cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

faty_novel.f

Больше
Рекламные посты
417
Подписчики
-224 часа
-107 дней
-130 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

رمان سرگردانی عشق پارت ۱۲۰ اصلا حواسم به اومدنش نبود، خوب شد توی وضعیت بدتری ما رو ندید. از خجالت سرم رو توی متکا فرو بردم. با شنیدن صدای باز شدن در سرم رو بلند کردم. خندید و گفت. - چه خجالتی کشیدی کوچولوی من. بغلش کردم و گفتم. - اصلا حواسم به اومدنش نبود. - صبا تو زنمی و من دوست دارم هر موقع بخوام باهات عشق بازی کنم. با حرص گفتم. - نه جلوی بقیه، یکم حیا داشته باش. خیلی خجالت کشیدم. دوباره خندید و محکم تر بغلم کرد. - چه بانمک هم خجالت میکشی عروسکم. بلند شد و لباس هاش رو عوض کرد. کتش رو پوشید و گفت. - خداحافظ عزیزم. - خداحافظ. وقتی از اتاق بیرون رفت دستم رو روی شکمم گذاشتم و زیر لب گفتم. - عسل مامان، امشب دیگه به بابایی میگم به زودی میای پیشمون. با لبخند بلند شدم، حاضر شدم و از خونه بیرون رفتم. جواب آزمایش بارداریم رو گرفتم و همونطور که انتظار داشتم مثبت بود. واقعا داشتم مامان میشدم و سامیار بابا. ذوق زده به گل فروشی رفتم تا گل های رز قرمز بخرم. داشتم شاخه گل ها رو انتخاب میکردم که صدای زنی که من رو صدا میزد رو شنیدم. - خانم دانایی فر؟ با تعجب نگاهش کردم، زن جوونی بود که پنج یا شش سال از من بزرگتر به نظر میرسید. چشم های کشیده و درشت طوسی و موهای مشکی داشت. هم قد بودیم‌ ولی از من توپر تر بود. - خودم هستم اما ما همدیگه رو میشناسیم؟ با نفرت نگاهم کرد و گفت‌. - قراره آشنا بشیم. با تعجب پرسیدم. - شما؟ - من نگین جمشیدی هستم، بهتره یک جای دیگه صحبت کنیم.‌‌ با کجکاوی گفتم. - درباره ی؟ - درباره سامیار.‌ ته دلم انگار یه چیزی فرو ریخت، اخم هام توی هم رفت و گفتم. - چه حرفی؟ - لطفا بیا بریم بیرون صحبت کنیم، شاید برای تو مهم نباشه اما برام مهمه که توی یه مغازه داد و بیداد های یکی دیگه رو نشنوم. سیما خانم بهم گفته از چه خانواده ای هستی به خاطر همین نگرانم ابروریزی راه بندازی.‌ پوزخندی زدم، چه حرف های آشنایی! اگر نمیگفت هم متوجه میشدم این حرف ها رو کی زده. - سیما؟ پس دیگه اصلا حرف هات قابل شنیدن نیست. تا الان از این حرف های مسخره توهین آمیز از دهن آدم های پولداری که هیچی به جز پولشون ندارن شنیدم. نمیخوام چیزی بشنوم پس لطفا بیخودی تلاش نکن. گل ها رو همراه با کارت و رمزش به فروشنده دادم. بعد از پرداخت، کارت رو همراه گل ها بهم داد و رفتم بیرون. - صبر کن، باهات حرف دارم. از طرف کسی نیومدم، میخواستم بهت بگم باید از زندگی من و سامیار بری بیرون ما خیلی وقته با هم رابطه داریم و حالا قراره عقد کنیم نمیتونم صبر کنم تا مدت صیغه تموم بشه و زندگیم بری بیرون.
Показать все...
