cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

ɴᴏᴠᴇʟ•||•𝗞𝗵𝗮𝗻𝘇𝗮𝗱𝗲𝗵

‹رُمٰآنـٖ خٰآنٰزآدٖهٰ› برای نابودے اܩ هیچ سلاحـے نیاز نیست فقط!. اگر دلت می آید؛برو..🥀 📌ایٰٖنـ رمٰانٖـ بَٖرـ اَسآسٰٖـ وآقٖعیٰتٰـ نٖیسٰتـ... "𝒦ℴ𝓈𝒶𝓇"𝒻𝒶𝓉ℯ𝓂ℯℎ" 🕸️http://t.me/HidenChat_Bot?start=5617068388

Больше
Рекламные посты
550
Подписчики
-824 часа
+667 дней
+5530 дней
Время активного постинга

Загрузка данных...

Find out who reads your channel

This graph will show you who besides your subscribers reads your channel and learn about other sources of traffic.
Views Sources
Анализ публикаций
ПостыПросмотры
Поделились
Динамика просмотров
01
- چند سالته ؟ - هفده. - خوبه. - #دختری؟ قهقهه ای زد! - نه بابا... - یادت اولین بار با کی این اتفاق افتاد؟ - مهمه؟ - معلوم که نه! محض کنجکاوی. - اولین بار #شوهر مامانم بعد از یه بد #مستی سراغم اومد، حالش دست خودش نبود، نمی دونم چی خورده بود یا کشیده بود!  فقط 13 سالم بود،  بعدش خیلی ابراز پشیمونی کرد حتی به گریه افتاد،  اما بارهای بعد، نه دیگه پشیمون بود نه اشکی تو چشماش... https://t.me/+iedVt8VPC982OTE0 این لینک عضویت محدود داره فقط تعداد کمی عضو میتونن جوین بشن بعد باطل میشه ۹صبح
260Loading...
02
کوهیار مستوفی مهندس مکانیک جذاب و هیکلی که همه دخترای محل برای نیم نگاهی از اون بال بال میزنن ، خودش محتاج نیم نگاه دختر خودساخته و شیطونیه که هر روز از جلو مغازه‌اش رد میشه و به کارگاه قالی‌بافی می‌ره . عطش و تب خواستنش مثل خون توی رگهاشه اما غرورش مانع میشه که قدم پیش بذاره . غافل از اینکه حاج صادقی پیر مرد معتمد محل و صاحب قالی بافی برای جانانش نقشه کشیده و طمع تن اونو داره و یک بار از تنهایی او در کارگاه....🔞🫣 https://t.me/+SUbOd5mywqM0Nzc0 https://t.me/+SUbOd5mywqM0Nzc0 صب بپاک
611Loading...
03
من طنینم 🔥 به #زور وادارم کردن با مردی که دوستش نداشتم ازدواج کنم و من شب #عروسی از دستش #فرار کردم. سوار ماشین #غریبه‌ای شدم که خیالات سیاهی تو سرش داشت و خودمو از ماشینش پرت کردم پایین. اون #مرد بود که نجاتم داد. منِ #خونین و مالین رو بُرد تو خونه‌ش و بهم پناه داد. مردی که اهالی روستا می‌گفتن بعد از مرگ #زنش #دیوونه شده. مردی که نگاه پر از #نفرتش برام خیلی آشنا بود. مردی که #شوهر من به زنش ت'جاوز کرده بود! 🔥☠️ می‌خواست انتقام ت'جاوز شوهرم به زنشو از من بگیره که یه شب... 🔥 https://t.me/+YohgMVB8HWwyZmI0 ۹صبح
550Loading...
04
|| ܟܿߊ‌ࡅ߭ܝ‌‌ߊ‌ܥ‌‌ܘ _بهتر بود بیشتر از این تو اتاق نمونه و دل بکنه از چشمای به رنگ شبِ مَعشوقش... ❤️‍🩹🌑
1010Loading...
05
#پارت_سیصد_بیست_هشتم •دَریــا• با پیچیدن صدای رهام تو گوشاش و نوازش شدن کمرش توسط اش ، از آرامشی که توش غرق شده بود ، بیرون اومد و با تموم نامیلی که داشت ، لباشو از گونه رهام فاصله داد... رهام:مواظب خودتون باشین...خب؟ بعد از صاف ایستادنش ، این چشماش بود که ناخودآگاه قفل چشمای رهام که رگِ های قرمزِ خون تو سفیدی چشماش داد میزد ، شد... بدون اینکه متقابل جواب رهام رو بده با نگرانی دوباره کمی سمتش خم شد و با انگشت شصتش آروم زیرِ چشمِ راست و گونه‌ی رهام رو نوازش کرد و گفت:خوب نیستی ولی...هوم؟!.. لبخند رهام چیزی نبود که از چشماش پنهون بمونه...با چفت شدن دستش که رو صورت رهام بود بین دستای خود ِرهام ، نگاهشو از چشماش به لباش انداخت... رهام:خوبم... همونطور که گنگ از این حال رهام براش سر تکون میداد ، دوباره نگاهشو از لباش به چشماش انداخت...بازم رو حرفش بود که یِ چی هست و این چشما ، چشمای همیشگی رهامش نیست و حالش هم برخلاف گفتش خوب نیست... با حس لباش(رهام) رو استخوانای دستش از فکر درآومد... رهام:نگرانم نباش زندگیم..برو بهتون خوش بگذره... میترسید از این حالش و باعث نگرانیش شده بود و اینو انگار رهام هم تشخیص داده بود...بهتر بود بیشتر از این تو اتاق نمونه و دل بکنه از چشمای به رنگ شبِ مَعشوقش... میدونست امیر کسیِ که میتونه رهام رو از این گردابی که نمیدونست بانیش چیه دربیاره...با جدا شدن انگشتای رهام از رو دستش ، لبخندی به جنس نگرانی بهش تحویل داد و بعد ، باشه نامطمئنی زیر لب زمزمه کرد و از رو به روی صورت رهام کنار رفت... توی چند ثانیه سمت امیری که سرشو به دستش که ، آرنجش رو دسته ی کاناپه بود ، تیکه داده بود و زل زده بود بهشون ، برگشت...