cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

رمان های عاشقانه همراه با چالش و حس خوب ❤️😍

👉 @Romanticnovels123 👈لینک کانال مون سلام  به کانال رمان های عاشقانه همراه با چالش خوش امدید❤ امیدوارم از خواندن رمان های این کانال لذت ببرید❤ چالش رو هر شب ساعت 8 میزارم آماده باشید ❤❤ طفا کانال ما را به دوستانتان معرفی کنید ❤❤

Больше
Рекламные посты
198
Подписчики
-124 часа
+17 дней
-330 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

Фото недоступноПоказать в Telegram
رفاقت خیلی حرف‌ها رو برنمی‌داره. منت‌گذاشتن نداره، دو دوتا چاهارتا نداره، زیر و رو کشیدن نداره. رفاقت به معرفت و اعتماد بین دوتا آدم پابرجاس. اگه کسی رفیق صداتون می‌زنه، حرمت‌ش رو نگه دارید و نامردی نکنید.......... https://t.me/Romanticnovels123
Показать все...
🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 🌻 رمان  آن نیمه دیگر ❤️❤️😍 نویسنده:anital پارت : 112 نگاهي به ترلان انداخت و گفت: تو اين مورد تو موقعيت بدتري نسبت به رادمان داري. خانوما بيشتر از آقايون توي اين قضيه ضربه مي خورن... بعد از اون پاي کسايي که دوستشون داريد وسط مي ياد... به احتمال زياد از رضا شروع مي کنند... چون با يه تير دو نشون مي تونند بزنند... بعد مي رن سراغ خانواده هاتون... و بعد اگه راضي نشديد... انگشت اشاره و انگشت وسطش و بهم چسبوند و با دستش شکل يه اسلحه رو درست کرد. اونو کنار شقيقه ش گذاشت و با دهنش صداي شليک گلوله رو در اورد... دستش و پايين انداخت و ادامه داد: ما ادامه مي ديم... پيش مي ريم... ولي سهم شما مردنه... از من گفتن! شونه بالا انداخت. به سمت در رفت. قبل از اين که در و باز کنه گفت: ترلان لطف کرد و جلوي دوجين آدم ضايع بازي در اورد و اسم رادمان و اورد. مطمئن باشيد به گوش بالايي ها مي رسه... به نفع هممون بود که اين موضوع درز پيدا نمي کرد. در و باز کرد. بهم اشاره کرد که از اتاق خارج بشم. نگاهي به ترلان کردم... هر دو ناراحت و مضطرب بوديم... هر دو تصميم داشتيم مقاومت کنيم... و هر دو مي دونستيم که مقاومتون يه مرزي داره... يه حدي داره... از شکسته شدن اون مرز مي ترسيديم... دنبال بارمان رفتم. بارمان بالشش و داد که روي زمين بندازم و استراحت کنم. سرم و روي بالش گذاشتم. بارمان روي تخت دراز کشيد و آهسته گفت: فردا وقتي اينا اومدن در مورد رضا راستش و بگو... خودشون تقريبا ته و توي قضيه رو در اوردن. بي خودي براشون خالي نبند... منم به تقليد از اون صدام و پايين اوردم و گفتم: مشکلي براي رضا پيش نمي ياد؟ بارمان ساعد دستش و روي پيشونيش گذاشت و گفت: فعلا نه... نفس راحتي کشيدم... حداقل اون در امان بود... بارمان آهسته گفت: فردا به اينا بگو که راضي شدي. آهسته گفتم: که يه دختر چهارده ساله رو گروگان بگيرم؟ بارمان به سمتم چرخيد و گفت: تو فقط بايد بکشونيش به سمت اون جايي که مد نظرمونه. بعد چند روز دختره رو آزاد مي کنند. پوزخندي زدم و گفتم: اون وقت تنها چيزي که دختره يادش مي ياد قيافه ي منه... مجبور مي شم تا ابد براشون کار کنم. اين يه شروعيه که بازگشت نداره... مگه فقط همين مورده؟ بارمان گفت: باور کن بلايي سرت مي يارن که مرغ هاي آسمون به حالت زار بزنند. سرم و توي بالش فرو کردم و گفتم: همين الانشم دارن زار مي زنند... دوستم و کشتيد... انداختيد گردن من... همه ش توي اين فکرم که بابا و سامان بايد چي کار کنند. ياد پنهون کاريم افتادم... سريع اصلاحش کردم و گفتم: از همه بدتر مامان... حتي توي اون موقعيت هم به فکرش بودم... بارمان ول کن نبود: از خودت پرسيدي من از کجا شروع کردم... چرا به اين روز افتادم؟ چشمام و روي هم گذاشتم و گفتم: جواب من منفيه بارمان... بارمان پوفي کرد و ناسزايي بهم داد. چشمام و روي هم فشار دادم... خيلي زود راهي برزخ بين خواب و بيداري شدم... از يه طرف نگراني ها دنيا رو داشتم... بارمان... ترلان... مرگ شهرام... مرگ سايه... تهديدي غريب الوقوع... آينده اي مبهم... و از طرف ديگه کابوس هام... مادري که با لباس سفيد زير دستگاه شک مي لرزيد و ناله مي کرد... پسري که در دنيايي سياه، با رگه هاي قرمز و آبي که با دو دست توي سرش مي زد... @Romanticnovels123
Показать все...
🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 🌻 رمان  آن نیمه دیگر ❤️❤️😍 نویسنده:anital پارت : 111 بارمان سرش و کمي به جلو خم کرد و گفت: از کي تا حالا رضا دوست دانشگاه تو شده؟ زبونم بند اومد... چه تلاش بي فايده اي... همه چيز و مي دونست. بارمان به سردي گفت: نااميدم کردي... رو به ترلان کرد و گفت: کيه رضا مي شي؟ قبل از اين که ترلان دهنش و باز کنه و حرف بزنه بارمان شکلکي در اورد و گفت: صبر کن صبر کن... کجا با اين عجله؟ راستش و بگو. يه دروغ ديگه توي اين اتاق بشنوم جفتتون و پشيمون مي کنم. ترلان نگاهي به من کرد. با سر علامت نفي دادم... بارمان از کجا مي تونست بدونه که آوا کيه؟ ترلان آهسته گفت: دوست داداشمه. بارمان پوزخندي زد و گفت: داداشت کدوم بود؟ همون دختره بود که با هم مي رفتيد دم خونه ي رضا و با هم برمي گشتيد؟ ترلان چيزي نگفت. خواست سرش و پايين بندازه که يه دفعه بارمان داد زد: سرت و بالا کن! ترلان از جا پريد. تو دلم دعا مي کردم که بارمان جوش نياره. مي دونستم که وقتي عصباني مي شه ديوونه مي شه. بارمان پوفي کرد و گفت: دوستته يا خواهرته؟ ترلان آهسته گفت: دوستم. بارمان با لحن کوبنده اي گفت: پس حتما خواهرته! ترلان مظلومانه گفت: راستش و مي گم! بارمان سرش و به نشانه ي تاييد تکون داد و گفت: براي اولين بار! سرم و با تاسف اين طرف و اون طرف کردم و بعد پايين انداختم. گفتم: تمام مدت با سايه ما رو ديد مي زدي... مگه نه؟ بارمان شونه بالا انداخت و گفت: فقط گزارشا رو مي خوندم. آدرس خونه ي رضا رو که خوندم زياد شکه نشدم... انتظار داشتم که سراغش بري. آهي کشيد و ادامه داد: بذاريد يه چيزي رو براي شما دو تا روشن کنم... مي دونم که باهاتون چي کار مي کنند... اول با پاپوش مي کشنتون اينجا... طوري که متوجه بشيد اينجا براتون يه پناهگاهه... طوري که متوجه بشيد خودتون هم خلاف کاريد. امروز در واقع روز مرگ شما توي دنياي بيرون بوده... با دنياي بيرون خداحافظي بکنيد... مکثي کرد. من و ترلان متاثر از زندگي خودمون بوديم... سکوت کرده بوديم. راست مي گفت... ياد شهرام افتادم... هم ناراحت بودم و هم دلم براي خود بدبختم مي سوخت... بارمان ادامه داد: بعد يه کاري مي کنن که خوردتون بکنند... @Romanticnovels123
Показать все...
🍂 دوستی می گفت: بچه که بودم یه جوجه داشتم. خیلی دوستش داشتم، یه روز گرفتمش جلو صورتم باهاش حرف بزنم که ناغافل نوک زد توی چشمم، خیلی دردم گرفت. در عالم بچگی کلی بهش فحش دادم اما الان میفهمم که تقصیر اون نبود تقصیر خودم بود! هر زمان کسی که شعور و فهم درستی نداره رو به خودت نزدیک کنی حتما بهت آسیب می‌زنه این یک قانونه...
