cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

بهای ایجاز کاری از خانم الف

📖🖊بنام خالق هستی کانال رمان بهای ایجاز ⛔️⛔️خواندن این رمان فقط در این کانال مجاز است .کپی یا خواندن در فایل ها ی دیگر غیر قانونی است ⛔️⛔️

Больше
Иран139 778Фарси135 354Категория не указана
Рекламные посты
691
Подписчики
Нет данных24 часа
-347 дней
-23030 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

#پارت_۶۸ اهمیت ندارد کامکار یا صانع چطور نگاهم می‌کنند.آنچه مهم است رسیدنم به ماهان است .روشن شدن حقیقت ،حتی اگر زشت و ترسناک باشد : _من ......می‌تونین...شما... مستاصل شده ام .نمی‌توانم کلمه ای دیگر بگویم .چه بگویم ؟ چطور همه چیز را بگویم ؟ اصلا  توانایی روبه رویی باخسرو که نه ...می‌توانم بکتاش را ببینم ؟ هر بار یاد این می‌افتم که چه کارهایی از دست خسرو بر می‌آید تنم می‌لرزد . پاهای سست شده ام تا می‌شود.با زانو روی سنگ های ریز می‌افتم. بازتاب خورشید بر سنگ های داغ و حرارتی که بر صورتم می‌زد،قرمزی صورتم را بیشتر کرده بود .خاکی که بر اثر افتادنم پدیدار شده بود محو شده بود .اما همان یک لایه ی نازک روی شانه هایم سنگینی می‌کرد .نمی‌دانم کی زنجیر پاره کرده ام : _شما اصلا وجدان دارین ؟...بگین من چی کار کنم ؟ ی ‌‌....ی راه....نشونم ... گریه امانِ حرف زدنم را می‌برد .چه فکر می‌کردم و چه شد.! نمی‌توانستم دهانم را مهر کنم : _شما اصلا وجدان دارین ؟ ..دارن بچه مو می‌برن...از اولشم میخ بکتاش و خسرو قایم بود .... نگاهم را این بار به کامکار می‌دوزم : _می‌دونستی نمی‌شه نه؟وعده سر خرمن دادی ؟.....گفتی فقط بزار از سرم باز بشه....تو که می دونستی نمی‌شه...چرا آوردیم اینجا ....چرا ..؟ اشک خودش را به‌سر و صورتم می‌کوبید .تا چانه ام می‌رسید و گم می‌شد جایی میان چانه ای که در گریبانم فرو افتاده بود. سنگینی نگاهشان را رویم حس می‌کردم.با همان حال بلند شدم .سلانه سلانه از جلویشان رد شدم.
Показать все...
دوستان عزیز و همراهان گرامی می‌دونم مدت طولانی ،بدون نظم بودم ! به غیر از عذرخواهی از شما بزرگان چیزی ندارم که بگم . خیلی ماهید 🍀🍀🍀
Показать все...
#پارت_۶۷ نفس پرشتابی که از سینه ی کامکار خارج میشود حدسم را به یقین می رساند. _دلدار که بودم.  ارزششو  نداشت .در ضمن فکر نمی کنم اینجا بودنم به تو مربوط بشه. _قرار بود این دور ورا نباشی! تو که بلدی خودتو تو سوراخ قایم کنی چرا رونمایی کردی از خودت!. _طرف حسابم تو نیستی. بکش کنار... لحظه‌ای از شاخ و شانه کشیدنشان برای هم نگذشته که صدای خوش آمد گویی مردی را می شنوم .جوری کامکار را پسرم خطاب می‌کند که دهانم از تعجب باز می‌ماند. آنقدر گیجم که حتی نمیتوانم تشخیص دهم چهره‌ی این مرد برایم آشنا است. مردی که مقابل کامکار ایستاده و آرام  بر بازویش می‌زند.همان بهداد صانع است . _یادی از ما کردی.. خوش اومدی. دست بر پشت کامکار می‌زند .در همان حال از مردی که علی خواند دور  می‌کند. _مزاحمتون شدیم. _ مراحمی پسرجان! مراحم!. سر کامکار پایین است .از تماس چشمی با صانع می‌پرهیزد.دستی بر صورتش می‌کشد ؛کمی تعلل می‌کند . _اجازه بدید خانم ملک زاده را معرفی کنم. راستش برای مشکل ایشون اینجام. حرکت صانع فقط تکان دادن سرش است . در چهره اش چیزی نمایان نمی‌شود. نه تعجب، خوشحالی یا حتی عصبانیت همچنان سکوت کرده است . سرانجام می گوید: _وضعیت منو که میبینی!. چیزی این بین است که نمی‌فهمم. چیزی که همه از آن به نحوی فرار می‌کنند. بیشتر از این  نمی توانم بمانم . جلو می‌روم و سلام آرامی میدهم.
