cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

🔥بی غمان مست🔥•غزال.ب•

«ما بی غمان مست ؛ دل از دست داده ایم...» #حافظ بی غمان مست به قلم غزال.ب هر شب پارت داریم چون نویسنده دوستتون داره⁦❤️⁩✨

Больше
Страна не указанаЯзык не указанКатегория не указана
Рекламные посты
537
Подписчики
Нет данных24 часа
-137 дней
-4630 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

سلام خوشگلای غزال🥺 تا وصل شدم اول اومدم اینجا و سه تا پارتی که این چند شب نت اجازه نمی‌داد آپ کنم رو براتون گذاشتم❤️ امیدوارم نویسنده رو ببخشید❤️🥺 الهی بگردم برای مریمم😭😭😭
Показать все...
#پارت_۴۲۲ #بی_غمان_مست تقدیم با احترام🌺 گفته بود و مقابل چشمان حیرت زده کیان مریم را به بیرون هل داده بود. نگاه کیان مانده بود به پاهای بدون کفش دخترک دندان هایش از حرص بهم ساییده میشد. نفسی گرفت و سر بلند کرد. دوباره چشمش خورد به آن پاهای کوچکی که روی پله های سنگی کارخانه به پایین کشیده میشد و بند دلش پاره شد. به سمتش پرواز کرد و قبل از اینکه فتاح متوجه حضورش شود دست پیش برد و دخترک را روی دستانش بلند کرد. مریم که توقع این را نداشت کیان باشد که او را وسط کارخانه اش بلند کرده و در آغوش کشیده جیغ کوتاهی کشید و در خود جمع شد. فتاح متحیر از این روی کیان به عقب برگشت و فریادش بلند شد. - بهت گفتم دست به دختر من نزن نامرد، تو گرفتیش بغلت؟! کیان مریم را به سمت اتاق خودش برد و صدای جدی و بم شده اش به گوش فتاح رسید. - نامرد منم یا تو که میبینی پاهاش لخته بازم رو این زمین کوفتی پشت خودت میکشیش؟ مریم را روی یکی از صندلی ها نشاند و دخترک هق زد.‌کیان سردرگم شانه هایش را فشرد اما صدای گریه دخترک بلندتر شد. کیان پلک بهم چسباند و از زیر میزش کتانی که برای کوروش خریده بود و در کارخانه جا گذاشته بود بیرون کشید. خودش پای کوچک مریم را با دقت و وسواس به دست گرفت و درون کفش نو گذاشت. از دیدن آنکه کفش پسر بچه ای یازده ساله به دخترک رو به رویش میخورد لبخند شیرینی بر لبانش نشست. سر بلند کرد و به مریم چشم دوخت.آسمان مشکی درون چشمانش بارانی بود. کیان طاقت نیاورد و پرسید: - چرا این کار رو کردی نقاش خانم..خودت رو انداختی تو دردسر. مریم که هنوز از اعترافاتی که در اتاق کیان رو به روی او کرده بود خجالت می‌کشید. نگاهش را از کیان جدا کرد. کیان روی زانو هایش بلند شد و سر دخترک را به سمت خودش کشید. مریم از داغ شدن ناگهانی پیشانی اش جا خورد. کیان بی قرار لب چسبانده بود به پیشانی مو قرمز و نمی‌توانست از او جدا شود.‌برایش مهم نبود اگر فتاح یا هر کس دیگر او را ببیند. مریم برای او بود و آسمان خدا به زمین دوخته می‌شد هم نمی‌توانست از این عطر ملایم و شیرین دخترک دل بکند. زمزمه مردانه اش در گوش مریمی که از خجالت هق هق هایش بند آمده بود پیچید. - نمی‌دونم تو اون خونه قراره باهات چیکار کنه..نمی‌دونم و دارم میمیرم از دل نگرانی دختر. مریم تکانی خورد و سر بلند کرد.دیدن چشمان کیان از این فاصله..نفس دخترک را بند می آورد. - نمیذارم ببرتت..می‌دونم بری نمیذاره دیگه یه تار موتم ببینم مریم..بهش این اجازه رو نمیدم! جدی گفته بود..کمی هم عصبانیت چاشنی کلامش شده بود. مریم دست بلند کرد و آستین لباسش را کشید. - کیان.. کیان گفته بود تا آرامش کند اما انگار هیزم به آتش دل مرد انداخته بود. - جان.. جانم مریم..چه کاری بود کردی؟ تا آخر عمرم یادم نمیره چه جوری دستت سر خورد روی اون میله ها..اگه بابات یه ثانیه دیرتر دستت رو می‌گرفت.. وای مریم! مریم آخرش را با چنان عجزی گفته بود که لبخند روی لب های مریم جان گرفت. کیان از نگرانی جانش به لب رسیده بود برای او..
