گل و تگرگ
2 937
Подписчики
Нет данных24 часа
-147 дней
-8030 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
#پارت_۲۴۷
ثانیهثانیه میگذرد. میخواهم بگویم من دوستی، عشق و محبت کسی را نمیخواهم. فقط و فقط میخواهم تنها باشم.
درس بخوانم و به تو فکر کنم، اما زبان لعنتشده سرکش از من، جم نمیخورد.
_ شماره بابای تو رو ندارم نوراخانوم، ولی شمارهٔ بابای صنم رو دارم.
مثل برگ رهاشده از درخت چشم میبندم و با مکث باز میکنم.
_ به من چه آخه؟! نورا میخواد منو ببره سر قرار، من که نگفتم راضیام.
پاهای کفشپوشش پر سروصدا به زمین کوبیده میشود نزدیک در خشکش میزند.
_ حق آدم بیاراده همینه.
به من گفت بیاراده؟
_ اررررردلان...
زمزمهوار اردلان و کوفت میگوید، ولی هنوز حرکتی ندارد. پس به خط نگاهش چشم میدوزم...
به گلدانی که صدرا برایم آورده و خشک و بیجان کنار در گذاشته بودم خیره شده.
ولی یکهو خم میشود و گلدان را با دو انگشت مثل یک چیز کثیف از زمین برمیدارد. گلی که من یک هفتهای خشکاندمش.
_ آشغالو باید انداخت آشغالی.
در آنقدر محکم بسته میشود که از ترس کمی بالا میپرم. میرود یا دوباره برمیگردد را نمیدانم، اما پر از خشم سمت نورا فریاد میزنم:
_ اون حرفهای مسخره چی بود، اصلاً کی خواست با پسرعموت بره سینما؟
کف دست روی پیشانی پر از عرقم میکشم و بیرمق سمت صندلی چوبی میروم و خودم را رویش رها میکنم.
_ دیگه تو روم نگام نمیکنه.
کنارم میایستد و زیرلب چند کلمه ترکی میگوید.
_ یه پارچ آبم بخوری حالت درستبشو نیست.
1 63780
#پارت_۲۴۵
با سر به در اشاره میزند.
_ قفل درو عوض کردین؟
نورا قبل از اینکه جواب بدهم سریع میگوید:
_ آره بابام عوض کرد. تلویزیون نداری؟
اردلان هول دست روی صورتش میکشد. سمت آشپزخانه پا تند میکند. نفس عمیقی به سینه میکشم.
هوا پر از عطر اردلان شده بود، عطری که فقط مختص خودش بود، تند و گرم ولی تندیاش اذیت نمیکرد.
اردلان به شکل عجیبی عصبی شده بود، مگر حرف که حرف بدی زده بودیم.
در یخچال را باز میکند.اه آه نهادم بلند میشود
_ تو یخچال کتاب گذاشتین؟ بعد چی ک.... میخورین؟ کتاب؟
کلمه کوفت را نگفت، دلجویانه نزدیک کانتر می ایستم.
_ کتابام داشت با کتابهای نورا قاطی میشد منم گذاشتمشون تو یخچال، آخه خرابه، تعمیرکار قراره فردا بیاد.
کمر صاف میکند و در یخچال را بههم میکوبد.
خیرهٔ قلکهای صورتیرنگم میشود. چشم بر نمیدارد. ناخن از دهانم بیرون میکشم، دستم را پشت کمرم میچسبانم.
_ قلکهای منه، اردلان... بابام...از بچگی مجبورم میکرد تو قلک پول پسانداز کنم. یه جورایی عادت شده برام.
با دلهره اشاره به بیرون آمدن میکنم.
_ هیچی نیست، تازه قراره برم خرید.
نورا انگار که ترسیده باشد کنارم میایستد و زیر گوشم زمزمه میکند.
_ این چش شد؟
_ نبینم اینجا رو پاتوق اراذل کنید، بعدشم تو؟
نورا با انگشت به خودش اشاره میزند.
_ با منی؟
_ آره...
دخترک ماهصورتم با چشمهایی گشاد و خندهٔ نصفهنیمه به اردلان خیره میشود.
_ نبینم اون نامزد لاجونتو بیاری اینجا.
93250
#پارت_۲۴۴
_ کادو کادوئه دیگه! دخترا باهاش آروم میشن.
و بعد محکم در ماکروفر را میبندد و مثل یک گنج گرانقیمت بغل میکند و کنار چایسازی که پدرم خریده بود میگذارد.