خنده ای به قیافه امیر کرد و بعدِ یِ نیم نگاه به رهام ، رو بهش(امیر) گفت:یِ چند ساعتی ، همسرتون رو بهم قرض میدین آقا داداش؟... با حرفش نگاه امیر روش ثابت موند ، با حس مالکیتی که باعث خنده یِ خود امیر هم شده بود رو به دریا گفت: مطمئن باشم مواظبش هستی؟.. دریا اخم مصلحتی کرد و بامزه گفت:نگاش کنااا.. بعد از حرفش اخماشو از هم باز کرد و رو به امیری که داشت میخندید ،با خنده گفت:باشه چشم... بعد از شنیدن زمزمه آروم امیر که بین خنده هاش که متقابل جوابشو داده بود و گفته بود چشمت بی بلا... با ابروش به چایی های توی فنجون روی میز اشاره کرد و گفت:بخورین سرد میشه...نوش جونتون.. بعد از حرفش ، زیر نگاه هردوشون که رو خودش حس میکرد ، برگشت سمت در و بدون هیچ‌ حرف اضافه ای ، خداحافظ کشداری خطاب بهشون گفت و از اتاق خارج شد و در رو بست... •رُهّــام• زیر لب خداحافظی زمزمه کردن(امیر و رهام) و با گذشت چند ثانیه همونطور که نگاهش به راه رفته دریا بود ، نگاه امیر رو دوباره رو خودش حس کرد... نگاهشو بهش انداخت....جز نگرانی و استرس چیزی دیگه ای رو نمیتونست از چشماش تشخیص بده...نمیخواست اذیتش کنه با حرف نزدنش ...اما زبونش نمی‌چرخید و اصلا نمیدونست از کجا باید شروع کنه و بگه... امیر:خب؟... با شنیدن صداش ، شروع به برنداز کردن تک به تک جزییات صورتش کرد... تو مغزش داشت دوباره اون جمله ها که تا این ساعت ، صدها بار با خودش تکرار کرده بود رو تکرار میکرد که...چرا امیر من؟...اصلا خدا چطوری دلش میومد اخه؟... آب دهنشو قورت داد و خواست شروع به حرف زدن بکنه که با چیزی که دید تموم توجه اش بهش جلب شد و حرف تو دهنش ماسید و فراموش کرد همه چیز رو... •اَمیــر• نگاه ترسیده و نگران رهام رو که رو خودش دید ، با تشخیص دادن سمت نگاهش و بعد با حس گرمی زیر بینیش ، سریع دستشو سمت بینیش برد و با انگشت اشاره زیر بینیش کشید ... با حس خیس شدن انگشتش ، ابروهاش بهم گره خورد و اخم کرد ، بعد انگشتشو از بینیش فاصله داد و خیره شد به خونی روی انگشتش تا بند دوم انگشت کشیده شده بود... خواست از جاش بلند شه و بره توالت و جلوی خون دماغ شدنشو بگیره که با نشستن دست رهام رو شونش و بعد قرار گرفتن دستمالی جلوی سوراخای بینیش مجبور به نشستن شد... و بعد حلقه شد دست دیگه‌ی رهام دور شونه اش... رهام:سرتو بالا بگیر امیر...
1020Loading...
06
•گویا پارت داریم امشب👀🦦🫣 هستین؟...
1090Loading...
07
- به نظرت چی میشه تو این کوفتی دید، به غیر از اون کوفتی ها.چقدر کوفت ، کوفت می کرد! 😒😒 رنگ از روی امیر حافظ پرید. شنیده بود هم سن هایش دنبال تجربه های #غیر متعارف هستند، اما نه به این حد، نه در این سن!🤐 - تو هم دیدی؟ -هووفف آره دیدم. - آفرین دکی جون، هم #خوردی، هم دیدی، هم کردی... مچ دست نویان که روی #گردنش بود را به شدت پس زد و پر اخم به حرف آمد: - مراقب حرف زدنت باش، حدوحدودت رو بدون. - چرا دکی جون؟ خب خودت بهم گفتی خب پس چرا جوش میاری؟ 🙃🙃 - حرفهای خصوصیت رو بذار واسه وقتی که با دوستات تنهایی، این چیزا برای من #جذابیتی نداره.بچه جون.. https://t.me/+iedVt8VPC982OTE0 https://t.me/+iedVt8VPC982OTE0 ۲۴
590Loading...
08
من، شهابم!... مثل اسمم زاده ی "آتش"🔥 تاجر مغروری که هیچ کدوم از دخترای اغواگر و زیبایی که دورم بودن نتونستن دل سنگ و سردم رو بدست بیارن اماااا... دختر کوچیک و مظلوم حاج تیمور وثوق، تونست! دختری که خونوادش طردش کرده بودن. ۱۱ سال ازم کوچیکتر بود و ساده تر از همه دخترایی بود که توی تختم اومده بودن ولی من... خواستمش! و چه چیزی بود که من بخوامش و بدستش نیارم؟ بچه بود ولی... به عقد خودم در اوردمش تا هیچ مردی حتی جرات نگاه کردن بهش رو نداشته باشه. همه چیز باب میلم بود تا وقتی که مردی رو دیدم که اون و بزرگ کرده بود و می تونست خیلی راحت ازم بگیرش. من ولی ادمیم که حاضرم قاتل بشم اما از چیزی که تصاحبش کردم نگذرم! پس...❤️‍🔥 https://t.me/+rp8Dtz4JZAI5NDJk https://t.me/+rp8Dtz4JZAI5NDJk 8پاک
250Loading...
09
اتریسا دختر نابغه ایرانی در گیر مافیای دورگه مسکو میشه ❌ ❌ سرشو به گردنم نزدیک کردو پچ زد : زود باش تا صبح وقت نداریم!! اب دهنمو از نزدیکی بیش از حدش قورت دادم و لب زدم : دارم کارمو میکنم! اینجا خیلی گرمه نمیتونم تمرکز کنم!! عصبی لب زد : اگه جناب عالی زودتر سیستمو از کار مینداختی الان توی کمد قایم نشده بودیم!! حالام اون برق های کوفتی رو قطع کن!! بخاطر گرما توی بغل رِوُن تکون خوردم که با حس کردن یه عضو سفت با چشمای گرد شده برگشتم سمتش!! عصبی و خمار پچ زد : دیونم نکن بچهه کم تکون بخور! سرش نزدیک تر شد و.......❤️‍🔥 https://t.me/+lKtP8JvHwJRkMGE8 ۲۰ عضویت فقط برای ۵۰نفر😰
90Loading...
