دلان موسوی/مجنون تمام قصهها
📌پارت گذاری: 2پارت روزهای فرد نویسنده نیستم، با کلمهها همبازیام! 📚سقوط(فایل) 📚به یادم بیار(فایل) 📚به کجا چنین شتابان (چاپ) 📚 نقطهی کور 📚 همدرد
Больше7 736
Подписчики
+6824 часа
+157 дней
+34830 дней
- Подписчики
- Просмотры постов
- ER - коэффициент вовлеченности
Загрузка данных...
Прирост подписчиков
Загрузка данных...
چند تا از رمان های خفنمون که ارزش شب بیداری هاتون رو داره واستون جمع آوری کردیم، ازشون غافل نشید👇
عضویت هر کانال بسیار محدود
https://t.me/addlist/xpIEtQZuNrM1ODdk
مطمئن وزیبا مرسی ازاعتمادشما👆👆👆👆
54100
وقت خوش ،براتون یک خبراوردم ،خانم فاطمه جهانی ، نویسنده رمان سپینوددوباره برگشتن با ادامه رمان ،اگردوست داشتید لینکش رو براتون میگذارم
https://t.me/+CBiExreq8b1hNjM0
فصل اول با بازنویسی پارت گذاری میشود
51300
وقت خوش ،براتون یک خبراوردم ،خانم فاطمه جهانی ، نویسنده رمان سپینوددوباره برگشتن با ادامه رمان ،اگردوست داشتید لینکش رو براتون میگذارم
https://t.me/+CBiExreq8b1hNjM0
فصل اول با بازنویسی پارت گذاری میشود
49900
جدیدترین رمانهای عاشقانه با ژانرهای مختلف و کلی پارت آماده
برای همه شما مخاطبای آنلاین خون عزیزم که دنبال رمانای منظم و جذاب بودید❤️☝️☝️
#لینکهاخصوصیویکبارمصرفن‼️
https://t.me/addlist/xpIEtQZuNrM1ODdk
👆👆👆👆
51600
Repost from N/a
❌💥 پایان مجنون تمام قصه ها در کانال VIP
لطفاً قبل از اقدام برای پرداخت هزینه، شرایط عضویت را مطالعه بفرمایید. (برای خواندن شرایط همین متن را لمس کنید.)
هزینه عضویت 30 هزار تومان
6280231203915268
صغری پازکی خلردی
حتما فیش واریزی را به همراه ذکر نام رمان به ایدی زیر ارسال کنید. 👇
@del_admin
پیامی غیر از فیش برای ادمین ارسال نشود.
15500
#مجنون_تمام_قصه_ها_340
#دلآن_موسوی
در چشمانش کشیدهاش که آینهای از چشمان خودم بود نگاه کردم و روزهای را به یاد آوردم که به اصرار مرا همراه خودش کرد تا در دورهمی او و دوستانش شرکت کنم.
بعد از سالها من و پسر یکی از دوستانش که در نوجوانی از او خوشم میآمد را با هم روبرو کرد، روزها از او و موفقیت شغلی و جایگاه اجتماعیاش میگفت و من آنقدر در رویای معین بودم که هیچ چیز نمیشنیدم.
او راست میگفت اما دیر بود...
- حریر بخاطر لجبازی زندگی خودت رو فدا نکن. میخوای منو تنبیه کنی؟ باشه! میخوای فرید رو تنبیه کنی؟ باشه! هرچی تو بگی اما پای خودت رو از این تنبیه بکش بیرون. من رو با خودت تنبیه نکن.
پالتو را از رگال بیرون آوردم و پوشیدم. چشمان نگرانش تمام حرکاتم را زیر نظر گرفته بود.
- حریر میشنوی چی میگم؟
- میشنوم اما برام مهم نیست.
دوباره آتش گرفت، با گرفتن شانههایم مرا تکان داد، آنقدر محکم که انگار میخواست عقلم سر جایش بیاید.
- داری منو سکته میدی حریر، داری دیوونهم میکنی! یه عمر لای پر قو بزرگت نکردم که بذارم دستی دستی خودت رو بدبخت کنی. تو فکر کردی معین باور میکنه که من ندونسته زن پدرش شدم؟ اون که بچه مردمه، تو که جگر گوشه خودمی حرفم رو باور نمیکنی! حریر فکر کردی معین از ان موضوع میگذره؟
انگار که جان از بدنش رفته باشد بر تخت نشست و اشکهایش جاری شد.
- به این فکر کردی که خانوادهش باهات چه رفتاری میکنن؟
کیفم را برشانهام گذاشتم، آرایشم کم بود، مثل وقتهایی که معین سر به سرم میگذاشت و میگفت شبیه دختران مدرسه ای شدهام.
میل آرایش نداشتم اما نمیخواستم با آن چهره رنگ پریده و تیرگی پای چشم حاصل از بیخوابیهایم به دیدنش بروم.
- تو به این فکر نکردی که با فهمیدنش چه بلایی سرم میآد؟
- از همین میترسیدم. از همین که باورم نکنی، از همین که به حرفام گوش ندی و کار خودت رو بکنی. گفتم شاید بعدش خودتون این رابطه رو تموم کنین.