به آشپزخانه پشت میکند و دوباره به اول و آخر خانهٔ کوچک نیمهخالی چشم میگرداند.
_ خونهٔ خوبیه.
با دست اشاره به نشستن روی یکی از دو صندلی که وسط پذیرایی خالی از مبل است میکنم.
_ بشین، کی میری شمال؟
نگاه از صندلی کهنه چوبی میگیرد، اما ناگهان با چشمهای درشت و چینهای بزرگ روی پیشانیاش روی چیزی که نمیفهمم چیست دقیق میشود، خیره خیره گردن میکشد به پشت سرم سمت آشپزخانه زل میزند.
_ فردا میرم، ولی دو روز بعدش... میام... میام... آخه یه داروخونه اینجا دارم میزنم.
با لکنت حرف زد... عجیب بود، کم پیش میآمد مکث میان حرفهایش بیاورد.
_ حالت خوبه؟ چیه؟ چی دیدی؟
موهایش را چنگ میزند و یک قدم جلو میآید.
_ خوبم، مبل ندارین؟
با خجالت دنبالهٔ موهایم را روی شانه میکشم و به بازیاش میگیرم.
_ نه هنوز. باباهامون فقط وقت کردن یه خونه اجاره کنن، برای بقیه وسایل پول دادن دستمون.
بیتاب کمی به چپ کمی به راست میرود و ریزریز سر تکان میدهد.
_ وسایل خونهمو حراج زدم میخواین بردارین.
نمیدانم نورا از کجا مثل جن کنارم ظاهر میشود.
_ دمتون گرم. تلویزیون هم دارین؟!
اردلان دست از جیب بیرون میکشد و تصنعی صورتش را میخاراند.
_ بشین سرجات درستو بخون، تلویزیون میخوای چیکار.
94340
#پارت_۲۴۳
پا به زمین میکوبد. نگاه هر دو ما روی اردلان میایستد.
_ بلدم، مادرم یادم داده با دل سبک، دست سنگین باید بری خونهٔ تازهٔ یه نفر. منم چند وقت دیگه دارم یه خونهٔ جدید میگیرم، دارین میان دستسبک نیاین.
بهزور خندهام را قورت میدهم. هیچکس اندازهٔ من خبر نداشت که چقدر اردلان از پیچ و خمهای زنان و اسرار خانهداری خبر دارد، اما ته قلبم حس شیرین و پرغروری دارم؛ اینکه اردلانم آدابدان و مهربان است.
نورا زیرلب چیزی زمزمه میکند که نمیفهمم چیست، بعد هم بیرودربایستی مشغول پاره کردن کاغذهای دورش میشود.
ولی نگاهم از جعبه که حالا داشت مشخص میشد چیست به اردلانی که تکتک زاویههایی خانه را دقیق بررسی میکرد در رفت و آمد بود.
حتی دستشویی را هم نگاه میکند، ولی حمام را نه. لبهایم بیشتر از قبل به اطراف کش میآید، ذاتش حیا داشت.
بعد درست مقابلم میایستد. مرا دقیقتر از خانه نگاه میکند، انگار که بخواهد بفهمد خوبم یا بد.
_ دوسش داری خونه رو؟
فقط سرم بالا پایین میرود. بیاراده انگشتانم روی لبهایم بند و سرم سمت شانهٔ چپم کج میشود.
لبخند شیرین و کوچکی روی لبهایش نشسته.
_ همسایه روبهروییتونم دیدم، زن خوبیه. شکر خدا تموم ساختمون همه خانوادهن.
کمی عقب میرود. هر دو دستش را میان جیب شلوار جین زغالیرنگش میکند، مکث دارد و دودلی. چشمم را مجبور به نگاه نکردن به او میکنم.
دست روی ماکروفر نقرهای میگذارم؛ زیبا بود و کارآمد. اما نورا از خوشحالی انگار بند نبود.
دقیق و زیر زیرکی به استایلی که نورا از آن حرف میزد خیره میشوم.
همیشه تیشرت میپوشید، از تیرهترین رنگ تا روشنترین، ولی هیچوقت لباسهای نوشتهدار نمیپوشید، حتی یک بارم ندیدم لباس مردانهٔ دکمهدار بپوشد، همیشه تیشرت و شلوار جین و کتانی تن میکرد. ساده اما خاص بود.
اخمآلود سمت نورا لب میزند:
_ چته؟! کادو ولنتاین نگرفتی که، ماکروفره، چی از جونش میخوای.
اما نورا بیخیال و خندان رو از میگیرد در ماکروفر را باز میکند و داخلش را موشکافانه نگاه میکند.