6👍 1😱 1
رمان سرگردانی عشق پارت ۱۱۹ کنار گذاشتمش تا خیس نشه، کارم که تموم شد دست و صورتم رو شستم. روی یکی از برگه ها نوشتم. " سلام، صبح بخیر دلیل زندگی من." برگه رو به آینه چسبوندم و روی برگه دیگه ای نوشتم. " میخوام بهت بگم وجود تو برام هدیه با ارزشی بود که خداوند به من داد و هدیه من به تو قلب عاشقیه که فقط برای تو میتپه عاشقتم، تولدت مبارک." چسبوندمش به آینه و برگشتم توی اتاق. رژ لب قرمزم رو برداشتم و به لب هام و یکی از برگه نت ها رو بوسیدم تا ردش بمونه، زیرش نوشتم. " سر میز صبحانه منتظرتم عزیزم." آخرین برگه رو هم چسبوندم و ساعت رو برای بیدار شدن دوباره اش کوک کردم. موهام رو سریع شونه زدم و لباس خوابم رو با تاپ و شلوار صورتیم عوض کردم. رفتم آشپزخونه. چایی رو گذاشتم دم بکشه و میز صبحانه رو چیدم. به ساعت نگاه کردم، دیگه احتمالا بیدار شده بود.‌ سر میز نشستم با اومدنش بلند شدم و لبخند زدم. بغلش کردم و گفتم. - تولدت مبارک. - ممنونم عروسکم. از توی بغلش بیرون اومدن که دستم رو گرفت. با شیطنت گفت. - هنوز باقی مونده رژ روی لباته. دستم رو روی لب کشیدم و گفتم. - یادم رفت پاکش کنم. - هر لحظه من رو دیوونه خودت میکنی. دستم رو به طرف خودش کشید و با عطش من رو بوسید، دستم رو دور گردنش حلقه کردم و همراهیش کردم. من رو روی کابیت نشوند و دستش رو بین موهام برد. لب هاش رو از روی لب هام جدا کرد و گفت. - همینجا بشین صبحانه رو میارم اینجا. - باشه.‌ صبحانه رو توی همین حالت خوردیم، انگار هنوز از بوسیدنم سیر نشده بود یا شاید هم نقشه دیگه ای داشت! چاییم که تموم شد پام رو دور کمرم حلقه کردم و دستم رو دور گردنش، به طرف خودم کشیدمش و پرسیدم. - امروز کی برمیگردی خونه؟ دستش رو دو طرفم گذاشت و گفت. - معلوم‌ نیست، شاید کار ها رو زودتر تموم کردم و برگشتم. - باشه اگر تونستی زودتر بیا.‌ - اوکی، من برم حاضر بشم اما قبلش. گوشه لبم رو بوسید و گفت. - راستی حواسم بهت هست که این ماه عادت ماهیانه نشدی. ضربان قلبم از استرس و هیجان بیشتر شد، یعنی متوجه شده؟ - میشه بعدا راجبش حرف بزنیم؟ - علائم بارداری داری؟ - اگر حامله باشم عکس العملت چیه؟ - برو تست بده کوچولوی من، برای احتمال نمیتونم خوشحالی کنم. میخواستم بهش بگم که جواب بیبی چک مثبت شده اما با دیدن زهرا خانم با خجالت سامیار رو به عقب هول دادم. چادرش رو در آورد و گفت. - صبح بخیر.‌ از روی کابینت پایین اومدم و با صبح بخیر نصفه و نیمه ای به اتاقمون رفتم.
Показать все...
6👍 1
رمان سرگردانی عشق پارت ۱۱۸ کلید رو توی جیبش گذاشت و گفت. - حالا میخوام ببینم کجا میخوای فرار کنی.‌ به طرفم اومد و میخواست من رو بگیره که دوباره از دستش فرار کردم. - عین یه ماهی لغزنده از دستم فرار میکنی، اگر بگیرمت دیگه ولت نمیکنم. خندیدم و گفتم. - پس بیا من رو بگیر. یکدفعه به طرفم اومد، جیغ کشیدم و قبل از اینکه بتونم ازش فرار کنم من رو بین بازو هاش گرفت و با لحنی همراه با رضایت و خنده گفت. - گرفتمت عروسکم. با خنده به لب هاش خیره شدم و برای بوسیدنش پیش قدم شدم. دستش رو پشت گردنم برد و لب پایینم‌ رو مکید. با شنیدن صدای تقه ای که به در خورد و بعد صدای زهرا خانم لب هامون توی چند میلی متری از هم ثابت موند. - آقا‌ سامیار، پدرتون زنگ زدن کارتون دارن. اخم هاش توی هم رفت و به طرف در راه افتاد. رفت بیرون و تلفن رو ازش گرفت. صداش که داشت دور میشد رو شنیدم. - سلام، به موبایلم چرا زنگ نزدید؟ موبایلش روی میز کنار تخت بود، حتما روی سایلنت بوده. فقط امیدوارم دعوا نکنن. لباسم رو مرتب کردم و از اتاق بیرون رفتم. با نگرانی روی مبل نشستم، شاید برای جشن فردا شب زنگ زده بود.‌ زهرا خانم- شام آماده است دخترم، هر موقع خواستید بگید که بکشم. - باشه، ممنونم.‌ برگشت توی آشپزخونه و چند دقیقه بعد سامیار اومد داخل. بلند شدم و پرسیدم. - چیشد؟ کلافه دستی به صورتش کشید و گفت. - چیزی نیست، فردا صبح باید برم دیدن پدرم اما سر موقع برمیگردم‌ خونه. به زهرا خانم بگو میز رو بچینن. - باشه. رفتم آشپزخونه و میز رو چیدیم. بعد از شام سامیار مشغول اخبار دیدن شد اما مشخص بود حواسش جای دیگه ای. کنارش نشستم و بدون حرف دستش رو گرفتم. اخبار که تموم شد گفت. - بریم بخوابیم. سرم رو به نشونه تایید تکون دادم و برگشتیم توی اتاقمون. لباس هام رو با لباس خواب ساتن آبی فیروزه ایم عوض کردم و موهام رو باز کردم. ساعت رو کوک کردم تا زودتر از سامیار از خواب بیدار بشم. چراغ ها رو خاموش کردم، کنارش دراز کشیدم و توی بغلش خزیدم. - شب بخیر عزیزم. پیشونیم رو بوسید و گفت. - شب بخیر. چشم هام رو بستم و زود خوابم برد. با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم و سریع قطعش کردم. سامیار به پهلو خوابید و با صدای خواب آلودی پرسید. - ساعت چنده؟ - ساعت یک ربع به شیش، بخواب من چند دقیقه دیگه بیدارت میکنم. بلند شدم و همراه برگه نت رنگی و خودکار رفتم دستشویی.