Показать все...
👍 2
🌺🌺🌺 🌺🌺 🌺 داستان برادرم_نباش قسمت چهارم رییس ازم خواست بشینم...نشستم...گفت خانم احمدی نمیخوام حاشیه برم یک راست میرم سره اصل مطلب چون حالم اصلا خوب نیست.... گفت میدونید که من تو المان یک شرکت بزرگ تجاری دارم؟گفتم بله...گفت اینم میدونید  که من اگه تا الان ایران بودم بخاطره مادر بوده؟بازم گفتم بله....گفت راستش من دارم تمام دارایی هامو نقد میکنم که شرکت تو المانمو گستردش کنم....الانم این خونه و تمام چیزهایی که تو ایران دارم رو گذاشتم واسه فروش....من دو هفته دیگه برای همیشه دارم میرم المان ....این خونه رو هم فروختم اما تا دوهفته برای تخلیه از مالک جدید مهلت خواستم....نفسم بند اومد پس رسما داشت منو از کار بیکار میکرد...چشمام دو دو میزد تو نگاهش که گفت...اما فکر نکنید که به یاد شما نبودم ...من با شناختی که ازتون پیدا کردم شما رو به یک نفر معرفی کردم که تا هر زمان که دوست داشتید تو خونش زندگی کنید....این مرد تنها کسی هستش که من تو این دنیا بهش اعتماد دارم و اون حسابداره شرکتمه....من شرایط زندگی شما رو بهش گفتم...اونم مثل شما خانواده ای نداره....پس خوب میتونید باهم کنار بیاید...این چی میگفت؟از من میخواست برم با یک پسره غریبه که نمیشناختمش زندگی کنم؟؟؟ گفت فکراتونو بکنید بهم خبر بدید اما یادتون باشه من همه جوانب رو سنجیدم که الان انقد راحت و مطمین حرف میزنم.... ........ شب تا صبح فکر کردم....از آوارگی بهتر بود....باید به رییس میگفتم قبول کردم اما می ترسیدم از این آینده نا معلوم.... ....... موافقتم رو اعلام کردم و اونم تنها یک جمله گفت, هیچ وقت از این کارت پشیمون نمیشی خانم احمدی!!!!!!!! …………… با چمدون کوچکم همراه رییس به فرودگاه رفتم تا هم بدرقه اش کنم هم با اقای ناشناخته آشنا بشم.... ....... تو فرودگاه بودیم رییس از دور برای پسره جوونی دست تکون داد فوری خودشونو بهم رسوندن  مشغول احوالپرسی شدن....من جلو نرفتم از همون فاصله نگاهشون میکردم انگار خیلی صمیمی بودن چون دستای همو ول نمیکردن....رییس اشاره کرد برم جلو...سلام کردم پسره هم سلامم رو جواب داد...رییس رو به پسره کرد و گفت خب آقا حامد اینم نازنین خانم که تعریفشو برات کردم...لبخندی بهم زد و گفت خوشبختم منم گفتم ممنون .... وقت پرواز رییس رسید و اون رفت و منو با این ادم جدید تنها گذاشت.... .......از فرودگاه که اومدیم بیرون باهم به سمت پارکینگ فرودگاه راه افتادیم ...دزدگیره ماشینش رو زد یک پرشیا مشکی....چمدون رو گذاشتم عقب خودمم جلو سوار شدم کل مسیر حتی یک کلمه هم حرف نزدیم ....رسیدیم خونه...یک ساختمون ۵طبقه تک واحدی ...نمیدونستم کجاست اما جاش بد نبود....محله خلوتی بود.... ...... در اپارتمان رو باز کرد و رفت کنار تا من اول وارد شم....خونه قشنگی بود ....چقدرم تمیز بود...توقع داشتم با یک خونه بهم ریخته و کثیف روبرو شم...اما تفکراتم غلط از اب در اومد ...چرخی تو خونه زدم...خونه ای دوخوابه با یک پذیرایی چهار گوش نور گیر...خوب بود خوشم اومد.....چمدونم رو از جلو در برداشت و برد گذاشت تو یکی از اتاق ها و رو کرد به من گفت این اتاق رو برای شما خالی کردم چیزی نداره اما تو اولین فرصت براتون وسایل ضروری رو تهیه میکنم....ازش تشکر کردم.... اون رفت تو اتاقش و منم رفتم تو اتاقم... ادامه دارد.. ..