Показать все...
#پارت_۴۲۱ #بی_غمان_مست تقدیم با احترام🌺 دست فتاح بلند شد. بی اراده خودش بود و وگرنه همه می‌دانستند جانش برای دختر بزرگش می‌رود. مریم میدید دست پدر را اما عقب نکشید. از بغض و غصه چانه اش لرزید اما عقب نکشید. قبل از اینکه دست فتاح روی صورت دخترک پایین بیاید این کیان بود که دست گذاشت روی شانه مریم و دخترک را عقب کشید. دست فتاح جایی روی صورت مرد نشست. صدای بلند سیلی که قرار بود به صورت ظریف دخترک بخورد و کیان سپر بلایش شده بود در اتاق پیچید. گوش کیان سوت کشید و از سنگینی دست فتاح تکانی خورد. مریم با بهت دو دستش را روی دهانش گذاشت تا صدای جیغش بیرون از اتاق نرود و کیان با پوزخند سر بلند کرد. دستی به گوشه ی لبش کشید و با همان صدای پر از تمسخرش گفت: - دستت اینقدر سنگینه و میخواست روی صورت دخترت بشینه فتاح؟ فتاح که باورش نمیشد همه ی این اتفاقات پشت سر هم بر سرش نازل میشد، دست پشت گردن دردناکش کشید.با گستاخی اما زمزمه اش به گوش رسید. - باید خیلی قبل تر از اینا میزدم تو گوش تو و اون دختره چشم سفید که جلو چشم من تو بغل تو غش و ضعف می‌کنه! مریم انگار به خود آمد که هق کوتاهی زد و بی توجه به پدر رو به روی کیان ایستاد. سرش را کشید و روی انگشتان پایش ایستاد تا صورت کیان را ببینید. دو پایش از نبود کفش یخ زده بود و با سرمایی که از زمین به جانش ریخته می‌شد به خود می‌لرزید. از گوشه لب کیان خون جاری شده بود. نفس مریم در سینه حبس شد. - وای! وای خدایا.. کیان چشم از فتاح گرفت و به دخترکی که کردن کشیده بود تا صورتش را ببیند چشم دوخت. لبخندی به زمزمه های از سر ترس و خجالتش کشید و سعی کرد آرامش کند که.. فتاح دستش را زیر بازوی مریم گذاشت و او را عقب کشید. مریم گیج تکانی خورد و دست و پا زد. میخواست پیش کیان بماند، اصلا پدرش او را از خانه بیرون هم میکرد اهمیتی برایش نداشت.ترجیح میداد پیش او باشد تا فتاح.. کیان با حرص قدمی جلو رفت‌. فتاح اما بی توجه به او دست دخترک را کشید و به سمت در رفت. صدای عصبی کیان بلند شد. - معلوم هست داری چیکار می‌کنی فتاح؟ ول کن اون بچه رو.. فتاح ایستاد و به طرفش برگشت. نگاه کیان کشیده شد به صورت دخترک که از درد بازو و ترس از پدرش سرخ شده بود. دلش به درد آمد و نمی‌دانست چه کند..چه طور مریم را از دست فتاح برهاند. ترجیحش این بود دخترک را به آغوش بکشد و تمام! - بچه!! اینی که بهش میگی بچه از باباش دزدی کرده و تو رو به من ترجیح داده..هر غلطی دلش خواسته کرده ، حالا وقت تنبیه مگه نه بابا جان؟ جمله آخر را به صورت مریم چشم دوخته و گفته بود. مریم لرزید و با حرص خودش را عقب کشید اما زورش به پدر نرسید. کیان دست پیش برد که دخترک را از چنگ فتاح نجات دهد که صدای مرد بلند شد. - دست به دختر من نزن کیان! دختر من رنگ گور رو میبینه ولی تو رو نه..