Показать все...
sticker.webp0.40 KB
‌‌‌‌‌ #پارت_۶۶ ساختمانی سیمانی با پنجره های ابی فلزی جایی است که وادارمان کرده بایستیم .نگاه لرزان و منتظرم را میچرخانم ایوان کوچک مربع با دو ستون آبی و دو اتاق که یکی از دیگری پیشی گرفته بزرگتر و جلوتر است تنها چیزی است که مقابلم میبینم. صدای تیک تیک بلندی از داخل به گوشم میرسد.صدای صحبت کردن چند نفر را پرواز کلاغ ها میشکند . با چرخیدنم به سمت کامکار صداها بلند تر میشوند: _بفرما........نگفتم.....بفرما مرد سیاه چهره و کوتاه قد که مشخص است پوستش بیشتر افتاب سوخته است با چوب بلندی که در دست دارد مرا نشان می دهد .به نظر میرسد نگهبان باشد و اصرار دارد با نشان دادن زنی در ان مکان تشویق شود . نگاه مردی که همراه نگهبان است خصم دارد.چیزی از حضورم در اینجا غلط است. سکوت کش آوری است که هیچ کس قصد شکستنش را ندارد. مرد با دستش نگهبان را رد میکند.دستی به دور دهانش میکشد و از گوشه چشم نیم نگاهی به کامکار میکند : _دلدار شدی ؟ کامکار اما همچنان ساکت و خیره نگاهش میکند.همین هم مرد را جری تر میکند.تابی به گردنش میدهد و موهایی که دم اسبی کرده تکان میخورد روبروی کامکار میایستد .هم قد و قواره هم هستند .شانه های پهن کامکار از پشت مرد روبرویش کاملا پیداست .چکمه های بلند شالی کاری بپا دارد .با آن سبیلی که می‌تاباند سن و سال دارتر نشان میدهد : _شیر شدی ...یا پشت مادت قایم شدی ؟ حس خوبی ندارم مرد روبرویم قدرت این را دارد که کامکار را ترسناک کند .چیزی بین انهاست که اگر ادامه پیدا کند ترکش هایش دامن مرا هم خواهد گرفت .
Показать все...
#پارت_۶۵ شوق خودش را با لرزی که به تنم مینشیند نشان میدهد . با دستش اشاره میکند که از این طرف برویم .تمام سعی ام را میکنم محکم به نظر برسم .حتی خودم را در آیینه نگاه نکردم و نمیدانم اثرات پریشان حالیم با چهره ام چه کرده .من این فرصت را از دست نمیدهم .اما ،اولین قدم را بر نداشته  می‌ایستم .هنوز در باورم نمیگنجد کجا هستیم ،برای اطمینان خاطرم هم که شده صدایش میزنم : _کامکار .. سرعت راه رفتنش را کم میکند اما نمی ایستد. و از همان جا بله ی کم جانی میگوید . _ اینجا همون جاست ..درسته؟ تنها نگاهم میکند.حرفی نمیزند و من مسرانه می‌خواهم بگوید اینجا کجاست : _صانع ...اینجاست ؟ چند قدم رفته را بر میگردد .درست روبرویم می ایستد : _  راضیش می کنی ؟ صدایم می لرزد .من همان کودکی هستم که از پدر و مادر میخواهند همیشه پشتشان باشد و همه کارهای سخت را برایشان انجام دهند . در سکوت فقط نگاهم میکند .گاهی چنان صبور میشود که هرگز باور نمیکنی این ادم هنگام خشم و عصبانیت چه کارهایی میکند : _میتونی ....همون جوری که منو کشوندی  اینجا .. همقدمم میشود و دستش را نمایشی پشتم نگه می دارد تا من هم قدش شوم . ترسی که  دور و برم غوغا به پا کرده با  حرکت نمادینش دست و پایش را جمع میکند. اما اینکه صانع هم قبول نکند در ذهنم به قوت خودش باقی است .
