-𝘔𝘪𝘳𝘢𝘤𝘭𝘦-
⌈منومثلهمونروزا،توآغوشتبپوشونم🫧⌉ ارتباطبامن:@mirasclee_bot چنلناشناس: https://t.me/+3sGR3doY22kxMGZk
Больше548
Подписчики
Нет данных24 часа
-47 дней
+130 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
«رهام انقدر فراموشکار نبود... هیچوقت نذاشته بود به تنهایی توی قایق بدبختی پارو بزنم»
ارتباط با من: @mirasclee_bot
چنل ناشناس
8100
•اومدمیباریازدوشتوبردارم•
Sohrab-Pakzad-Male-Man-Bash-320.mp39.35 MB
8700
#part17
بدون اینکه تپش قلبم رو به روم بیارم، از جام بلند شدم و با دور زدن میز مقابل پنجره سراسری اتاق ایستادم و پرده رو به آرومی کنار زدم.
دو روزی میشد که اومده بودم طبقه سوم هتل و از رسپشن خواسته بودم اتاقهای نمای جلوی هتل رو که به ورودی دید داشت در اختیارم بذاره که چنین موقعی وقتی توان روبهرو شدن باهاش اونم جلوی کلی آدم که بغلش میکنن و ابرازدلتنگی دارن و نداشتم، پشت این پنجره بایستم و ببینمش.
*آقا نمیرید پایین؟
همونطور که پشتم بهش بود سری بالا انداختم و چندثانیه بعد صدای باز و بسته شدن در اتاق به گوشم رسید.
رفته بود بیرون و ممنونش بودم بابت درکی که داشت.
ایستادن ماشینی مقابل ورودی هتل توجهم رو به خودش جلب کرد؛ با باز شدن در و پیاده شدن رهام، قطره اشکی ناخوداگاه از چشمم سرازیر و روی گونم افتاد. چقدر چهرهش جا افتادهتر و زیباتر شده بود...
حالا که میدیدمش میفهمیدم چقدر دلتنگش بودم.
نگاهم روی قد و بالاش و لبخند روی صورتش که همیشه باعث جمع شدن گوشه پلکش میشد میچرخید و آرزو میکردم کاش من هم الان بین جمعیت پایین بودم و زودتر از همه پیش قدم میشدم برای به آغوش کشیدنش.
چشماش بین اعضای پایین میچرخید و انگار که دنبال کسی میگشت، نکنه منتظر من بود و برای دیدن من اینطور چشم میچرخوند؟
یعنی الان اون هم دلش میخواست من پایین باشم و اول از همه من رو ببینه؟
پوزخندی به تفکراتم زدم...کاش قبول نکرده بود برای پشت کردن به من پا به این جهنم بذاره! جداً چیشد که چنین تصمیمی گرفت؟
نکنه رهام یادش رفته بود پناه بودنم رو؟ نکنه این دوری منو از یادش برده؟ یعنی یادش رفته که از هرکسی هرتوقعی داشتم جز خودش؟
رهام انقدر فراموشکار نبود... هیچوقت نذاشته بود به تنهایی توی قایق بدبختی پارو بزنم و حالا...
با وارد شدنشون به هتل از پشت پنجره کنار رفتم و خودمو روی کاناپه انداختم.
خسته بودم از این افکاری که از پا درمیاوردنم. دلم میخواست بخوابم و حالاحالاها بیدار نشم.
بخوابم و یادم بره تکتک این اعضای مثلا خانواده دارن چی به روزم میارن، شاید بهتر بود میرفتم و برنمیگشتم.
کلافه سری تکون دادم، یکم دیگه بگذره قطعا روانی میشم و اینسری به جای کلینیک، تیمارستان بستریم میکنن.
پلک بستم و سعی کردم پشت پلکهای بستم، تصویر چندلحظه پیش رهام رو به یاد بیارم و کم کنم از این دلتنگی.
لبخندی از بیچارگیم روی لبم نشست؛ باورم نمیشد که از اون نزدیک بودن و مچ بودم برسیم به جایی که حتی برای دیدنش پیش قدم نشم و تنها از پشت پلکهام و به کمک تصوراتم بتونم ببینمش.
