cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

منحط💔

منحط نویسنده: ترنم. م(ریحان) کتاب‌های من✏️: داو - آفلاین توبه درنا -در دست چاپ ماتیکه - آفلاین منحط -دارای قرارداد چاپ با نشریه علی #کپی_حتی_با_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است_و_پیگرد_قانونی_دارد

Больше
Рекламные посты
1 239
Подписчики
-1024 часа
+1937 дней
+27030 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

Фото недоступно
آرام ؟ آرام برای چه باید گرفت ؟! وقتی بمیریم خود به خود آرام می‌گیریم ؛ پیش از آنکه بمیریم که نباید بمیریم ! #محمود_دولت_آبادی
Показать все...
Фото недоступно
به این کانال خوش آمدید 🌹 شما با بنرهای واقعی عضو این کانال شدید. این پست جنبه بیوگرافی داره. 😉 رمان منحط، رمانی در چهارچوب روانشناسی اجتماعی-عاشقانه هستش و گاهی با رعایت شئونات اخلاقی البته، درگیر ژانر اِرُتیسم به صورت زیر پوستی خواهیم شد. این رمان برداشتی از یک بخش از کتاب روانپزشکی کاپلان وسادوک و الگو رمان برگرفته از دو نویسنده، ویلیام فاکنر و ولادمیر ناباکوف هستش، به همین ترتیب محتوای داستان عامه پسند نبوده و ادبی نگاشته شده و مونولوگ ها همه نیاز و مربوط به پرداخت شخصیت هستند.📖📖 امیدوارم از خواندن رمان لذت ببرید، من نهایت تلاشم رو میکنم تا با رساندن هدف داستان، رسالت خودم رو به انجام برسونم.📚 دوستدار شما❤️ ترنم.م(ریحان)
Показать все...
sticker.webp0.08 KB
Фото недоступно
فانوس اشک هایتان را روشن کنید ؛ ماه غریبی شهید نینواست . فرارسیدن ماه محرم تسلیت باد
Показать все...
نقدها و نظراتتون رو میتونید در این پست با من به اشتراک بگذارید.🎻🎻🎻
Показать все...
Asef Aria - Gole Ghermez.mp35.49 MB
Фото недоступно
[عشق چیست؛ به جز آن پنجره وامانده که دیوار را هوایی میکند؟!] منحط🥀🥀🥀 ترنم.م(ریحان)
Показать все...
#151 مادر ممکن است در کابینت بالا پنهانش کرده باشد، چون می‌داند دست ما نمی‌رسد، ممکن است در پایین پنهانش کرده باشد، چرا که انسان همیشه چیزی را که مقابل چشمانش است را نمی‌بیند! همه جا را می‌گردم ولی قبل از آنکه ردی از کیسه بیابم، با یک حرکت ناگهانی تمام نقشه‌هایم پرتاب می‌شوند به گوشه‌ای ترین اتاق فکر مغزم. قلبم می‌ریزد... لعنت به این شانس!  -اومدی آجیل بخوری؟ پر حرص میگویم: -نریمان! آب دهانم را قورت می‌دهم. چه بگویم ؟ هدفم را؟ نه! نه! بمیرم هم نمی‌گویم! -اومدم آب بخورم! طوری نگاهم می‌کند که دلم برای روزهای احمق بودنش تنگ می‌شود. چرا دقت نکردی؟ تو که درس‌ها زیاد گرفته بودی نوا... -از کابینت آب می‌خورن؟  خشم می‌آید تا با حس خوش دقایق قبل الاکلنگ بازی کند.  -به تو چه اصلاً؟ -اینطوری‌هاست؟ به من چه؟ به مامان که ربط داره! نداره؟! قبل از آنکه دودمان آجیل را به چنگیز مغول دستان مادر بسپارم، گفتم: -لوس نباش. بیا با هم بگردیم خب!  نیشخندی زد. -اونجا رو نگرد! مامان یواشکی گذاشتش تو کابینت بالای یخچال.  نریمان، تو معنای ممکنی در ناممکن‌ترین دقایق! یک لایک بزرگ را نشانش می‌دهم.  -باهوش کی بودی تو؟! من برم بالا یا تو میری؟  -تو برو.  -پس تو هم صندلی بیار.  -بعدش آشغال پسته رو کجا بریزیم نوا؟ -بریز تو جیب بابا، فکر میکنه بابا خورده موقع خرید.  -بابا فهمید چی؟  -از کجا بفهمه؟ -خب اگر خودش نخورده باشه میفهمه که نخورده دیگه خنگول! -نخیرم! نمی‌فهمه چون من جیب‌هاش رو چک کردم. خورده ولی مامان نفهمیده. برو صندلی رو بیار دیگه! نشسته با من مناظرات راه انداخته!  سری تکان می‌دهد و راه رفته را برمی‌گردد تا صندلی بیاورد. سه قدمی از من فاصله می‌گیرد که می‌گویم: -نریمان؟! آروم بیارش... صدا نکنی یه وقت!  علامت اکی را نشانم می‌دهد. نریمان را از همه بیشتر دوست دارم. من و او حرف‌های هم را خوب می‌فهمیم... چه می‌دانم شاید هم نشخوارهای ذهنی مرا نمی‌فهمد، اما بگذار وانمود کنم که می‌فهمد... آغوش گرفتنش را از همه بیشتر دوست دارم. مخصوصا وقت‌هایی که مطیع است. آغوش نریمان از همان نوزادی‌اش درمان تمام گرفتگی‌های روزانه‌ام بود.
Показать все...
#150 *** یک هفته به عید مانده بود. خانه حال و هوای مضحکی داشت! بوی وایتکس تمام روشویی را گرفته بود. زمین عریان بود و مامان مرا به کار می‌گرفت و علی برای کارش بندر عباس بود . بابا میوه می‌خرید و خودش از همه زودتر تمامشان می‌کرد. مادر غرولند کنان می‌گفت که بگذار برای مهمان‌ها هم بماند و بابا مثل نامزدهای ریاست جمهوری وعده می‌داد. نریمان خودش را به مریضی زده بود و می‌گفت که قرار است بمیرد. حتی با رژ مادر روی صورتش را دانه دانه کرده بود، هرچند وقتی بابا از او پرسید که دلش کمربند می‌خواهد یا نه به نحوی معجزه آسا حالش خوب شد و به کمک ما آمد، من و نریمان در آشپزخانه کف بازی کردیم، روی جزیره، جنگ ستارگان به راه انداختیم و هنگام کمک کردن به مادر بسیار ناخواسته و بی هدف یک ردیف چینی‌های جهاز یادگار آقاجان و عزیز که برای مادر خریده بودند را شکستیم. مادر در نهایت زد زیر گریه و گفت من از شما کمک نمی‌خواهم و از خدا خواست که جانش را بگیرد. البته من و نریمان با یک پدافند ضد حمله به خداوند گفتیم که مادر شوخی می‌کند تا جان او را نگیرد. بابا هم با حالت بی اعتنایی گفت که حالا چینی های گرانقیمتی هم نبودند و این شد سرآغاز یک دعوای دیگر! مادر معتقد بود که بابا چشم ندارد و چهره‌اش سنگ پای قزوین است.  امروز دقیقا بیست و پنجم اسفند ماه است. نریمان شیشه همسایه را پایین آورده است و بابا از آنجا که چِک داشت و مرد اقتصاد بی هیچ اغماضی روز به روز فشارش را بیشتر میکرد، اعصابش متشنج بود و یکی در گوش نریمان خواباند. نریمان هم چمدان خود را جمع کرده و در حیاط چادر زد. می‌گوید که می‌خواهد مستقل باشد و از بابا جدا زندگی کند. بابا صبح به این کارش خندید، ظهر هم و گفت هنگامی که گشنه شود به خانه باز خواهد گشت هرچند من به نریمان گفتم بهتر است تا با فروشندگی از پس مخارج زندگی بر بیاید، پس او زمانی که مادر و پدر مشغول دیدن اخبار بودند و بابا به قول عزیز روی منبر رفته بود، تمام محتویات یخچال را خالی کرد و سر کوچه همه آنها را روی میز چید. مردمان هم رد می‌شدند یحتمل، مراد چهره عوام فریب این کودک شدند و میوه‌ها را نصف قیمت از او خریدند. حتی یک خانم مربای هویج مادر و ترشی انبه عزیز