cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

جان من است خنده ی شیرین تو💜

م.طاهری جان من است خنده ی شیرین تو : آنلاین پارت گذاری : از شنبه تا پنجشنبه به جز تعطیلات رسمی راه ارتباط با نویسنده : https://telegram.me/BiChatBot?start=sc-1041015-ydome9P ❌️این رمان چاپ می شود و هرگونه کپی پیگیری قانونی دارد❌️

Больше
Рекламные посты
41 446
Подписчики
+34624 часа
+4287 дней
+2 02930 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

پارت اول رمان ❤️‍🔥
Показать все...
3
پارت جدید کمی بالاتر ❤️‍🔥
Показать все...
7
مبلغ عضویت وی ای پی 45000 تومان است... اونجا پارت #پارت_1083هستیم و کلی اتفاق زیبا و هیجانی افتاده که شما سال بعد بهشون می رسید😎🙈 پارتگذاری وی ای پی کاملا منظمه و از این بابت می تونید شات رضایت هم بگیرید...پس خلاصه بی هیچ نگرانی می تونید عضو شید و بدون تبلیغات ازاردهنده لذت ببرید😋🔥 در صورت تمایل از مبلغ رو به شماره کارت 6219 8619 1313 0810 محمد مهدی.س | بانک سامان واریز و فیش رو برای این ایدی بفرستید @Asaaalak ❌استفاده کنید تا دوباره بسته نشده
Показать все...
Repost from N/a
👍 1
Repost from N/a
- لب دریا با بیکینی داری دعا میکنی خانوم؟ با شنیدن صدای زمختی سریع برگشتم عقب. مرد اخمویی جلوم ایستاده بود‌. - س...سلام اقا، شما این وقت شب اینجا کاری دارید؟ لبش چین خورد و پاش رو گذاشت رو صخره ای که ایستاده بودم. با ترس عقب تر رفتم. نکنه متجاوز باشه؟ - من اینجا چیکار میکنم یا تو؟ روی صخره ایستادی و هیچی تنت نیست جز یه لامبادا! میخوای به روح دریا بدی؟ از حرفش سرخ شدم و خجالت زده دستامو‌دو طرف باسنم گذاشتم. - من...مهاجر غیر قانونی ام قایقی ک باهاش اومدم غرق شد. - عجب. نکنه اون قایقه باهاتم خوابید نه؟ هی حرف میزد و من هی بیشتر خجالت میکشیدم. - شما کی هستید؟ می خواید به من تجاوز کنید نه؟ پوزخندی زد و بلند خندید. دست انداخت و منو کشید تو بغلش که جیغی کشیدم ولی اون محکم دهن منو گرفت. - نه من پلیس مرزم. مهاجرهارو میگیرم. دستش روی باسن لختم حرکت کرد و نیشگونی از تنم گرفت که دلم ضعف رفت. - تو خیلی قشنگی. خیلی هم نرمی. - منو زندونی میکنید؟ فشار دستش روی باسنم زیاد شد جوری که نفسم داشت از دردش میرفت که روی سنگا درازم کرد. چشمای سبزش توی شب خیلی برق میزدن و منو میترسوندن. - میشه از روم بلند شید دارم میترسم. انگشتو روی لبم گذاشت. - این دریا و ساحل مال منه تو الان توی ملک منی و لامصب من خیلی هورنیم. فکر میکردم توهم زدم ولی وقتی دیدمت فهمیدم نه. زیادی واقعی. باسنمو بیشتر فشار داد که به گریه افتادم. - مگه نگفتید پلیسید پس ولم کنید. - نه من نگفتم. بذار پای مست بودنم، حالا مثل یه دختر خوب پاهات رو باز کن. - من باکرم. - مهم نیست، من با پنیر هم دوست دارم. دنبال حرفش قهقهه زد و جوری خودشو بهم کوبید که.‌‌... https://t.me/+9uoHLG9dHdo3NDY0 https://t.me/+9uoHLG9dHdo3NDY0 https://t.me/+9uoHLG9dHdo3NDY0 https://t.me/+9uoHLG9dHdo3NDY0 هاکان پسر دورگه ی ایرانی و ترک جذابی که از دخترها خیلی خوشش نمیاد تموم زندگیش سرگرم کار و کسب اعتبار بوده اما یک شب دختری رو لب دریا میبینه که زیباییش اونو مسخ میکنه و زمانی که مسته باهاش همخواب میشه اما فردا که بیدار میشن تازه با فهمیدن حقیقت ... #بزرگسال_هات 💦
Показать все...