Показать все...
#پارت_۴۲۳ #بی_غمان_مست تقدیم با احترام🌺 کیان از دیدن لبخند دخترک لحظه ای آرام گرفت اما در اتاقش که با صدای بلندی باز شده و به دیوار خورد اخم های مرد را در هم کرد. فتاح حتی نیم نگاهی به کیان نکرد. چند قدم را جلو دوید و بازوی مریم را کشید. مریم بیچاره جلوی چشمان کیان بلند شد و پشت سر پدرش به راه افتاد. کیان دو قدم به جلو برداشت که مریم با بغض سر تکان داد. التماس نگاهش را هر کسی میفهمید. التماس میکرد به کیان که نیاید.. می‌دانست که پدرش بالاخره حرصش را سر او خالی میکند. ترجیح میداد کیان آن را نبیند. کیان اما بغض مریم را می‌دید..اشک جمع شده درون چشمانش را. نفسش برید و جایی در سینه اش سوخت. دستهایش را مشت کرد و از حرص آنکه نمیتواند کاری برای دخترک بکند لعنتی به خودش فرستاد. چشمان سبزش دوخته شده بود به جای دخترک که حالا خالی از آن وجود گرم و مهربان بود. میترسید..از بلایی که فتاح میخواست سر مریم بیاورد. از دوری که فتاح از آن می‌گفت. از ندیدن مو قرمز می ترسید. . . طلا جیغ کشید و به فتاح التماس کرد. فتاح اما دخترک را محکم درون اتاق انداخته و در را قفل کرده بود. مریم تمام سعیش را میکرد تا هق هقش بی صدا باشد. پدر تهدیدش کرده بود.که اگر صدایش را هم بشنود، او را به عمو زاده اش می‌دهد و‌ کیان را برای همیشه می سوزاند. مریم ساکت شده بود اما پشیمان نبود. همین را هم به فتاح گفت و مرد را بیشتر سوزاند.طلا که حتی نمی‌دانست چه شده التماس شوهرش را میکرد. هیچ وقت با دسته گلشان اینطور رفتار نکرده بودند که برایش عادی باشد اما فتاح قصد کرده بود دخترک را تنبیه کند. فتاح هم ناراحت بود..از اینکه دختری که عمرش را پای بزرگ کردنش گذاشته بود، کیان را بر او ارجحیت داده بود. در اتاق را بسته بود و به غیر از ظرف ناهار و شام که درون اتاقش می‌گذاشت کسی اجازه ورود و نزدیکی به مریم را نداشت. مریم هم اعتراضی نمی‌کرد. دنیایش شده بود برگه ها و مداد رنگی هایش..گاه به خودش می آمد متوجه میشد هر چه کشیده کیان است و کیان.. خبر نداشت از حال مرد اما دلتنگی امان دخترک را برده بود که اشک می‌ریخت و نقاشی هایش رنگ غم می‌گرفتند. کیان آن روزها نه از فتاح خبر داشت و نه مریم. کارش شده بود انتظار و جنگیدن با دلتنگی اش. کوروش که حال برادر را می‌دید کنارش می‌نشست و تلاشش آن بود که با حرف زدن از روزمرگی هایش حال او را خوب گند. میفهمید اما..برادرش در ظاهر به رویش می خندد و خودش را مشتاق نشان می‌دهد. حواسش نبود انگار..کیان تمرکزی نداشت‌. آخر هم این آشفتگی کار دستش داد که تا دم خانه فتوحی هم رفت و همانجا منتظر ایستاد تا بیرون آمدن فتاح. میترسید مرد بلایی سر مو قرمزش آورده باشد. با صدای در سر بلند کرد و چشمش خورد به طلا که با سبدی کوچک از خانه بیرون میزد. امیدوار و کمی هل جلو رفت. طلا با دیدن کیان تکانی خورد و با یادآوری کاری که همسرش در حق او کرده بود سر پایین انداخت. کیان اما حالات زن را نمی‌فهمید. نگران بود فقط و همین که بداند حال دخترکش خوب است برایش کافی بود. - خانم فتوحی..می‌دونم نباید اینطوری مزاحمتون بشم ولی..ولی فقط میخواستم بدونم که..
