cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

داستانکده شبانه

Больше
Рекламные посты
15 907
Подписчики
-3624 часа
-487 дней
-22130 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

ه کنم! پس دهنت رو کامل باز کن. وقتی دهنش رو باز کرد به حالت شصت و نه درآومدیم. دیلدو رو توی دهنش فرو کردم و تلمبه زدم. خودمم شروع کردم به لیسیدن کصش. آروم که شد از روش بلند شدم و پاهاش رو باز کردم. _امروز میشی زن خودم توله‌ من! امروز پرد‌ه‌ات رو میزنم جنده‌ کوچولو. امروز پارت می‌کنم! التماس می‌کرد و من با التماس کردنش خیسی کسم رو بیشتر از قبل حس می‌کردم. روی کسش آب دهنم رو ریختم و دیلدو رو روی سوراخش تنظیم کردم. سریع و بدون مقدمه دیلدو رو توی کسش فرو کردم؛ با جیغ بلندش مواجه شدم. از تو کسش درآوردم و دهنش رو با دستم گرفتم: _‌اَه، خفه شو دیگه… از روش بلند شدم. نور اتاق خونی که روی دیلدو بود رو مشخص می‌کرد. انگشتم رو باهاش خونی کردم و به سمت صورتش بردم. _تمیزش کن توله. شروع کرد به لیسیدن و میک زدن انگشت خونیم. انگشتم رو که تمیز کرد لبام رو روی لباش گذاشتم و گفتم: _عروس شدنت مبارک توله‌ من… با هر تلمبه‌ای که می‌زدم صدای آه و ناله‌ نسترن آروم و آروم تر می‌شد و حرکت دستای من روی بدنش بیشتر و بیشتر. کمربندی که روی تخت گذاشته بودم رو دوباره برداشتم و همزمان که داشتم توی کسش تلمبه میزدم به آرومی روی بدنش ضربه می‌زدم. داد کشیدم و دوباره روی بدنش خیمه زدم. آروم و باحوصله روسری رو از روی چشماش باز کردم و لبام رو به مدت طولانی روی لباش گذاشتم. _دوستت دارم نسترن. میتونم بگم این بهترین ارضای عمرم بود! ‌+برای منم حس فوق‌العاده‌ای بود. _ولی خوب هنوز یه‌جای کارمون می‌لنگه. +کجاش؟ یه دست به شکمم کشیدم و گفتم: _از ایشون بپرس؛ مال من که کلی حرف برای گفتن داره؛ مال تو چی؟ از کنارش بلند شدم. لباسای خودم رو توی سبد لباسایی که باید توی لباسشویی می‌نداختم گذاشتم و لباسای نسترن رو هم تا کردم و یه گوشه گذاشتم. دو دست لباس خونگی و راحت از توی کمدم درآوردم؛ دستای دخترونش رو گرفتم و از روی تخت بلندش کردم. _تو رو به یه حموم دونفره، با چاشنی خوردن کُسِت دعوت می‌کنم؛ آیا می‌پذیری عشق من؟ با لبخندی که زد دندونای مرتبش خودنمایی کردن، با صدای بلندی گفت: +با کمال میل سرورم. با هم به حموم اتاقم رفتیم. ولی برای اولین بار فارغ از حد و مرز سکسی‌ که برای رابطمون مشخص کرده بودیم به آرومی روی بدن هم دست کشیدیم و با لب‌های هم بازی کردیم. بدنای هم‌دیگه رو شستیم و بدون انجام سکس مجدد از حموم بیرون اومدیم. دو تا حوله‌ای که روی تخت گذاشته بودم رو برداشتیم و خودمون رو خشک کردیم. لباسای ستمون رو پوشیدیم. لباسای کثیف نسترن و خودم رو برداشتم. +عزیزم من یکم اتاقت رو مرتب میکنم و بعد میام. _اوکی. بعد از اینکه از اتاق بیرون رفتم؛ لباس‌هت رو توی لباسشویی انداختم. غذاهایی که سرد شده بود رو دوباره گرم کردم و روی میز چیدم. نسترن وارد آشپزخونه شد و از پشت بغلم کرد؛ آروم گونه‌هام و بوسید و گفت: +مرسی که مال منی… نوشته: •ماه تابانم• @linkdoneshrzad
Показать все...