4500
«رهام انقدر فراموشکار نبود... هیچوقت نذاشته بود به تنهایی توی قایق بدبختی پارو بزنم»
ارتباط با من: @mirasclee_bot
چنل ناشناس
100
#part18
با خستگی وارد اتاق شدم و منتظر موندم تا چمدونهارو بذارن و برن.
زیاد طول نکشید که صدای یکیشون بلند شد:
*آقا امری نیست؟
لبخندی به روشون زدم:
-عرضی نیست خسته نباشید.
تشکری کردن و رفتن، با همون لباسهای رسمی نشسته بودم وحوصله بلند شدن نداشتم.
کنترل اسپیلت رو زدم تا حداقل گرما باعث رد دادن بیشترم نشه.
از صبح که راهی فرودگاه مهراباد شدم تا به کیش بیام، سر از پا نمیشناختم و بعد از ۴ سال اولین بار بود که از ته دل امیدوار و خوشحال بودم.
خوشحال بودم که تایم کوتاهی تا دیدنش دارم و بالاخره قرار بود ببینمش ولی درست وقتی جلوی در هتل، چشمام هرکسی رو دید به غیر از اون؛ امیدِ توی دلم جاش رو به ناامیدی مطلقی داد.
جالب بود که هیشکی پا جلو نمیذاشت برای بهتر شدن روابط بین ما ولی درعوض، کلی راه میذاشتن جلوت تا گره بینتون کورتر و کورتر بشه...
سختم بود موندن توی این هتل و اصلا رغبتی به دیدن و تحمل هر روزه شاهد نداشتم و حتی سپردم که برام خونه رنت کنن ولی با یاداوری امیری که فعلا اینجا روزاشون سپری میکرد از تصمیمم منصرف شدم و ترجیح دادم همینجا بمونم.
با یاداوری شاهد که راجب جلسه غروب بهم گوشزد کرد ابرویی بالا انداختم، پس شانسی داشتم برای امروز دیدنش...
امیدوار بودم که بیاد و همین امیدواری وادارم میکرد تا پا بذارم تو جو سنگین و حرفهای سنگینتری که هیچ ازشون خوشم نمیومد.
باید زنگ میزدم تا بیان لباسهارو جابهجا کنن، تا تلفن هتل رو توی دستم گرفتم؛ گوشی خودم شروع به زنگ خوردن کرد.
اسم شاهد روی اسکرین گوشی خودنمایی میکرد، نمیدونم چرا ول کن نبود!
جواب دادم که صدای نحسش توی گوشم پیچید:
*مستقر شدی؟
-آره البته اگر بذاری.
*خوبه، ناهار بیا پایین.
متعجب لب زدم: پایین؟
*آره ساعت ۲ توی سالن غذاخوری همه منتظرتیم.
چیزی نگفتم که قطع کرد.
حوصله مواجه شدن با هیچکدوم رو نداشتم و از طرفی مطمعن بودم که امیر قرار نیست برای ناهار بره پایین و بین اون افراد منتظر من باشه. به میل خودم بود نمیرفتم ولی دور از ادب میشد اگر روی اول برگشتم اینطور بیاحترامی میکردم.
ساعت گوشی رو نگاه کردم، چیزی به ۲ باقی نمونده بود. سمت حموم رفتم تا قبل از رفتن دوش بگیرم.
3900
#part20
جلسه تموم شده بود و حالا توی سالن، کسی جز بچهای خودمون که دوبهدو با هم مشغول صحبت شده بودن و دادههای جلسه رو چک میکردن تا باهم به نظری برسن نمونده بود.
به سمت امیری که کنار رازی ایستاده بود رفتم و منتظر موندم تا صحبتش تموم بشه...
موذب شدنشو حس میکردم و نمیدونستم این طولانی شدن صحبتش صرفا بابت اینه که از من فرار میکرد و بحث و کش میداد یا واقعا همینقدر با رازی حرف داشت.
فکرکنم فهمید قرار نیست از رو برم که با زمزمه اوکی به رازی، حرفش رو تموم کرد و بالاخره تونستم جلو برم.
مقابلش ایستادم و دستم و به سمتش دراز کردم تا حداقل سهمم از اون روزا، ی لمس کوتاه باشه.
چندثانیه طول کشید تا دستش رو توی دستم بذاره و سلامی زیر لب بگه.
نگاهش رو میدزدید و مطمعن بودم این فرار کردنش صرفا بخاطر گذشته نبود:
-خوبی؟
دل از اطراف کند و خیرهم شد:
+آره... اگر بذارن، اگر بذارین.