Показать все...
01:00
Видео недоступноПоказать в Telegram
عصرتون بخیر 🌺🌺❤️
Показать все...
3.30 MB
🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 🌻 رمان  آن نیمه دیگر ❤️❤️😍 نویسنده:anital پارت : 110 خب... حالا مي رسيم به تو... فکر کردم مي خواد دوباره راضيم کنه که نقشه ي پليدش و در مورد اون دختر چهارده ساله اجرا کنم. نيم نگاهي به ترلان انداخت و گفت: شما دو تا همديگه رو از کجا مي شناسيد؟ قلبم توي سينه فرو ريخت... اون از کجا فهميده بود؟ بارمان با ديدن تغيير اندازه ي مشهود چشم هام پوزخند زد. ترلان سريع سرش و بالا اورد. وحشت زده بهم نگاه کرديم. نگاه بارمان لحظه به لحظه سردتر مي شد... به چشم هام زل زد و گفت: دارم با تو حرف مي زنم... از کجا اين دختره رو مي شناسي؟ من و ترلان دوباره بهم نگاه کرديم... بايد براش خالي مي بستيم... ممکن بود ترلان به باباش گفته باشه. در اين صورت بارمان ممکن بود جلوي باباي ترلان و بگيره. من و ترلان همزمان دهنمون و باز کرديم که چيزي بگيم... بهم نگاه کرديم... دهنمون و بستيم و سکوت کرديم. بارمان يکي از همون لبخندهاي شيطونش و تحويلمون داد و گفت: عاشق همين هماهنگي هاي ناخودآگاهتونم. بازم چيزي نگفتيم... هيچ نظري در مورد اين که بارمان چطور متوجه اين ارتباط شده نداشتم... يعني سايه من و ترلان و با هم ديده بود و گزارش داده بود؟ اين طوري براي من خيلي بد مي شد. از بارمان نمي ترسيدم... از چيزي که مي دونست مي ترسيدم. سريع داشتم با خودم فکر مي کردم که راستش و بگم يا نگم. چون مي دونستم بارمان خيلي راحت تشخيص مي ده دارم دروغ مي گم يا نه قسمت هايي از واقعيت و حذف کردم و گفتم: با هم توي يه مهموني آشنا شديم... بعد ديدم سايه دنبالشه... کنجکاو شدم که بدونم سايه چي کارش داره... همين... به چشم هاي بارمان زل زدم. يه کم چشمش و تنگ کرد و گفت: توي مهموني کي؟ ترجيح دادم پاي رضا رو به اين ماجرا باز نکنم. با خونسردي گفتم: يکي از بچه هاي دانشگاه... بارمان جفت ابروهاشو بالا داد و گفت: دانشگاه کي؟ من يا تو؟ طوري توي چشمام زل زده بود انگار مي تونست جواب و از توشون بخونه... از سوالي که پرسيده بود تعجب کردم. يه حسي بهم مي گفت که ماجرا رو مي دونه فقط مي خواد اسم رضا رو نياره. کم کم ضربان قلبم داشت بالا مي رفت... داشتم کم مي اوردم... داشتم خونسرديم و از دست مي دادم... سعي کردم همه چيز و با همون لحن آروم پيش ببرم. گفتم: من... @Romanticnovels123
Показать все...
🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 🌻 رمان  آن نیمه دیگر ❤️❤️😍 نویسنده:anital پارت : 109 بارمان ابروي راستش و بالا انداخت... فک پايينش و کمي جلو داد... فهميدم بهش برخورده. همون طور که انتظار داشتم لحن حرف زدنش عوض شد و گفت: خيلي داري تند مي ري دختر! حرف اضافه بزني سوار ماشينت مي کنم و مي برم تحويل پليس مي دمت! يادت که نرفته! به جرم قتل تحت تعقيبي! فکرم نکن خيلي بچه زرنگي! بهتر از اون چيزي که بتوني تصورش و بکني بلديم چطوري خودمون و مخفي کنيم. اون وقت کسي که اين وسط ضرر مي کنه تويي! چند سال که بيفتي زندون آب خنک بخوري ياد مي گيري بلبل زبوني نکني و درس اخلاق ندي. چشم هاي ترلان از وحشت چهار تا شد. يه لحظه نفسم توي سينه حبس شد. به جرم قتل؟ پس اين همون پاپوشي بود که سايه براي اونم درست کرده بود... تنها موردي که هيچ جاي برگشتي براي آدم نمي ذاره... تنها موردي که بدترين مجازات و داره... چيزي که آدم سعي مي کنه تا ابد ازش فرار کنه... جرمي که نه خودش مي تونه بپذيرتش نه جرئت مي کنه شانسش و براي تبرئه شدن امتحان کنه... تنها کاري که سايه خوب مي تونست انجام بده... بارمان گفت: خب... خورده فرمايشي در مورد مسائل اخلاقي نداري؟ ترلان سرش و پايين انداخت و چيزي نگفت. بارمان با لحن پيروزمندانه اي گفت: پس خودتم به اين نتيجه رسيدي که نمي توني سرت و پايين بندازي و راست راست توي خيابون بگردي. احتياج داري که يکي ازت حمايت کنه. اينو بدون که هيچ کس بهتر از ما نمي تونه اين کار رو بکنه. سال هاست که اينجا مخفي مونديم... همه مون هويت جعلي داريم. بهترين راه براي تو اينه که دست از بچه بازي برداري و بري غذات و بخوري... الان همون طوري که تو به ما احتياج داري ما هم بهت احتياج داريم. سرش و به گوش ترلان نزديک کرد و گفت: اينايي که فردا مي يان ببيننت مثل من مهربون نيستند... يه کلمه حرف اضافي بزني يه گلوله توي مغزت خالي مي کنند. ترلان سرش و عقب کشيد و آهسته گفت: من ترجيح مي دم بميرم ولي جون آدماي ديگه رو توي خطر نندازم. بارمان مسخره ش کرد و سوتي کشيد. زد زير خنده و گفت: از اين شعارهاي آرماني و کليشه اي تحويلم نده... مي دونم به محض اين که جون خودت وسط بياد عالم و آدم يادت مي ره... مثل همه ي آدم هاي ديگه که ادعاشون مي شه فداکار و اهل ايثارن... از جاش بلند شد و گفت: با اين روياهاي قشنگ و شکم خالي بگير بخواب... فردا حساب کار دستت مي ياد. رو به من کرد و گفت: @Romanticnovels123
Показать все...
🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 🌻 رمان  آن نیمه دیگر ❤️❤️😍 نویسنده:anital پارت : 108 اين احساس مسئوليتت منو کشته! چه قدر نگرانشي! من هنوز نمي دونم باهاش چي کار دارند... اگه راضي نشه که به درد رئيس نمي خوره... راضي کردنش هم کار من نيست. فردا يه کاري براش مي کنم. رويا شونه بالا انداخت و گفت: فکر کنم تو بهتر مي توني راضيش کني. بارمان نيم نگاهي به من کرد. با سر به رويا اشاره کرد که از اتاق بيرون بره. رو بهم کرد و گفت: بيا بريم... اخم کردم و گفتم: من براي چي بيام؟ بارمان از جاش بلند شد و گفت: خودت مي فهمي. دوست نداشتم جلوي اون با ترلان رو به رو شم. مي دونستم بارمان خيلي راحت مي تونه احساسات و فکرم و بخونه. دوست نداشتم بفهمه که ترلان و مي شناسم. نمي دونستم تا چه حد مي شه بهش اعتماد کرد. از جام بلند شدم و دنبال بارمان رفتم. وارد اتاق ترلان شديم. ترلان يه گوشه روي زمين نشسته بود و به ديوار تکيه داده بود. چشمم و دورتا دور اتاق چرخوندم. ديوارهاش و زمينش نسبت به اتاق هاي ديگه تميزتر بود. يه تخت مشابه تخت بارمان توي اتاق بود با اين تفاوت که کاملا تميز و مرتب بود. مشخص بود که توي اون اتاق يه دختر زندگي مي کنه نه پسر شلخته اي مثل بارمان! يه ميز کامپيوتر به نسبت بزرگ توي اتاق بود که روي اون مي تونستم دو تا کيس و سه تا مانيتور ببينم... احتمالا مربوط به کارهاي رويا بود. از شانس بد من مانيتورها خاموش بودند... دوست داشتم ببينم رويا چه تيپ کاري رو انجام مي ده. بارمان در اتاق و بست. روي زمين و جلوي پاي ترلان نشست. من کنار ديوار ايستادم و دست به سينه زدم. سعي مي کردم اصلا ترلان و نگاه نکنم. بارمان همون طور که به زمين زل زده بود گفت: فردا شب مي يان که ببيننت... بهت پيشنهاد مي کنم باهاشون همکاري کني. اينجا آدمايي که به درد نخورن و آزاد مي کنند... البته با مرگشون. ترلان هيچ عکس العملي نشون نداد. بارمان با انگشت ضربه اي به گونه ي او زد و گفت: کري؟ دارم با تو حرف مي زنم ها! ترلان سرش و يه کم بالا اورد. با صدايي گرفته گفت: شما شغلتون چيه؟ براي چه باندي کار مي کنيد؟... فقط لطفا نگو که براي ايران هورمون کار مي کنيد! بارمان آهسته خنديد و گفت: ايران هورمون چيه ديگه؟ ترلان چپ چپ بهش نگاه کرد. بارمان گفت: مواد مخدر. ترلان با لحن کوبنده اي گفت: تو فکر مي کني من حاضر مي شم با کسايي همکاري کنم که مي خوان ملت و معتاد و بدبخت کنند؟ آدم هايي که مي خوان کسايي مثل تو رو تحويل جامعه بدن؟ @Romanticnovels123
Показать все...