د. با پای آزادم صورتش رو نوازش کردم و با صدای نسبتاً آرومی گفتم: _میتونی تا زانوهام رو لیس بزنی توله‌‌ی من. این اجازه رو بهت میدم! التماس رو توی چشماش می‌دیدم. اون بدون اجازه‌ من حتی نمی‌تونست کسم رو نگاه کنه. زبونش رو به آرومی از کف پا تا روی انگشتام می‌کشید. انگشتام رو دونه دونه می‌کرد دهنش و میک میزد. حسابی به نفس نفس زدن افتاده بود. +اربابـ… این بار تا حرف زد با پای راستم محکم توی لمبرهای کونش زدم و گفتم: _حسم رو از بین نبر توله! ادامه بده. حس کردم این کار براش یکنواخت شده که گفتم: _توله‌ من دلش ممه‌های اربابش رو نمی‌خواد‌؟ زبونش بیرون از دهنش بود و آب از لب و لوچه‌اش آویزون بود. حسابی پاهام رو با آب دهنش خیس کرده بود. چشماش برق زد. اومد روی بدنم خیمه زد و شروع کرد به ور رفتن و لیسیدن سینه‌هام. آروم آروم روی لمبرهای کونش اسپنک می‌زدم. با ولع بیشتری به خوردن سینه هام ادامه‌‌ میداد. کون سفیدش با ضربه هام سرخ سرخ شده بود و به ناله‌ کردن افتاده بودـ +اربابـ… _هیس! ادامه بده. خیسی آب توی شورتم و ریختن آب از کس نسترن روی پاهام خیلی خمارم کرده بود. صورتش رو از سینه‌هام جدا کردم. مثل عروسکم بلندش کردم و خودم روش قرار گرفتم. صورتش رو تا روی گردن لیس زدم و به گوشش رسیدم. روی گوشاش به شدت حساس بود. جوری که وقتی به گوشاش می‌رسیدم و اونا رو لیس میزدم یا به دندون می‌گرفتم جیغای ریزی می‌کشید و بدنش به لرزه میوفتاد تا ارضا بشه. این‌بار اما فقط زیر لب ناله می‌کرد و لذت می‌برد. دستاش رو سفت توی دستام گرفته بودم و پاهاش رو با پاهام قفل کرده بودم. گوشاش رو تند تند لیس میزدم و گاز میگرفتم. نفسای داغم به تنش میخورد و بدنش از شدت شهوت می‌لرزید. با لرزش کوتاهی ارضا شد و ناله‌هاش برای چند لحظه قطع شد. گوشاش رو ول کردم و به سمت سینه‌هاش حمله‌ور شدم. جیغ می‌زد و ازم خواهش می‌کرد که سینه هاش رو گاز نگیرم. ولی من به کار خودم ادامه می‌دادم. زبونم رو روی نیپل قهوه‌ای رنگ سینه‌های کوچولوش می‌کشیدم و توی چشای خمار از شهوتش نگاه می‌کردم. _چیه‌؟ دوست داری که اربابت برات بخوره؟ +بله… بله ارباب… _نشنیدم چی گفتی! با نفسای کوتاهی که می‌کشید می‌گفت: +دوس دارم… دوس دارم. دستم رو به سمت صورتش بردم و آروم صورتش رو نوازش کردم؛ یه دفعه به سرم زد و سیلی محکمی توی لپش زدم. +آخ… _جون! دوست داری آره؟ +بله ارباب… یه دستم رو به کسم رسوندم و شروع کردم به مالیدم کسم؛ با دست دیگه‌ام نوک سینه‌اش رو سفت فشار می‌دادم و با زبونم بدنش رو لیس میزدم. با مالیدن کسم ارضا شدم و بی‌حال‌ روی بدن داغ نسترن افتادم. آروم لاله‌ی گوشم رو بوسید و با التماس زمزمه کرد: +اربابـ… میشه بازم ادامه بدیم؟ از روی تخت بلند شدم و رفتم سمت کمد لباسام و یه کمربند برداشتم. _میخوای‌ ادامه‌ بدیم آره؟ اشک توی چشماش حلقه بسته بود. یه روسری از توی کمد درآوردم و دادم بهش و گفتم: _باهاش چشمات رو ببند و داگی شو رو تخت. زودباش. چشماش رو بست و داگی دراز کشید. از توی جعبه‌‌ای که به تازگی خریده بودم دیلدوی کمریم رو برداشتم و دور کمرم تنظیمش کردم. لوبریکانت تموم شده بود. مجبور بودم از آب دهن خودم استفاده کنم. کمربند رو برداشتم و روی تخت رفتم. _سکس امروزمون با همیشه فرق داره توله… ناله‌ ریزی کرد که سریع با کمربند روی کمرش زدم و گفتم: _خفه شو. نشنوم صداتو! ساکت شده بود. ضربه هام رو یواش یواش شروع کردم. ناله‌هاش تمومی نداشتن و دیگه داشت روی مغزم میرفت. این‌بار دستم رو روی دهنش گذاشتم و تقریبا خفه‌اش کردم. برعکسش کردم و گفتم می‌خوام صدات رو خف
Показать все...
عروسی یک توله 1401/04/09 #ارباب_و_برده #لز #خاطرات_نوجوانی انقدر پر سر و صدا بودیم که مدیر مدرسه کلاسمون رو طبقه‌ی سوم گذاشته بود. هم از ما دورتر بود و هم ما راحت‌تر بودیم. می‌تونستیم راحت گوشی ببریم سر کلاس و خیلی راحت هک با بچه‌ها‌ لاس بزنیم. توی کلاس هیچکس نبود؛ فقط من و نسترن روی نیکمت نشسته بودیم و داشتیم برای امتحان زنگ بعدی تقلب آماده‌ می‌کردیم. حواسم به تقلب نوشتن بود که حس کردم نسترن حواسش پرته! _نسترن چیشده؟ چرا تو‌ خودتی؟ _اوکیم! +من این همه وقته می‌شناسمت؛ حالا بگو چته؟ نسترن با صدای آروم و چهره‌ مظلومش، همونطور ک سرش پایین بود دستش رو گذاشت روی دستم و گفت: +صدفم! _جان دلم؟ +میدونی؛ من دلم… _دلت چی؟ +دلم تنت رو می‌خواد. همین الان! با حرفی که زد گُر گرفتم؛ ولی سعی کردم بروز ندم! چون وسط کلاس بودیم و نمی‌شد کاری کرد. توی چشماش نگاه کردم: _من فدات بشم؛ بزار گوشیم رو از توی کیفم دربیارم. چند تا نود جدید برات گرفتم نشونت بدم. +صدف، من عکسش رو نمی‌خوا‌م! خودش رو می‌خوام. _آخه الان دیوونه؟ اونم ساعت ۱۱ ظهر؟ بزار دوساعت دیگه که تعطیل شدیم. +من تحمل ندارم صدف؛ کل امروز حواسم پرت تو بود… خیلی داغ کردم، نمی‌تونم صبر کنم! لبام رو نزدیک صورتش بردم و گونه‌اش رو بوسیدم .