10
امیرعلی 20ساله جراحی پنجه طلا و دلباخته‌ی دختر عموش دلارام بود که به خاطر خیانت برادرش و رفتن برای درس خوندن ازش دور شده و دلارام هم به خاطر خیانت برادرش امیرعلی ازش متنفر میشه! دلارام ما هم تو دو رشته کنکور میده و تو هر دو قبول میشه، اول به نظام ورود میکنه و برای عملیاتی، مجبور به صیغه با سرگرد عملیات‌شان میشه که از قضا پسر داییش هم هست! حالا امیرعلی ما، بعد ده سال طرد شدن از طرف عشقش و دوری برگشته به ایران و شده بهترین جراح تهران، اما هنوز جرات نکرده بره با خانواده‌اش روبه‌رو بشه؛ چون فک می کنه دلارام ازدواج کرده و با همسرش خوشه! اما وقتی برای مسافرتی کاری و سمینارِ پزشکی به دبی میره، طی درخواست دوستش اُمران میرن به کلابی که اونجا توجهش به فروش دخترها برای برد*ه جن*سی میشه و بین همه‌ی اونها با دیدن اندام و چهره‌ی پشت نقاب به شدت آشنا، قلبش روی هزار میره! اونجاست که طی تصمیمی ناگهانی اون دختره‌ی چموش رو میخره و به همه نشون میده با زیرکی که قصد داره داخل همون کازینو و در اتاقی باهاش بخوابه! اما پشت این ماجرا فقط یه چیز هست و اون هم مطمئن شدن از وجود اینکه واقعا این دختر دلارام و عشق خودشه یا شخص دیگه... 🔥♨️🔞 https://t.me/+G_0ujYXl6Ew2ZTY0 ۱۸
180Loading...
11
من دختری که خان‌زاده بودم عاشق فردی شدم که هیچ کس باور نمیکرد من مغرور یک روزی عاشق بشم همه در شوک بودند چون من عاشق یک رعیت‌زاده شده فردی که همه با دیدنش… https://t.me/+OiSFW-k4dthlN2U0 از دور میبینمش، هنوز هم مثل قدیما به زیباییه شبنمیِ که #عکس #ماه و درون خودش قرار داده، هنوز هم به لطافت یک تا موی گربه اس، هنوز هم به درخشندگی کرم شبتابِ #تاریکی هاس، هنوز هم همونقدر خاص و دلربا، برای #دختر خانزاده است ❌عضویت محدود توجه فقط افراد ۱۸ سال به بالا عضو بشن🔞 لینک زود باطل میشه ۱۶
120Loading...
12
پرواز دختریه که میفهمه مادرشوهرش و برادرش توی بچگیش قصد جونش رو داشته و حالا برای انتقام می‌خواد شوهرش رو ترک کنه - اینطوری نگو! من دوستت دارم! فکر کردی خودم فهمیدم خیلی خوشحال شدم؟ - نبایدم بشی! دست #مامان‌و‌داییت رو شد! مامان و داییت منو از مامانم گرفتن، تو هم بچه‌ام رو از من! - پرواز! - ازت #متنفرم ارمیا! دیگه چیزی از من و قلبم باقی نمونده. روحم رو کشتی ارمیا! کاش جسمم بکشی راحت شم!💔💔💔 داد زد: - پرواز! - پرواز #مُرد! پرواز نه اشتباه گفتم! روشا این‌بار واقعاً مرد! برو به داییت بگو روشا دیگه زنده نیست خوشحال باشه دیگه قرار نیست #آینه‌ی‌دق خواهرش باشم! دختره‌ی بیچاره بعد از سقط بچه‌اش توسط شوهرش میفهمه قرار بوده خودش هم توی بچگی بمیره...😣😣😭😭 https://t.me/+QcuvQhGG1uUxNDRk 🚫عضویت محدود فقط ۱۰۰نفر تا چند دقیقه دیگه لینکش خودکار باطل میشه 🚫 ۱۳
240Loading...
13
من طنینم زن یکی از بزرگ‌ترین #قاچاقچی‌های کشور که یه شب تو عالم #مستی سر من #شرط بندی کرد منو تو #قمار به یه جوون تازه وارد باخت و من وارد عمارت #شهریارشریعتی شدم، مردی که از من و خانواده‌‌م نفرت داشت. همیشه یه عکس بزرگ از زنش که #خودکشی کرده بود روی دیوار بود. زنی که بعدا فهمیدم شوهرم بهش تج'اوز کرده بود... بدون این‌که خبر داشته باشم طعمه‌ی انتقامش شدم و... 🔥 https://t.me/+YohgMVB8HWwyZmI0 https://t.me/+YohgMVB8HWwyZmI0 ❌ظرفیت عضویت فقط برای ۵۰ نفر بعد لینک باطل میشه ❌ ۱۰صبح
150Loading...
14
اون دکتر ارمان وثوقه! مردی که هفت سال غیب شد! و بعد هفت سال یک دفعه برگشت. وقتی بعد هفت سال دیدمش باور نکردم که همون پسری باشه که منو توی بغلش عاشقانه بزرگ کرد! حالا یه دنیا فاصله بینمون بود. من به زور زن مرد پولدار و پیری شده بودم که ۱۱ سال ازم بزرگتر بود و فقط دنبال عیاشی بود. فکر می کردم من و فراموش کرده و دیگه براش مهم نیستم اما... وقتی که با دیدن بدن کبود و کتک خورده م رگ گردنش از غیرت پاره شد، افکارم بهم ریخت. جلوی همه من رو پشت خودش کشید و نذاشت دیگه حتی نوک انگشت اون شوهر بی رحم و هوسبازم بهم بخوره اما...خبر حاملگیم مثل بمب منفجر شد!🧨 حاملگی در حالی که همه می دونستن شوهرم عقیمه!...🔥 https://t.me/+rp8Dtz4JZAI5NDJk https://t.me/+rp8Dtz4JZAI5NDJk صب بپاک
500Loading...
15
داشتم وصیت میکردم با قَمه‌ای که خورده بودم و میخواستم او را به نترسیدن تشویق کنم که دلارام با خنده‌ گفت: - یکی میمرد ز درد بی‌نوایی، یکی هم میپرسید داداش زردگ میخوای؟ بعد هم طلبکار پفی کرد و ادامه داد: - پاشو بینم بابا، سریع آیه‌ی یاس میخونی  وسط بزن دَرو ما تو اینجا با یه نیش چاقوی ناخُنگیر یه خَش افتادی؟ چقدرم رو داری که برا من وصیت هم میکنی؟ پاشو باید دَر بریم زِپرتی! بعدم تو عمرا تا منو نکشی، غزل خداحافظی رو حافظا کنی! از این حرف دلارام چشمام اندازه توپ تنیس شده بود که با گفت: - چیه؟ فرشته تا حالا ندیدی؟ پاشو دیگه! چه خوششم اومده لَم داده روی من، پاشو تا نزدم ناقصت کنم! https://t.me/+G_0ujYXl6Ew2ZTY0 دختری که مامور اطلاعاته اما توسط قاچاقچیا دزدیده میشه و به عنوان برده فروخته میشه. یه داستان عاشقانه پلیسی جذاب! 🤩😍 ۲۴
130Loading...
