cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

رمــان "عمر دوباره"

❌پارتگذاری منظم🔥🔞❌ رمان:عمر دوباره نویسنده:یامور.م رمان دیگمون با پارتگذاری منظم👇 https://t.me/+Z4TidU_B-uJkMTU0 https://t.me/+Z4TidU_B-uJkMTU0

Больше
Рекламные посты
21 629
Подписчики
+21024 часа
-1367 дней
+44430 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

sticker.webp0.23 KB
Repost from N/a
به قدری گریه کرده بود که کبود شده بود و انگار نفس نمی‌تونست بکشه و با این حال باز جیغ می‌زد! ترسیده بچه ی هشت ماهرو تو آغوشم گرفتم و نالیدم: - چیکار کنم ساکت شی ترو خدا آروم چی شده جانم؟ اما آروم نمی‌شد و ناخودآگاه منم زدم زیر گریه، بچه طفل معصوم جلوم داشت پر‌پر می‌شد و هیچ‌ کاری نمی‌تونستم بکنم تند سمت گوشیم رفتم و به امیرحسام زنگ‌ زدم و بعد کلی بوق عصبی جواب داد: -مگه نگفتم وسط جلسه... داری گریه می‌کنی؟؟ همین طور که هق می‌زدم گفتم: - حسام برادرزادت ساکت نمیشه خودشو کشت پاشو بیا... نمدونم چیکار کنم کبود شده بچه صدای ببخشیدش و شنیدم و بعد صدای پا، انگار از جلسه بیرون زد و از کلافگی این همه مسعولیت به یک باره غرید: - د ببر صداتو گریه نکن من که نباید تورو دیگه ساکت کنم بچه... هق هق هایم را خوردم و ادامه داد: - بهش شیر بده شربت دل پیچشو بده ساکتش کن نالیدم: - ساکت نمیشه... و بعد از حرفم تماس رو عصبی قطع کردم چون داد زدن اون چیزی رو حل نمی‌کرد روی مبلی نشستم و کوچولوی پر سر صدا رو چسبوندم به سینم و همین طور که گریه میکردم نالیدم: - تورو خدا گریه نکن، منم مامان بابام مردن کسیو ندارم مثل تو... منم هیچ کس نخواست جز امیر حسام که مسعولیتمو به عهده گرفته... منم مثل تو دلم گرفته... و به یک باره از گریه های نوزاد کم شد و گریه هاش تبدیل به نق شد و دست کوچکش رو روی سینم گذاشت و لباسم رو چنگ زد! و نمی‌دونم چرا به یک باره لباسم و بالا زدم و نک سینم رو تو دهانش گذاشتم و با این کار کامل آروم شد و تند تند شروع به مکیدن کردن و ناگهان احساسی تو بدنم پیچید که باعث شد بلرزم و با خنده دست کوچولوش رو بگیرم. دقایق گذشته بود و حالا به جای گریه تو بغلم به خواب رفته بود در حالی که هنوز سینم رو ول نکرده بود و با فک کوچولوش جوری میک می‌زد که دیگه احساس سوزش میکردم اما جرعت نداشتم تکون بخورم و همون موقع صدای امیر حسام به گوشم خورد: - چیکار کر... ساکت شدنش نشون میداد منو تو همین وضعیت دیده و با دیدنم چند بار پلک زد و خیره شد به برادر زاده ی کوچیکش که حضانتش با اون بود... سینم لخت بود و تو خودم یکم جمع شدم که لب زد: - تکون نخور بیدار میشه، بهم محرمیم یادت که نرفته آره صیغه ی هم بودیم چون به عنوان پسر عموم نمی‌تونست توی خونه باهام زندگی کنه! خسته روی مبل افتاد و دستی در موهایش کشید و نالید: - کاش منم یکیو داشتم این طوری وقتایی که دلم پر بود منو این جوری بکشه تو بغلش و آروم کنه! حق داشت، به یک باره برادر و زن برادرش مرده بودن و حضانت یک نوزاد رو دوشش بود و جالب تر این که حضانت بزرگ کردن منم به عهده گرفت وقتی همه تو اون عمارت لعنتی آزارم می‌دادن. پناه همه شده بود اما خودش پناه نداشت و لب زدم: - فکر می‌کنی زیادی تنهایی؟ - نه وقتی تو و اون فسقله تو خونمید با این که دردسرید لبخندی زدم که خیره به سینم شد و من باز تو خودم جمع شدم که آب دهنشو‌ قورت داد و کلافه نگاه گرفت: -اونم چه دردسرایی چیزی از جملش نفهمیدم و فقط لب زدم: - کاش می‌تونستم برات جبران کنم تو چشمام خیره شد: - می‌تونی، یعنی اگه... اگه بخوای https://t.me/+KgwYqjzfyUc1Njk8 https://t.me/+KgwYqjzfyUc1Njk8 https://t.me/+KgwYqjzfyUc1Njk8
Показать все...