👍 1
Repost from N/a
- دو سال کنارم موندی ، مراقبم بودی ، جلوی همه پشتم وایسادی ... نگاه پر از اشکش را به چشمان سرد و بی انعطاف مرد پیش رویش دوخت و سخت ادامه داد - بغلم نکردی ، نبوسیدی ، نوازش نکردی اما تو این دوسال هیچ وقت دم از نخواستنم ، دوست نداشتنم نزدی ... سخت بود گفتن این حرف‌ها ... روزی که زن این مرد شده بود خیال میکرد خوشبخت ترین دختر این دنیاست ... از همان بچگی ..از همان موقع که در عمارت خان بابا کنار این مرد قد میکشید عاشق شده بود .. تمام دنیا میدانستند نورچشمی خان بابا دل در گرو پسر عمه اش داده است ... برخلاف او هامون هیچ علاقه ای در خود نسبت به این دختر نمیدید. اگر مخالف ازدواجش با کمند نبود تنها بخاطر ملک خاتونش بود .. آن زن تمام دنیای این مرد بود و محال ممکن بود هامون روی حرف ملک خاتونش حرفی بزند. - بعد از دوسال امشب ، شب چهلم ملک خاتون بهم میگی واسه فردا بلیط گرفتی و داری از ایران میری ، میگی غیابی طلاقم میدی ، میگی مجبورم بپذیرم چون تو هیچ وقت دوستم نداشتی و دختر مورد علاقه ات نبودم ... برخلاف او که داشت از شوک و بغض سکته میکرد هامون خونسرد وسط سالن خانه ایستاده و در حالی که دکمه های پیراهنش را یکی یکی باز میکرد تماشایش میکرد - مهریه ات تمام و کمال پرداخت میشه ، با وکیل هم صحبت کردم که طی روند طلاق اذیت نشی ، درمورد خانواده ها هم لازم نیست تو توضیحی بدی خودشون کنار میان با همه چیز ... آخرین دکمه را باز کرد و خیره در آن تیله های عسلی رنگ پر از اشک غرید - نمیخوام بیشتر از این کشش بدی کمند ، این دوسال به اندازه کافی حضورت رو توی زندگیم تحمل کردم ، این شب آخری مثل یه دختر عاقل رفتار کن ...بذار حداقل دل خوش باشم یک شب به اندازه تمام این دوسالی که حالمو بهم میزدی آدم بودی... نفس در سینه دخترک بیچاره بند آمده بود... هامون اما در عین انزجار و خشم بود ... تا به الان به خاطر ملک خاتونش این دختر را تحمل کرده بود و حالا این عذاب به پایان میرسید... * * * آن شب با تمام بی رحمی او نسبت به آن دختر تمام شده بود و حالا چهارسال بود که از طلاق و جدا شدنشان میگذشت چهارسال بود که این مرد ایران را پشت سر گذاشته بود و هیچ خبری از اتفاقات آنجا و آدم هایش نداشت ... حالا بعد از چهارسال ... درست زمانی که آماده دریدن بند نازک لباس زیر دخترکی که زیر دست و پایش جولان میداد بود صدای تلفن همراهش در اتاق پیچید با حرص آن را از روی پاتختی چنگ زد ... تماس از ایران بود در اینکه جواب دهد تردید داشت اما بالاخره آیکون سبز رنگ را فشرد و گوشی را دم گوش گذاشت صدای پدرش از پشت خط آمد - شرایط مادرت خوب نیست ، باید برگردی ایران ... این شروع ماجرایی دوباره بود هامون الوند بعد از چهارسال باز هم به ایران برمی گشت... برگشتی که قرار بود در آن عمارت او را با دختری که چهارسال پیش طلاق داده و دم از نخواستنش زده بود روبرو کند .... https://t.me/+XcC0khSKA_01NDA0 https://t.me/+XcC0khSKA_01NDA0 https://t.me/+XcC0khSKA_01NDA0 https://t.me/+XcC0khSKA_01NDA0 https://t.me/+XcC0khSKA_01NDA0 https://t.me/+XcC0khSKA_01NDA0
Показать все...
