Goodreads
در حال ترجمه: 🍇وقتی که شهرآشوب بود (جلد ششم خاندان بریجرتون) 🍇بازهم جادو
Больше1 547
Подписчики
Нет данных24 часа
-37 дней
+530 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
#بوسهی_لرد
#پارت_55
هایسنت جواب داد: «روزگارم، اون طور که با ظرافت گفتین، مثل همیشهست.»
«قضیه اینه که دختر عزیزم تو یه شوهر لازم داری.»
«کاملاً مطمئن هستین که مادرم پشت پرده مخفی نشده و به شما تقلب نمیرسونه؟»
بانو دنبوری با لبخند پت و پهنی گفت: «دیدی؟ روی صحنة تئاتر کارم خوب میشه.»
هایسنت به او خیره شد. «رسماً دیوونه شدین، این رو میدونستین؟»
«هه. به اندازه کافی پیر شدم که بتونم هرچی به ذهنم برسه، بگم. قول میدم وقتی به سن من برسی خیلی ازش لذت میبری.»
هایسنت گفت: «همین الان هم ازش لذت میبرم.»
بانو دنبوری موافقت کرد: «درسته، و احتمالا برای همینه که هنوز ازدواج نکردی.»
هایسنت آهی مضطرب کشید و گفت: «اگه یه مرد باهوش و مجرد توی لندن وجود داشته باشه، بهتون قول میدم که قبولش میکنم.» سرش را با حالت کنایه آمیزی به یک سمت خم کرد و گفت: «مطمئناً فکر نمیکنین که با یه احمق ازدواج میکنم.»
«البته که نه، اما...»
«و لطفاً از حرف زدن در مورد نوهتون دست بردارین، فکر نکنین اون قدر باهوش نیستم که بفهمم دارین چی کار میکنین.»
بانو دی نفسش را با پوف بلندی بیرون داد و گفت: «حتی یه کلمه هم نگفتم.»
«نزدیک بود بگین.»
بانو دنبوری حتی سعی نکرد انکار کند و زمزمه کرد: «خب، اون خیلی خوبه و از اون بیشتر اینکه خوشتیپ هم هست.»
هایسنت لب پایینش را بین دندانهایش گرفت و سعی کرد به خاطر نیاورد که با حضور او در کنارش توی مراسم موزیکال اسمایت اسمیت، چه احساس عجیبی داشت. متوجه شد که مشکل همین بود. وقتی او در نزدیکیاش بود، خود همیشگیاش نبود. و این واقعاً از همه چیز نگران کنندهتر بود.
👍 30❤ 25🥰 7😁 2
#بوسهی_لرد
#پارت_54
هایسنت در حالی که سعی میکرد ناامید به نظر برسد، پرسید: «اما چون من گفتم، نه؟»
بانو دنبوری نیشخندی زد. «میدونی چرا خیلی دوستت دارم، هایسنت بریجرتون؟»
هایسنت به جلو خم شد: «سر تا پا مشتاق دونستنشم.»
صورت بانو دی با لبخندی چین و چروک گشاده شد. «چون دقیقاً مثل خودمی دختر عزیزم.»
هایسنت گفت: «میدونین بانو دنبوری؟ اگه این رو به هر دختری میگفتین، این حرفتون رو به عنوان یه توهین برداشت میکرد.»
بدن بانو دی از خنده لرزید. «اما تو نه؟»
هایسنت سر تکان داد. «من نه.»
«خوبه.» بانو دنبوری لبخندی غیرمعمول مثل مادربزرگها به او زد، سپس نگاهی به ساعت روی پیش بخاری انداخت. فکر میکنم برای یه فصل دیگه فرصت داریم.»
هایسنت تقریباً با لحن دلخوری گفت: «قرار گذاشته بودیم هر سه شنبه یه فصل بخونیم.»
دهان بانو دی عبوسانه مثل خط به هم فشرده شد. گفت: «خیلی خب.» با حالت مکارانهای به چشمهای هایسنت نگاه کرد و گفت: «در مورد یه چیز دیگه صحبت میکنیم.»
وای خدای عزیز.
بانو دنبوری به جلو خم شد و گفت: «بگو ببینم هایسنت، این روزها روزگار چطور میگذره؟»
هایسنت با لحن شیرینی گفت: «شبیه مادرم حرف میزنین.»
بانو دی به عقب تکیه داد: «این یه تعریف عالی از من بود. مادرت رو دوست دارم و این رو هم بگم به ندرت از کسی خوشم میآد.»
«حتماً این رو بهش میگم.»
«هه. خودش این رو میدونه و تو هم داری از جواب دادن به سؤالم طفره میری.»
❤ 29👍 22🥰 5😁 2
#بوسهی_لرد
#پارت_53
«هایسنت!»
هایسنت غرید: «باترورث، یا هر چی که اسمشه، به سمت صخرهها دوید. پایان فصل.»
«صخرهها؟ بازم؟ مگه آخر فصل پیش هم داشت به سمت صخرهها نمیدوید؟»
«شاید راهش خیلی طولانیه.»
