و بی‌حال زمزمه کرد. - کتک خوردم... از بابام! می‌گه نمی‌تونم نگهت دارم باید بری! انگار هذیان می‌گفت، با آن حال مریضش انگار مثل قرص ماه می‌درخشید، چه‌طور دلش آمده بود او را بزند. - شاید شوهرش مرده؟ فکر کنم زن اون مردیه که اون روز آوردنش مرده بود! یادش آمد همان زنی بود که بغض کرده فقط جنازه‌ی شوهرش را تماشا کرده بود! او آرزوی یک بچه را داشت و آن‌وقت! - کجا باید بری؟ چشمان بی‌فروغ زن کمی از هم باز شد، التماس توی نگاهش موج می‌زد. - بچه‌مو نمی‌خواد! بابام زد تو شکمم که بیفته بچه! فکری به سر پولاد زد، با یک تیر دو نشان می‌زد هم بچه را به دست می‌آورد و هم یک زن را از دست این آدم‌ها نجات می‌داد. - خانم کوکبی؟ برو به کارت برس خودم سرم می‌زنم! سرم را از دست پرستار گرفت و مشغول شد، چهره‌ی زن کمی از درد سوزن جمع شد و هشیارتر به نظر می‌رسید. - می‌خوای از اینجا بری؟ بری یه جایی که راحت زندگی کنی؟ زن با همان بی‌حالی سر تکان داد، قطره‌ی اشکی از صورتش چکید. - از خدامه دکتر... از خدامه! سرم را به گیره‌ی بالای سرش وصل کرد، اگر نام این بچه در شناسنامه‌اش می‌رفت دهان همه‌ی فامیل زنش را می‌بست! - من کمکت می‌کنم بری! میام پیش بابات عقدت می‌کنم! فقط اون بچه رو بده به من! زن بی‌حال بود اما حالی‌اش بود دکتر چه می‌گوید، تلاش کرد بلند شود اما بیهوده بود. - انگشتمو بهت نمی‌زنم فقط باید بگی من حامله‌ت کردم! بچه رم بدی به من! - به... به کی بگم... ترسیده بود از پدرش! قشنگ معلوم بود! - نترس به خانواده‌ی من باید بگی! من از اینجا نجاتت می‌دم تا آخر عمر حمایتت می‌کنم قبول می‌کنی؟ زن نگاهش را دوخت به پنجره انگار ناچار بود انگار هنگامه‌ی بخت برگشته چاره‌ای نداشت... دلش می‌خواست بچه‌اش زنده بماند... بچه‌اش! - باشه! فقط نذار بچه‌مو بکشن... https://t.me/+NESDR42_3QlmZmM0 https://t.me/+NESDR42_3QlmZmM0 https://t.me/+NESDR42_3QlmZmM0 پولاد افروز دکتریه که با دسیسه‌ی زنش فکر می‌کنه عقیمه، برای دور شدن از خانوادش به یه روستا می‌ره و اونجا با زن حامله‌ای آشنا می‌شه که شوهرش مرده و کسی بچه‌شو نمی‌خواد، بلوط زیبایی که چشم همه‌ی مردای روستا دنبالشه و...
Показать все...