تقدیم به شبزندهداران عزیز😁😍
1 92150
#پارت_۲۴۲
دکمهٔ باز شدن زده میشود. نورا شنگول بفرما میزند.
_ کیه نورا؟
_ حلالزاده اومده دیگه.
یا خنده سمت اتاقخوابش میرود و بعد از چند دقیقه با مانتو روسری برمیگردد.
نزدیکش میایستم.
_ کیو میگی؟
چپچپ نگاهم میکند و تشر میزند:
_ تا الان داشتیم راجعبه کی حرف میزدیم، مطمئنم عمهٔ من نبوده.
دستپاچه روی موهایم دست میکشم.
_ ایش نورا! بگو اردلان خو.
تند کش جوراب یادگاریام را از دور مچم بیرون میکشم و موهایم را دمذسبی میبندم. شلوار جین کاغذیام را بالا میکشم و لبهٔ هودی کلاهدارم را پایین.
من همیشه همینطور بودم، ولی نورا نه! همیشه محرم و نامحرم را رعایت میکرد.
در باز میشود و اردلان با یک جعبه بزرگ وارد. جعبهای که کادوپیچ و روبانزده بود.
سرسری نگاهمان میکند و با سلام بلندبالایی سمت آشپزخانه میرود.
جعبه را روی کانتر میگذارد و نفس رها میکند.
هر دو با ذوق نزدیک کادو میایستیم.
_ این چیه؟!
جستجوگر سر به اطراف میچرخاند.
_ اول سلام... بعدم، خونهنویی.
هر دو هم زمان کلمهٔ خونهنویی را بلند تکرار میکنیم، من با تعجب نورا با شوق، طوریکه اردلان سؤالی و با تعجب به هردوی ما نگاه نگاه میکند.
_ یعنی تو شهر شما خونهنویی رسم نیست؟
نورا دست روی جعبه میگذارد و زیرورویش را کنجکاو اسکن میکند.
_ چرا نیست؟ فقط اصلاً بهت نمیاد از این چیزها بلد باشی.
1 70740
کف دست محکم به فرق سرم میکوبم.
_ زر میزنه بابا، یه کاسهای زیر نیمکاسهٔ این هست، حالا ببین.
زیپ چمدان را به بازی میگیرم. از خودم و این اعتمادبهنفس صفر کلافه میشوم و غر میزنم:
_ تو رو خدا ول کن نورا! میخوام با پسرعموت دوست بشم، از قدیم گفتن واسه یکی تب کن که برات غش کنه.
_ خنگی دیگه! هیچکی نمیتونه عشق اولشو فراموش کنه. بذار پروسهٔ قرار گذاشتن رو برات اجرا کنم، تو کفش میمونیها...
کثیفتر از دودلی و تردید چیزی هم در دنیا بود؟! آخ که مثل خوره ریز ریز داشت مرا درسته قورت میداد.
_ منو نگاه کن، صنم.
سر بلند میکنم.
_ مگه وقتی صداشو میشنوی این قلبت تندتند نمیزنه؟
با دست ادای تپش قلب درمیآورد.
با وجود تمام حرفهایی دردآورش بلند قهقهه میزنم. چطور میتوانست اینقدر شیرین باشد، اما با دیدن اخم غلیظش به زور خندهام را بند میکنم.
_ مگه فیلم هندیه، والا هر وقت میبینش این دلم عین سیر و سرکه میجوشه.
لبهایش را به شکل مسخرهای کج میکند و دوباره فرق سرم میکوبد.
_ خاک تو سرت! اینم همونه دیگه.
سوالی یه وری نگاهش میکنم.
_ عشق همینه دیگه، همهش دلت عین آتشفشان قلقل میزنه. چه از نگرانی چه از خوشحالی.
گردن عقب میکشم.
_ وا یعنی میگی من عاشقم؟
کفری بلند میشود و سمت در میرود.
_ نهخیر! تو فارقی.
لباسهایم را از چمدان بیرون میگذارم. نگاهم روی هودی و شال و شلواری که اردلان برایم خریده بود قفل میشود.
روزی که از کار بچهگانهاش پشیمان و نگران پای برهنه من بود.
صدای زنگ در از جا بلندم میکند. نورا سمت آیفون میرود و منِ کنجکاو به چهارچوب تکیه میدهم. هنوز از رفتن پدرم ده روز بیشتر نگذشته بود و پدر نورا هم همین امروز آنهم با اخم و عصبانیت.