👍 1
Repost from N/a
-کمرش رو ببین...روناش...این دختره کلاس رقص رفته؟ -کلاس رقص کجا بود؟این دختر رنگ آفتاب و مهتاب رو دیده اصلا؟ ابروهای مردی که در اتاق صدای مادر و خواهرش را به وضوح میشنید، در هم رفت و  بشقاب میوه ای جلوی خود کشید میخواست حواسش را از مکالمه پرت کند اما صدای فخری و نگین آنقدری بلند بود که از خانه هم بیرون میرفت -زیر اون همه لباس گل گشاد چی قایم کرده بود این دختر؟!! -دیدی؟ عروسکه...‌عروسک! -وای مامان فکرشم نمیکردم رون‌های دیار اینجوری توپُر و تپُلی باشه! مردمک های مرد در حدقه خشک شد و صدای عزیز آرام تر به گوش رسید: -ششش...شیرزاد تو اتاقه...میشنوه! -خب بشنوه...آق‌داداشم خودش گفت دیار بچه‌ست... شیرزاد حس میکرد نزدیک است خفه شود سیب را در بشقاب رها کرد و دستی به گردنش کشید -با این تعریفایی که تو از دختره‌ی طفل‌معصوم میکنی نظرش جلب میشه دیگه نگین شانه ای بالا انداخت و در حالی که هنوز هم به فیلم رقص دیار نگاه میکرد لب زد: -هزار بار گفتی دیار عروسم بشه ، حتی عارش می اومد نگاش کنه! الان من بگم خوش‌کمره و قشنگ میرقصه حالی به حولی میشه؟ باید بیرون میرفت هیچ دوست نداشت این بحث خاله زنکی را گوش کند اما... -خدا مرگم بده. چرا درست حرف نمیزنی دختر؟حامله ای رو اون بچه هم تاثیر میذاری! نگین با خنده فیلم را زوم کرد و شیرزاد میخواست قبل از رفتن، آب بخورد وارد آشپزخانه که شد، نگین بی‌توجه به غرولند لحظاتی پیش فخری آب‌وتاب‌دار پچ زد: - تولد هما رو یه تنه ترکونده با رقصش...این دامن کوتاه رو از کجا براش خریدی مامان؟ آبی که شیرزاد قلپ قلپ مینوشید تا عطشش را کم کند ناگهان در گلویش پرید چه گفت نگین؟ درست شنید؟ بطری آب روی میز کوبیده شد و نگاه شیرزاد روی مادرش که برای نگین چشم غره میرفت: -چی شده چی شده؟ درست نشنیدم! فخری هول شده و نگین قبلش جواب داد: -داشتم درمورد دیار حرف میزدم. شیرزاد با خشم چانه بالا انداخت و نمیدانست از چه چیزی اینقدر حرصی شده است -خب؟ بعدش! -عزیز دختره رو برده تولد دختر آمنه خانم ! بینی شیرزاد منقبض شد و با چشمان درشت به طرف مادرش برگشت: -همین که دیار رو واسه پسرش خواستگاری کرده دیگه؟ عزیز دست روی دست گذاشت : -نباید میبردم؟ صلاح‌دارش تویی مگه پسرم؟ نفس های شیرزاد تند شد و نفهمید چگونه گوشی را از دست نگین قاپید فیلم را عقب کشید و این چشمانش بودند که هر لحظه بیشتر در حدقه مات میشدند یک عروسک زیبای موفرفری با دامن کوتاه سفید رنگ آن تاپ دخترانه ی کالباسی رنگ و... -عه وا...نگاهش می‌کنی معصیت داره پسرم...هرچقدرم فکر کنی دیار بچه ست ! گوشی از لای انگشتانش کشیده شد اما تنش گرم شده بود آن تصویر او بچه نبود یک زن تمام و کمال و زیبا بود یک تندیس نفس گیر -پسرت ماتش برد مامان! نگین گفت و قاه قاه زیر خنده زد شیرزاد ابرو در هم کشید و با سیب گلویی که تکان خورد ، سینه ای صاف کرد: -اینا چیه تن این دختر کردی مادر من؟ ابروی فخرالسادات بالا رفت خیلی خوب رگ ورم کرده ی کنار گردنش را دیده بود و کیف میکرد از دیدنش -چیه مگه؟ یه دامن چین داره دیگه! شیرزاد باز دست به گردنش کشید آن تصویر از ذهنش بیرون رفتنی نبود نه بعد از روزی که در حمام را ناگهان باز کرد و دخترک را زیر دوش دید -عزیز...دیگه نشوم این دختره رو بردی خونه همسایه! چشمان مادرش به برق نشستند آرزویش بود دیار عروسش شود ، اما این پسر الا و بلا هوس دختران بی قید و بند بیرون را کرده بود میگفت دیار هنوز بچه است و این مزخرفات یک شانه بالا انداخت و از کبود شدن گردن پسرش لذت برد: -چرا نبرم؟