Repost from N/a
-دختر خوبی باش بشین کنار هومن و بله بگو باشه دخترم؟ ۹ سالم بود و با ترس عروسکم رو به خودم فشردم و به هومن پسر دایی ۲۱ سالم که با اخم روی صندلی نشسته بود نگاه کردم و همون موقع آقا جون عروسکمو ازم گرفت که بغض کرده گفتم: -نه خنسی و بده آقا جون چیکارش داری؟ صدای پوزخند هومن بلند شد و آقا جون تا خواست حرفی بزنه هومن پسر گفت: -آقا جون اذیتش نکن بده بهش آقاجون لبخندی زد و من بدو روی صندلی کنار هومن نشستم و آروم پچ زدم: -هومن...؟ -هوم؟ - اینا دارن چیکار میکنن؟! چرا باید پیش هم بشینیم؟ ما که همش باهم دعوا میکنیم نگاهش رو بهم داد و با دستش لپمو‌ کشید جوری که آی بلندی گفتم و محکم زدم رو دستش که خندید و مثل خودم پچ‌زد: -کارای آقا جون میخواد خیالش راحت بشه -از چی؟ -از تو بچه... نگران نکن بمیر تو بی صاحب بمونی خونه خرابت کنن بقیه خاندان هیچی از حرفاش نمی‌فهمیدم خب بچه بودم... شونه ای انداختم بالا: -الان من بله بگم تو صاحبم میشی با بدجنسی تمام ابرو انداخت بالا: - آره با این حرف سریع از پیشش بلند شدم و بدو سمت آقا جون که با روحانی حرف میزد و در جدل بود دویدم و تند تند گفتم: - آقا جون آقا جون من نمی‌خوام صاحبم هومن بشه نمی‌خوام اون اذیتم می‌کنه آقا جون سمتم چرخید و چشم غره ای به هومن که در حال خنده بود رفت و صدای روحانی بلند شد: - حاجی خیلی بچست کاش میزاشتی حداقل سیزدهش پر بشه خب آقا جونم دستی رو سرم کشید: -حاجی قربون چشات قرار نیست بینشون اتفاقی بیفته دوتاشون نوه هامن این دختر بچه، بچه ی پسر خدا بیامرزم من میترسم بمیرم بی صاحب بمونه بین عموهاش اذیتش کنن سر مال دیگه نشناسنش حاجی نگاهی به هومن کرد و آقاجون ادامه داد -تو همه ی اونا هومن نوه ی ارشدم مثل خودم مرده مردونگی بلده رومو زمین ننداخت قبول کرد حواسش به این دختر باشه اصلا نیست داره فردا می‌ره خارج ولی من خیالم راحت میمونه پس فردا مردم زمین گیر شدم هومن هست میاد این دخترو جمع می‌کنه حاجی بهم خیره شد: -صیغه میکنمشون تا بیست سالگی دختر خوبه؟ آقا جونم سری به تایید تکون داد و روبه هومن بلند گفت: - پسرم بیا و‌ هومن اومد و همه چیز جوری پیش رفت که من سر در نمی‌آوردم و هومن گفت قبلتم و منم همینو تکرار کردم و آقاجون با پایان این اتفاق نفس عمیقی کشید و روبه هومن کرد: -اموالم نصفش مال تو شد اما جون تو جون این دختر، من اگه روزی نبودم و این دختر از آب و کل بیرون نیومده بود تو واسش باید مردونگی کنی هومن سری به تایید تکون داد و روی پاهاش نشست و گردنبندی دور گردنشو باز کرد و دور گردنم بست و روبهم گفت: -بچه شاید به روزی ببینمت که خیلی بزرگ شده باشی این گردن‌بند برای این که بشناسمت و این شروع سرنوشت من بود... https://t.me/+OAYNB0m6k6AwMjY0 https://t.me/+OAYNB0m6k6AwMjY0 https://t.me/+OAYNB0m6k6AwMjY0 هشت سال بعد صدای قرآن تو خونه پیچیده بود و من تونسته بودم سوم آقا جون خودم و برسونم! و پچ‌پچای زن‌عمو هام به گوشم می‌رسید: - برای ارثیه اومده بوی پول به بینیش خورده که بعد هشت سال اومده گذاشت بمیره بعد بیاد اهمیتی نمی‌دادم که یکی از عموم هام بلند گفت:- عمو جون کی برمیگردی خارج؟ نیشخندی زدم و بلند گفتم که همه بشنوم: -برگردم؟ نصف اموال آقا جون به نام من خورده وقتش من مدیریت کنم این اموالو کجا برم؟ اومدم که بمونم عمو سکوت شد که ادامه دادم: -خسته ی راهم میرم استراحت کنم با پایان حرفم از پله ها بالا رفتم که صدای غمگین دخترونه ای به گوشم رسید: -بودنت هنوز مثل بارونه تازه و خنک و ناز و آرومه... از این جا به بعد کی میدونه که چی سرنوشتمونه کنجکاو سمت صدا رفتم و به بالکن رسیدم که دختر جوانی با چشمای سبز درحالی که اشک می‌ریخت داشت این آهنگ و میخوند که با دیدنم ساکت شد و متعجب شد: -مراسم، مراسم پایین آقا! کاری دارید؟ تا خواستم بگم تو کی هستی نگاهم به گردنبند دور گردنش افتاد و متعجب از این همه تغییر و خانم شدن لب زدم: - بچه؟! هومنم... چقدر بزرگ شدی خانوم شدی ولی، ولی هنوز بیست سالت نشده مگه نه! https://t.me/+OAYNB0m6k6AwMjY0 https://t.me/+OAYNB0m6k6AwMjY0 https://t.me/+OAYNB0m6k6AwMjY0 https://t.me/+OAYNB0m6k6AwMjY0
Показать все...