بیشتر از صد بار گفته بود که صابر حق آمدن ندارد و اگر بفهمد که سایهاش هم نزدیک این خانه آمده خبردار میشود.
1 48520
#پارت_۲۴۰
خیره دختر روبهرویم شدهام.
جلو میآید و با کف دست زیر فک باز از تعجبم میکوبد.
_ ببند این دهنو...
تصنعی زانوهایش را از خاک خیالی پاک میکند.
_ حالا خوب گوش کن من سرتاپای تو و اردلان رو اسکن کردم.
_ قدش بلنده، هیکل یه کمی چاق ولی درشته، تو چشمه ماشالا.
ماشالا را غلیظ ادا میکند و لبخند به لبم میآید.
_ میشه گفت درست اول دستهٔ خوشقیافهها میشه دستهبندیش کرد. استایلشم معقوله. اخلاقش یهکمی سگی هستش، ولی تودلبروترش میکنه. آخ که تو دلش هیچی نیست، قربونش بری تو از اون جنتلمنهاست.
لبهای ذاتأ پر و قرمزش را به هم فشار میدهد با صدا باز هم باز میکند.
_ حالا تو... قدبلند، هیکل اونورتر از عالی، قیافه متوسط ولی مطمئن باش با ذره آرایش عالیترم میشی ولی، استایلت افتضاحه معلوم نیست چکارهای تو.
بالای سرم ایستاده ولی یکهو کمی بهطرف پایین از کمر خم میشود.
_ لباس و آرایش شخصیتت رو معرفی میکنه، پس مدل خودتو پیدا کن.
ابروهایم از تعجب چیزهایی که تا حالا نشنیده بودم محکم در هم گره میخورد خوب که فکر میکنم درست میگفت اما ناگهان کف دست به هم میکوبد. حواسپرت شدهام را دوباره سمت خودش برمیگرداند.
_ ولی... ولی یه جورایی شبیه بچه خرگوش ملوسی، آخ که به دل میشینی.
تکه آخرش را مثل شعر میخواند و بشکن میزند.
با همهٔ تعریفها همان یک جمله کافی بود تا از خودم شاکی شوم، استایل نداشتم.
همیشه بدتیپ و درهم برهم میپوشیدم. نگاهم به چمدان لباسهایم گیر میکند. دیگر دلم نمیخواهد لباسهایم را حتی بیرون بیاورم، برایم زشت و مسخره میآیدند.
_ ولی تو یه چیزی داری که اون همهش دنبالته.
سرم بالا میپرد و نیشم تا بناگوش که باز میشود، اما حرفهای اردلان برای هزارمین بار در سرم تکرار میشود.
_ صد بار گفته ما دوستیم... همین کلمه رو کرده چماق هی میزنه تو سرم. یه بارم راجعبه صدرا گفتم تا ببینم چی میگه... ولی مثل همیشه مسخرهبازی درآورد.
1 44920
#پارت_۲۳۹
خواسته ناخواسته دوستش داشتم. تمام این احساسها چیزی نبود که به یکباره در بغلم ریخته باشند، نه! اردلان ریز ریز در قلبم فرو رفته بود، ولی باید کاری میکردم تا دوستش نداشته باشم.
همیشه میگفت ما دوستیم، حرفش بیشتر تذکر بود چیزی مثل غر زدن غیرمستقیم، اگر عقلم درست میگفت پس لپ کلامش این بود دل بستهاش نشوم.
اردلان خشن بود و مهربان، بیادب باملاحظه، زودجوش و دلرحم، ولی چرا همینکه میدیدمش دلم نمیخواست از او چشم بردارم؟
کاش قبلترها یک نه محکم به خودم میگفتم و از او فاصله میگرفتم. کاش حسی درست مثل حس لامسه که وقتی به چیز داغی دست میزنیم دستمان ناخواسته عقب میکشد بود به مغزم تلنگر حواست جمع باشد را میزد، اما لعنت به قلب سرکشم.
مهربان بود و پُررحم، شاید تمام این حسها فقط دلسوزی و نگرانی باشد که هیچوقت مادرم برایم نداشت.
_ دوستش داری نه؟
سرم به یکآن بالا میپرد به چشمان میشیرنگ نورا که حالا همخانهٔ بهترین دوستم شده خیره میشوم. نگفته گفته میفهمید.
_ نمیدونم...
بلند میشوم چمدان لباسهایی که خوابگاه آورده بودم را سمت اتاق خواب خودم کشانکشان میبرم.
بعد از خودکشیهای دانشگاه تنها شرطم برای درس خواندن خانهٔ مستقل بود که پدرم و پدر نورا در کمترین زمان بهترین را پیدا کردند.