جمع بسته شدنم مردمک چشمام رو به لرزش دراورد، مگه امیر درجریان بود؟ شاهد انقدر بیصفت شده بود که بره و رک بهش بگه که رهامو دارم میارم تا زمین بزنمت؟ من نمیخواستم چنین چیزی رو... آخرین چیزی که حتی نمیخواستم هم شکستن این فرد عزیز روبهروم بود:
-از این به بعد هستم که نذاشتن از سر راه بردارمشون.
جملهم خبری و ناخوداگاه بود اما خب... به گوش امیر رسیده بود. پوزخند واضحی زد که حس کردم چیزی توی وجودم فرو ریخت، یعنی قرار بود تصوراتش ازم برعکس بشه؟ بعد از اون همه دلشوره و نگرانی حالا اومده بودم تا باری از روی دوشش بردارم و انگار که واقعا بد عمل کرده بودم و دیگه ازم بریده بود:
+هنوزم همون رهام به ظاهر نگرانی!
این بار نوبت من بود که گوشه لبم بالا بره و عصبی زیر لب بگم:
-به ظاهر! درسته.
کدر شدن چشماش اینو نشون میداد که خودش هم به حرفش باور نداشت و میدونست بین اطرافیان هرکسی تظاهر کنه من واقعی پیششم.
قدمی به عقب برداشتم و با چرخوندن سرم تک تک بچهارو از نظر گذروندم و با صدای نچندان بلندی خداحافظی کردم و با نگاه آخری به امیر، از اون خراب شده بیرون زدم.
دیدنش توی این وضع به مراتب سختتر از ندیدنش بود...
نمیدونستم قراره دیدنش با این حفظ فاصلهمون و اینهمه بیتوجهی قراره بهم سخت بگذره...
اما خب، گویا فعلا باید با همین شرایط بسازم و بذارم کنار گذشته رو..
8700
#part19
ده دقیقهیی از شروع جلسه گذشته بود و امیر هنوز نیومده بود.
عجیب بود برام این نیومدنش، از آدم دقیق و منظمی مثل اون بعید بود جلسات رو پشت گوش بندازه اونم وقتی پیشنهاد جدا کردن بیزنس رو داده بود!
البته دلم نمیخواست به نیومدنش فکرکنم...
من بابت اون اینجا بودم و دوست نداشتم دوباره ناامید به خونه برگردم!
کنج میز سراسری توی اتاق، روی صندلی کز کرده بودم و توجهی به حرفاشون راجب این بیزنس حوصله سر بر نداشتم و نمیدونستم با این وضع چطور باید اوضاع رو کنترل کنم.
همینطور که به حرفهای بیسر و تهشون گوش میدادم صدای باز شدن در به گوشم رسید.
توجهی نکردم که با شنیدن اسم امیر از زبون یکی از نمایندهها، جوری سر بلند کردم که یکی از مهرههای گردنم صدا داد.
خودش بود... همون همبازی شیطون و زبوندرازی که سالهای سال همراه من قد کشید و شد خون رگهای من... از خوشی دیدنش لبخندی روی لبم نشست و انگار یادم رفت که شرایط الانمون مثل ۴ سال قبل نیست...
یهو یادم رفت که قرار نیست مثل همیشه که هر بار همو میدیدیم، به آغوش بکشمش و بشینیم ور دل هم و ساعتها صحبت کنیم...
سلام بلند بالایی کرد و با چندتا از اون کلهگندهها دست داد و در آخر به این سمت اومد تا بشینه روی تک صندلی خالی موندهیی که میشه گفت تقریبا روبهروی من بود...
نگاهشو کوتاه به بچهای خودمون انداخت و با تکون سرش، سلامی کرد و یهو چشمش به منی خورد که با چشمای براق خیرهش بودم...
بیاهمیت بهم، سرش رو پایین انداخت تا بشینه و من متعجب از رفتارش خواستم نگاهمو بدزدم که با بالا آوردن ناگهانی سرش و گرد شدن چشماش دوباره بهم خیره شد...
خنگول متوجه بودنم نشده و حالا شوکه بود و باور نمیکرد، لبخند عمیقی از نگاهش و حالت چهرهش روی لبم نشست... از همون لبخندایی که حال قلبم رو فاش میکرد و مشخص میکرد که چه خوشی عمیقی روی قلبم نشسته...