آروم در گوشش زمزمه کردم: _یعنی برای دیدن بدنم انقدر حشری شدی؟ +هم برای دیدن بدنت، هم برای خیسی کُسِت وقتی که با دستم میمالَـ… با صدایی که از پشت در میومد سکوت کرد و سرش رو سریع برد پایین. شروع کرد به نوشتن بقیه تقلب ولی انگار داشتن توی دل من رخت میشستن. حرفای نسترن کار خودش رو کرده بود! با خوردن زنگ یکی یکی بچه ها اومدن توی کلاس و دبیر هم پشت سرشون وارد کلاس شد. ●خب بچه ها… برگه‌هاتون‌ رو در بیارید و سوال‌هایی که روی تخته می‌نویسم بنویسید. وقت امتحان سی و پنج دقیقه‌ است. اگر تقلبی ببینم به خودتون صفر میدم و از کل کلاس هم دو نمره کم می‌کنم. گفته باشم نگید نگفت! هشت تا سوال روی تخته نوشت و نشست. ●از همین الان تایمتون شروع شد. سی و پنج دقیقه شد سی و شش دقیقه دیگه برگتون رو نمیگیرم. سوالا واضحه. وسط امتحان چیزی نپرسید. هنوز بیست دقیقه هم نگذشته بود که توی سکوت کلاس، به تک تک سوالا بدون هیچ تقلبی جواب دادم. اولین نفر بلند شدم و برگم رو روی میز گذاشتم. برگم رو برداشت و برای اینکه بیکار نباشه تصحیح کرد. چشمم روی برگه بود و داشتم به دستای دبیر نگاه میکردم که برگه رو داد دستم و با حالت خشک خودش گفت: +آفرین! نمره کامل رو گرفتی. با ذوق توی چشماش نگاه کردم و خیلی آروم ازش تشکر کردم. تشکرم رو با چشماش بهم برگردوند و بهم فهموند که برم بشینم. نشستم و به برگه‌ نسترن نگاه کردم. به خاطر استرس سه تا از سوالاش رو جواب نداده بود. تقریبا ده دقیقه دیگه امتحان تموم می‌شد. برگه رو یه جوری زیر میز گذاشتم که بتونه ببینه؛ اونم خوشحال شد و شروع کرد به نوشتن ادامه‌ی سوالاش. سی و پنج دقیقه از امتحان گذشته بود که دبیر صدام کرد و گفت: ●برگه‌ها رو جمع کن و بیار. برگه ها رو جمع کردم و دادم بهش. تشکر کرد و شروع کرد به درس دادن. من و نسترن نسبت به بقیه‌ بچه ها قد بلند‌تری داشتیم؛ پس نیمکت آخر نشسته بودیم. نسترن خودش رو بهم نزدیک کرد و سرش رو گذاشت روی شونم. دستم رو بردم نزدیک و دست راستش رو توی دستم گرفتم و آروم ماساژ دادم. زیر گوشم گفت: +حالم یجوریه! جون کشداری گفتم. +لعنتی شورتم خیسه! _من فدای خیسی شورتت بشم عشقم… +می‌خوامت صدف. الان! اگر سر کلاس نبودیم حتما توی بغلم غرقش می‌کردم و کسش رو واسش لیس می‌زدم. با خوردن زنگ بچه‌ها کیفاشون رو برداشتن و ما هم از هپروت بیرون اومدیم و
Показать все...
کیفامون رو برداشتیم. +صدفم بریم خونه‌ی ما؟ _‌میخوام یکم اذیتت کنم آخه! +یعنی چی؟ _اممم… مثلا اینکه می‌خوام بگم بذاریم برای عصر. با جیغی که کشید دستام رو بالای سرم بردم و گفتم: _آقا من تسلیمم، بریم خونه‌ی ما. مثل گربه توی چشام نگاه کرد. _مگه میشه عاشق این چشمای عسلیت نشد؟ سرش رو انداخت پایین و خجالت کشید: _مگه میشه عاشق این خجالت کشیدنات نشد؟ برای اینکه بیشتر دلبری نکنم انگشت اشاره‌اش رو گذاشت روی لبام و بعدم دستم رو گرفت توی دستش. +تا سه می‌شمرم تا آخر خیابون باهم میدوییم؛ هر کسی زودتر رسید باید برای شخص بازنده بخوره. _اینجوری که خب هیچ کدوممون نمی‌بریم. هردومون خندیدیم و تا آخر خیابون دوییدیم. به در خونمون که رسیدیم کلید انداختم و مثل همیشه در رو باز کردم و رفتیم توی خونه. این موقع‌ها مامان بابام سر کار بودن و من خونه تنها بودم. کیفم رو انداختم روی مبل و مانتوم رو دراوردم و گذاشتم روی صندلی. رفتم توی آشپزخونه؛ نسترن کیف و مانتوم رو برداشت و رفت توی اتاقم. سریع غذای روی گاز رو گرم کردم. _نسترنم بیا باهم غذا بخوریم. دو تا بشقاب از ماکارونی روی گاز کشیدم؛ رفتم سر یخچال که دیدم مامان قبل از رفتنش سالاد درسته کرده. ظرف سالاد رو همینجوری گذاشتم وسط میز و یه نوشابه و یکم هم ترشی توردم سر میز. نسترن هنوز نیومده بود. تصمیم گرفتم برم توی اتاق و لباسام رو عوض کنم. توی اتاق که رسیدم نسترن رو با شورت و سوتین روی تختم دیدم. با چشمام بدنش رو قورت دادم و به سمتش هجوم بردم. _می‌دونی من چقدر تشنه این تنتم خانم خانما؟ +می‌دونم! بغلش کردم. _منم می‌دونم خوشمزه تر از تن تو، توی این دنیا نیستـ… لبام رو روی لباش گذاشتم تا دیگه ادامه نده. لبای شیرینش قند رو توی دلم آب می‌کرد. موهاش رو آروم با دستام نوازش می‌کردم. هر چند لحظه یه بار لبام رو از لباش دور می‌کردم تا خماریِ چشماش رو ببینم. با جدا شدن لبام چشاش رو نیمه باز می‌کرد و با التماس توی چشمام نگاه می‌کرد. سرش رو نزدیک صورتم آورد. نزدیک صورتش شدم ولی این‌بار لبام رو روی لباش نذاشتم و انداختمش روی تخت. با دستام کمرش رو گرفتم و سوتینش رو باز کردم. پرتش کردم گوشه اتاق؛ باز با دیدن بدن لختش وحشی شده بودم. روی تن گندمیش خیمه زدم و پاهاش رو از هم باز کردم. با دو انگشت شستَ و اشاره‌ام شورتش رو از پاش درآوردم. لباش رو با ولع می‌خوردم و گاهی لیسشون میزدم. دستام رو روی سینه‌هاش گذاشته بودم و میچلوندمشون. _تو توله‌ منی؟ مثل گربه‌‌، مطیع توی چشمام نگاه کرد. +من‌ توله‌ی تو‌ام! بلند شدم؛ با دستام کمرش رو گرفتم و بلندش کردم. _یه توله‌ مطیع نباید لباسای اربابش رو براش در بیاره؟ با سر تایید کرد؛ چونه‌اش رو گرفتم و یه سیلی آروم زدم توی صورتش. لبام رو نزدیک گوشش بردم و زمزمه‌ کردم: _پس قشنگ وظیفه‌اش رو انجام می‌ده! مگه نه؟ دوباره با سر حرفم رو تایید کرد. شروع کرد به دراوردن لباسام. پشتمو کردم سمتش… _با دندونای سفیدِت سوتینم رو باز کن. با دندوناش به سختی سوتینم رو باز کرد. برگشتم و بغلش کردم. _برای این کارت یه هدیه خوب بهت میدم توله. با ذوق توی چشمام نگاه می کرد که دراز کشیدم و گفتم: +هدیه تو‌، لیسیدن پاهامه. پاهام هنوز توی جورابام بود و مطمئنا عرق کرده بود؛ ولی نسترن عاشق پاهام بود. با ولع به سمت پاهام رفت و گذاشتشون روی صورتش. جورابام رو لیس زد بعد هم یکی یکی با دندوناش از پاهام درشون آورد. همچنان بین انگشتام رو لیس می‌زد. خیلی خیس شده بودم. دستم رو روی صورتش کشیدم. با چشمای خمار از شهوت بهم نگاه کرد و بوسیدن و لیسیدن پاهام رو ادامه دا
Показать все...
که دیگه چیزی نمی فهمه . موندی خونه که چی بشه ؟ آخه هنوز شوهرمه هنوز وسایلم اونجاست . ببین اون دیگه هیچی نمی فهمه منگل شده . طلاق تو رو هم دو روزه می گیرم میام باهات وسایلتو جمع میکنیم میریم خونه خودمون تو که نباید خودتو به پای اون بسوزونی که . دیگه رو حرفش نمیتونستم حرف بزنم از اون شب 2 ماه میگذشت . رضا در اثر اون ضربه ها هوش و حواسش را از دست داده بود و دیگه کسی رو نمیشناخت . پلیس هم به چیزی دست پیدا نکرده بود . تو رفت و آمدها یه باری هم محسن خان اومد و بهش گفتم موضوع رو، و دیگه رفت و پشت سرشو دیگه نگاه نکرد . خانواده اش گذاشتنش توی یک آسایشگاه من هم طلاقمو خیلی راحت گرفتم و برگشتم تو همون خونه ای که توش بزرگ شده بودم و زیر خونه عباس جون خودم . هر روز هم دیگه رو می دیدیم عباس خیلی به من علاقه داشت و خیلی هم احتراممو داشت خودم هم توقع نداشتم که بعد از این داستانها و اتفاقاتی تلخی که برام افتاده بود این قدر یکی میتونه جنتلمن باشه و به من علاقه داشته باشه ولی عشق اون به من واقعا افسانه ای بود . تو این مدت یه بار هم دستمو نگرفته بود و یواش یواش داشتم همون دخترخوب و نجیبی میشدم که بودم یه روز عصر عباس رو دیدم که سگرمه اش تو هم بود . چی شده عباس خان؟ چیزی نیست فقط موضوع عزیزه . چی شده مگه ؟ اون با ازدواج من با تو مخالفه از حرفش تعجب نکردم ازدواج با یه زن مطلقه مطلوب هرکسی نیست ولی بغض گلومو گرفت و سرمو انداختم پایین یواش یواش حس کرده بودم که لیاقت یک زندگی خوب رو دارم یه نفس عمیقی کشیدم و تو چشمهای عباس نگاه کردم بانگرانی داشت بهم نگاه میکرد . یه لبخندی زدم : خب تعجب هم نداره . کی میاد پسر یکی یدونشه قربونی یه زن مطلقه کنه؟ عباس نگاهم کرد و گفت : ولی وقتی من خودم می خوام دیگه مشکلی نباید باشه . ببین عباس جون من دلم نمی خواد که تو به خاطر من جلوی روی خانوادت بایستی . نه من تو رو میخوام و برای رسیدن به تو هرکاری حاضرم بکنم حتی اگه پاش بیافته باهاش در میافتم که انگشتم رو گذاشتم روی لبش و هیس گفتم لبم و گاز گرفتم و گفتم : ای ای تو که پسر خوبی بودی عباس ساکت شد و منو نگاه کرد و لبش رو غنچه کرد و انگشتمو بوسید . انگشتمو کشیدم عقب و دوباره لبخندی زدم : ببین عباس جان تو منو دوست داری این باعث افتخارمه من خودم میدونم بعد از اون مصیبتهایی که به سرم اومد کمترکسیه که اون موضوعها رو بدونه و حاضر بشه با من ازدواج کنه ولی تو این فداکاری رو داری میکنی من هم تو رو دوست دارم و حاضرم که تو هر کاری بگی انجام بدم ولی ازت خواهش میکنم که این موضوع رو به خوبی و خوشی حلش کن باشه ؟ بلند شدم و چادرم رو پیچیدم دورم و از پله ها رفتم پایین توی اتاقم که رسیدم بغضم ترکید و زار زار گریه کردم این مصیبتها حق من نبود من الان باید برای خودم زندگی آرومی داشته باشم نه که این وضعیت من باشه خانوم جونم در رو باز کرد و اومد تو . دختر این چه کاریه که با خودت میکنی؟ بابا مگه تو اولی هستی که بی شوهر شده ؟ خدا رو صد هزار مرتبه شکر تو جوونی و خوشگلی لنگه نداری . هزارون هزار منتتو دارند قربونت برم . خودمو انداختم تو بغلش نازم کرد و گفت : حالا پاشو پاشو یه چیزی بهت بگم خوشحال شی . نشستم و اشکامو پاک کردم . حاج مرتضی رو یادت هست که قدیما شریک بابات بوده ؟ پسرشو فرستاده بوده خارج درس بخونه اون اونجا یه زن از این خارجیها گرفته ولی نتونستن کنار بیان . فکرکنم مادرجون همدیگه رو راضی نمیکردن و خندید من هم خنده ام گرفت . خلاصه جونم واست بگه که پسره خیلی هم مومن و با خداست ولی اومده ایران و اونو طلاق داده و
Показать все...