16
💫دوره ی دوم شاهر تب💫 ....جذب 100+ الی 150+ تضمینی شد.... 📣فقط چنلای رمان 1k+ 🔸 شروع دوره از 1 تیر هست! 🔸جذب 100 تا 150 تا تضمینی هست اما اگر بنرت اوکی باشه 300 الی 500 جذب میدی! 🔸چنل های رمان اخلاقی و غیر اخلاقی قبول میکنم. 🔸نپ و نوپست هم ندارم! آیدیم: @Gostardeh_Shaher
580Loading...
17
اتریسا دختر نابغه ایرانی در گیر مافیای دورگه مسکو میشه ❌ ❌ سرشو به گردنم نزدیک کردو پچ زد : زود باش تا صبح وقت نداریم!! اب دهنمو از نزدیکی بیش از حدش قورت دادم و لب زدم : دارم کارمو میکنم! اینجا خیلی گرمه نمیتونم تمرکز کنم!! عصبی لب زد : اگه جناب عالی زودتر سیستمو از کار مینداختی الان توی کمد قایم نشده بودیم!! حالام اون برق های کوفتی رو قطع کن!! بخاطر گرما توی بغل رِوُن تکون خوردم که با حس کردن یه عضو سفت با چشمای گرد شده برگشتم سمتش!! عصبی و خمار پچ زد : دیونم نکن بچهه کم تکون بخور! سرش نزدیک تر شد و.......❤️‍🔥 https://t.me/+lKtP8JvHwJRkMGE8 ۲۳
180Loading...
18
. - نمیخوام بهم عادت کنی؟ می فهمی اینارو ؟ - چرا؟ اگه عادت کنم چی میشه؟ اعتقادات تو زیر سوال میره؟ هان ، بگو دیگه، چی میشه؟ - خودت اذییت میشی، یعنی واقعا متوجه منظورم نمیشی؟ خودش را کاملا کنار میکشد، دخترک بی پروا و این بار مطمئنا بی قصد، مدام دستمالی اش میکند تا حرفش را به کرسی بنشاند، کم کم دارد متقاعد میشود، او تنها مقصر این ماجرا نیست، تربیت و بزرگتری در کار نبوده تا از او یک انسان کامل بسازد. او واقعا خوب و بد را تشخیص نمی دهد، اما نویان همچنان غمگین نگاهش می کند، باز لب میزند. - من خیلی تنهام امیر حافظ، اینو می فهمی؟ من هیچکسی رو ندارم، اسمش رو هرچی میخوای بذار، من حاضرم هرکاری بکنم تا تو یکم بهم نزدیک بشی، باهام حرف بزنی، تنهایی هامو پر کنی، این خواسته ی زیادی؟ چطور باید به او می فهماند که او یک مرد است، غریضه دارد، چطور باید به او می فهماند که عریان بودنش، که موهای پریشانش، که لمس کردن های گاه و بی گاهش، او را عاصی میکند، او را دچار تزلزل میکند، چطور؟؟؟ https://t.me/+iedVt8VPC982OTE0 ۲۱
280Loading...
19
❌❌❌هشداررر خوندن این رمان به دلیل اتفاقات دلخراش برای افراد دارای مشکل قلبی توصیه نمیشه❌❌❌ - متاسفانه بچه‌تون #سقط شده!😱😱 حس کردم درست نشنیدم! - چی گفتید؟ - گفتم بچه‌تون سقط شده! ضربه‌ای که به #شکم همسرتون وارد شده، باعث سقط بچه شده! جنین خیلی کوچیک بوده که با همین ضربه سقط شده!🥺🥺🥺 جون از تنم رفت! پرواز #حامله بوده؟ - شما نمی‌دونستید باردارن؟ سرم رو به چپ و راست تکون دادم که گفت: - حدس زدم! آخه اصلاً سوالی راجب #جنین نپرسیدید! از جام بلند شدم و خواستم از اتاق خارج بشم که اتاق دور سرم چرخید و با زانو روی زمین افتادم! #من_چیکار_کرده_بودم؟؟؟؟ #من_قاتل_بچه‌مون_شدم😭😭😭 #پارت۱۹۱ #چک_کن_نبود_لف_بده https://t.me/+QcuvQhGG1uUxNDRk ۱۷
170Loading...
20
من دختری که خان‌زاده بودم عاشق فردی شدم که هیچ کس باور نمیکرد من مغرور یک روزی عاشق بشم همه در شوک بودند چون من عاشق یک رعیت‌زاده شده فردی که همه با دیدنش… https://t.me/+OiSFW-k4dthlN2U0 از دور میبینمش، هنوز هم مثل قدیما به زیباییه شبنمیِ که #عکس #ماه و درون خودش قرار داده، هنوز هم به لطافت یک تا موی گربه اس، هنوز هم به درخشندگی کرم شبتابِ #تاریکی هاس، هنوز هم همونقدر خاص و دلربا، برای #دختر خانزاده است ۱۶
330Loading...
21
آخه آدم با بمب دست ساز، میره دوستش رو سوپرایز تولد کنه؟ اونم درست وسط خونه‌ی طرف، تا کل ساکنان برج بریزن اونجا تا ببینند چی ترکیده؟ عجـــب... 😱🤣 دوستش چون آدمِ نترسیه، واسه ضد حال زدن به اون، به جای بمب شادی؛ بمب دست ساز میاره، خونه‌اش میترکونه و کلی ماجرا میشه... با ما همراه باشید با رمان طنز و عاشقانه #احساسم_کن 😍👌 https://t.me/+G_0ujYXl6Ew2ZTY0 ۱۳
290Loading...
22
من #طنینم 🔥 به #زور وادارم کردن با کسی که دوستش ندارم ازدواج کنم و منم شب عروسی از دستش فرار کردم. سال‌ها درآمدم از #رقصیدن تو مهمونی‌ها و رابطه با آدم‌های مختلف بود. تا این‌که یه شب یه مشتری #پولدار اومد سراغم و گفت برای همیشه منو میخواد. مردی که چهره‌ش برام خیلی آشنا بود. یه مرد وحشی که هیچ زنی نمی‌تونست از #فانتزی‌های عجیب و غریبش جون سالم به در ببره. همون مردی که شوهرم زنشو کُشته بود! از همون اول با نفرت به من تو اون لباس بدن‌نما نگاه می‌کرد. نگاهی که می‌گفت: «به #جهنمت خوش اومدی!» ‼️🔞 https://t.me/+YohgMVB8HWwyZmI0 https://t.me/+YohgMVB8HWwyZmI0 ۱۲ظهر
110Loading...