بانو دنبوری چشمهایش را ریز کرد. «حرفت رو باور نمیکنم.»
هایسنت شانه بالا انداخت. مطمئناً درسته که میتونم به شما دروغ میگم تا از خوندن چند پاراگراف بعدی از زندگی پر خطر پریسیلا پاترورث خلاص بشین. اما نه، در واقع دارم حقیقت رو میگم.» وقتی بانو دی حرفی نزد، هایسنت کتاب را به سمتش گرفت و پرسید: «میخواین خودتون یه نگاهی بندازین؟»
بانو دنبوری با یک نمایش عالی از پذیرش و باور کردن حرفش گفت: «نه، نه. حرفت رو باور میکنم، فقط به خاطر اینکه چارهای ندارم.»
هایسنت نگاهی جدی به او انداخت. «الان همون طور که ناشنوا هستین، نابینا هم شدین؟»
«نه.» بانو دی آهی کشید و اجازه داد دستش روی پیشانیاش قرار بگیرد. «فقط دارم یه نمایش عالی رو تمرین میکنم.»
هایسنت با صدای بلند خندید.
بانو دنبوری در حالی که لحنش مثل همیشه تند و تیز شده بود، گفت: «شوخی نمیکنم. به این فکر افتادم که یه تغییری توی زندگی به وجود بیارم. میتونم روی صحنه از بیشتر اون احمقهایی که به خودشون میگن بازیگر، بهتر بازی کنم.»
هایسنت گفت: «متأسفانه به نظر نمیرسه که نقشهای زیادی برای یه کنتس سالخورده وجود داشته باشه.»
بانو دی با اینکه روی یک صندلی کاملاً خوب نشسته بود، در حالی که به عصایش تکیه میداد، گفت: «اگه کسی دیگه این حرف رو بهم زده بود، یه توهین در نظر میگرفتمش.»
👍 28❤ 22😁 3🥰 2
#بوسهی_لرد
#پارت_52
همان موقع در اتاق نشیمنی نه چندان دور...
بانو دنبوری جیغ کشید: «هان؟ به اندازة کافی بلند حرف نمیزنی!»
هایسنت اجازه داد کتابی که میخواند، بسته شود و فقط انگشت اشارهای داخل کتاب گیر داده شده بود تا جایش را مشخص نگه دارد. بانو دنبوری دوست داشت وقتی که به نفعش بود، خودش را به ناشنوایی بزند و انگار هر وقت که هایسنت به بخشهای تند و سریع رمانهای خندهدار میرسید که کنتس از آنها لذت میبرد، این کار را میکرد.
هایسنت در حالی که نگاهش را به صورت بانو دنبوری دوخته بود، گفت: «گفتم که قهرمان زن عزیز ما به سختی نفس کشید، نه، اجازه بدین چک کنم. او به نفس نفس افتاده و نفسش بند آمده بود.» سرش را بلند کرد و پرسید: «به نفس نفس افتاده و نفسش بند آمده بود؟»
بانو دنبوری در حالی که دستش را به شکل بیاهمیتی تکان میداد، گفت: «پوف.»
هایسنت نگاهی به جلد کتاب انداخت. «نمیدونم که زبان مادری این نویسنده انگلیسیه یا نه؟»
بانو دی دستور داد: «به خوندن ادامه بده.»
«بسیار خب، بذار ببینم، دوشیزه بامبِلهِد مانند باد دوید و لرد ساوجوود را دید که به سمتش میآید.»
بانو دنبوری چشمانش را ریز کرد. «اسم دختره بامبلهد نیست.»
هایسنت زمزمه کرد: «باید باشه.»
بانو دی موافقت کرد: «خب، درسته، اما ما که داستان رو ننوشتیم، مگه نه؟»
هایسنت گلویش را دوباره صاف کرد و جایی که داستان را نیمه گذاشته بود، پیدا کرد. خواند: «مرد داشت نزدیک میشد و دوشیزه بامبلشوت ...»
👍 26❤ 22🥰 3😁 3
#بوسهی_لرد
#پارت_51
اگر محبت به اندازة خون اهمیت داشت، پس به نظرش دفتر خاطرات خانهای بهتر از دستان او پیدا نمیکرد.
گرفت گفت: «ببینم چه کاری از دستم برمیآد. پیدا کردن کسی که بتونه ایتالیایی ترجمه کنه، کار چندان سختی نیست.»
کارولین گفت: «من که به هیچ کس اعتماد نمیکنم. به هر حال این دفتر خاطرات مادربزرگته. افکار شخصیشه.»
گرت سر تکان داد. کارولین درست میگفت. این را مدیون ایزابلا بود که شخصی معتمد برای ترجمه کردن خاطراتش پیدا کند. دقیقاً میدانست که جستجویش را باید از کجا شروع کند.
گرت ناگهان گفت: «این رو برای مادربزرگ دنبوری میبرم.» اجازه داد دستش دفتر را به بالا و پایین تکان بدهد و وزنش را تخمین بزند. «اون میدونه که باید چی کار کنه.»