میخواد دیگه وردست آقاش وایسه تو حجره . حاج مرتضی میخواد دست پسره رو همینجا بند کنه که یاد تو افتاده و به آقا جونت رو انداخته . آقاتم که قبول کرده و عصر میان خواستگاری . چی ؟ چشام گشاد شد. خانوم جون من دیگه نمیخوام ازدواج کنم که . خبه خبه. چه حرفا میشنوم . دختر هنوز 20سالش نشده واسه من سر زیاد شده و دور خودش چرخید و رفت بیرون ای وای پس عباس چی میشه ؟ باز داستان قبلی ؟ دویدم از تلفن شمارشو گرفتم به عباس موضوع رو گفتم خیلی ناراحت شد گفت: خودم تنهایی هم که شده پا می شم میام خواستگاری . نه عزیزم نمیشه آقا جونم قبولت نمیکنه بعدشم کار سخت تر میشه تو فقط سعی کن مامانت رو راضی کنی اون بیاد بقیه اش با من . بعد از ظهر خانوم جونم به زور منو فرستاد حموم برو دختر برو این قدر چشم سفیدی نکن آخه جلو خواهرو مادرش آبروریزی میشه . زیر دوش آب حرص میخوردم ولی عیب نداشت . جوری رفتار میکنم که منو نخوان و دمبشونو بذارن رو کولشون و برن نیان . اومدم بیرون خانوم جون نگام کرد و برام قربون صدقه رفت . چشمم به کف پات باشه مادر . این پنجه آفتاب رو کی دیده تا حالا؟ لبخند زدم . خانوم جون همیشه ازم تعریف میکرد . چند ساعت بعد خواستگارا اومدن مادر و سه تا خواهر دم در چادراشونو آویزون کردند و نشستند مادرشون خیلی پیر بود ولی خواهراش با چشاشون داشتند منو قورت میدادند . طبق سفارش خانوم جون یه دامن بلند پام کرده بودم ولی فکر کنم با اون چشاشون تا شورتم رو هم دیده بودند ! کمی که گذشت خواهر بزرگه به من اشاره کرد و گفت عروس خانوم بیا پیش من بشین ببینم . معلوم بود تصمیم گیرنده اونه و مادره این وسط فقط دکوره کنارش نشستم با دستش چونه ام رو گرفت و خریدارانه براندازم کرد . خنده ام گرفت . یاد برده داری های قدیم افتاده بودم . خواهر کوچیکه که 30 سالی می خورد داشته باشه بلند داشت می گفت : فتبارک … که صداشو برید خواهراش چپ چپ نگاهش کردند اونم سرشو به میوه پوست کندن مشغول کرد . از اینجا اونجا حرف زدند و بدون اشاره به موضوع اصلی بالاخره از اونجا رفتند . نفس راحتی کشیدم شب آقا جونم که اومد با خانوم جون پچ پچ کردند ولی من یواشکی با تلفن با عباس داشتیم قروبن صدقه هم می رفتیم عباس همیشه تو حرفهای عاشقونه که به هم میزدیم سعی میکرد که وارد حریم نشه ولی اون شب نمی دونم چرا همش حرفهای سکسی میزد . عباس زشته زشت چیه گلم ؟ زشت پیرزنه که با شورت بیاد بیرون . ای خنده ام گرفت حالا ببین لب من مزه اش چه جوریه؟ مزه گیلاس عباس خندید چرا گیلاس ؟ نمیدونم چون مزه آلبالو نمیده و غش غش خندیدم . ولی لبای تو مزه توت وحشی میده و من می خوام الان بخورمشون . الان؟ آره همین الان . بیا رو پشت بوم . نه بابا نمیشه آقا جونم اومده چی بگم بیام بیرون این موقع شب . باشه وقتی خوابید بیا من منتظرتم و قطع کرد از اتاق اومدم بیرون خانوم جونم منو اشاره کرد که بیام جلو نشستم روبروش . آقا جون گفت : ببین دخترم عیال و صبیه های حاج مرتضی شما رو پسندیدند فقط مونده که خود اقا زاده اش ببینه و خود شما که اونم تا همین هفته انجام میشه . دهنم باز موند عجب من که تا تونسته بودم بی محلی کرده بودم ولی ظاهرا نظر اونا چیز دیگه ای بوده . آقا جون ادامه داد : حاج مرتضی عجله داره که این وصلت هر چه سریعتر سر بگیره و ساعت هم دیدند و ازم خواسته که اجازه بده که بنده زادش با خانواده فردا برای بحثهای تکمیلی بیان شما که مخالفتی نداری؟ حرفی نزدم روم نمی شد چیزی بگم عیب نداره بذار پسره بیاد حالشو می گیرم که دیگه اینوارا پیداش نشه . پسره رفته عشق و حالشو کرده حالا اومده میخواد ی
Показать все...