اجبارا سری براش تکون دادم و جلوی حسی که میگفت ول کن این جلسه رو و برو بغلش کن و بچسب بهش رو گرفتم... متقابلا سری تکون داد و همونطور که نگاهشو از روم برنمیداشت، صندلیش رو عقب کشید و نشست.
صدای یکی از حضار که امیر رو مخاطب قرار میداد اتصال نگاهمون رو قطع کرد چون موجب برگردوندن سر امیر شد...
نگاه سنگین شاهد و بچها روی مخم بود که به سمتشون برگشتم و چشم غرهیی به همشون رفتم تا حساب کار دستشون بیاد.
خیرگی نگاهشون که برداشته شد دوباره چشم به امیر دوختم و گوشهام تیز شدن برای آوای دلنشین صداش، اعتماد بنفس توی صداش لبخندم رو پهنتر کرد. این امیر مصمم و عاقل جذابیت دیگهیی داشت، این امیر نشون میداد قرار نیست کم بیاره و از روی همه یکی یکی قراره رد بشه
4600
#part16
دقایق پشتسر هم سپری میشد و در عجب بودم از سریع گذشتن زمان.
این چندروز خودم رو با شرکت و اتفاقاتش مشغول کرده بودم تا حد امکان سعی کرده بودم برخوردی با شاهد و بقیه نداشته باشم.
نگاهی به سیستم مقابلم انداختم و همزمان دادههاش رو با پرونده روی میز چک میکردم.
در اتاق که باز شد سرم رو چرخوندم تا ببینم شخصی رو که وارد شده کیه که با احمدآقا مواجه شدم.
وقتی دید نگاهش میکنم گفت: بهترید؟
لبخندی زدم و سری تکون دادم: آره، خوبم.
ولی واقعیت این بود که اصلا خوب نبودم و با معنی این کلمه خیلی وقت بود که اصلا آشنا نبودم. جسمم اینجا بود و ذهنم؟ نمیدونم... هزارجا میچرخید. برنده اونی بود که ذهنش جایی بود که جسمش میبود و من این مورد رو بد باخت داده بودم...
حالام مجبور بودم به تظاهر کردن که مبادا با خم به ابرو اومدنم، میدون داده باشم بهشون برای بردن و زمین زدنم.
از نگاهش میشد فهمید که باور نکرده و البته دور از انتظار هم نبود، از بچگیم پابهپام اومده پس شناخت احوالم براش کار دشواری نبود.
دوباره غرق افکارم شده بودم که صداش من و از اون منجلاب نجات داد:
*غروب جلسه دارید، چی بگم بهشون؟
+احتمالا برم، این مدتی که نبودم به اندازه کافی گند زدن.
متوجه شدمی گفت و با تلفنش مشغول شد.
با زنگ خوردن گوشیم نگاهی به اسکرینش و اسم روی صفحه انداختم، قبل از اینکه قطع بشه اکسپت کردم و صدای آریا تو گوشم پیچید:
+بله آریا؟
*امیرجان امشب میای ساحل؟ هممون جمعیم میخوایم ی دست والیبال بزنیم.
+نمیدونم، باید ببینم کارا چطور پیش میره.
*ایبابا دو ساعت ول کن کارو از وقتی اومدی فقط درگیر کار بودی، تنها نشینی خونه شب؛ بیای حتما.
با حرفش چندثانیهیی مکث کردم، دوستی خاله خرسه بود؟ از طرفی با آدم میجنگیدن و از ی طرف دیگه میگفتن چرا تنها میمونی بیا توی جمع؟
+خبر میدم آریاجان، فعلا.
بدون اینکه بذارم چیزی بگه تماس رو قطع کردم؛ این روزا حوصله هیچکدومشون رو نداشتم.
همزمان که با کیبورد لپتاپ تایپ میکردم به احمدآقا گفتم: به راشد پیام بده بگو امشب جلسه رو میرم، نیازه که الان درمورد نقشه جزیره باهاشون حرف بزنم یا نه.
تازه حرفم تموم شده بود که تلفن مخصوص هتل که روی میز کنار احمدآقا بود به صدا در اومد، همزمان با جواب دادنش اخمی روی ابروهام نشست، سابقه نداشت از رسپشن با اتاق تماس بگیرن مگر اینکه مسافر اومده باشه.