23
من #طنینم 🔥 به #زور وادارم کردن با کسی که دوستش ندارم ازدواج کنم و منم شب عروسی از دستش فرار کردم. سال‌ها درآمدم از #رقصیدن تو مهمونی‌ها و رابطه با آدم‌های مختلف بود. تا این‌که یه شب یه مشتری #پولدار اومد سراغم و گفت برای همیشه منو میخواد. مردی که چهره‌ش برام خیلی آشنا بود. یه مرد وحشی که هیچ زنی نمی‌تونست از #فانتزی‌های عجیب و غریبش جون سالم به در ببره. همون مردی که شوهرم زنشو کُشته بود! از همون اول با نفرت به من تو اون لباس بدن‌نما نگاه می‌کرد. نگاهی که می‌گفت: «به #جهنمت خوش اومدی!» ‼️🔞 https://t.me/+YohgMVB8HWwyZmI0 https://t.me/+YohgMVB8HWwyZmI0 ۱۲ظهر
422Loading...
24
اون زن فریبکار باعث شد تو اوج موفقیت و خوشی هام، همه زندگیم بهم بریزه و با تهمتش کاری کرد به اجبار عقدش کنم‌. من شدم یه مرد سرد و بی تفاوت که دلش به هیچی خوش نبود. تا اینکه اون عروسک خوشگل چشم رنگی رو دیدم. واسه بازی و سرگرمی بهش نزدیک شدم. ولی اون با دلبریاش کاری کرد که دلم براش بلرزه و بشه تنها دلیل نفس کشیدنم🔥🔞 https://t.me/+BQ2S-hQzu94zZWM0 صب بپاک
521Loading...
25
من پروازم! دختری که برخلاف اسمش اهل پرواز و #ریسک نیست! توی اوج نوجوونیم فهمیدم از #پرورشگاه اومدم و خانوادم کسای دیگن. باهاش کنار اومدم و از حق نگذریم خانواده‌ی خوبی دارم! اما همیشه ترس ترک شدن رو دارم! ترس #عشق‌یک‌طرفه و چه بدشانسم که کسی که یهویی وارد زندگیم شد و عاشقش شدم، فقط ادعای عاشقی می‌‌کرد! و #احمق‌ترین فرد روی زمینم که با وجود اون اتفاق باز هم به حرفش گوش دادم و خامش شدم و ازش #باردار شدم❤️‍🩹🥲🥲 اون این بار حقیقت بزرگ زندگیم رو توی صورتم کوبید! حقیقتی باعث شد هم اون هم خانواده‌ام رو #ترک کنم...💔💔 https://t.me/+QcuvQhGG1uUxNDRk ۹صبح
381Loading...
26
اتریسا دختر نابغه ایرانی در گیر مافیای دورگه مسکو میشه ❌ ❌ سرشو به گردنم نزدیک کردو پچ زد : زود باش تا صبح وقت نداریم!! اب دهنمو از نزدیکی بیش از حدش قورت دادم و لب زدم : دارم کارمو میکنم! اینجا خیلی گرمه نمیتونم تمرکز کنم!! عصبی لب زد : اگه جناب عالی زودتر سیستمو از کار مینداختی الان توی کمد قایم نشده بودیم!! حالام اون برق های کوفتی رو قطع کن!! بخاطر گرما توی بغل رِوُن تکون خوردم که با حس کردن یه عضو سفت با چشمای گرد شده برگشتم سمتش!! عصبی و خمار پچ زد : دیونم نکن بچهه کم تکون بخور! سرش نزدیک تر شد و.......❤️‍🔥 https://t.me/+lKtP8JvHwJRkMGE8 ۲۴
360Loading...
27
_بنظرتون چیه؟😂🦦
1800Loading...
28
شروع رمان #آتش_عشق_تو🩶 ژانر : #عاشقانه #هیجانی خلاصه : دلارای دختر حاجی ک عاشق الپ ارسلان می‌شه. مردی ک هر روز یک ز. ن ت. خ. ت. ش را گرم میکنه دلارای خودش رو شکل دخترهای ب. د. ک. ا. ر. ه میکنه و ب خلوت ارسلان راه پیدا می‌کنه تا عاشقش کنه ولی حواسش نیست این مرد سنگ تر از این حرف هاست و فقط طبل رسوایی خودش رو بلندتر میکوبه .... https://t.me/dhffhug ⋆𝙔𝙤𝙪𝙧 𝙡𝙤𝙫𝙚 𝙛𝙡𝙧𝙚 𝙣𝙤𝙫𝙚𝙡⋆❤‍🔥
660Loading...
29
|•چه چیزی درست کردم🌓🫴🌪•|
1760Loading...
30
داشتم وصیت میکردم با قَمه‌ای که خورده بودم و میخواستم او را به نترسیدن تشویق کنم که دلارام با خنده‌ گفت: - یکی میمرد ز درد بی‌نوایی، یکی هم میپرسید داداش زردگ میخوای؟ بعد هم طلبکار پفی کرد و ادامه داد: - پاشو بینم بابا، سریع آیه‌ی یاس میخونی  وسط بزن دَرو ما تو اینجا با یه نیش چاقوی ناخُنگیر یه خَش افتادی؟ چقدرم رو داری که برا من وصیت هم میکنی؟ پاشو باید دَر بریم زِپرتی! بعدم تو عمرا تا منو نکشی، غزل خداحافظی رو حافظا کنی! از این حرف دلارام چشمام اندازه توپ تنیس شده بود که با گفت: - چیه؟ فرشته تا حالا ندیدی؟ پاشو دیگه! چه خوششم اومده لَم داده روی من، پاشو تا نزدم ناقصت کنم! https://t.me/+G_0ujYXl6Ew2ZTY0 دختری که مامور اطلاعاته اما توسط قاچاقچیا دزدیده میشه و به عنوان برده فروخته میشه. یه داستان عاشقانه پلیسی جذاب! 🤩😍 ۲۲
470Loading...
31
بخاطر پول صیغه مردی شدم که مشکل داشت ولی با تمام سختی‌ها و انتقاداتم بخاطر پول مجبور بودم اما هیچ وقت فکرش رو نمیکردم عاشق مردی بشم که از لحاظ مذهبی و انتقاداتم کامل باهام فرق داشت https://t.me/+OiSFW-k4dthlN2U0 https://t.me/+OiSFW-k4dthlN2U0 _بهتره خودتو جم و جور کنی و یادت باشه مجانی کاری نمیکنی،مطمعن باش اعتبار من خیلی بیشتر از یه پولیه عیاره،پس فکر شکایت و این چیزا رو از سرت بنداز بیرون، و یه چیز دیگه.. با نزدیک شدنش ترسیده کمی خودمو جمع میکنم و سعی میکنم به عقب بکشم، اما بازم جا میزنم و شکست میخورم _میگم خدیجه غذاتو بیاره بالا، تو که نمیخوای تو این وضعیت ببینتت دخترکه صیغه ای؟ یا نکنه میخوای ابروی اخوند محله رو ببری و انگشت نشونم کنی؟ ۲۱
50Loading...
