Soul
347
Подписчики
Нет данных24 часа
-47 дней
-430 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
Фото недоступноПоказать в Telegram
حاضرم به هرکاری تن دهم اما ذهنم با این مزخرفات پر نشود!
آمدم بنویسم اما یادم امد باید انرژی نهفته را برای شعر گفتن ذخیره کنم ! عجب گرفتاری شده ایم همین کم بود همین که غلام حلقه به گوش قلمم شوم!
اینگونه نمیشود
باید فکری به حال خود کنم
ارام ارام فرو بروم و ککم هم نگزد؟ این حجم از بی غیرتی بی سابقه است!
امروز مفهوم تازه ای به من شناسانده شد
پوست اندازی مغز
جالب بود تا به حال نشنیده بودم.
Фото недоступноПоказать в Telegram
بعد ها از حال این عکس خواهم نوشت
زمان که بگذرد بسیار مفصل خواهم نوشت
حال اما زمان نوشتن نیست
برای شب برای لحظه برای این افکار در هم تنیده این عکس را به امانت اینجا خواهم گذاشت.....
اینجا که من ایستاده ام پرنده ها پرواز نمیکنند و به جای بال خنجر از پشتشان بیرون زده است قناری ها اواز نمیخوانند و در سکوت به نوار کاست قناری های پیشین کوش میدهند اینجا که من ایستاده ام باد نمیوزد میدود و گردباد میشود اینجا در این زمین خشک بیهوده گیاهان دیگر نمیرویند و تمام میل به روییدن را در خود فرو میریزند و ارام ارام به لایه های زیرین نفوذ میکنند شعر ها خوانده نمیشوند و هر شعر نقاد قهاری برای شاعر خود است اینجا گرگ ها از دست بره ها فرار میکنند و بره ها با سیگاری گوشه لب برای شام کباب گرگ میخورند و در میهمانی هایشان لباس پوست گرگ میپوشند اینجا در این سرزمین عجایب منفور مهمان حبیب خدا که هیچ ، مزاحمی بی عار و بی ریشه است اینجا ای امان ز اینجا! پیشینیان کاش میشد از خاک برخیزید و این ویرانه را بنگرید کاش میشد از دنیای مردگان نفسی مسیحایی با خود بیاورید و لب بر لب این دنیا نهاده و جادو را در ان بدمید یا حداقل کاش میشد تعدادی از ما را با خود ببرید دست چین کنید و به انتخاب خودتان با خود ببرید .پیشینیان اه ای پیشینیان چه قدر خوشبختید چه بخت بلند بالایی در ان خاک سردتان خوابیده است که از این ویرانه اصلا خبر ندارید! اینجا حتی عشق را از ما گرفته اند عشق را گرفته اند و انقدر به حریم مقدسش تجاوز کرده اند که حال فاحشه ای کینه ای به جای ان دخترک باکره معصوم اینجا نشسته است پیشینیان اینجا که من ایستاده ام خورشید انقدر سرگرم خود ارایی شده که دیگر طلوع کردن را از یاد برده است اینجا در این ویرانه مخوف دیریست شب بر جانمان حکمرانی میکند
دلم میخواهد اکنون در این برهه زندگی ام که تعریف دقیق و ملموسی از تاریکی دارم دوباره بوف کور بخوانم به گمانم اینبار صادق عزیز را بهتر خواهم فهمید!