Показать все...
بچه ها جونم پارت امشب تقدیم چشمای قشنگتون❤️🥺 مریم چه خوشگل اعتراف کرد چقدر شجاعه آخه این دختر😭 راستی بچه ها🚶‍♀اگر پروکسی یا فیلتر شکن خوبی دارید بی زحمت برام بفرستید من پیر شدم سر این وضع😑❤️ دوستون دارم زیاد😭😍💋❤️
Показать все...
#پارت_۴۲۰ #بی_غمان_مست تقدیم با احترام🌺 کیان همراه دخترک نفس کشید انگار که بار سنگین روی سینه اش برداشته شد. روی سر مو قرمزش را نوازش کرد و زمزمه ی مردانه اش به گوش فتاح رسید. - جانم..جانِ کیان..آروم تموم شد دیگه تموم شد.. مرد روحش هم خبر نداشت که از این نقطه همه چیز شروع می‌شود و پایانش را باید به فرزندش واگذار کند! مریم با دستان لرزان کوله را به سمت کیان گرفت که فتاح تکانی خورد. کیان گیج از حرکات مریم نگاهش به سمت فتاح کشیده شد که به سمتشان خیز برداشته بود. صدای مریم می‌لرزید و فتاح باور نمی‌کرد مریم او را به کیان فروخته است. - بابا..بابا میخواد همه..همه چیز رو ازت بگیره کیان!..این..اینا هم مدرکشه. کیان نگاه سرد و ریز شده اش را به فتاح دوخت. فتاح پوزخندی زد و سر تکان داد. صدایش دخترک را به آتش کشید وقتی آنگونه کلمات از میان دهانش بیرون می‌ریخت. - دختر احمق منو کی خام خودت کردی که حالا برات جاسوسی پدرش رو میکنه؟! مریم هنوز می‌لرزید اما مریم بود..مو قرمزی که رو به روی حرف ناحق ثانیه ای سر خم نمی‌کرد. در جا بلند شد. - حق نداری..حق نداری بابا.. - چرا فکر میکنی کیان پاشانسب به تو نیاز داره؟ فکر می‌کنی بعد از اینکه اون زمینی که بابات براش شب و روز سگ دو زده رو بگیره دیگه تف میندازه تو روت؟ به سمت دخترکش خم شده بود و مریم با حرص و چشمان پر از اشک از پایین به او چشم دوخته بود. - پاشانسبی که ازش حرف میزنی هیچ وقت به ضرر کسی قدم برنداشته.. -مریم ..آخ دختره احمق! تو کی اینطوری دل باختی به این مرد که چشمت رو روی حقیقت بستی.. مریم از وجود کیان پشت سرش خجالت می‌کشید ولی زبانش چرخید و محکم تر از قبل در صورت پدر توپید. - من به آدمی دل دادم که جلوی طلبکارای تو واستاد بابا! آدمی که تو رو به اینجا رسوند که حالا اینقدر شجاع و بی لیاقت شدی که داری سرش کلاه می‌ذاری! با وجود این همه ناسپاسیت به خاطر زن و بچه ات میخواد از این باتلاق بیرون بکشدت! فتاح از حرص کبود شد و کیان چشم دوخت به مو قرمزش