Repost from N/a
#پارت۶۳ کیان پدر شده بود؟ ساحل وقتی ترکش کرد حامله بود؟ آن دختر کوچک ، فرزند خودش بود؟ با چشمان شکه شده اش سرش را تکان داد. باور کردنی نبود! چه بلایی سرش آمده بود؟ مثل برق گرفته ها از جا پرید ، ساحلو هل داد عقب و صدایش را روی سرش گذاشت: -خدایا این چی دارهه میگه؟؟؟ خدایا این چی میگه؟؟ داره منو مسخره میکنه نه؟ داره سر به سرم میزاره؟ وگرنه چجوریی جرعت کرده بچه منووو!! بچه خوده منِ بی شرفو ازم بگیره و قایمش کنه؟؟ تهدیدوار انگشت اشارشو تکان داد: -آخ سااحل گور خودتو با دست خودت کندی. بدبختت میکنم! امروز آخرین بار بود دیدیش. تموم شدد!!! دیگه رنگشم نمیبینی! نزدیک ساحل ایستاد و تو صورتش فریاد زد: https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0 -جرعت داری از امروز ازم دورش کنننن. ببین چجوری بدبختت میکنم !!دختره کثافت. حالم ازت بهم میخورههه. نفرت دارم ازت! چندشم میشه ازت چجورییی‌ انقدر کثیفی؟؟ چجوری انقدر لاشخورییی؟؟؟ https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0 ساحل یک‌آن به خودش اومد و وحشت‌زده خندید: -نه نه تو اینکارو نمیکنی. کیان پوزخند چندشی زد: -وانیارو ازت میگیرم‌ساحل! فقط یک چیز میتونه باعث شه اینکارو نکنم اونم اینکع بشی خدمتکار شخصی هووت! کثافتای عسلو تمیز میکنی ، منم بچمونو ازت نمیگیرم! https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0 https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0 https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0 ساحل وقتی متوجه خیانت شوهرش میشه، با شکم حامله فرار میکنه. اما حالا کیان پسر غیرتی و سکسیمون زن و بچشو پیدا کرده💔 شرطشم ‌برای اینکه بچشونو از ساحل نگیره اینکه بشه خدمتکار زن دومش😭💔 https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0 https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0 https://t.me/+p80u2zfX2fgxZmI0
Показать все...