فاصله (۴) 1401/04/09 #دنباله_دار #بیغیرتی با سر درد وحشتناکی چشمامو باز کردم توی یه اتاق بیمارستانی بودم اول نفهمیدم که چی شده بود ولی یواش یواش یادم اومد .دستمو خواستم بیارم بالا ولی نیومد گردنمو خم کردم روی مچم باند پیچی شده بود و خیلی می سوخت متوجه شدم که هنوز زنده ام راستشو بخوایین خوشحال شدم . کی منو نجات داه بود و آورده بود اینجا؟ رضا از در اومد تو و نگاهی به من کرد . نشست کنار تخت و گفت: خب خدا رو شکر که به هوش اومدی آخه دختر این چه کاری بود که کردی؟ فکر نکردی میمیری؟ رومو برگردوندم و بهش نگاه نکردم . شانس آوردی که من متوجه شدم وگرنه الان به جای رو تخت درمونگاه باید رو تخت مرده شور خونه میخوابیدی . اشکم جاری شد چرا نذاشتی بمیرم ؟ چرا نذاشتی خودمو از این زندگی نکبتی راحت کنم؟ رضا پاشد و از پنجره به بیرون نگاه کرد: یعنی اینقدر از زندگی با من ناراحتی؟ یعنی من این قدر اذیتت کردم که نمی خواهی با من زندگی کنی؟ تو خودت نمی فهمی مگه تو منو به کارهایی مجبور کردی که تو خوابم نمیتونسنم ببینم تو منو از خودم خالی کردی تو باعث شدی بشم یه فاحشه تو … تو دیگه نتونستم ادامه بدم و به هق هق افتادم رضا بی هیچ حرفی از در بیرون رفت . پرستار اومد تو بهم گفت : این سرمت تموم شه میتونی پاشی دخترجون دیگه این کا ررو نکن … یه کیسه خون بهت زدیم از در رفت بیرون . … سه روز تو خونه بستری شدم رضا کارهای خونه رو می کرد و بهم کلی محبت کرد دیگه یواش یواش داشتم فراموش میکردم که چه بلاهایی سرم آورده بود تا این که یه روزی که بیرون بود تلفن زنگ زد وقتی برداشتم محسن خان بود . سلام عرض شد علیک سلام ببخشین من هرچی منتظر شما شدم که به من زنگ نزدین نشد خب خیر باشه . بفرمایین که من بالاخره چی کار باید بکنم ؟ رضا دوباره منو تهدید کرده که تا آخر این هفته اون فیلمو علنی میکنه . دوباره دلشوره افتاد تو وجودم وای اگه علنی بشه چی ؟ جواب آقا جونم اینها رو چی بدم؟ تو این دو هفته اخیر بهشون سر نزده بودم و هر دفعه بهانه ای جور کرده بودم . آقا محسن اجازه بدین تا فردا من جوابشو به شما میدم . شب به رضا گفتم : بیا و این سی دی رو از بین ببر از خیر این کار بگذر . با عصبانیت نگام کرد : که چی بشه ؟ برم زندان و تو از شرم خلاص شی؟ دهنش بوی مشروب میداد هر روز مست تر از قبل میاومد خونه دیگه نمیتونستم باهاش حتی حرف بزنم . من نمی دونم ولی تو حق نداری که به بهانه خودت آبروی منو هم ببری عجب کی این حق رو به من نداده؟ من نمیدم . تو ؟ تو کی هستی که بخواهی با سرنوشت من بازی کنی جوجه؟ فوتت کنم باد بردتت . فردا صبح تا پاشو از در گذاشت بیرون زنگ زدم به عباس . صدای عباس هم نگران بود و هم خوشحال: خب کجا بودی ؟ دلم هزار راه رفت بابا . ببخش نشد بهت زنگ بزنم ولی کاری رو که باید بکنی بکن چی کا رقراره بکنی؟ تلفن محسن خان رو داری؟ بهش دادم نمی دونستم قراره چی کا رکنه ولی خودمو سپرده بودم دستش ظهر محسن خان بهم زنگ زد . خب خانوم دوستتون بهم گفت که شما آماده همکاری با منین درسته ؟ بله بسیار خوب اگه من مطمئن باشم که منو شما با همیم و سی دی دست شماست کاری میکنم که رضا به گه خوردن بیافته فقط باید مطئن باشم . چه جوری می خواهین مطمئن شین ؟ باید اونو بیارین جایی که من می گم . نه نمیشه چرا ؟ اوقت اگه شما سی دی رو گرفتین و رفتین من میمونم و رضا چه بلایی قراره سرم بیاد ؟ خندید : زن زرنگی هستی باشه یه نقشه دیگه هم دارم . 3 نفر رو به عنوان دزد می فرستم خونه تون شبونه فقط باید سی دی رو بذاری جایی که به من هم اطلاع بدی این چی؟ این قبوله ؟ باشه کی ؟ کار امروز رو به فردا نیف
Показать все...