32
من افسونم... دختر هات و دلبری که با شیطنت‌هام همه رو عاصی میکنم... توی یک شب زندگیم عوض شد و با وکیل جذابی که عموی دوستم بود. عاشقش شدم و پنهون از همه باهاش قرار میذاشتم. تا اینکه تو شب عروسی خواهرم فهمیدم متاهله و دنیا روی سرم خراب شد😭❤️‍🩹🔥 https://t.me/+BQ2S-hQzu94zZWM0 https://t.me/+BQ2S-hQzu94zZWM0 8پاک
280Loading...
33
۱۷
650Loading...
34
من طنینم زن یکی از بزرگ‌ترین #قاچاقچی‌های کشور که یه شب تو عالم #مستی سر من #شرط بندی کرد منو تو #قمار به یه جوون تازه وارد باخت و من وارد عمارت #شهریارشریعتی شدم، مردی که از من و خانواده‌‌م نفرت داشت. همیشه یه عکس بزرگ از زنش که #خودکشی کرده بود روی دیوار بود. زنی که بعدا فهمیدم شوهرم بهش تج'اوز کرده بود... https://t.me/+YohgMVB8HWwyZmI0 https://t.me/+YohgMVB8HWwyZmI0 بدون این‌که خبر داشته باشم طعمه‌ی انتقامش شدم و... 🔥
431Loading...
35
دستش را آرام پشت سر امیر برد و کنار گوشش ، طوری که نفس هایش لاله ی گوش او را هدف بگیرد گفت: - اگه بدونم، دوستش داری، دلت میخواد فقط مال تو باشه ، آره گوش میدم. این را گفت و خود را کاملا به مرد چسباند، دستش را بالا آورد و با سرانگشت ردی روی سینه ی راستش کشید. - چقدر عرق کردی؟ هوم؟ دوست داری فقط مال تو باشه؟ امیر حافظ نفس نفسی زد و مچ دستش را قاپید. - بیا بریم، آبروریزی میشه، خواهش میکنم. - باشه، پس همین رو بر می دارم. نفسش را پر صدا بیرون داد و از اتاق بیرون رفت ، اما صورت کبود شده اش، چیزی نبود که از چشمان تیز بین مریم دور باشد. https://t.me/+iedVt8VPC982OTE0 یه دختر بچه14ساله وزه فتنه که یه دکتر رو مجبور کرده بادیگاردش بشه 🥹❤️‍🔥🔞 ۱۷
430Loading...
36
❌❌❌هشداررر خوندن این رمان به دلیل اتفاقات دلخراش برای افراد دارای مشکل قلبی توصیه نمیشه❌❌❌ - متاسفانه بچه‌تون #سقط شده!😱😱 حس کردم درست نشنیدم! - چی گفتید؟ - گفتم بچه‌تون سقط شده! ضربه‌ای که به #شکم همسرتون وارد شده، باعث سقط بچه شده! جنین خیلی کوچیک بوده که با همین ضربه سقط شده!🥺🥺🥺 جون از تنم رفت! پرواز #حامله بوده؟ - شما نمی‌دونستید باردارن؟ سرم رو به چپ و راست تکون دادم که گفت: - حدس زدم! آخه اصلاً سوالی راجب #جنین نپرسیدید! از جام بلند شدم و خواستم از اتاق خارج بشم که اتاق دور سرم چرخید و با زانو روی زمین افتادم! #من_چیکار_کرده_بودم؟؟؟؟ #من_قاتل_بچه‌مون_شدم😭😭😭 #پارت۱۹۱ #چک_کن_نبود_لف_بده https://t.me/+QcuvQhGG1uUxNDRk ۱۴
301Loading...
37
آتریسا ملکی🔥 دختری #هکر و با هوش که عاشق مافیای دورگه مسکو میشه رِوُن مردی #جدی و #خشک که به هیچی جز کارش اهمیت نمیده و دورش پر از دختر های روسیه و اتریسایی که تحمل دیدن رِوُن با دخترارو نداره دیگه تحمل نمیکنه و یه شب تموم دختر هارو فراری میده و رِوُن اون شب با خود اتریسا میخوابه🔞❤️‍🔥 و این میشه شروع....... ادامه 👇🏻 https://t.me/+lKtP8JvHwJRkMGE8 ۱۴
200Loading...
38
⭕ #عشقی_احمقانه_و_ممنوعه_بین دوتا_اخوند_زاده عشقی که جونشون رو توی #خطر میندازه‼️ حالا چی میشه اگه بفهمه، اون پسر از جنس متفاوتیه قابلیت بارداری داره❓ و فکر کن توی این گیر و دار،با راز هایی روبه رو بشن که ریشه توی گذشته داره‼️ زندگیشون پر از چالشه، میتونن پشت سر بذارنش و یک پایان خوب رقم بزنن⁉️ ⭕️یک رمان متفاوت در سبکِ خودش https://t.me/+OiSFW-k4dthlN2U0 ۱۱
280Loading...
39
امیرعلی نعره زد: - میگی چی بهت گذشت، یا خودم رو آتیش بزنم؟ قطره‌ی اشک دیگری بی‌اختیار بر گونه اش چکید و با همان صدای بغضی‌الود و چانه‌ای لرزان، لب زد: - مُردم امیر، من بین اون مردها با اون وضع مُردم! برق ناشی از اشک چشمانِ دلارام حسابی دلش را آتش می‌زد. او مرد بود و دیدن آن حال دلارام با آن وضعیت، باعث بیرون زدن رگ گردنش شد. برایش نفس کشیدن سخت‌تر از، حتی بلعیدن آتش بود! پس بی‌درنگ بدون در نظر گرفتن محرم و نامحرمی، تنش را به سمت خودش کشید و پیشانی‌ را روی پیشانی‌اش او نشاند و گفت: - نترس از این لحظه من هستم دلارامم! نترس عشق من! چی شد...🙄 چی شد! 🤔 https://t.me/+G_0ujYXl6Ew2ZTY0 ۱۰صبح
310Loading...
40
داریم به یک سالگی خانزاده جانم نزدیک میشیم هرگز اون شبو یادم نمیره که با فاطی درباره رمان حرف زدمو صبح دیدم خانم پیچ زده خانزاده جانم روز به روز پیشرفت کرده دلم اون‌ شور شوقو میخواد🥲🥺
2200Loading...