که همچون ماده شیری از حق مردی که دوستش داشت دفاع می‌کرد. قند داشت در دلش آب میشد و با این حال به حال بد دخترک هم راضی نبود. قدمی جلو برداشت. مریم اشک ریخت اما صبر نکرد. می‌دانست از امروز در خانه ای که همیشه دوستش داشت لحظه ای آرامش نخواهد داشت اما زبان گشود و ادامه داد. - من این مرد رو دوست دارم آره! آره بابا دل دادم به مرد بودنش..اگه منو نخواد هم باز از حقش دفاع میکنم! کیان صدای دخترک را جایی در وجود خودش می شنید انگار. چشمان سبزش درخشید و نفس پر از آرامشش را بیرون داد. دخترک نمی‌دانست کیان چگونه برایش می میرد! - حالا اگه دوست داری تا آخر عمرت دشمنت بشم ادامه بده جناب فتوحی! - مریم! فتاح غریده بود و مریم زمزمه کرده بود: - تا آخرین نفسم دوست دارم بابا..ولی وقتی که اینطوری داری کج میری ازم نخواه ساکت بشینم.من تو رو بدون پول و زندگی آنچنانی هم دوست دارم و کاش..کاش اینو درک کنی بابا..
Показать все...
دیگه میدونید که هر وقت نویسنده پارت نمیده یعنی نه پروکسی هاش کار می‌کنه و نه فیلتر شکن😭😭😭 بگردم شما آخه رابطه کیان و مریم رو ببینید😭😭😭❤️🔥 راستین و ماهک به گرد پاشون هم نمی‌رسن خب🥺
Показать все...
#پارت_۴۱۹ #بی_غمان_مست تقدیم با احترام🌺 صدایش گرفته بود و خودش هم نمی‌دانست اینقدر جانش به جان مو قرمز وصل شده. در این دو سال اگر ثانیه ای پا در آن خانه گذاشته بود مریم جلوی چشمانش بود.دخترک شیوه دلبری را بلد بود و البته که کیان هم دل به دلش میداد. حالا، در این نقطه که باید از این خانواده میکَند و میرفت،فهمیده بود نفسش به نفس مو قرمز این خانه وصل است. کیان را چه به عاشقی؟! داشت یک گوشه دنیا زندگیش را میکرد و سرش با آسمان و ستاره ها گرم بود. چه می‌دانست روزی می رسد که به آسمان شب چشمان دختری دل می‌بندد. دختری که می‌دانست بودنش در کارخانه و آویزان شدنش از میله ها دلیلی جز کیان ندارد. کیان می‌دانست دخترکش دیوانگی هم اگر میکند برای اوست. لبخندی به صورت دخترک پاشید. لبخندش می‌لرزید. به خدا که زانو های کیان داشت تا میخورد و کیان باورش نمیشد این همه از لحظه ای نبودن مو قرمز وحشت کرده! - دستت رو..بده من مریم! مریم پلک گشود و با حیرت به کیان زل زد. کیان خم شد و مقابل چشمان فتاح دستش را به دست مریم رساند. چشمان مو قرمزش از ترس پر از اشک شده بود و با تخس بازی هنوز حاضر نبود میله ها را رها کند. کیان آب دهانش را قورت داد و به روی دخترک خندید. - بیا خانم نقاش..