فکر کرد که واقعاً هم میدانست. مادربزرگ دنبوری دوست داشت بگوید که همه چیز را میداند و حقیقت اعصاب خردکن هم این بود که اغلب حق با او بود.
کارولین در حالی که به سمت در میرفت، گفت: «هر وقت چیزی دستگیرت شد، بهم خبر بده.»
حتی با اینکه کارولین همان موقع هم رفته بود، جواب داد: «البته.» به کتاب نگاه کرد. ده سِتمبِر 1793...
گرت سرش را تکان داد و لبخند زد. تصور میکرد که یکی از ارثیههایش از خزانة خانوادة سینت کلر، دفتر خاطراتی بود که حتی نمیتوانست بخواندش.
آه، چه مسخره.
***
❤ 32👍 19🥰 4
#بوسهی_لرد
#پارت_50
کارولین گفت: «نمیدونم. حتی نمیدونستم چنین چیزی وجود داره تا اینکه اوایل این هفته توی میز جورج پیداش کردم. هیچ وقت هیچ اشارهای بهش نکرده بود.»
گرت به دفترچه خاطرات نگاه کرد.، به دستخط ظریف تشکیل دهندة کلماتی که نمیفهمیدشان. مادر پدرش دختر یک خاندان اشرافی ایتالیایی بود. همیشه اینکه پدرش یک دورگة ایتالیایی بود، او را به خنده میانداخت. بارون به شدت به اصل و نسبش از سوی خاندان سینت کلر افتخار میکرد و دوست داشت به خودش ببالد که خاندانش از زمان هجوم نورمنها در انگلستان بودهاند. در واقع گرت نمیتوانست به خاطر بیاورد که هیچ وقت به رگ و ریشة ایتالیایی اش اشارهای کرده باشد.
کارولین گفت: «یادداشتی از جورج روش بود که از من خواسته بود این رو بهت بدم.»
گرت در حالی که قلبش سنگین شده بود، نگاهی به کتاب انداخت. فقط یک نشانة دیگر که جورج اصلاً نمیدانست کاملاً با هم برادر نیستند. گرت هیچ رابطه خونی با ایزابلا مارینزولی سینت کلر نداشت و در واقع حق نداشت دفتر خاطراتش را داشته باشد.
کارولین با لبخند کوتاه و غم انگیزی گفت: «باید کسی رو پیدا کنی که برات ترجمهش کنه. کنجکاوم بدونم چی نوشته. جورج همیشه با محبت خیلی زیادی از مادربزرگت صحبت میکرد.»
گرت سری تکان داد. با اینکه زمان خیلی کمی با هم گذرانده بودند، او هم با علاقة زیادی مادربزرگ را به یاد میآورد. لرد سینت کلر با مادرش خیلی خوب تا نمیکرد، بنابراین ایزابلا زیاد به خانهشان نمیرفت. اما همیشه به دو راگاتسیهایش علاقه داشت. دوست داشت دو نوهاش را این طور صدا بزند و گرت به یاد میآورد که در هفت سالگی با شنیدن خبر مرگ او احساس دل شکستگی کرده بود.
👍 26❤ 25🥰 5😢 2
مجموعه #دختران_مطرود
جلد دوم: #عشق_پاییزی ‼️ جلدها مستقل هستند ‼️
نویسنده: #لیزا_کلیپاس اثری دیگر از نویسنده مجموعه #راوانلها و #سرچشمه_رویاها
#ترجمهایدیگراز مترجم مجموعه #سرزمین_رویاها
📌تعداد صفحات: #795صفحه
📌قیمت: 40000 تومان
خلاصه:
در مجلس رقص رخ داد.
جایی که لیلیان بومن زیبا اما جسور به سرعت متوجه شد که روشهای منحصر به فرد آمریکاییاش کاملاً مؤثر نیست. و ناپسندتر از همة اینها هم مارکوس، لرد وست کلیف یعنی واجد شرایطترین اشراف زادة لندن بود. مردی تحمل ناپذیر، گند دماغ و ناخوشایند بود.
در باغ رخ داد.
زمانی که مارکوس به شکلی تکان دهنده و خطراکی او را در آغوش گرفت. لیلیان سرشار از اشتیاق شدیدی نسبت به مردی شده بود که حتی دوستش هم نداشت. زمان از حرکت باز ماند. انگار هیچ کس دیگری در دنیا وجود نداشت... خدا را شکر در آن لحظه کسی مچشان را نگرفت!
در یک پاییز رخ داد.
مارکوس مردی بود که احساساتش را تحت کنترل داشت. مردی سرشار از آرامش و ثبات بود. اما لیلیان هر لمسی که اتفاق میافتاد برایش مثل شکنجهای بدیع بود. هر بوسه برایش وسوسهای برای خواستههای بیشتر بود. اما چطور میتواند زنی را این چنین بخواهد... زنی را که تا این حد آشکارا... برای اینکه همسرش باشد، نامناسب بود؟
#توجهتوجه❌❌❌
این نسخه کامل و بدونسانسور میباشد. هیچگونه حذفیاتی ندارد.
📌در صورت خواستن رمان @Foroosh_87 به این آیدی پیام بدید.
❤ 7
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.