👍 1
🌻🌻🌻🌻 🌻🌻🌻 🌻🌻 🌻 رمان  آن نیمه دیگر ❤️❤️😍 نویسنده:anital پارت : 107 دوستتون داشتم که رفتم... قاشق و توي بشقاب انداخت... احساس کردم اشک توي چشمام جمع شده... دستم و روي شونه ش گذاشتم و گفتم: مي دونم... بارمان سرش و بيشتر خم کرد و با صدايي که از بغض مي لرزيد گفت: دوست نداشتم بلايي سرتون بيارند... نمي خواستم پات به اينجا باز شه... ولي... نفسش و فوت کرد و ساکت شد... شونه ش و فشار دادم و گفتم: وقتي توي ون ديدمت نزديک بود شاخ در بيارم... فکر نمي کردم توي اين موقعيت ببينمت... سرش و بلند کرد و گفت: مي ترسيدم اگه قبول نکني بلايي سرت بيارن... هميشه منتظر فرصت بودند... خيلي از کسايي که پست گرفتن و مي شناختي... نمونه ش همين دانيال. پس اسم اون مرد دانيال بود... اسمش به نظرم آشنا مي اومد. انگار قبلا شنيده بودم که دانيال صداش کنند. بارمان ادامه داد: دنبال فرصت بودند که دوباره مجبورت کنند همکاري کني. راستش... توي کتشون نمي ره که کسي باهاشون همکاري کنه و بعد ول کنه بره... بايد تا پاي مرگ توي اين کار بمونيم... براي همين اعتياد منو بهونه کردند و گفتند هيچ دختري حاضر نيست اين طوري بهم اعتماد کنه... راست و دروغشو ديگه نمي دونم... براي همين فرستادند دنبال تو... راستش وسط يه پروژه ي مهم بوديم... من توي اين يه سال خيلي تابلو شدم. دانيال به سايه گفت که تو رو بکشونه توي اين کار... بايد جاي منو پر کني. هم به خاطر اين که شبيه مني... هم به خاطر اين که کسي به پاي جذابيتت نمي رسه. گفتم: دختره شک نمي کنه؟ من و تو کپي برابر اصل نيستيم... صدامون خيلي باهم فرق مي کنه. بارمان گفت: فقط عکسم و ديده... رابطه مون اينترنتي بود. با تعجب گفتم: اينترنتي؟ مگه چند سالشه؟ بارمان نگاهش و ازم دزديد و گفت: چهارده سال. دستي به صورتم کشيدم... اعصابم بهم ريخت. معده م تير کشيد... با عصبانيت گفتم: تو جدا مي خواي دختر چهارده ساله رو بکشي؟ بارمان سريع گفت: من کي گفتم مي خوايم بکشيمش؟ فقط مي خوايم گروگان بگيريمش براي اين که باباش و مجبور کنيم يه کاري بکنه. با همون عصبانيت و ناراحتي گفتم: دختر کيه؟ تا بارمان خواست دهنش و باز کنه و حرف بزنه در باز شد. رويا وارد اتاق شد و گفت: نمي خواي با اين دختره حرف بزني؟ بارمان نچ نچي کرد و گفت: @Romanticnovels123
Показать все...