”واژههایی در اوج“
آن واژه دوری که تو از من میخوانی و هیچ نمیدانیاش... -از اینجا باهام حرف بزن: http://t.me/HidenChat_Bot?start=1111720845
Больше341
Подписчики
-124 часа
-77 дней
-1430 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
مانده بودم و هیچ نمیفهمیدم که آوازهی دلم را قدم بردارم یا صراطی که تو مستقیم بودنش را اصرار میورزیدی و من از دوستداشتنش هیچ اطمینان ندارم…
وزن سنگین حادثه را سخت میتوان در غالب واژه گنجاند…
با تمام اینها، مادامی که اصرار ورزیدی و نشستی تا برایت بگویم از آنچه که یک شبه فرسودهام کرده بود، باید گوشهایم را پنبه میگذاشتم و نمیشنیدم که لحظات پرفشار ماضی شدهام را بیهوده پنداشتی و کمارزش؛
گویی که حس کردنشان روزمرگی بیش نبوده…
اما درست هم میگفتی. اتفاق میافتد؛
برای من، ساده اما به پیچیدگی پلک زدن بود و این را نمیفهمیدی…
بدنم سِر میشود، دستها و پاهایم زیستن را از یاد میبرند، تنفسم به خاموشی میرود و حجم سنگین سکوتِ تاریک اتاق، انزوایم را میبلعد؛
وزین از تمامِ هرروز مُردنها و تلخ از نوشیدن زهر آدمها...
درد را از حنجرهام بیرون کشیدی و به صورتم سیلی زدیاش.
سِیلی از نبودن را سویم روان کردی و به خیالت، زمین خوردنم را خندیدی…
من دوستداشتن را آواز خوانده بودم و تو، بیهودگی را زیستن میکردی عزیزم…
پاییز که شد، پرندگان کوچ کردند و من هم.
تو ماندی و هیچ؛
ببین که چه خالیتر شدی…
دیوارههای حضورم سست شده است و این به محدودهی خاصی از بودن تعلق ندارد، تمام ابعاد و نقاط زندگیام را در برمیگیرد؛ درست شبیه به بند شدن همه چیز، به یک مو…!
به سلامتی روزهای رفته، بیا تا پیکهامان را به هم بزنیم و از یاد نبریم خندیدنِ باهم، چه لذتی دارد…
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.