چند قدم مانده به تو٬٬فائزه سعیدی٬٬

•|﷽|• 💫به نام خدای قصه‌ها...✨ روزانه یک پارت🌊 دیگر آثار نویسنده: دلدار بی‌دل(فایل فروشی) مامحکومیم(فایل فروشی) "به قلم فائزه سعیدی"

پارت جدید
Показать все...
Repost from N/a
-همین حالا یه بلیت می گیری برمی گردی ایران! گوشی را نزدیک می کنم به تصویر صورت سرخ از خشمش نگاه می کنم. -دیوونه شدی؟ همه خونواده اینجان من به چه بهونه ای پاشم بیام؟ چشمانش سرخ و خسته بودند. اخم هایش را در هم می کشد و با خشم می غرد: -بهم گفتی یه سفر دو روزه ست! دو روزت شد پنج روز! بسه هرچی هیچی نگفتم... همین که گفتم فردا می خوام تو دستام باشی! مرد من بی طاقت شده بود؟ به حد مرگ عصبانی بود اما من به این همه بی طاقتی اش ریز ریز می خندم و او کفری می توپد: -به چی می خندی توله سگ؟ یعنی من دستم به تو گیر کنه دمار از رزگارت در میارم! میگم نسختم حالیت نمیشه؟ دوربین را نزدیک می کنم و معصومانه پلک می زنم: -عه... به من چه خب... مگه من خواستم بیام؟ بالاتنه اش برهنه بود و من با دیدن عضلات پیچ در پیچش هوای آغوشش را می کنم! -نمی خوای برگرد! من پنج روزه دخترمو نداشتم... می فهمی دلم می خوادت؟ حالیت هست؟ -دلت برام تنگ شده و اینجوری باهام حرف می زنی؟ -تو رو بهت رو ندادم اینجوری پدر منو درآوردی... رو بهت بدم روز به من می دی؟ شیفته باهات شوخی ندارم... فردا اینجا نباشی پا میشم میام اونجا دستتو می گیرم می برمت! جدیت کلامش نیشم را جمع می کند. لبم را می گزم و عشوه می ریزم بلکه کارساز شود... -عشقم به من استرس می دی بچه مون اذیت میشه ها... دوربین گوشی را پایین می گیرم و با دست روی شکم تختم می کشم و گوشه ی لبم را با ناز می گزم... چشمان داغش را روی تنم می گرداند و با صدای خش دار می غرد: -پدرتو در میارم توله سگ... این لباس خواب سرخو واسه کدوم بی پدری پوشیدی؟ نمیشد یه پدرمادر دارترشو می پوشیدی؟ با ناز می خندم و خوشحال از اینکه حواسش را پرت کرده ام ناز می ریزم: -واسه تو پوشیدم... مگه قرار نبود تماس تصویری بگیری؟ سرش را تکان می دهد و با نگاهی که انگار آتش گرفته بود می توپد: -هی بارتو سنگین تر کن... رفتی اون سر دنیا زبون می ریزی؟ من اون زبونتو می برم شیفته! یهو صدای ممتد چند ضربه به در اتاق می آید و من هنسفری را از گوشم فاصله می دهم و از پشت در صدا می پرسم: -کیه؟ -شیفته جان بیداری؟ می تونم چند لحظه وقتتو بگیرم؟ آب دهانم را قورت می دهم و با استرس و وحشت به صفحه ی گوشی نگاه می کنم دعا می کنم که کیان صدای سهند را نشنیده باشد! -کیان جان من بعدا... با خشمی که هیچ از او انتظار ندارم با لحن خشک و سردی حکم می دهد: -بهش بگو بره گورشو گم کنه! دوباره صدای تق تق در می آید و من با استرس ربدوشامبرم را می پوشم و گوشی درون دستم را در جیبش سر می دهم. جرات اینکه تماس را قطع کنم ندارم. می ترسم اشتباه برداشت کند. در را که باز می کنم سهند را مقابلم می بینم. -شبت بخیر عزیزم... خواب که نبودی؟ نگاهش روی یقه ی باز ربدوشامیرم می رود و من با اخم آن را می بندم... -داشتم می خوابیدم... کارم داشتی؟ -می خواستم ببینم اگه مزاحمت نیستم بیام تو اتاقت با هم یکم گپ بزنیم... صدای فریاد کیان که فحش می دهد و مشخص بود داشت چیزهایی را پرت می کرد که صدای شکستنش را می شنوم در گوشم می پیچد: -بفرستش بره! واینستا جلوش! مگه به تو نگفتم اگه اون حرومزاده هست تو نرو؟ با استرس در را تا نیمه می بندم و آرام لب می زنم: -ببخشید اما من صبح زود باید بیدار شم. شب بخیر... تا می خواهم در را ببندم چیزی می گوید که دعا می کنم صدایش را کیان نشنیده نباشد! -تور سرخ روی پوستت تماشایی شده! شبت بخیر عزیزدلم... در را سریع می بندم و صدایی از پشت گوشی نمی شنوم. دست و پایم به لرز می افتد... آرام صدایش می کنم: -کیـــان؟ -دارم میام! صدای خشنش نفسم را می برد و تماس قطع می شود.. بیچاره شدم...! https://t.me/+y_bdAwB7yxQzYmY0 https://t.me/+y_bdAwB7yxQzYmY0 https://t.me/+y_bdAwB7yxQzYmY0 https://t.me/+y_bdAwB7yxQzYmY0 https://t.me/+y_bdAwB7yxQzYmY0
Показать все...
Repost from N/a
-دختر خوبی باش بشین کنار هومن و بله بگو باشه دخترم؟ ۹ سالم بود و با ترس عروسکم رو به خودم فشردم و به هومن پسر دایی ۲۱ سالم که با اخم روی صندلی نشسته بود نگاه کردم و همون موقع آقا جون عروسکمو ازم گرفت که بغض کرده گفتم: -نه خنسی و بده آقا جون چیکارش داری؟ صدای پوزخند هومن بلند شد و آقا جون تا خواست حرفی بزنه هومن پسر گفت: -آقا جون اذیتش نکن بده بهش آقاجون لبخندی زد و من بدو روی صندلی کنار هومن نشستم و آروم پچ زدم: -هومن...؟ -هوم؟ - اینا دارن چیکار میکنن؟! چرا باید پیش هم بشینیم؟ ما که همش باهم دعوا میکنیم نگاهش رو بهم داد و با دستش لپمو‌ کشید جوری که آی بلندی گفتم و محکم زدم رو دستش که خندید و مثل خودم پچ‌زد: -کارای آقا جون میخواد خیالش راحت بشه -از چی؟ -از تو بچه... نگران نکن بمیر تو بی صاحب بمونی خونه خرابت کنن بقیه خاندان هیچی از حرفاش نمی‌فهمیدم خب بچه بودم... شونه ای انداختم بالا: -الان من بله بگم تو صاحبم میشی با بدجنسی تمام ابرو انداخت بالا: - آره با این حرف سریع از پیشش بلند شدم و بدو سمت آقا جون که با روحانی حرف میزد و در جدل بود دویدم و تند تند گفتم: - آقا جون آقا جون من نمی‌خوام صاحبم هومن بشه نمی‌خوام اون اذیتم می‌کنه آقا جون سمتم چرخید و چشم غره ای به هومن که در حال خنده بود رفت و صدای روحانی بلند شد: - حاجی خیلی بچست کاش میزاشتی حداقل سیزدهش پر بشه خب آقا جونم دستی رو سرم کشید: -حاجی قربون چشات قرار نیست بینشون اتفاقی بیفته دوتاشون نوه هامن این دختر بچه، بچه ی پسر