دست کیان رو بگیر و بیا بالا! مریم بغض کرد و چانه اش لرزید. فتاح گیج از رفتار دخترکش قدمی عقب رفت. مریم که دست کیان را چنگ زد و برای بالا آمدن تلاش کرد، کیان دست پشت کمر دخترک گذاشت و او را بالا کشید. پاهای دخترک که زمین سرد خورد لرز بر تنش نشست. کفش هایش زمانی که آویزان بود از پایش افتاده بود و حالا با جوراب نازکش روی زمین سرد ایستاده بود. کیان هنوز محکم دست دخترک را نگه داشته باشد. و دست دیگرش پشت کمر مریم بالا و پایین میشد. می‌توانست حدس بزند دخترکش چقدر ترسیده بود. مریم از یک قدمی کیان تکان نمی‌خورد. در آغوشش بود انگار و مریم چه میخواست جز این! فتاح نفسش بالا آمد و روی زمین سرد بالکن نشست. اتفاقات پیش آمده جلوی چشمانش بیشتر شبیه به یک داستان تخیلی بود. کیان دخترک را از بالکن دور کرد و روی صندلی درون اتاق نشاند. نگاهش به مریم و دستان گره کرده دور کوله اش جدا نمیشد. مریم می‌لرزید و کیان واقعا نمی‌دانست چه کند! خودش بدتر از او دست و پایش را گم کرده بود. دور خود چرخید و بعد با دو دست سرش را پوشاند. با دیدن پارچ آب، به سرعت به آبدارخانه دوید و قندان را به دست گرفت. دوباره به اتاق برگشت و جلوی پای دخترک روی زمین نشست. لیوان و پارچ را به دست گرفت و آب درون لیوان ریخت. دستان مرد هم می‌لرزید که آب بیرون می‌ریخت. فتاح با تعجب و نگاهی که گیر کرده بود روی کیان و رفتار هایش درگیر هلاجی حرکات او و مریم بود. کیان مشتی قند درون آب ریخت و هم زد. دستان مریم را از کوله جدا کرد که دخترک محکم دستانش را عقب کشید و به کوله چسبید. کیان با اخم هایی در هم و چشمانی گرد شده به مریم چشم دوخت. چه در کوله اش داشت که حاضر نبود از آن جدا شود؟! لیوان را به لبان دخترک چسباند و دست گذاشت پشت گردنش. موهای قرمزش زیر دست کیان مانده بود و آنقدر ابریشم هایش نرم بود که دست کیان نوازش وار میان تار تار قرمز رنگش کشیده شد. مریم جرعه ای از آب شیرین را که به گلو فرستاد راه نفسش باز شد. هق زد و اشک روی گونه اش سرخورد.
Показать все...
پارت طولانی امشب تقدیم چشمای زیباتون❤️🥺 کیااااان😍😍😭😭😭 نفس بچم رفت از دست این دختر😑😭😂
Показать все...