Показать все...
Показать все...
بهای ایجاز کاری از خانم الف

# بهای ایجاز #پارت_۱ _آرا ،آرا آقا میر . _نه خانم ثبت نشده. استرس تمام وجودم رو پر کرده بود ،نکند دوباره نت بازیش گرفته بود و لحظه آخر قطع شده بود !اما پس پیامکی که گرفتم چه؟ _ولی خودم برای امروز تو سایت نوبت گرفتم .پیامکش رو دارم . با حول دست در کیف کوچکم میبرم ، همان کیفی که یک زیپ بیشتر ندارد اما هر وقت میخوام گوشیم را بیابم همانند دریا میشود .دستانم لرزان شده و از حرص مدام لبم را میجوم و صدای کلفت و عصبی خانم منشی هم خط میکشد بر اعصاب متشنج شده ام . _خانم ،در هر صورت تو سیستم ما اسمتون نیست ! _من منتظر میشم به هر حال ی کنسلی ،یا اخرین نفر فقط ایشونو ببینم . هر چه بیشتراصرار می کنم بی فایده است .منشی نرمشی نشان نمیدهد . _متاسفم نمیشه.اینجا شلوغه نمیدانم چرا پیامک ثبت وقتم پاک شده ،سریع گالری گوشی را باز میکنم و بدون نگاه کردن گوشی را سمت منشی بر میگردانم. منشی ضمن تاییدش به اینکه سیستم خودش مورد تایید است گوشی را با پوزخند برمیگرداند . تا صفحه ی اسکرین را برمیگردانم به حواس پرتم لعنت میفرستم که تاریخ بیست و دوم را با بیست و سوم اشتباه دیده ام. با همان خجالت و سری پایین میپرسم ؛ _نمیشه ی کاریش…

#پارت_۶۴ با اولین تکان بدنم به فغان میافتد .تنها مانده ام .هیچ درکی از اینکه کجا هستم ندارم .با این حجم از افتاب اما داخل ماشین خنک است و من تازه متوجه روشن بودن ماشین و کولر ان می شوم .برای پیاده شدن تردید دارم ،اما با فکری آنی سویچ را میچرخانم و بعد از خاموش کردن ماشین پیاده می شوم . موجی از هوای دم دار به صورتم میخورد .تا چشم کار میکند درختان بلند چنار و تبریزی مقابلم را گرفته .صداهایی ضعیف از عبور ماشین ها به گوشم میرسد.همزمان با صدای اره برقی وافتادن درختی  ابر بزرگ سیاه رنگی منفجر میشود و  کلاغ ها  غار غار کنان پراکنده میشوند . تکیه داده ام به ماشین دستانم را روی کاپوت سپر خودم کرده ام  و هنوز خیره ی کلاغ هایی هستم که آرام نمی شوند . _پس بیدار شدی .. به سمتش میچرخم ،ابروهایم در هم گره خورده است .مگر چقدر خوابیده ام که این گونه پس ! اما نگاهم روی ساعت دستم خیره می ماند . نزدیک به سه ساعت از زمانی که در ماشینش نشسته ام میگذرد .من چطور این همه خوابیده ام ؟آن هم انقدر راحت ،بی‌وقفه و پشت سرهم .... همه ی حق به جانبیم دود شد و به هوا رفت . بی انصافی بود بخواهم غر بزنم ،اما با بیاد اوردن وضعیتم تمام انرژی ای که از خوابیدن گرفته بودم ازبین رفت .با همان صدای گرفته وخش برداشته ای که حاصل بغض های قورت داده ام هست میگویم : _نمیدونم چطور خوابیدم ،مزاحمت شدم... ببخشید.. .صدای کلاغی تک که پر حرص وبلند قار قار می کند  طنین انداز است گویی خانه اش با آن درخت افتاده وجوجه هایش در خانه ی واژگون شده اش مانده .... نگاهش آن خشم و حرص ساعت ها قبل را ندارد .اما مشخص است سختش است  حرفش را بزند .دستانش را به کمرش زده و نفس کلافه اش را بیرون میفرستد : _آوردمت اینجا چون کاری بود که میتونستم برات انجام بدم ....اما مکث میکند ،نگاهش بین من و پشت سرم در گردش است با مکثش نمیتوانم ساکت بمانم : _کجاییم ...؟ بجای جواب سوالی که پرسیده ام میگوید: _از این جا به بعد و راضی کردنش با خودته .....من فقط‌ معرفیت میکنم و اینجا منتظرت می مونم ...