دختره هنوز سن و سالی نداره. اینجور مهمونیا نره که تو خونه دلش میپوسه آرام و قرار از دل پسر یکی یکدانه اش رفته بود انگار هنوز هم چشمش به دنبال موبایل نگین بود وقتی با تحکم لب زد: -میپوسه که میپوسه.ما تو این محل آبرو داریم -چکار کرده طفل معصوم؟یه کم تو همسن و سالاش رقصیده خون شیرزاد به جوش آمد از فکر اینکه ممکن است این فیلم را به پسر آن آمنه‌خانم لعنتی نشان داده باشند دستش مشت شد و قبل از اینکه از آشپزخانه خارج شود حرصی غرید: -همین که گفتم‌. یا بفرستش بره از این خونه. یا بهش بگو خودشو جمع کنه! گفت و با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد -این چش شد مامان ؟ چرا جنی میشه؟ شیرزاد رفت اما پاهایش با دیدن چشم های معصوم و خیس دختری که همه مکالمه شان را شنیده بود ، روی زمین چسبید -نگران نباشید...پسرعموم...پسرعموم از لندن برگشته...از این به بعد با اون زندگی می‌کنم! ❌❌❌ https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk https://t.me/+niI8C4laRhNmY2Zk
Показать все...
👍 1
Repost from N/a
- دل درد خواهرتون چیز خاصی نیست . بخاطر خون تجمع کرده داخل رحمشه .‌ ابرو درهم کشیدم و نگاهم از گندم خوابیده روی تخت بیمارستان گرفتم . - خون ؟ چه خونی ؟ - ای کاش مادرتون با این دختر می اومدن . خانم ها بهتر در جریان مشکلات زنانه هستن . نگاهم و باز به سمت گندمم کشیدم که معصومانه با مورفینی که بهش زده بودند ، آروم خوابیده بود .‌ باید به دکتر چی می گفتم ؟ که گندمم نه مادر داره و نه پدر ؟! که حتی من هم برادر خونیش نیستم ؟! که توسط منی که باهاش حتی رابطه خونی ندارم ، بزرگ شده و قد کشیده ؟! - خواهر من غیر از من کسی رو نداره .‌ زن لبانش رو روی هم فشرد و صداش گرفته و تا حدی هم متاثر شد .‌ - متاسفم .‌ ابرو درهم کشیده نگاهم و از گندمم گرفتم و باز به سمت دکتر کشیدم . - الان دقیقاً مشکلش چیه ؟ تمام دیشب و از شدت دل درد تو بغلم گریه کرد و نخوابید .‌ - بخاطر بسته بودن دهانه رحمشه . ابرو درهم کشیده تر از قبل پلک زدم .‌ چرا حس می کردم دکتر هر چی بیشتر توضیح میده ، کمتر می فهمم . - خب معلومه که بسته است .‌ بخاطر اینه که خواهرم ازدواج نکرده . هنوز دختره .‌ - باکره بودن یا نبودن ایشون مسئله اصلی نیست . دختران باکره هم سوراخی هر چند ریز میون پرده بکارتشون دارن که راهیه برای خروج خون قاعدگی از درون رحم که متاسفانه با معاینه ای که لحظه پیش انجام شد ، خواهرتون پرده بکارت مسدود دارن و خون هم الان پشت پرده تجمع کرده و چون راه خروجی نداره ، باعث دل دردش شده .‌ - الان باید چی کار کرد ؟ نمی خوام دیگه درد بکشه .‌ - باید عمل جراحی سرپایی بشه که ما برش کوچیکی روی پرده ایجاد کنیم تا خون کامل تخلیه بشه . ابروانم درهم فرو رفته تر شد .‌ پرده خواهر از گل پاک ترم را پاره کنن ؟؟؟ پس آبرو و عفتش چی ؟؟؟ - غیر از این چیزی که گفتید راه حل دیگه ای نیست ؟ اون دختره . ممکنه بعده ها برای آیندش ...... دکتر میون کلامم پرید .‌ - غیر از این راه حل دیگه ای نیست .‌ حالا بغیر از دردی که خواهرتون می کشن ، تجمع اون خون داخل رحم اصلاً خوب نیست . در ضمن نگران نباشید .‌ برش روی پرده در حدی نیست که غیر طبیعی باشه .‌ یه برش خیلی ریزه . - این عمل هزینش چقدر میشه ؟ - فکر کنم حدود ده پونزده تومن اینطورا . باید از صندوق بیمارستان بپرسید .‌ لبانم را روی هم فشار دادم و نگاهم را بار دیگر به سمت صورت رنگ پریده گندمم کشیدم . هنوز هم درد درون چهره اش نمایان بود و من حتی نصف این مبلغ را برای عملش نداشتم . - می تونم ببرمش ؟ - یعنی نمی خواین برای عمل بمونید ؟ این دختر تا خون از داخل رحمش خالی نشه دردش نمی افته . سر تکان دادم ........ اگه قرار بود یه برش کوچیک روی پرده اش بی اندازد و ده ملیون بگیرند ، خودم هم می توانستم این کار را انجام دهم ........ فقط باید از سر راه تیغ استریل می خریدم با الکل ضد عفونی کننده . - فعلاً نه . با اتمام سِرُم دست زیر تن کوچک و لاغرش بردم و از روی تخت بلندش کردم . با آن همه مسکن و مورفینی که به گندمم زده بودند ، مشخص بود که حالا حالاها توان بلند شدن ندارد .‌ به خانه بردمش و بعد از خرید تیغ و الکل و بتادین روی تختش گذاشتمش و نگاهی به چهره آرام و خوابش انداختم . الان بهترین زمان بود که در خواب کار را تمام کنم و او را از شر این درد خلاص کنم . لباسش را در آوردم که با دیدن تنش ، از حس نفرت انگیزی که در تنم نشسته بود ، پلک هایم خود به خود روی هم افتاد و فشرده شد. آدم دریده و چشم ناپاک نبودم . هیچ وقت در تمام این سال ها به گندمم با دید بد نگاه نکردم . و الان حس مزخرف معذب بودنی سر تا سر وجودم را در بر گرفته بود که خِرم را رها نمی کرد ....... اما چاره ای نداشتم . مجبورم بودم . پاهایش را از هم باز کردم و بتادین را برداشتم و کامل پخشش کردم تا ضد عفونی شود . نفسی گرفتم و تیغ را بلند کرد و میان زنانگی اش رفتم و با تیغ خط کوتاه عمودی یک سانتی روی پرده اش انداختم که ازمیان درز پاره کرده ام خون غلیظ تیره رنگی آرام بیرون ریخت . تیغ را باز جلو بردم که یک خط افقی هم روی نقطه برش زده بکشم که با تکان ریزی که پاهای گندم خورد ، چشمان گشاد شده ام به صورت بالا رفت و به سمت صورت گندمم کشیده شد . نگاه گیج و سر درگمش که حالا به سقف خیره شده بود ، نشان می داد که هنوز هم نفهمیده در چه شرایطی است و من با تیغ چه بلایی به سر پرده اش در آوردم .‌ با بیرون ریختن بیشتر خون ، یکی از لباس های دم دستش اش را به سرعت بلند کردم و قبل از اینکه تخت را به گند بکشد ، خون را از وسط پاش جمع نمودم . که انگار که تازه به خودش آمده باشد نگاهش پایین کشیده شد و ابتدا متعجب روی پایین تنه برهنه اش نشست و در آخر روی منی که ....... با دستانی خونی ...... میان پاهای باز هم همش بودم وووووو https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
Показать все...
گلادیاتور

کانال رسمی الهه آتش🌸🌸 نویسنده رمان های : زاده نور💚 گلادیاتور💛 ( یک پارت در روز ) مست و مستور 💙( روزی یک پارت بجز ایام تعطیل ) کانال دوم نویسنده 👇

https://t.me/+OoyZ3UZ_d2VhYmY8

👍 4 2
سوین دولت شاهی... یه دختر ریزه میزه لوند و دلبر😢 با فوتِ پدر و مادرم، مجبور میشه توی عمارت عموش زندگی کن! اما پدربزرگ مستبدش شرط میذاره که باید صیغه‌ی پسر عموش بشه تا بتونه پیششون زندگی کنه. امیر حسامی که کراش همه دخترای فامیل و نور چشمی طایفه بود! امیر حسامی که با اینکه تنها ۳۲ سال داشت، قیم برادرزاده کوچیکش بود و حالا دختر کوچولوی ما هم عقدش شده بود و...🔞🔥 https://t.me/+PM1eMC7kppwzOWM0 #همخونه‌ای
Показать все...
پارت جدیدمون کمی بالاتر🙈🔥
Показать все...
10