Показать все...
5👍 1
رمان سرگردانی عشق پارت ۱۱۷ - معذرت میخوام ملیکا. نباید انقدر تند باهات حرف میزدم، باید سعی میکردم درکت کنم.‌ ایستاد و با چشم های پر از اشک برگشت طرفم. - سعی کردم بهت زودتر بگم اما نشد. بغلش کردم و گفتم. - دیگه از ترس داد و بیداد هام مشکلاتت رو مخفی نکن. هر چی باشه با هم حلش میکنیم، هر چی باشه من قول میدم احساساتت رو درک میکنم.‌ دماغش رو بالا کشید و گفت. - باشه، ممنونم. فکر میکردم قراره تا مدت ها باهام قهر باشی. از توی بغلم بیرون اومد و راه افتادیم. - فکرش هم سخته.‌ خندید و گفت. - آره. کمی مکث کرد و با کنجکاوی پرسید. - توی خونه جشن میگیری؟ - آره. با دیدن مغازه لباس مجلسی فروشی گفتم. - بیا بریم اون مغازه لباس هاش رو ببینیم.‌ - اوکی.‌ دو ساعتی توی پاساژ بودیم و به یک پاساژ دیگه هم رفتیم.‌ برای کادو ی سامیار یک ساعت مشکی دور طلایی شیکی خریدم و برای خودم پیراهن بلند مجلسی به رنگ گلبهی همراه با کفش همرنگش و برگشتم خونه. از ملیکا تشکر، خداحافظی کردیم و وارد خونه شدم.‌ بعد از سلام و احوال پرسی خرید هام رو توی اتاق کناری اتاقمون مخفی کردم که با دیدنشون دوباره نخواد سر از خرید هام در بیاره‌. شال و مانتوم رو در آوردم و وارد اتاقمون شدم. نگاهی بهم انداخت و گفت. - پس خرید هات کجاست؟ کنارش نشستم و گفتم. - سلام، با خرید هام چیکار داری! هر چی لازم بود خریدم و برگشتم پیشت. روی تخت دراز کشیدم و گفتم. - خیلی خسته شدم، کلی راه رفتیم.‌ همینطور که با لپ تاپ کار میکرد، گفت. - یک لحظه صبر کن کارم تموم بشه. - باشه.‌ چشم هام رو بستم، استراحت کمر دردی که به خاطر راه رفتن طولانیم داشتم بهتر کرد. - خوب چی میگفتی؟ سوالی نگاهش کردم. لپ تاپش رو بست و کنار گذاشت. یکی از ابرو هاش رو بالا انداخت و گفت. - خرید هات رو کجا گذاشتی که من نبینم؟ - هنوز میخوای سورپرایزم رو خراب کنی! روی تخت نشستم، با لبخند دستم رو روی گونه اش گذاشتم و نوازشش کردم. - فقط تا فردا صبر کن عزیز دلم. سرش رو به گوش هام نزدیک کرد. - اگر الان به حرف هام گوش ندی فردا به خودت سخت میگذره. لب پایینم رو گاز گرفتم و بهش نزدیک تر شدم. - خوب پس اگر اینطوریه میخوام بهم سخت بگذره. خندیدم و من رو روی تخت خوابوند. - دیگه چی؟ میخوای امشب هم تا صبح شیطنت کنیم.‌ بلند شدم و قبل از اینکه من رو توی بغلش بگیره با خنده از دستش فرار کردم.‌ - نمیدونم، باید اول من رو بگیری تا جواب بدم.‌ به طرف در رفت و قفلش کرد. با اعتراض گفتم - این حساب نیست.