یک واحد کوچک در شهرکی که بیشترش خانواده بودند. دوخوابه بود ولی پذیراییاش آنقدر کوچک که باید مبلهای جمعوجور پیدا میشد. عجیبتر از همه آشپرخانهاش، مثلثیشکل بود و پشت دیوار دستشویی حمام مثلثیشکل.
روی فرش قدیمی قرمزرنگ مینشینم زیپ چمدان را باز میکنم، ولی نورا تند میآید کنار دستم چمباتمه میزند.
- آماتوری... آ...ما.. تور اونم صفرکیلومترش...
لبهایم از چرندیاتش که به واقعیت نزدیک بود روی هم فشرده میشود. سر بلند میکنم، چیزی که بیشتر از همه در صورت نورا فکرم را مشغول میکرد گردی صورتش بود، گرد و سفید بود مثل ماه. نگاه میدزدم...
_ باشه... باشه فهمیدم، که فهمیدی... اصلاً میدونی چه من تو استایلش نیستم. یعنی نمیدونم... دوستش دارم یا اصلاً این حسی که دارم چیه.
پوزخند صدادارش سرم را پایینتر میبرد.
_ آسته آسته اونم میفهمی، اول باید ضربهفنی بشه.
چشمهایش از شنیدن کلماتی که میگفت تا آخرین حد ممکن باز میشود.
_ مگه کشتیه؟
دست در هوا برایم پرتاب میکند.
_ نمیدونی بدون! من تنها دختر خانواده با چهارتا برادر و هفتتا پسر عمو هستم، مردا همه شبیه همین فقط باید متد قرار گذاشتن حرفهای یاد بگیری.
مدام انگشت اشارهاش را مثل پرچم به چپ و راست حرکت میدهد به جای نامعلومی نگاه میکند.
نورا یک تکهکلام عجیب داشت، آب بخور.
_ نصف همکلاسی هام یا با داداشام بودن یا وقتی پسرعموهام میخواستن مخ یه نفر بزنن اینجانبتون منشیشون میشدم واسه همین همهچی رو از برم.
ولی ناگهان ابرو پایین میکشد و موهای روشن و حالتدارش را دور دستش تاب میدهد و گوجهای بالای سرش میبندد.
_ ختم روزگار که میگن، اون منم.
یه پارت طولانی بابت مدتی که نبودم. فصل آنفولانزاست و پسر کلاس اولی داشتن یعنی مدام درگیر بودن😢
سلامت و شاد باشید
1 42280
#پارت_۲۳۸
سر تکان میدهد و لبخند میزند.
_ شنیدم خیلی با یه مرتیکه برو بیا داره، داره خوش میگذرونه، تازه مهریهشو هم دادم، تمام و کمال.
میخ میشوم. حتی پلکهایم خیال جم خوردن ندارد.
_ مامانت دوستپسر گرفته، پسر.
لپم را میکشد و نیشش تا بناگوش باز میشود. گیج لب میزنم.
_ مفت نگو، حتماً اشتباه بهت رسوندن. مادر من سر بلند نمیکرد ببینه اینی که جلوشه آدمه یا حیوون.
عقب میرود. شانه بالا میاندازد.
_ میخوای باور نکن.
ایرج هرچه بود شوخ نبود.
_ دروغ میگی؟!
کف هر دوستش را اطراف باز میکند. نفس عمیقی میکشد.
_ دروغم چیه، مگه تو و داداشت نمیخواستین ازم طلاق بگیره؟ ایران میترسید بگه طلاق میخواد. خودم میدونم، زنم بود، میشناسمش که از ترسش دم حرف شماها رو نمیگرفت.
خنده به صورتم میآید. مادرم حقش آزادی و خوشحالی بود.
_ دمت گرم.
هیجان دستم را سمت جعبه سیگار وینستون قرمزم می کشد. بیهوا دست پیش میآورد، یک نخ از جعبه سیگارم بیرون میکشد و لای لبهایش میگذارد.
سر جلو میکشد تا فندک زیرش بگیرم. هول روشنش میکنم و کمی فاصله میگیرم.
هر دو بدون حرف کام میگیریم، گاهی عمیق گاهی تند گاهی آرام. به دود کمرنگی که در هوا محو میشد دقیق میشوم.
ایرج آدم خوب با عادت بد نبود، نه... نه... نه...نه... ایرج از میان بد و بدتر، بدترین بود. پس با دو کار خوبش نرم نمیشوم.
1 26040
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.