Repost from N/a
کش دور سینه هام رو باز کردم و ناله کردم. جوری ورم کرده بودن که جای کش روشون مونده بود. - لامصب چقدر هم گندن. همش هم باید بپوشونمشون.🔞 با درد شیاف دیکلوفنات رو از جلدش خارج کردم که با شنیدن صدایی ترسیده به در حموم چسبیدم. - فری شب یه دختر برام بفرست. آب دهنمو با ترس قورت دادم. اقا سهند باز هم می خواست دختر بیاره خونه، چندباری به منم تعارف زده بود. و من رد کرده بودم. بهم میگفت که مرد نیستم. از بالا به شورتم و سطح تخت زیریش نگاه کردم. - شرایطو میدونی. - اقا سهند ما همه جوره داریم سبزه، سفید، قد کوتاه، باسن عملی. سینه بزرگ و کوچیک. ولی با موی پسرونه و چشم های آبی نداریم. چشم هام چهارتا شد. موی پسرونه و چشمای ابی. - فری یه کاریش بکن من کلی پول میدم بهت حالم بده قبل جشنواره می خوام سرحال بشم. - اقا میدونم ولی باور کن این کیس رو ندارم اخه دخترام‌ مو کوتاه نمیکنن. سهند فحشی داد و گوشی رو کوبید روی میز. متوجه ی نگاه های خیرش میشدم فکر میکرد پسرم اخه. اهی کشیدم و عقب رفتم ولی پام محکم به سطل خورد‌ و صدا اومد یهو در باز شد و سهند اومد تو منو دید. سینه های آویزون و سرخم رو. - تو...تو دختری؟ با وحشت دستامو روشون گذاشتم. چشم هاش سرخ بودن. - توضیح میدم اقا. من...توی پرورشگاه به دخترا تجاوز میشد من خودمو پسر جا زدم عادت کردم به این زندگی بعدش کار نیاز داشتم و اومدم. چشم هاشو ریز کرد. - تو منو گول زدی ها؟ این لامصبارو چطوری ندیدم. - با کش بستمشون. اقا ببخشید من به کار نیاز داشتم. - لعنتی من خیلی واست داغ میکردم. فکرشم دیوونم میکرد. حالا که دختری قبل جشنواره کمرمو خالی کن. سمتم هجوم اورد و... با درد از کف حموم بلند شدم. از بالا نگاهم کرد. - ازم میترسی؟ فرم تحقیر امیز نگاهش منو واقعا میترسوند. سرمو تکون دادم. - نترس، قراره باهم خیلی لذت ببریم. دوباره سینمو لمس کرد و... https://t.me/+NPyufdNtNI43ODQ0 https://t.me/+NPyufdNtNI43ODQ0 https://t.me/+NPyufdNtNI43ODQ0 https://t.me/+NPyufdNtNI43ODQ0 https://t.me/+NPyufdNtNI43ODQ0دختر پرورشگاهی خودشو شکل پسر میکنه تا بره سرکار ولی وقتی تو حموم رئیسش مچشو میگیره همون جا جوری باهاش میخوابه که... https://t.me/+NPyufdNtNI43ODQ0 https://t.me/+NPyufdNtNI43ODQ0 https://t.me/+NPyufdNtNI43ODQ0 https://t.me/+NPyufdNtNI43ODQ0
Показать все...
Repost from N/a
. _ زنت ماشالله خوب پستون ننه شو گاز گرفته آقا سید! بهت زده به سمت زنی چرخیدم که در استارت دعوا نظیر نداشت. معین دستی به ته ریشش کشید و نگاهش را با اخم بین من و مادرش گرداند. _لااله الا الله! باز چی کار کرده این طفل معصوم شما توپت پره مادر من؟ _چیکار میخواستی بکنه؟ لاک قرمز زده رو اون ناخونای یه متریش راست راست تو روضه گشته! دیگه تیکه و کنایه نمونده که از بیوه زنای محل نخورده باشم. با حیرت صدا زدم. _من که دستکش دستم کردم حاج خانوم! _دستکش توری نازک بخوره تو سرت ورپریده‌ی بی حیا! معین سرش را به چپ و راست تکان داد. _من صد دفعه به شما گفتم این زن من و به زور ناله نفرین نکش روضه! خوشش نمیاد . بعد خطاب به من تشر می‌زند. _شمام لازم نیست انقدر لج کنی با همه چیز! پاک میکردی اون لاک بی صاحاب و ! با حرص انگشتانم را بالا گرفتم. _کاشته! پاک نمیشه! من به حاج خانم گفتم نمیام. گفت نه اگه نیای همه از فردا میگن عروس آسد شکیبا کافره! زن چشم درشت کرد. _بله که میگن! الانم میگن! ناخن قد ناخن سگ دراز میکنی که چی؟ غسل واجب گردن شما نیست مگه؟ به خدا هر جا که پا میذاری نجسه دختر! با بغض از جا بلند شدم و سمت اتاق مشترکمان دویدم. صدایش همچنان از پشت سرم به گوش می‌رسید. _اون روزی آقات نشسته اینجا بی حیا خانم حوله رو انداخته دور گردنش صاف صاف تو چشم آقات نگاه میکنه میگه دارم میرم حموم ! _تمومش کن مادر ! جوونه ! تازه عروسه! دلش میخواد لاک بزنه! دلش میخواد تند تند بره حموم! _خجالت نکش پسر! بیا برن تو گوش من پیرزن ! یه وقت.... از در فاصله گرفتم و چمدانم را از زیر تخت بیرون آوردم و هرچه دم دستم رسید داخلش ریختم. گوش هایم از شدت حرص کیپ شده بود. در اتاق به نرمی باز شد و هیکل درشت معین در آستانه ی در قرار گرفت. _کجا به سلامتی ! تیکه ی لباس را با حرص داخل چمدان انداختم. _میرم خونه ی بابام فرشای مامانت و نجس نکنم آقا معین! خونسرد جلو آمد و پرده را کشید. _شما بدون شوهرت جایی نمیری رعنا خانم. _چرا میرم ! من دیگه یه دقیقه هم تو این خونه نمیمونم.... از پشت که به تنم چسبید لال شدم. _تو میدونی نفسم به نفست بنده عمدی هر دفعه چمدون میبندی ها توله سگ! با صدای بسته شدن در کوچه شانه های هر دو نفرمان از جا پرید. معین از جایی نزدیک گوشم خندید. _فک کنم مامان باز رفت روضه! ادای گریه درآوردم. _اگه میرفت روضه دست منم میکشید به زور دنبال خودش میبرد معین خان! تنم را نرم به سمت خودش گرداند.مثل بچه ها پا بر زمین کوبیدم. _من خونه ی جدا میخوام ! پلک هایش را به نشان آرامش روی هم گذاشت و مردانه خندید. _به چی میخندی؟ من دارم از حرص منفجر میشم تو به چی میخندی؟ _اینجوری که عصبی میشی دست خودم نیست ولی....حشریم میکنی رعنا! چشم هایم از حیرت گرد شد. _خجالت بکش ! مامانت اسم من و میذاره کافر و بی دین ! خبر نداره پسرش قدم به قدم حشری میشه می افته به جون من.... تا به خودم بجنبم دو طرف صورتم را گرفت و سرم را جلو کشید. _زنمی! حلالمی! تازه عروسی! خوشگلی! حشری هم نشم؟ گونی سیب‌زمینی زمینی که نیستم ! با حس برآمدگی شلوارش تقلا کردم. _وای معین ! صبح حموم بودم....مامانت حموم رفتنای من و می‌شماره... _الان این بی صاحاب زیپم و جر میده....اینو آروم کنی یه خبر خوب برات دارما... گفت و سرش را در گردنم فرو کرد که بی اراده آهی کشیدم. _جوووونم! تو خودت نزده میرقصی! از من بدتری که ! بعد همان طور که از گردنم بوسه بر می‌داشت سمت تخت هلم داد و بدون مقدمه شلوارش را پایین کشید. _لخت شو رعنا ! تا مامان نیومده یه حموم دوتایی هم بریم. بی توجه پرسیدم. _چه خبری میخوای بهم بدی؟ خبر بدیه؟ برهنه مقابلم ایستاد و همانطور که شلوارم را پایین میکشید سر بالا انداخت. _نه ! باز کن دکمه های پیراهنت و سوتینت و درار! کمرم ترکید. روی تنم خیمه زد و نگاهی به بین پاهام انداخت. _جونم! خیس کردی که! خودش را که به تنم مالید آهم در گلو شکست. _من و نگاه کن رعنا! به محض باز شدن پلک هایم خودش را تا ته به تنم کوبید . بی اختیار ناخن هایم را در کمرش فرو کردم . _آخ معین.... روی تنم خم شد و در گوشم نفس نفس زنان پچ زد. _خبرم و بگم؟ شبیه خودش نفس نفس میزدم. _بگو.... _اولیش این که کاندوم نذاشتم، رعنا! تا بخواهم جیغ جیغ کنم ضربه ی بعدی را محکم تر زد و ادامه داد. _دومیشم این که.... ادامه👇 https://t.me/+NQ02u1DP7Hw1ZjA0 https://t.me/+NQ02u1DP7Hw1ZjA0 https://t.me/+NQ02u1DP7Hw1ZjA0 https://t.me/+NQ02u1DP7Hw1ZjA0 https://t.me/+NQ02u1DP7Hw1ZjA0 https://t.me/+NQ02u1DP7Hw1ZjA0 https://t.me/+NQ02u1DP7Hw1ZjA0 https://t.me/+NQ02u1DP7Hw1ZjA0 https://t.me/+NQ02u1DP7Hw1ZjA0 https://t.me/+NQ02u1DP7Hw1ZjA0
Показать все...
رمــان "عمر دوباره" #پارت_۲۶۹ کافه پر مشتری بود و سرم بشدت شلوغ شده و مجال چک کردن گوشیمو هم پیدا نمی‌کردم خسته میشدم ولی همینشم خوب بود...دوست داشتم مدام مشغول باشم... کم کم داشتم راه میفتادم منظم بودم ،زود یاد می‌گرفتم خیلی خوب با مشتری برخورد میکردم و بمانی هم انگار یجورایی از کارم راضی بود.‌‌.. هرازگاهی بهم سر می‌زد... گاهی برام قهوه،کیک یا یه چیز دیگه می آورد... همه چیز اینجا عالی و نرمال بود... بجز من دو خانم دیگه هم کار میکردن اینجا... گاهی اوقات برای اینکه بمانی یا یه نفر دیگه از بچه ها استراحت کنن بجاشون من سفارش می‌گرفتم و می‌بردم... و این همون تایمی بود که در کمال تعجب من بین هزاران کافه و رستوران تو این شهر اد باید همین امروز و زمان بیتا و تینا وارد این کافه میشدن... اینو وقتی متوجه شدم که برای گرفتن سفارش به میزشون نزدیک شدم... بیتا با دیدنم خیلی متعجب بنظر می‌رسید...حتی ناراحت... تینا طبق معمول بیشتر حواسش به گوشیش بود.‌.. خیلی خوب پوشیده بودن و بهترین سفارش هارو هم داشتن... سفارششونو گرفتم و حتی براشون بردم و وقتی کارم تموم شد خواستم از میز فاصله بگیرم بیتا از آستین لباسم گرفت... بیتا:ببینم تو بمانی رو میشناختی؟ ابروهام بالا پریدن...روز شلوغی بود و من باید به کارم می‌رسیدم آوا:نه خانم چطور مگه؟ خودشونم میدونستن اون کلمه خانم پر از حرص و تمسخره... تابی به لبای خوش فرمش داد...حتی وقتی بچه بودیم حسرت خال کوچیک بالای لبشو داشتم و الانکه برای خودش خانم شده بود البته در ظاهر بیشتر بهش می اومد...
Показать все...
📌چنلVip عمر دوباره: _جهت عضویت و خوندن پارتهای بیشتر مبلغ 35000T به شماره کارت: 💳‌ 5892 1011 9136 6372 __محبوب واریز کرده و یک عکس از فیش واریزی برای ادمین بفرستید👇 @lovin_admin ❌توجه داشته باشین اونجا پارتها بدون سانسور قراره میگیره🔥
Показать все...