کن خانوم جان. همین امشب . سی دی کجاست ؟ تو ی اتاق خواب ما توی دراور. شب که رضا اومد و خوابید من دیرتر از اون رفتم تو رختخواب ولی اون هنوز بیدار بود . چیه رضا چرا نخوابیدی هنوز ؟ فکرمیکردم . به چی ؟ به این مرتیکه محسنه فکر میکردم منو از زندگی انداخته اصلا کیرم دیگه راست نمیشه امروز مهنار گیر بهم داده بود ولی بی فایده خیلی نگرانم . رضا واقعا که خیلی پررویی ها داری تعریف میکنی؟ برو بابا حال نداری / عقب افتاده . پشتشو کرد به من و خوابید با چشمهای باز دراز کشیده بودم و به سقف نگاه میکردم . قلبم به شدت میزد و منتظر صدای در بودم انتظاری که زیاد به طول نکشید صدای در و پچ پچ چند نفر رو شنیدم . از ترس سرمو زیر پتو قایم کردم . رضا یه غلطی زد و روشو به طرف من کرد و باز خوابش برد . پتورو زدم کنار و به در نگاه کردم . لرزشی رو حس کردم . ا ز کارم پشیمون شده بودم ولی دیگه کار از کار گذشته بود . در اتاق آروم باز شد و سه نفر داخل شدند ناخودآگاه از ترس جیغ زدم اون سه نفر سرجاشون خشکشون زد و رضا از جا پرید چند ثانیه همه چی در سکوت فرو رفت و ماها فقط به هم دیگه نگاه می کردیم . رضا ناگهان از جا پرید و تا اومد داد بزنه یکی از اون سه نفر با یه چوب زد توسرش رضا آخی گفت و افتاد زمین و سرشو گرفت تو دستش. خون رو دیدیم که ازش میریخت اون سه نفر چهره شونو پوشونده بودند. اون که از همه چاقتر بود گفت : سی دی رو چی کارش کردی؟ رضا جوابشو نداد و فقط سرشو مالوند . یکیشون یقه منو گرفت و از روی تخت بلند کرد چاقوشو گذاشت زیر گلوم : یالا بگو وگرنه سرشو بریدم . جیغ زدم: ولم کن آشغال که با یه ضربه تو سر جوابمو گرفتم و صدامو بریدم به رضا نگاه کردم ظاهرا کار خیلی جدی تر از اونی که قرا بود داشت پیش می رفت . یکی دیگه یقه رضا رو گرفت : می گی یا سر زنتو برات ببریم؟ رضا گفت: برام مهم نیست سر اون و من و ببرین سی دی چی هست اصلا ؟ اونی که چوب داشت عصبانی شد و چوبشو بلند کرد و محکم زد پشت کله رضا رضا بی صدا دمر افتاد روی زمین با چشمای باز اون یکی که تا حالا حرف نزده بود یقه اونی که زده بود رو گرفت و تکون داد: احمق این چه کاری بود ؟ کشتیش که قرارامون این نبود . اونی که منو گرفته بود ولم کرد و دوبید بیرون: من که نیستم . صدای پاشو از پله ها میشنیدم اونی هم که زده بود در رفت و سومی هم به دنبال اونها کل این اتفاقات تو 3 دقیقه اتفاق افتاد من شوکه شده بودم و و نمیدونستم که چی کار باید بکنم ؟ با ترس رفتم بالا سر رضا یعنی واقعا مرده بود؟ برش گردوندم به صورتش نگاه کردم از خون خودش قرمز بود ولی نفس میکشید ضربه فقط بیهوشش کرده بود . از جا پاشدم در خونه رو بستم سی دی، باید سی دی رو پیدا میکردم و از بین می بردم . رفتم سر کشو قفل بود یه چاقو بزرگ آوردم و انداختم تو شکاف زور زدم زور زدم تا قفلو رو شکوندم یه سی دی درست روبرو بود . ورداشتم گذاشتم توی دستگاه خودش بود ورداشتم خب حالا چیکارش کنم؟ دو دستمو انداختم دو ورش و شکوندمش خیالم راحت شد ور داشتم از در اومدم بیرون میخواستم ببرم بریزم توی جوب آبی که درست از جلوی در خونه رد می شد . وقتی ریختم . نفس راحتی کشیدم از پله ها اومدم برم بالا که یکی از همسایه ها اومده بیرون وحشتزده بهم گفت : چی شده ؟ نفس نفس می زدم : خونه مون دزد اومده بود شوهرمم هم زدن دنبالشون کردم ولی دویدند و رفتند . از صدای ما بقیه همسایه ها هم اومدن بیرون .باهم بالا رفتیم .وای چی میدیدم . رضا اومده بود بیرون و با صورت افتاده بود روی پله ها و معلوم بود که چند باری هم غلط زده . …… آقا جون گفت : دختر شوهرت
Показать все...
ه دختر چشم گوش بسته بگیره خودم از فکر چرندم خنده ام گرفت . دختر چشم و گوش بسته؟! و تو دل خندیدم . ساعت 11 آقا جون و خانوم جون رفتند بخوابند روم نمیشد برم بالا ولی پاهام منو ناخودآگاه به بالا کشوندند پشت بوم تاریک تاریک بود یه کم ترسیدم برگشتم که برگردم . که عباس دستشو گذاشت رو شونم جیغ کشیدم ولی آروم منو کشوند کنار دیوار پشتی نگاه کرد تو چشام خودم لبم رو گذاشتم روی لبش و بوسیدمش اول لبشو ثابت نگه داشته بود ولی چند ثانیه بعد لبمو کشید تو دهنش . اوم مزه تمشک وحشی میده حالا . آره عوض شد . مزه اش عوض شده . زبونشو کرد توی دهنم . با اون دندونامو لمس کرد . من هم زبونمو فرستادم توی دهن اون . خیلی بامزه بود خنده دار بود هرکدوم سعی میکردیم که بیشتر این کا ر رو بکنیم لب پایینیمو گرفت و خورد حس غریبی داشتم دستامو انداختم روی شونه عباس و بهش آویزون شدم چون پاهام دیگه وزنمو تحمل نمی کرد منو چسبوند به دیوار و از پیشونیم شروع کرد به بوسیدن به گوشم که رسید زبونشو کرد توی گوشم . اولش رو بدم اومد ولی بعدی لذتبخش بود . این عباس چش شده بود ؟ همیشه ازم فاصله میگرفت ولی مثل این که امشب حسابی شیطون شده بود ها زمزمه کردم عباس جونم تحملشو ندارم دیگه منو بلند کن . عباس ولی گوش به من نداد و دوباره با دهنش صدامو بست این قدر لب منوخورده بود که سر شده بود . من هم که دیگه عین چوب وایستاده بودم و جواب بوسه هاشو نمی دادم . جونم داشت در میرفت . به نظرم یه ربعی می شد که لبها مو میخورد که عقب وایستاد . دستمو گرفتم به دیوار و چادرمو دوباره سر کردم به عباس نگاه کردم اومد جلو منو به خودش فشار داد و زمزمه کرد : گلم دوستت دارم ………خیلی خیلی عاشقتم . و پشت بوم رو ترک کرد . به خودم لرزیدم یعنی چی میشه این داستان منو عباس می تونیم با هم ازدواج کنیم ؟ آروم آروم از پله ها اومدم پایین آهسته در را باز کردم و نوک پا نوک پا در اتاقم را باز کردم که برم تو وای قبلم داشت وای میستاد عزیز نشسته بود توی اتاقم و داشت به من نگاه میکرد سر جا خشکم زد . زبونم بند اومد و به عزیز نگاه کردم یه دقیقه ای بی هیچ حرفی بهم نگاه کردیم . بعد از یه دقیقه با دست اشاره کرد که بیام و بشینم کنارش وقتی نشستم خیلی آروم گفت : دخترجان این کارها چیه میکنی؟ آب گلومو قورت دادم و گفتم : چه کاری؟ نوشته: صدف @linkdoneshrzad
Показать все...