Показать все...
#پارت_۶۳ سرش را کمی خم می کند . باز هم حالتی به خودش می گیرد که برایم ناخوانا است  .ناخواسته قدمی عقب می‌روم .چشمانش ترسناک و سیاه است .صدای بمش پر از حرص است: _ نمی شنویی ....یا نمی خوایی بشنویی .. .. گرچه صدایش بلند نیست اما نفس های بلند و پر حرارتی که به صورتم می‌خورد وادار به ایستادنم میکند . سمت ماشینش می‌رود.پشت رل مینشیند و پر صدا در را می بندد،خم می شود و در سمت شاگرد را باز میکند . روی صندلی نشسته ام ،بی هیچ حرفی خیره می‌شوم به کفشهایم .حالم خوب نیست .علاوه بر سر حجیم شده ام  لرز هم بر بدنم نشسته است. سرم را به شیشه کنارم میچسبانم تا شاید خنکای آن التهابم را کم کند .چشمانم را میبندم غرق می شوم بین صدای کودکانه.... هر بار دلم می گیرد غرق میشوم در حسرت صدای دوست داشتنی اش ... انقدر مات مانده و در خودم بودم که متوجه گذر زمان و فضای اطرافم نباشم ،هیچ کجای مسیری که در آن هستیم به خانه ما نمیرسد . دلم نمیخواهد کلمه ای از او بپرسم تا یاد آور مزاحم بودنم باشد.حالم شبیه آدمی بیهوش است که هیچ احساس و درکی از موقعیت اش ندارد .صدا ها را می شنود و عکس العملی ندارد . کاش واقعا خواب باشد ... این یک کابوس ترسناک باشد... سیاهی چشمانم را گرفته ،هیچ درکی از خودم ندارم فقط صداست که میشنوم و پژواک صدایی بلند که در سرم تکرار میشود . با درد شدیدی که در سرم میپیچد چشمانم را باز میکنم ،سفیدی و نور زیاد چشمم را میزند . گردنم خشک شده و پوست صورت و گردنم را دانه های ریز عرق پر کرده ، نسیم داغ ظهر که از پنجره های پایین ماشین به سمتم می‌خورد دلم را زیر و رو می‌کند . با تکان سرم نبضی تند در گردنم می‌پیچد .آفتاب تیز و سوزان از لابلای درختان چنار بلند چشمانم را نشانه گرفته و زور نمایی می‌کند.
Показать все...
#پارت_۶۳ ممنون که از دهانم بیرون امد ،چشمانش را ترسناک و سیاه می کند . باز هم حالتی به خودش می گیرد که برایم ناخوانا است .ناخواسته قدمی عقب می‌روم . _ نمی شنویی ....یا نمی فهمی ....اینجا .. گرچه صدایش بلند نیست اما نفس های بلند و پر حرارتی که به صورتم می‌خورد وادار به ایستادنم میکند . سمت ماشینش می‌رود.پشت رل نشسته ،خم می شود و در سمت شاگرد را باز میکند . روی صندلی نشسته ام ،بی هیچ حرفی خیره می‌شوم به کفشهایم .حالم خوب نیست .علاوه بر سر حجیم شده ام لرز هم بر بدنم نشسته است. سرم را به شیشه کنارم میچسبانم تا شاید خنکای آن التهابم را کم کند .چشمانم را میبندم غرق می شوم بین صدای کودکانه.... هر بار دلم می گیرد غرق میشوم در حسرت صدای دوست داشتنی اش ... انقدر مات مانده و در خودم بودم که متوجه گذر زمان و فضای اطرافم نباشم ،هیچ کجای مسیری که در آن هستیم به خانه ما نمیرسد . دلم نمیخواهد کلمه ای از او بپرسم تا یاد آور مزاحم بودنم باشد.حالم شبیه آدمی بیهوش است که هیچ احساس و درکی از موقعیت اش ندارد .صدا ها را می شنود و عکس العملی ندارد . کاش واقعا خواب باشد ... این یک کابوس ترسناک باشد...
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.