📌چنلVip عمر دوباره: _جهت عضویت و خوندن پارتهای بیشتر مبلغ 35000T به شماره کارت: 💳‌ 5892 1011 9136 6372 __محبوب واریز کرده و یک عکس از فیش واریزی برای ادمین بفرستید👇 @lovin_admin ❌توجه داشته باشین اونجا پارتها بدون سانسور قراره میگیره🔥
Показать все...
sticker.webp0.37 KB
Repost from N/a
#پارت‌یک #lab_mice 🧬🧪 -پیاده شو منتظر چی هستی؟؟ دخترک به سختی پلکاشو از هم فاصله داد و گیج اطرافشو نگاه کرد صدرا نفسشو محکم بیرون داد و با تمسخر گفت : چرا ماتت برده عین کسخلا؟؟ نکنه تا حالا ویلا و دریا ندیدی؟ البته که ندیده بود دخترک از روستا بیرون نرفته بود تا یک هفته پیش! لبای خشک شده اش رو به هم کشید و آروم گفت : نه... نمیدونم... یادم نمیاد شنیدن این جمله خیال صدرا رو راحت کرد؛ دارو جواب داده بود! دست مریزاد گفت به سامانِ عوضی! کارش حرف نداشت سمت دخترک خیز برداشت و انگشت اشاره‌اش رو جلوی صورتش تکون داد -ببین دخترجون! الان دیگه وقت پشیمونی نیست. اون موقع که واسه اون دلارا نقشه میکشیدی و قرارداد امضا کردی یادت نبود روزش که برسه ممکنه خا..یه کنی؟؟ دختر بیچاره کم مونده بود به گریه بیفته هیچی یادش نبود.... مطلقا هیچی! صدرا نوک انگشتش رو زیر لب برجسته‌ و خوش فرمش کشید و نزدیک گوشش پچ زد : پیاده شو سدنا. بریم داخل روشنت میکنم! پس اسمش سدنا بود! انگار برای اولین بار این اسم رو شنیده صدرا پیاده شد و فرصت داد تا دخترک به خودش بیاد نباید زیاده روی میکرد! ماشین رو دور زد و در سمت سدنا رو باز کرد با لحن خشک و دستوری گفت : نمیخوای پیاده شی؟ نامحسوس باید مراقبش می‌بود هنوز دقیق نمی‌دونست عوارض دارو میتونه چیا باشه سامان هشدار ضعف عضله و بی حس شدن دست و پا هم داده بود! آرنج سدنا رو محکم گرفت و از ماشین بیرون کشید سدنا مچ دستش رو چنگ زد و پلک به هم فشرد -خوبی سدنا؟؟ این اداها چیه از خودت در میاری؟ سدنا میخواست جیغ بکشه از اون همه گیجی و بی خبری و ضعف حالا سرگیجه هم بهش اضافه شده بود و اجازه نمی‌داد حتی فکر کنه با اون صدای ظریف و مخملی آروم زمزمه کرد : سرم... یهو گیج رفت. پاهام داره میلرزه صدرا توی یه حرکت انگشتای دستشو روی گلوی سدنا چنگ زد و از لای دندوناش غرید: باز کن گوشاتو زنیکه هرجایی! بذار کنار این تنگ بازیاتو قراره یک ماه باهم اینجا زندگی کنیم و بعد هرکی پولشو بگیره و بره دنبال زندگیش بعد از این یک ماه نمیخوام ریخت نحستو ببینم. پس واسه من ادا نیا که بی فایده اس فهمیدی؟ سدنا سعی کرد محکم بایسته و پرسید : یک ماه واسه چی باید اینجا زندگی کنیم؟ صدرا چمدونا رو از صندوق عقب ماشین آخرین مدلش برداشت و گفت : گرفتی ما رو؟ از تهران تا اینجا تصادفم نکردیم که بگم سرت به جایی خورده چرا هذیون میگی؟ بیا داخل تا گرما زده نشدی وقت مریض داری نداریم! گفت و بی توجه به دخترک مات و حیران وسط حیاط، وارد ویلا شد نزدیک ورودی چمدونا رو رها کرد و با عجله پشت پنجره رفت تا سدنا رو زیر نظر بگیره عین یه مجسمه همونجا خشکش زده بود کلافه پنجره رو باز کرد و بلند گفت : نمیخوای بیای داخل؟ دخترک تکونی خورد و با قدم های ناموزون وارد ساختمان شد صدرا جلو رفت و قبل از اینکه حرفی بزنه، سدنا گفت : من حالم خوب نیست... هیچی یادم نمیاد. نمیدونم خودم کی‌ام... تو کی هستی... اینجا کجاست و چرا اینجاییم صدرا نیشخندی زد. دختره‌ی احمق! جلوتر رفت و سینه‌ی گرد دخترک رو بین انگشتاش گرفت و فشار داد لب به لاله‌ی گوش سدنا چسبوند و محکم لب زد : تو یه جن.ده ای که با یه سایت پو.رن قرار داد بستی تا دو ماه دیگه سی تا فیلم تمیز از سی تا سکس با پوزیشنای مختلف تحویلشون بدی واسه این کار نفری یک میلیون دلار گرفتیم ترسیدی؟ پا پس کشیدی؟ به تخ*مم! من واسه اون پول کلی برنامه دارم الان اگرم نخوای مجبورت میکنم... میبدمت به تخت و عین سی تا فیلم رو جوری میکنمت که بعدش شیش ماه بری استراحت فهمیدی؟؟ سدنا گیج تر از قبل، با زبونی بند اومده مات نگاهش کرد -من... اشتباه شده... صدرا با لذت زبون روی گوش نرم و سفید سدنا کشید که دخترک بین دستاش لرزید شک نداشت دخترک خیس شده! زیادی بی تجربه بود! دکمه‌های لباس سدنا رو یکی یکی باز کرد و ادامه داد : دوربینا روشنن... اولیش رو همینجا، همین الان میگیریم بخوای جفتک بندازی و خودتو بزنی به گیجی بد جور میگامت سدنا خیره شد به حرکت دست مرد غریبه روی تنش مردک لباسا رو در آورد و حالا فقط لباس زیر تنش بود دست گرمش که روی قزن سوتین نشست، سدنا تنش رو عقب کشید و ترسیده لب زد : نکن... صدرا اما دیگه نتونست تحمل کنه باسن سدنا رو محکم بین انگشتاش فشار داد و تن لرزون و سردش رو به سینه اش چسبوند چونه‌ی سدنا رو گرفت و تو فاصله میلی متری از صورت ترسیده و چشمای گرد شده اش غرید : سدنا بهت گفتم جفتک ننداز! من دوست پسرت نیستم که نازتو بکشم و التماست کنم واسه لخت شدن! من صدرام! بلایی سرت میارم که دیگه نتونی تو آینه خودتو نگاه کنی https://t.me/+UwAeap2RNW8wNGE0 https://t.me/+UwAeap2RNW8wNGE0 https://t.me/+UwAeap2RNW8wNGE0 چشمای زمردیش هرکسی رو جادو میکرد؛ واسه همین طرد شده بود اما توی دام صدرا میفته و میشه "موش آزمایشگاهیش"....
Показать все...
موش ازمایشگاهی 🧬🧪 lab mice

⛓ یه رمان متفاوت از چیزایی که تا الان خوندین 👈🏻ترکیب احساسات، شهوت و هوش سیاه!🚫 💯تمام بنرا واقعی و متن رمانن 💯 رمان رو دنبال کنید و همراه سدنا و سرنوشت عجیبش باشید ❤️‍🔥🌷 ❗️این رمان مخصوص افراد بزرگسال و بالغه 🔞❗️ Lab mice 🧬 یعنی موش آزمایشگاهی

Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.