با پوزخندی تلخ از کنارش رد شدم و به سمت در خروجی خانه رفتم. پشت سرم آمد و مستأصل نگاهم کرد.
- کجا میری حریر؟
- دیدن مادرش.
1 41701
#مجنون_تمام_قصه_ها_339
#دلآن_موسوی
*/*/*/* */*/*/* */*/*/*
مجنون تمام قصهها نامردند...
مامان با صدای بلند فریاد زد:
-من بهت اجازه نمیدم.
من اما فریاد نزدم، خسته بودم از پنج روز بحث و جدلی که پس از آن شب دیدار با معین پایان نداشت. خسته بودم و مصمم.
- من ازت اجازه نخواستم.
- تو حق نداری حریر!
با آرامشی که فقط پوستهای ظاهری بر آشوب درونم بود جواب دادم:
- تو هم حق نداشتی منو بازی بدی. اینطوری با هم بیحساب میشیم.
نزدیک شدن صدایش را حس کردم، صدای صندلهایش بر سرامیک خانه به اتاقم نزدیک و سپس خودش وارد اتاق شد.
- حریر؟ این حرفا چیه که میزنی؟
آرام پالتوهایم را جابجا کردم تا پالتویی که مد نظرم را پیدا کنم.
- حریر! با توام! چی داری میگی؟
-خیلی واضحه! پنج روزه که دارم بهت میگم معین قراره پنجشنبه بیاد خواستگاری. قبلا خودتون قرار گذاشته بودین اما حالا یه خرده تاریخش اینور و اونور شد.
به سمت آمد و شانهام را محکم کشید و باز فریاد زد. جیغ صدای نازکش بر روان ناآرامم چنگی کشید.
- میفهمی داری چیکار میکنی؟
- آره، بازیای که تو فرید شروع کردین رو ادامه میدم.
اشک از چشمانش بر روی گونهاش چکید.
- دیوونه شدی؟
- آره! دیوونه شدم. از وقتی فهمیدم تو، مادر من هم منو بازی داده دیوونه شدم لاله خانوم.
سرش را فشرد و مقابل عرض اتاق را راه رفت.
- حریر! من نمیدونستم معین پسر فریده! من اصلا نمیدونستم اون شرکتی که میری شرکت بچههای اونه. تموم اون موقعهایی که دوتایی در مورد معین حرف میزدیم من اصلا نمیدونستم این مرد حتی نسبتی با فرید داره. این هزارمین باره که بهت میگم، من چند وقت بعد اون شبی که شام با هم رفتیم بیرون حقیقت رو فهمیدم.
به خوبی در خاطرم هست درست در همان زمان بود که مامان دیگر میل و اشتیاقی برای صحبتهای من دربارهٔ معین نداشت. هربار که با او در مورد معین صحبت میکردم دیگر مانند قبل ذوق و هر حرکت معین را تایید نمیکرد.
راست میگفت به خاطر دارم که چند باری اوضاع روحی و روانی معین را بهانه کرده بود تا بگوید او به درد زندگی با من نمیخورد و هربار من آنقدر قاطع جلویش ایستادم که دیگر ادامه نداد.
1 37200
Repost from N/a
❌💥 پایان مجنون تمام قصه ها در کانال VIP
لطفاً قبل از اقدام برای پرداخت هزینه، شرایط عضویت را مطالعه بفرمایید. (برای خواندن شرایط همین متن را لمس کنید.)
هزینه عضویت 30 هزار تومان
6280231203915268
صغری پازکی خلردی
حتما فیش واریزی را به همراه ذکر نام رمان به ایدی زیر ارسال کنید. 👇
@del_admin
پیامی غیر از فیش برای ادمین ارسال نشود.
43500
#مجنون_تمام_قصه_ها_338
#دلآن_موسوی
چشمان منتظرش مرا وادار کرد که با صدایی گرفته جواب دهم:
- قبوله. اما بهم زمان بده، راضی کردن مامان کار راحتی نیست.
- فقط یه هفته!
- معین داری با من میجنگی؟
نگاه سردش را در چشمانم دوخت.
- اگرم جنگی باشه واسه اینه که بهت فرصت بدم ثابت کنی تو توی تیم منی، نه همدست دشمنم.
سرم را در دستانم گرفتم. آنجایی که من مانده بودم قطعاً خود جهنم بود.
باید با تمام دنیای و آدمها میجنگیدم تا ثابت کنم طرف معین هستم. جنگیدن برایم سخت نبود میتوانستم بخاطر معین همه کار کنم اما ترسم از آن بود که حتی بعد از پشت سر گذاشتن همه این ها معین باز هم مرا باور نکند.
از افکاری که در سرم هیاهویی به پا کرده بودند در خود جمع شدم. درجه بخاری را بیشتر کرد و رو برگرداند، انگار که نمیخواست این توجه کردنها را به روی خودش بیاورد.