بعد از چندثانیه قطع کرد و منتظر نگاهش کردم، مردد بودن رو از نگاهش میخوندم، سری به معنی چیشد تکون دادم که بالاخره زبون باز کرد:
*آقا رهام رسیدن و اطلاع دادن برین برای خوشآمدگویی.
7300
#part14
تشکری کردم و هردو توی سکوت مشغول خوردن شدیم، البته به ظاهر سکوت کرده بودم اما مغزم... پر از افکار درهم برهم بود.
تا چندروز دیگه میدیدمش و بالاخره این دوری ۴ ساله تموم میشد. میدیدمش اما در غالب یک آدم رهگذر نه کسی که جونش به جونش بستست.
میترسیدم، از این میترسیدم که از چشمش کاملا بیوفتم.
همین الانشم چیزی برای از دست دادن نداشتم ولی حداقل کور سوی امیدی تو وجودم بود... امید به دوباره شکل گرفتن این رابطه و بهتر شدن جو بینمون...
اما با این کاری که میکردم چی میشد؟ کلا دورم دایره قرمزی میکشید که حتی حق فکر کردن بهشو نداره چه برسه مچ شدن باهاش...
چطور میتونستم امیر رو قانع کنم؟ کی اصلا باور میکرد؟
شک نداشتم با تحویل این اراجیف بهش، با پشت دست یکی میزد توی دهنم تا دهنم روی برای بلغور کردن این همه چرت و پرت ببندم.
اصلا با پا گذاشتنم به اونجا و اعمال نقشه، حتی همون کفتار صفتها نمیگفتن چه بیشرفی شده که داره خنجر میزنه به رفیق قدیمی؟
کلافه از این افکاری که از پا درم میاوردن؛ مغموم زمزمه کردم: احساس میکنم مه مغزی گرفتم هنری! اصلا نمیتونم تشخیص بدم چی درسته چی غلط. انگار اون رهامی که همیشه توی سخت ترین شرایط هم مغزش تصمیم درست میگرفت رو از دست دادم.
متوجه شدم که خودش رو خم کرد سمتم تا فاصله بینمون پر بشه و دستش که پیچید دور شونههام:
*چرت و پرت نگو رهام! تو همیشه بهترین تصمیمهارو میگیری، چه به عنوان یک پزشک چه به عنوان شخصی عادی... نذار این افکار مسوم از پا درت بیارن که میدونی اگر اینطور بشه چیزی که میخوای رو میبازی!
-نمیدونم، خسته شدم واقعا. اگر همه چیز بدتر از چیزی بشه که الان هست چی؟ اینهمه التماس خدارو نکردم که حالا خودم دستی دستی گند بزنم بهش.
فشار آرومی به شونم آورد و گفت:
*اتفاقا چون اینهمه سال از خدا خواستی این شرایط درست بشه خدا بهانه جور کرده که برگردی ایران، از کجا معلوم؟ شاید اون ورق زندگی که از نظر تو بده، خیلی بهتر و قشنگتر باشه برات.
حرفش نمیدونم به مزاجم خوش اومد یا چی که ته دلم رو قرص کرد، هنوز حرفی نزده بودم که با اعلام شماره پرواز، از جام بلند شدم.
-بریم که دیگه وقت رفتنه...
فاصله سالن انتظار تا گیت رو نذاشت به چمدون کابین سایز دست بزنم و خودش زحمتش رو متقبل شد.
به محض رسیدنمون به دری که هنری دیگه نمیتونست همراهم بشه، به سمتش برگشتم که کیف رو روی زمین گذاشت و توی آغوشم کشید:
*دلم تنگ میشه برات غرغرو.
آروم خندهیی کردم و با زدن تو ضربه آروم به پشتش ازش جدا شدم:
+منتظر باش زود برمیگردم بالا سرتون، نرم و برگردم ببینم بیمارستانو به فنا دادین و پرفسورهارو فراری!
همراه با خنده روی لبش، نهیی زمزمه کرد که چمدون رو برداشتم و با نگاه و لبخندی بهش، سمت ورودی قدم برداشتم و روی پله برقی که ایستادم؛ دوباره به سمتش برگشتم و دستی براش تکون دادم.