جان را به قیمت پنجاه هزار تومان خریداری کرد. نریمان که فکر می‌کرد سود کرده است، خوشحال به چادرش برگشت. این مواقع که آوای موزون خنده بلند است باید حواسمان را جمع کنیم که همسایه دیوار به دیوارش بیدار نشود! خلاصه زمانی که مادر به آشپزخانه رفت تا غذا را بکشد و سفره را بیاندازد، در شوک فرو رفت. بابا که آمد جنگ جهانی سوم بر پا شد. دست آخر نریمان هم زیر شکنجه‌های مأمور ویژه بعثی طاقتش به سر آمد و فرمانده عملیات کربلای یازده را آشکار ساخت. بابا به دنبال من دوید و من هنگام فرار دستم به گلدان محبوب پدر خورد، خودش می‌گفت یادگار دوران سربازی‌اش است. به هر حال یادگاری باید به یاد سپرده می‌شد نه؟! قلب بابا با همان گلدان بدترکیب هزار تکه شد و حالا من و نریمان باهم در یک چادر زندگی می‌کنیم! وقتی پدر و مادر در را بر روی ما بستند تا کمی ترس ما را به تشویش وا دارد. من با نریمان همراه شدیم و به خانه خانم لطفی رفتیم. او به ما بستنی شکلاتی داد و اجازه داد تا نریمان انیمیشن مینیون‌ها را پلی کند. زمانی که ما در واحد آنان به سر می‌بردیم، گویا مادر به دنبال ما آمده بود ولی ما را در مکان مقصود پیدا نکرد، بابا را صدا زده بود. هر دو به شدت منقلب گشته بودند و بعد فریاد هایی دیگر بالاخره فهمیدند که من و نریمان را چه قدر دوست دارند!                                                                      سه روز مانده به عید؛ پدر                          آجیل خرید و مادر آنها را پنهان کرد تا قبل یکم فروردین ماه تمام نشوند. نیمه‌های شب بود. حشره‌های اطراف تیرک چراغ برق قابل رؤیت بودند. پتو را کنار زدم و پاورچین پاوچین به سمت آشپزخانه راهی شدم. عهد بستم که تنها بادام هندی و پسته بخورم و به فندق‌ها فعلاً دست نزنم. تئوری های مادر گاهی خنده‌دار هستند. در نهایت باید خورده شوند، دیگر چه تفاوتی دارد، امروز یا سه روز دیگر؟ شاید مادر فکر می‌کرد آجیل‌ها هم هویت دارند، آنها هم باید سال نو را تحویل بگیرند... بالاخره به مکان هدف می‌رسم. موتورهای جست و جوی من فعال می‌شوند و به تیم لجستیک مغزم فرمان آماده باش می‌دهند.
Показать все...
#149   نمی‌توانستم حالا که به نقطه عطف رسیده بود، تسلیم شوم. چیزی بگو! حرفی بزن نوا! دستانم مشت می‌شوند...   _ ابراهیم کیه؟  او پایمردانه نگاه از من می‌گیرد. به حرف‌هایم وقعی نمی‌گذارد. مثل بچه‌ها که وقتی نمی‌خواهند خود را به نشنیدن می‌زنند و به بازی‌شان ادامه می‌دهند.   _ آقا برگشت؟   لعنت به آقا که هیچ وقت برنمی‌گردد! فرحناز خانم همیشه به انتظار آقا نشسته است.چرا همیشه میگویند که به انتظار نشسته ام؟! شاید چون میدانند این در هیچگاه باز نخواهد شد، این خاک با گام های او گرد نخواهد شد، پس مینشینند تا کمتر عذاب بکشند...  _آقا همون ابراهیمه؟   نگاهم کرد. قبیله امید در مغزم دور آتش رقص سرخپوستی می‌کردند. او بالاخره گفت:  _مغزم آماس کرده از بس فکر و خیال کردم! دختر عزیزالسطله رو قفل کردن، اول بختش، حالا هم اجاقش! مردک ارقه، تا سایه من بالای سر دختر عزیزالسطله است هیچ احدی حق نداره پاش رو از گلیمش درازتر کنه. تو چرا وایسادی دختر؟! آفتابه لگن بیار، یه چیکه آب سبک، گلوم خشک شد!   