Показать все...
❤‍🔥 8👍 1
رمان سرگردانی عشق پارت ۱۱۶ - حتی اگر جشن بعد از عقدمون سه یا چهار نفر هم باشه مهم اینکه کسی نیست ناراحتت کنه و توی بهترین لحظه زندگیمون خوشحالی.‌ چشم هام پر از اشک شد. میدونستم که پدرش هیچ وقت من رو به عنوان عروسش قبول نمیکنه، به همون جشن چند نفری راضی بودم اما نگران بودم که اوضاع بیشتر از الان بین سامیار و پدرش به هم بریزه یا اینکه سعی کنن عقد و جشن رو به هم بزنن. توی زندگیم‌ سامیار برام بهترین اتفاق بود حتی نمیتونستم به از دست دادنش فکر کنم. - خیلی خوشحالم که کنارمی سامیار من، اگر خدایی نکرده مشکلی هم پیش بیاد میدونم که با هم میتونیم حلش کنیم. - اصلا نگران پدرم نباش، نمیتونه من رو از عقد کردنت منصرف کنه. تو مال منی، فقط و فقط مال من.‌ - میدونم.‌ لب های گرمش رو روی لب هام گذاشت و با عطش شروع به بوسیدن همدیگه کردیم. سرم رو عقب بردم و به قفسه سینه اش چسبوندم. یکدفعه یادم اومد که از وقتی اومده توی اتاق هستیم، از روی تخت بلند شدم و گفتم. - میرم برات یه چیزی بیارم بخوری، از وقتی اومدی چیزی نخوردی. گرسنه ات نیست؟ چیزی میخوای برات بیارم؟ - نه فقط قهوه، اگر زهرا خانم شیرینی درست کرده بود بیار. - چشم عزیزم. رفتم توی آشپزخونه و قهوه رو همراه با شیرینی به اتاق بردم. - برای خودت قهوه نیاوردی؟ - میل نداشتم. - اوکی، برای خرید پول میریزم به حسابت. - ممنونم عزیزم.‌ ملیکا بهم زنگ زد و حاضر شدم، گونه سامیار رو طولانی بوسیدم و گفتم. - من رفتم.‌ - خیلی خوب برو اما صبا یادت باشه که دل خودت تنبیه خواست. خندیدم و گفتم. - باشه بعدا راجبش صحبت میکنیم، خداخافظ. - خداحافظ. از زهرا خانم و سپیده هم خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. ملیکا رو بغل کردم و گفتم. - سلام عزیزم، نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود. - سلام، منم همینطور آبجی. صاف نشستم و گفتم. - کدوم‌ پاساژ بریم؟ - دیشب همراه رامین برای خرید به یه پاساژ رفتیم که ساعت های خیلی شیکی داشت، به نظرم اونجا بریم. لبخندی زدم و گفتم. - باشه بریم. یکم بهم خیره موند و بعد رو به راننده گفت که به همون پاساژ بره. وقتی به پاساژ رسیدیم پیاده شدیم و راه افتادیم. - راستی نشد توی ماشین ازت بپرسم، حالت چطوره؟ رفتی آزمایش دادی؟ - آره امروز صبح رفتم، فردا میرم جوابش رو میگیرم. بد نیستم حالت تهوع دارم و یکمم احساس خستگی داشتم دیروز. تو چطوری؟ - خوبم، صبا هنوزم ازم ناراحتی؟ - نه عزیزم ناراحت نیستم، آرزو ی من خوشحالی توعه. وقتی بهش فکر کردم دیدم موضوع تصمیم تو نبود، از خودم بیشتر عصبی بودم که تنهات گذاشتم.
Показать все...
9👍 1
Repost from N/a
Показать все...
👍 1
Repost from N/a
Показать все...
👍 1
Repost from N/a
Показать все...
👍 1
Repost from N/a
- زن من غلط میکنه تو محل کارش تاب بالا نافی میپوشه!🚷❌ ديوونه وار به سمتم هجوم اورد و گلومو با دستش گرفت خفه غرید: - تو میخوای منو دیونه کنی؟ اون حرومزاده گوه میخوره تورو نگاه میکنی! - تو که برات مهمه من چی میپوشم یا نمیپوشم، به این فکر کردی خودت چرا به زندگیت به زنت اهمیت نمیدی؟! - آخه زنم برای من زنانگی نداره! بلده برای مردای هیز دلبری.... - بی غیرت، من زنانگی ندارم منی که دو ماهه بچتو تو شکمم حمل میکنم؟! https://t.me/+7seYpgGTvCFhNzg8 https://t.me/+7seYpgGTvCFhNzg8 #اخطار_ورود_افراد_18_سال❌
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.