خدا بیامرزم من میترسم بمیرم بی صاحب بمونه بین عموهاش اذیتش کنن سر مال دیگه نشناسنش حاجی نگاهی به هومن کرد و آقاجون ادامه داد -تو همه ی اونا هومن نوه ی ارشدم مثل خودم مرده مردونگی بلده رومو زمین ننداخت قبول کرد حواسش به این دختر باشه اصلا نیست داره فردا می‌ره خارج ولی من خیالم راحت میمونه پس فردا مردم زمین گیر شدم هومن هست میاد این دخترو جمع می‌کنه حاجی بهم خیره شد: -صیغه میکنمشون تا بیست سالگی دختر خوبه؟ آقا جونم سری به تایید تکون داد و روبه هومن بلند گفت: - پسرم بیا و‌ هومن اومد و همه چیز جوری پیش رفت که من سر در نمی‌آوردم و هومن گفت قبلتم و منم همینو تکرار کردم و آقاجون با پایان این اتفاق نفس عمیقی کشید و روبه هومن کرد: -اموالم نصفش مال تو شد اما جون تو جون این دختر، من اگه روزی نبودم و این دختر از آب و کل بیرون نیومده بود تو واسش باید مردونگی کنی هومن سری به تایید تکون داد و روی پاهاش نشست و گردنبندی دور گردنشو باز کرد و دور گردنم بست و روبهم گفت: -بچه شاید به روزی ببینمت که خیلی بزرگ شده باشی این گردن‌بند برای این که بشناسمت و این شروع سرنوشت من بود... https://t.me/+OAYNB0m6k6AwMjY0 https://t.me/+OAYNB0m6k6AwMjY0 https://t.me/+OAYNB0m6k6AwMjY0 هشت سال بعد صدای قرآن تو خونه پیچیده بود و من تونسته بودم سوم آقا جون خودم و برسونم! و پچ‌پچای زن‌عمو هام به گوشم می‌رسید: - برای ارثیه اومده بوی پول به بینیش خورده که بعد هشت سال اومده گذاشت بمیره بعد بیاد اهمیتی نمی‌دادم که یکی از عموم هام بلند گفت:- عمو جون کی برمیگردی خارج؟ نیشخندی زدم و بلند گفتم که همه بشنوم: -برگردم؟ نصف اموال آقا جون به نام من خورده وقتش من مدیریت کنم این اموالو کجا برم؟ اومدم که بمونم عمو سکوت شد که ادامه دادم: -خسته ی راهم میرم استراحت کنم با پایان حرفم از پله ها بالا رفتم که صدای غمگین دخترونه ای به گوشم رسید: -بودنت هنوز مثل بارونه تازه و خنک و ناز و آرومه... از این جا به بعد کی میدونه که چی سرنوشتمونه کنجکاو سمت صدا رفتم و به بالکن رسیدم که دختر جوانی با چشمای سبز درحالی که اشک می‌ریخت داشت این آهنگ و میخوند که با دیدنم ساکت شد و متعجب شد: -مراسم، مراسم پایین آقا! کاری دارید؟ تا خواستم بگم تو کی هستی نگاهم به گردنبند دور گردنش افتاد و متعجب از این همه تغییر و خانم شدن لب زدم: - بچه؟! هومنم... چقدر بزرگ شدی خانوم شدی ولی، ولی هنوز بیست سالت نشده مگه نه! https://t.me/+OAYNB0m6k6AwMjY0 https://t.me/+OAYNB0m6k6AwMjY0 https://t.me/+OAYNB0m6k6AwMjY0 https://t.me/+OAYNB0m6k6AwMjY0
Показать все...
چند قدم مانده به تو٬٬فائزه سعیدی٬٬

•|﷽|• 💫به نام خدای قصه‌ها...✨ روزانه یک پارت🌊 دیگر آثار نویسنده: دلدار بی‌دل(فایل فروشی) مامحکومیم(فایل فروشی) "به قلم فائزه سعیدی"