نمیدانستم خانوادهش چیزی از حقیقت میدانستند یا نه و نمیتوانستم منتظر بمانم و چند شب دیگر را هم با این فکر و خیال کابوس ببینم.
- معین؟ تو به بقیه... یعنی منظورم خواهر برادراته گفتی که...
حتی کامل کردن جمله هم برایم سخت بود اما نیازی به آن نداشتم که با دست و پا زدن تکمیلش کنم. انگار خودش بهتر از من منظورم را فهمیده بود.
-نه! هنوز بهشون نگفتم.
نفسش را مانند آه سردی از سینه بیرون و به صندلیاش تکیه داد.
- البته اگر تا الان مسعود بهشون نگفته باشه.
با نگاهی معنادار به سمتم برگشت.
- لابد از رابطه مسعود و بابا هم خبر نداشتی!
- بگم نه باور میکنی؟
- نه.
آرام سر تکان دادم و با چشم دوختن به خیابان و قطرات باران بر شیشه از نگاه پر تمسخرش فرار کردم.
- کیکت رو باز کن و بخور.
- گفتم میل ندارم.
- منم حوصله ناز کشیدن ندارم. بخور گفتم، کلی کار دارم باید برم.
دلم از لحن سردش شکست. معین خودم را میخواستم. برای اینکه هرچه زودتر از این معینی که برایم غریبه بود دور شوم یکی از کیکها را باز کرده و به سختی تکه ای در دهانم گذاشتم.
گرسنه بودم اما از احساسی که کنار او داشتم طعم آن کیک شکلاتی در دهانم بدترین طعم دنیا بود.
وقتی مطمئن شد که کیک را خوردم ماشین را روشن کرد و کمی بعد جلوی در خانه متوقف شد.
- یادت نره، فقط یه هفته.
از ماشین پیاده شدم و بیتوجه به جملهاش، آرام به حرف آمدم:
- میشه حداقل جواب پیام هام رو بدی؟
نگاهش را به مسیر روبرویش دوخت.
- فرصت ندارم. برو داخل عجله دارم.
در را بستم و مستقیم به سمت خانه رفتم تا اشکهایی که انگار با هر بهانهای در چشم هایم پر میشدند را نبیند.
کاش میشد معین خودم را از او پس بگیرم...
1 72405
#مجنون_تمام_قصه_ها_337
#دلآن_موسوی
از تکرار دوبارهٔ آن جمله خسته بودم اما چیز دیگری برای گفتن به او که قصد باور نداشت در ذهنم پیدا نمیکردم.
- من درو...
- ثابت کن.
قبل از اینکه چیزی بگویم ادامه داد:
- فکر کنم راضی کردن مامانت از گزینه فرار که خودت پیشنهاد دادی برات راحتتر باشه.
نمیدانستم چه در سر دارد و همین معین ناآشنایی که کنارم نشسته بود را عجیبتر میکرد.
باید اعتماد و باور از دست رفتهاش را پس میگرفتم. ازدواج با یکدیگر قبل از آنکه حقیقت عیان شود چیزی بود که هردو ما برایش برنامهریزی میکردیم.
او حتی حلقه نشان نامزدیمان را خریده بود. با هم رنگ مبلمان خانهمان را انتخاب کرده بودیم.
گاهی ساعتها به طور جدی بر موضوع اینکه کدام اتاق، اتاق خوابمان باشد با دلیلهای متفاوتمان بحث کرده بودیم.
با تمام اختلاف نظرهایمان با هم در این تفاهم داشتیم که چند سال در آن خانه بمانیم و بعد وقتی تصمیم به بچهدار شدن گرفتیم خانهمان را به یک خانه ویلایی تغییر دهیم.
خانهای که باغچه و یک حوض کوچک داشته باشد.
اتفاقات رخ داده همه چیز را عوض کرده بود. میدانستم مامان با اوضاعی که بوجود آمده دیگر راضی کردن مامان کار راحتی نبود، شک نداشتم که فرید مانع خواهد شد و برایم مثل روز روشن بود که اگر مامان حقیقت را به دایی میگفت او هم برای این ازدواج مخالفت میکرد.
همه آشوب در ذهنم فقط یک سمت ماجرا را به نمایش گذاشته بود، سمت دیگر خانواده معین بودند که نمیدانستم پس از فهمیدن حقیقت دیگر چه رفتاری با من خواهند داشت.
اصلا مادرش رضایت میداد؟ خواهرانش با این موضوع که همسر برادرشان چه کسی هست کنار میآمدند؟ برادرانش چه؟
چشمان معین منتظر جواب من بود و من با هر یک از این سوالات جنگی تن به تن در ذهن داشتم و پاسخی برایشان پیدا نمیکردم.
اما با این همه فقط یک چیز میدانستم، من نمیخواستم معین را از خودم برانم. نمیخواستم او فکر کند که من بازیگر این بازی بودهام، که بازیاش دادهام و تمام احساساتم نسبت به او دروغ و نقشه بوده.
حتی تصور از دست دادن معین برایم مرگ بود. میدانستم بعد از معین دیگر من حریر نخواهم بود؛ سراسر وجودم نخکش میشود...
1 60800