Repost from N/a
- چند سالته ؟ - هفده. - خوبه. - #دختری؟ قهقهه ای زد! - نه بابا... - یادت اولین بار با کی این اتفاق افتاد؟ - مهمه؟ - معلوم که نه! محض کنجکاوی. - اولین بار #شوهر مامانم بعد از یه بد #مستی سراغم اومد، حالش دست خودش نبود، نمی دونم چی خورده بود یا کشیده بود!  فقط 13 سالم بود،  بعدش خیلی ابراز پشیمونی کرد حتی به گریه افتاد،  اما بارهای بعد، نه دیگه پشیمون بود نه اشکی تو چشماش... https://t.me/+iedVt8VPC982OTE0 این لینک عضویت محدود داره فقط تعداد کمی عضو میتونن جوین بشن بعد باطل میشه ۹صبح
Показать все...
Repost from N/a
00:05
Видео недоступно
کوهیار مستوفی مهندس مکانیک جذاب و هیکلی که همه دخترای محل برای نیم نگاهی از اون بال بال میزنن ، خودش محتاج نیم نگاه دختر خودساخته و شیطونیه که هر روز از جلو مغازه‌اش رد میشه و به کارگاه قالی‌بافی می‌ره . عطش و تب خواستنش مثل خون توی رگهاشه اما غرورش مانع میشه که قدم پیش بذاره . غافل از اینکه حاج صادقی پیر مرد معتمد محل و صاحب قالی بافی برای جانانش نقشه کشیده و طمع تن اونو داره و یک بار از تنهایی او در کارگاه....🔞🫣 https://t.me/+SUbOd5mywqM0Nzc0 https://t.me/+SUbOd5mywqM0Nzc0 صب بپاک
Показать все...
Repost from N/a
من طنینم 🔥 به #زور وادارم کردن با مردی که دوستش نداشتم ازدواج کنم و من شب #عروسی از دستش #فرار کردم. سوار ماشین #غریبه‌ای شدم که خیالات سیاهی تو سرش داشت و خودمو از ماشینش پرت کردم پایین. اون #مرد بود که نجاتم داد. منِ #خونین و مالین رو بُرد تو خونه‌ش و بهم پناه داد. مردی که اهالی روستا می‌گفتن بعد از مرگ #زنش #دیوونه شده. مردی که نگاه پر از #نفرتش برام خیلی آشنا بود. مردی که #شوهر من به زنش ت'جاوز کرده بود! 🔥☠️ می‌خواست انتقام ت'جاوز شوهرم به زنشو از من بگیره که یه شب... 🔥 https://t.me/+YohgMVB8HWwyZmI0 ۹صبح
Показать все...
|| ܟܿߊ‌ࡅ߭ܝ‌‌ߊ‌ܥ‌‌ܘ _بهتر بود بیشتر از این تو اتاق نمونه و دل بکنه از چشمای به رنگ شبِ مَعشوقش... ❤️‍🩹🌑
Показать все...
😍 16 7
#پارت_سیصد_بیست_هشتم •دَریــا• با پیچیدن صدای رهام تو گوشاش و نوازش شدن کمرش توسط اش ، از آرامشی که توش غرق شده بود ، بیرون اومد و با تموم نامیلی که داشت ، لباشو از گونه رهام فاصله داد... رهام:مواظب خودتون باشین...خب؟ بعد از صاف ایستادنش ، این چشماش بود که ناخودآگاه قفل چشمای رهام که رگِ های قرمزِ خون تو سفیدی چشماش داد میزد ، شد... بدون اینکه متقابل جواب رهام رو بده با نگرانی دوباره کمی سمتش خم شد و با انگشت شصتش آروم زیرِ چشمِ راست و گونه‌ی رهام رو نوازش کرد و گفت:خوب نیستی ولی...هوم؟!.. لبخند رهام چیزی نبود که از چشماش پنهون بمونه...با چفت شدن دستش که رو صورت رهام بود بین دستای خود ِرهام ، نگاهشو از چشماش به لباش انداخت... رهام:خوبم... همونطور که گنگ از این حال رهام براش سر تکون میداد ، دوباره نگاهشو از لباش به چشماش انداخت...بازم رو حرفش بود که یِ چی هست و این چشما ، چشمای همیشگی رهامش نیست و حالش هم برخلاف گفتش خوب نیست... با حس لباش(رهام) رو استخوانای دستش از فکر درآومد... رهام:نگرانم نباش زندگیم..برو بهتون خوش بگذره... میترسید از این حالش و باعث نگرانیش شده بود و اینو انگار رهام هم تشخیص داده بود...بهتر بود بیشتر از این تو اتاق نمونه و دل بکنه از چشمای به رنگ شبِ مَعشوقش... میدونست امیر کسیِ که میتونه رهام رو از این گردابی که نمیدونست بانیش چیه دربیاره...با جدا شدن انگشتای رهام از رو دستش ، لبخندی به جنس نگرانی بهش تحویل داد و بعد ، باشه نامطمئنی زیر لب زمزمه کرد و از رو به روی صورت رهام کنار رفت... توی چند ثانیه سمت امیری که سرشو به دستش که ، آرنجش رو دسته ی کاناپه بود ، تیکه داده بود و زل زده بود بهشون ، برگشت...خنده ای به قیافه امیر کرد و بعدِ یِ نیم نگاه به رهام ، رو بهش(امیر) گفت:یِ چند ساعتی ، همسرتون رو بهم قرض میدین آقا داداش؟... با حرفش نگاه امیر روش ثابت موند ، با حس مالکیتی که باعث خنده یِ خود امیر هم شده بود رو به دریا گفت: مطمئن باشم مواظبش هستی؟.. دریا اخم مصلحتی کرد و بامزه گفت:نگاش کنااا.. بعد از حرفش اخماشو از هم باز کرد و رو به امیری که داشت میخندید ،با خنده گفت:باشه چشم... بعد از شنیدن زمزمه آروم امیر که بین خنده هاش که متقابل جوابشو داده بود و گفته بود چشمت بی بلا... با ابروش به چایی های توی فنجون روی میز اشاره کرد و گفت:بخورین سرد میشه...نوش جونتون.. بعد از حرفش ، زیر نگاه هردوشون که رو خودش حس میکرد ، برگشت سمت در و بدون هیچ‌ حرف اضافه ای ، خداحافظ کشداری خطاب بهشون گفت و از اتاق خارج شد و در رو بست... •رُهّــام• زیر لب خداحافظی زمزمه کردن(امیر و رهام) و با گذشت چند ثانیه همونطور که نگاهش به راه رفته دریا بود ، نگاه امیر رو دوباره رو خودش حس کرد... نگاهشو بهش انداخت....جز نگرانی و استرس چیزی دیگه ای رو نمیتونست از چشماش تشخیص بده...نمیخواست اذیتش کنه با حرف نزدنش ...اما زبونش نمی‌چرخید و اصلا نمیدونست از کجا باید شروع کنه و بگه... امیر:خب؟... با شنیدن صداش ، شروع به برنداز کردن تک به تک جزییات صورتش کرد... تو مغزش داشت دوباره اون جمله ها که تا این ساعت ، صدها بار با خودش تکرار کرده بود رو تکرار میکرد که...چرا امیر من؟...اصلا خدا چطوری دلش میومد اخه؟... آب دهنشو قورت داد و خواست شروع به حرف زدن بکنه که با چیزی که دید تموم توجه اش بهش جلب شد و حرف تو دهنش ماسید و فراموش کرد همه چیز رو... •اَمیــر• نگاه ترسیده و نگران رهام رو که رو خودش دید ، با تشخیص دادن سمت نگاهش و بعد با حس گرمی زیر بینیش ، سریع دستشو سمت بینیش برد و با انگشت اشاره زیر بینیش کشید ... با حس خیس شدن انگشتش ، ابروهاش بهم گره خورد و اخم کرد ، بعد انگشتشو از بینیش فاصله داد و خیره شد به خونی روی انگشتش تا بند دوم انگشت کشیده شده بود... خواست از جاش بلند شه و بره توالت و جلوی خون دماغ شدنشو بگیره که با نشستن دست رهام رو شونش و بعد قرار گرفتن دستمالی جلوی سوراخای بینیش مجبور به نشستن شد... و بعد حلقه شد دست دیگه‌ی رهام دور شونه اش... رهام:سرتو بالا بگیر امیر...