قبیله و مردمش در آتش سوختند و از آنان هیچ جز یک باریکه ای از دود و خاکستری که به هوا برخاسته بود، برجای نماند. انگار برای امروز کافی بود ...  _می‌رم غذا رو گرم کنم.    به سمت آشپزخانه می‌روم. غذای مانده از دیشب را در مایکرو می‌گذارم و هوس بستنی مرا متقاعد میکند تا سراغ  کاسه‌های در کابینت بالا را بگیرم. کابینت ها هم به نحوی خاص آنتی فمنیست هستند، آنها هم حتی از کلیشه های جنسیتی سر در می آورند، برای زنان خط و نشان میکشند و زیاد از حد بلند هستند!  از پذیرایی خانه جنگ‌زده آن‌ها برای خودم یک صندلی را کشان کشان به آشپزخانه می‌آورم. روی آن می‌ایستم و یک کاسه هفت رنگ را از روی کاسه‌های دیگر برمی‌دارم. با دقت پایین می آیم و در فریزر را باز میکنم، جعبه کاغذی بستی وانیل خانوادگی را از قفسه ای که ردیف گوشت های چرخ کرده و خورشتی، هرکدام بسته بندی شده اند بیرون میکشم. میان ظروف نشسته دنبال قاشق اسکوپ میگردم. پیدایش نمی‌کنم، با همان قاشق سوپ‌خوری به جان بستنی می‌افتم. آدم‌ها را میشود از لباس‌هایشان و موردعلاقه‌هایشان فهمید. من خانم لطفی را از روی همین درک کردم ولی مادرش را... ذهن پدیده‌ای درونی است. یک مارپیچ معماگونه که خود آدم هم گاه در چرایش می‌مانند ولی لباس‌ها، ترجیحات، سلایق و موردعلاقه‌ها از گره‌های مغزی کم می‌کنند، فرحناز خانم هر روز یک لباس متفاوت بر تن دارد و علایقش را آشفته بر تن می کند. آشفتگی قابل انتقال است، همان‌قدر که یک بیمار روانی فرد سالمی که در مجاورت خود است را بیمار می‌کند، اصلا این حس پیچش مثل یک ویروس می‌ماند.قاشق بعدی را می‌خورم. شاید بهتر است هرچه سریع‌تر پول‌هایم را جمع کنم و از این خانه بروم، کاش می‌شد من هم مثل کاکایی‌ها بودم، با شیرجه زدن از دریای کلام‌های زرد، روزی خودم را پیدا می‌کردم و مثل آنها کوچ می‌کردم... برای همیشه نمی‌رفتم، نه! کوچ می‌کردم، بال‌های خاکستری کم رنگم را در هوا باز می‌کردم و تا خود خدا پرواز می‌کردم. من یک دنیا کاکایی هستم! به خدا می‌گفتم که آدم‌ها دیوانه‌اند، روی مخلوقات تو اسم می‌گذارند تا بتوانند صدایشان کنند و تا روی کارهای خود سرپوش بگذارند، اگر کسی را بکشی قاتل نام داری ولی اگر اعدام کنی قاضی! آدم‌ها حتی به پرنده‌ها رحم نمی‌کنند. چرا پرنده جهنمی نه؟! چرا بهشتی؟! مگر نه اینکه می‌رقصند تا عاشقی کنند، پس رقص پرندگان را به بهشت می‌برند و ما را به جهنم؟! یاد رقص آن روزم می‌افتم. لبخند می‌زنم. نه از آن لبخندها که وظیفه باشد، نه آن اجباری‌ها... هزاران آفریقایی در زیر پوستم می‌رقصند، ده‌ها هزار دونده ماراتون برگزار می‌کنند. چرا آن روز تکرار نمی‌شود؟  یاد عموی آیدا می‌افتم. دست و دلم می‌لرزد. این بار هل هلکی و با صدا می‌خندم. شبیه مردان هالیوودی نبود؟! مرا یادش مانده؟! گفت باز هم می‌بینمت... وای! گفت؟ یا گوش من سرگیجه گرفته است؟! به بهانه تکلیف باز بروم خانه آیدا از پشت پنجره نگاهش کنم؟! راستی... انگار او هم برای خود ماجرایی داشت، می‌دانست من عاشق ماجراهای بی‌سر و تهم؟!
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.