دیگه وقت رفتن رسیده بود و قرار بود آتیش بازی به پا بشه...
قدمهای سریعم رو سمت گیتی که شماره پروازمون روش درج شده بود برداشتم و منتظر موندم تا نوبتم بشه، ۱۳ ساعت پرواز داشتیم و از الان حس خستگی داشتم.
8300
#part13
با توقف ماشین مقابل فرودگاه، پیاده شدم و در عقب رو باز کردم برای بیرون آوردن چمدونا که هنری هم از صندلی راننده پیاده شد و به کمکم اومد.
هر سه چمدون رو بیرون آوردیم و درحالی که داشتم چمدون کابین سازی که همیشه توی کابین هواپیما همراهم بود رو درمیاوردم صدای هنری به گوشم رسید:
*صبرکن برم بگم چرخ حمل چمدون بیارن.
اوکییی گفتم و با صاف کردن تنم، درهای ماشین رو بستم. یک دقیقه هم نشده بود که صدای هنری که میگفت اومدم به گوشم خورد.
چرخ رو نگه داشت و چمدونهارو یکی یکی روش قرار دادم:
-بریم سریع که جا نمونم.
همراه هم قدم برداشتیم و با وارد شدنمون به سالن به گیت بازرسی برخورد کردیم. با کمک هم چمدونهارو توی دستگاه گذاشتیم و بعد پشت سرهم، از ورودی افراد و بازرسیش رد شدیم.
-چمدونهارو بگیر تا من برم برای گرفتن کارت پرواز!
درحالی که سمت بادجه شرکت هواپیمایی بلیطم میرفتم خطاب به هنری زمزمه کردم.
بالاخره بعد از چند دقیقه طولانی، کارها انجام شد. چشم چرخوندم توی سالن تا شاید هنری رو ببینم ولی با ندیدنش، سریع شمارهش رو گرفتم:
-کجایی؟!
*بیا سالن انتظار رهام!
تماس رو قطع کردم و سمتش راه افتادم.
با دیدنش، کنارش نشستم که گفت:
*چیشد؟ گرفتی؟
-آره خوب شد زود اومدیم، خیلی شلوغ شد یهو!
قبل از اینکه چیزی بگه صدای زنگ گوشیم بلند شد و توجهم به اسم شاهد روی اسکرین گوشی جلب شد.
اخمی کردم و بیحوصله از این رفتاراش، ویدئوکالش رو اکسپت کردم:
-چرا هی زنگ میزنی؟ مگه نمیفهمی کار دارم؟
*فرودگاهی؟
-تو که میدونی پرسیدنت چیه؟
رو به هنری که سعی میکرد توجهم رو به فروشگاه کنارمون جلب کنه و بگه میره اونجا سری تکون دادم و دوباره حواسم معطوف شاهد شد.
*باید مطمعن میشدم!
همراه با پوزخندی که روی لبم مینشست ابروم ناخوداگاه بالا پرید:
-چکم میکنی؟ تو که دوست نداری همین راه اومده به فرودگاه و برگردم و بگم لق شاهد؟
سری تکون داد و بدون اینکه جوابمو بده گفت: فرداشب میبینمت پسرعمو.
تکخندی روی لبم نشست: فرداشب؟ نه احتمالا ۴روز دیگه.
ریلکسی توی چهرهش توی نیم ثانیه از بین رفت و غرید:
*یعنی چی؟ این مسخره بازیا چیه؟
-یعنی اینکه پروازم تهران میشینه و ی شب اونجام، پرواز به کیش کاملا پر بود.
*میگفتی هماهنگ میکردم، تو چرا نمیفهمی که عجله دارم؟
چشمی توی حدقه چرخوندم و تار موم رو با انگشتم به بازی گرفتم:
-هماهنگیهاتو نگه دار برای خودت، علاقهیی هم به زودتر دیدنت ندارم. برای پرواز تهران کیش بهت اطلاع میدم؛ فعلا.
نذاشتم حرفی بزنه و سریع تماس رو قطع کردم، باید میفهمید من آدمی نیستم که بشینم یکی بهم حرف بزنه و سریع گوش بدم. حین افکارم، هنری کنارم نشست و سینی کوچیکی که حاوی قهوه و کیک شکلاتی بود رو روی صندلی بینمون گذاشت.
10600
Выберите другой тариф
Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.