Показать все...
😢 41 12
•گویا پارت داریم امشب👀🦦🫣 هستین؟...
Показать все...
😍 27❤‍🔥 2 2😭 2
Repost from N/a
- به نظرت چی میشه تو این کوفتی دید، به غیر از اون کوفتی ها.چقدر کوفت ، کوفت می کرد! 😒😒 رنگ از روی امیر حافظ پرید. شنیده بود هم سن هایش دنبال تجربه های #غیر متعارف هستند، اما نه به این حد، نه در این سن!🤐 - تو هم دیدی؟ -هووفف آره دیدم. - آفرین دکی جون، هم #خوردی، هم دیدی، هم کردی... مچ دست نویان که روی #گردنش بود را به شدت پس زد و پر اخم به حرف آمد: - مراقب حرف زدنت باش، حدوحدودت رو بدون. - چرا دکی جون؟ خب خودت بهم گفتی خب پس چرا جوش میاری؟ 🙃🙃 - حرفهای خصوصیت رو بذار واسه وقتی که با دوستات تنهایی، این چیزا برای من #جذابیتی نداره.بچه جون.. https://t.me/+iedVt8VPC982OTE0 https://t.me/+iedVt8VPC982OTE0 ۲۴
Показать все...
Repost from N/a
من، شهابم!... مثل اسمم زاده ی "آتش"🔥 تاجر مغروری که هیچ کدوم از دخترای اغواگر و زیبایی که دورم بودن نتونستن دل سنگ و سردم رو بدست بیارن اماااا... دختر کوچیک و مظلوم حاج تیمور وثوق، تونست! دختری که خونوادش طردش کرده بودن. ۱۱ سال ازم کوچیکتر بود و ساده تر از همه دخترایی بود که توی تختم اومده بودن ولی من... خواستمش! و چه چیزی بود که من بخوامش و بدستش نیارم؟ بچه بود ولی... به عقد خودم در اوردمش تا هیچ مردی حتی جرات نگاه کردن بهش رو نداشته باشه. همه چیز باب میلم بود تا وقتی که مردی رو دیدم که اون و بزرگ کرده بود و می تونست خیلی راحت ازم بگیرش. من ولی ادمیم که حاضرم قاتل بشم اما از چیزی که تصاحبش کردم نگذرم! پس...❤️‍🔥 https://t.me/+rp8Dtz4JZAI5NDJk https://t.me/+rp8Dtz4JZAI5NDJk 8پاک
Показать все...
Repost from N/a
اتریسا دختر نابغه ایرانی در گیر مافیای دورگه مسکو میشه ❌ ❌ سرشو به گردنم نزدیک کردو پچ زد : زود باش تا صبح وقت نداریم!! اب دهنمو از نزدیکی بیش از حدش قورت دادم و لب زدم : دارم کارمو میکنم! اینجا خیلی گرمه نمیتونم تمرکز کنم!! عصبی لب زد : اگه جناب عالی زودتر سیستمو از کار مینداختی الان توی کمد قایم نشده بودیم!! حالام اون برق های کوفتی رو قطع کن!! بخاطر گرما توی بغل رِوُن تکون خوردم که با حس کردن یه عضو سفت با چشمای گرد شده برگشتم سمتش!! عصبی و خمار پچ زد : دیونم نکن بچهه کم تکون بخور! سرش نزدیک تر شد و.......❤️‍🔥 https://t.me/+lKtP8JvHwJRkMGE8 ۲۰ عضویت فقط برای ۵۰نفر😰
Показать все...
Repost from N/a
امیرعلی 20ساله جراحی پنجه طلا و دلباخته‌ی دختر عموش دلارام بود که به خاطر خیانت برادرش و رفتن برای درس خوندن ازش دور شده و دلارام هم به خاطر خیانت برادرش امیرعلی ازش متنفر میشه! دلارام ما هم تو دو رشته کنکور میده و تو هر دو قبول میشه، اول به نظام ورود میکنه و برای عملیاتی، مجبور به صیغه با سرگرد عملیات‌شان میشه که از قضا پسر داییش هم هست! حالا امیرعلی ما، بعد ده سال طرد شدن از طرف عشقش و دوری برگشته به ایران و شده بهترین جراح تهران، اما هنوز جرات نکرده بره با خانواده‌اش روبه‌رو بشه؛ چون فک می کنه دلارام ازدواج کرده و با همسرش خوشه! اما وقتی برای مسافرتی کاری و سمینارِ پزشکی به دبی میره، طی درخواست دوستش اُمران میرن به کلابی که اونجا توجهش به فروش دخترها برای برد*ه جن*سی میشه و بین همه‌ی اونها با دیدن اندام و چهره‌ی پشت نقاب به شدت آشنا، قلبش روی هزار میره! اونجاست که طی تصمیمی ناگهانی اون دختره‌ی چموش رو میخره و به همه نشون میده با زیرکی که قصد داره داخل همون کازینو و در اتاقی باهاش بخوابه! اما پشت این ماجرا فقط یه چیز هست و اون هم مطمئن شدن از وجود اینکه واقعا این دختر دلارام و عشق خودشه یا شخص دیگه... 🔥♨️🔞 https://t.me/+G_0ujYXl6Ew2ZTY0 ۱۸
Показать все...