#پارت_۴۱۸ #بی_غمان_مست تقدیم با احترام🌺 هنوز لب به فنجان چای نچسبانده بود که تلفن خانه به صدا در آمد.کوروشش از پله ها پایین آمد و گوشی را به سمت برادر برد. - داداش با شما کار دارن از کارخونه است. لبخندی به چهره برادرش زد که روز به روز رو به روی چشمانش قد میکشید. ادب و آقایی اش شده بود زبان زد معلمان و مدیر مدرسه اش و کیان چه میخواست جز این. گوشی که به گوشش چسبید صدای مضطرب سرکارگر لبخند را از لبانش ربود. - آقا تو رو خدا خودتون رو برسونید! - چی شده هاشمی این چه وضعشه؟! - این دختره..آقا این دختره کل کارخونه رو بهم ریخته.. کیان گیج از حرف دختر آن هم در کارخانه اش از جا بلند شد و زمزمه کرد: - دختر؟! دختر نداشتیم تو کارخونه.. - من نمی‌دونم آقا.انگاری که با آقا فتوحی ربطی دارن..آقا بیا این دختره از پنجره آویزون شده! چشمان کیان گرد شد و از جا بلند شد و در همان حال زمزمه هاشمی در گوشش پیچید. - کم مونده فتوحی، از اون موهای قرمزش بکشه بالا دختره رو! کیان به شدت تکانی خورد. مو قرمزی جز نقاش خانمش نمی‌شناخت. گوشی را روی میز رها کرد و جلوی چشمان متعجب کوروش کتش را چنگ زد. اصلا نفهمید چه طور خودش را به کارخانه رساند. دخترکش در کارخانه میان آن هم مرد چه می‌کرد؟! مریمی که تا حالا پا در آن نقطه از زمین نگذاشته بود آنجا چکار داشت؟ پا روی ترمز کوبید و ماشین با صدای بدی ایستاد. کیان از ماشین بیرون دوید اما با دیدن صحنه رو به رویش در جا ایستاد. نفسش لحظه ای گیر کرد میان سینه اش. باور اینکه مو قرمزش دست به میله بالکن طبقه دو کارخانه گرفته بود تا پایین نیفتد نفسش را بند آورده بود! دو قدم اولش را آهسته برداشت. هنوز باورش نمیشد و اصلا نمی‌توانست دخترک را به این کارخانه ربط دهد چه برسد که اینطور آویزان ببیندش! سرعت قدم هایش بیشتر شد و به دویدن تبدیل شد. کارگر ها زیر بالکن جمع شده بودند و صدای حرف زدنشان به گوش دخترک می‌رسید و وحشت بیشتری به جانش می‌ریخت! کیان عصبی از جمعیت صدا بلند کرد و فریادش در حیاط بزرگ کارخانه پیچید. - جمع شدین اینجا که چی؟ برگردید سر کارتون. سریع! مریم با شنیدن صدای کیان با ذوق به پایین نگاه کرد که از بی حواسی اش دست عرق کرده اش سر خورد. از ترس صدای جیغش بلند شد. کیان که لحظه ای حواسش به جمع کردن کارگران پرت شده بود از صدای جیغ دخترک با وحشت سر بلند کرد. صدای کارگران در گوشش می پیچید. - یا حسین! - افتاد خدایا افتاد! انگار گرد مرگ به چشمان سبز کیان ریخته بودند که قلبش نزد و جانش بالا آمد تا صدایش به گوش همه برسد. - مریم! نام دخترک را فریاد زده بود و مریم چشم دوخت به پایین پایش. کیان بهم ریخته و با ترس زیر پایش بود. سر بلند کرد و دو دستی را دید که دستانش را چسبیده بود. فتاح بود که دو دستی دست دخترکش را چنگ زده بود. عرق از روی صورتش میچکید. به التماس افتاده بود همان مردی که دخترش را به این روز انداخته بود. - مریم..مریم بابا بیا بالا.. تو رو خدا دختر بابات رو کشتی! مریم دستانش در دست پدر بود اما فقط فتاح می‌دانست دخترکش اگر اوضاع به وفق مرادش نباشد حاضر است خودش را به پایین پرت کند. مریم دست به میله رساند و با حرص دستش را از دست پدر بیرون کشید.روسری مشکیش باز شده بود و موهای قرمزش در اسمان می‌رقصیدند. شده بود نفس های آخر خورشید..به سرخی خون و نفس کیان را میبرید نقاش خانم. کیان دیگر صبر نکرد..پله ها را بالا دوید و به شدت در اتاق را باز کرد. فتاح سر به سمت مرد برگرداند. ثانیه ای دو مرد بهم چشم دوختند. سینه هردو از ترس بالا و پایین میشد. کیان تکانی خورد و به طرفش رفت. دیدن مریم در آن وضعیت که صورتش از سرما سرخ شده بود اما عرق از ترس روی پیشانی اش نشسته بود جان کیان را می‌گرفت.
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.