من و همسایه جنده مون مامان محمد این داستان من مال دوران دبیرستانمه زمانی که از شدت حشر به کیرم رحم نمیکردم هی جق میزدم خیلی جق میزدم اینم داستان من با همسایه جندمون صابرینه اون زمانا 18 سالم بود یه پسر خوش تیپ قد بلند ورزشکار . یه روز بعد مدرسه برگشتم نهار خوردم که بعدش بخوابم به بقیه درسام برسم که خواب دیدیم دارم همسایمون مامان محمد رو که یه سوپری سر کوچه دارن میکنم وای یه زن زیبای تپل با اون کون ژله ایش یه بار که رفته بودم خیارشور بخرم خم شد تا شیشه خیارشور رو برام تو کیسه بزاره منم اون سینه های تپل قشنگشو دید میزدم کیرم از فشار زیاد شق کرده بود اونم یه نگاه بهش کرد یه نیش خندی کرد من همیشه خواب مامان محمد میدیدم که باهاش سکس میکنم با اون کون تپول کس داغش غیر از خواب میومد پیش مادرم و اوقاتی که بیکارن با هم صحبت میکردن خودش مامانم یه بار یواشکی به حرفاشون گوش میدادم بهش میگفت با یه صدای سکسی میگفت پسرت هانی بزرگ قوی شده ..... کیرشم خیلی بزرگ شده ...... یلا دختر دیگه باید زنش بدی ازش خلاص شی .... مادرم هم میخندید آروم میزدش تا ساکت بشه البته من زیاد فال گوش وا میستادم حرفاشون درباره تراشیدن موی کس حموم کرداناشون منو حشری میکرد . ارتباط بصری قویی بین من و مامان محمد وجود داشت طوری که وقتی تو خوابم میکردمش آب منیم با فشار میپاشید رو لحاف تشک منم هروز صبح باید میرفتم حموم خودمو تمیز میکردم یه روز صبح با صدای در زدن بلندی از خواب بیدار شدم هیچ کس به غیر از من تو خونه نبود به همین دلیل فکر کردم مادرمه رفته بیرون و کلیداشو یادش رفته منم با عجله رفتم تا رو براش باز کنم اصلا هواسم نبود که رو خودم خراب کاری کرده بودم آب منیم حتا روی پاهام ریخته بود بوی بدی ازم یاد درو باز کردم دیدم مامان محمده همون همسایه که شبا خوابشو میبینم همونی که پیش مادرم غیبتمو میکنه سلام کردم پرسید مامانت کجاست گفت نیستش رفته بیرون باشه منتظرش میشم تا بیاد امد داخ منم هول شدم ازم پرسید چته هول کردی از چی ترسیدی ؟ من کاری کردم ؟ بعدش جنده خانوم بدون اجازه رفت تو اتاقم وقتی بوی اتاق به دماغش زد آب منی خش شدم رو لحاف دید دهنش از تعجب باز مونده بود هانی این خیسی ، آب منی چیه که رو لباساته ؟ من هول کردم از خجالت دستمو گذاشتم رو کیرم اونم مثل گرگ بو میکشید بدش نیومده بود با یه شیطنت خاصی میخندید چشمو انداخته بود رو کیرم که شق کرده بود با خنده میگفت پسر جون این آبا رو حروم کی کردی .... دیگه بسه ... تو خری نه تو اسبی گذاشتم هرچی میخواد بهم بگه منم سرمو انداخته بودم پایین منو فرستاد حموم اوندم دنبال یه نشونه از دختری که من بخاطرش این کارو کردم میگشت از حموم امدم بیرون دیدم ملحفه تختمو داشت عوض میکرد بهم رو کرد گفت اگه یه کاری ازت بخوام برام میکنی گفتم : اگه بتونم برات انجام میدم اونم با خنده گفت حتما میتونی شک نکن ضربان قلبم با حرفاش بالا رفت کیرم دوباره داشت شق میشد با جدیدت گفتم تو دقیقا چی میخوای ؟ با ناز عشوه گفت منم خسته شدم پسر جون .... من خیلی وقته خسته ... میتونی خستگیمو رفع کنی .... از چی راحتت کنم بهم نزدید شد گفت من یه مدت پیش انجامش دادم با تعجب پرسیدم : چکار کردی ... نمی فهمم جنده خانوم خندید دم گوشم آهسته گفت : خودت میدونی منم با تعجب بهش نگاه کردم یعنی با من بخوابی ..... همون کاری که یه مرد با یه زن میکنه برقی تو چشمام درخشید بهش نگاه کردم دم گوشش گفتم : یعنی ... یعنی .. بکنمت خونم جوش امد گفتم راست میگی؟ اونم پاهاشو باز کرد شروع کرد از رو لباس با کسش ور رفتن منم مثل این ندیده ها بهش حمله کردم پستوناشو گاز میگرفتم نمیدونستم باید چکار کنم همینه که لباسشو کند برای بار اول یه کس واقعی دیدیم آبم امد دوباره کیرم شق کرد رفتم مامان محمدو رو تختم بکنم یه دست دو دست سه دست تمام آبمو تو کسش خالی کرد برای بار اول بود که گرمای کس شیرینشو میچشیدم بعد از بار سوم کیرمو گرفت برام ساک میزد تا آبم تو صورتش بپاشم کیرمو تو دستش گرفته بود برام جق میزد آروم دم گوشم به کیرم میگفت : خدا برام نگهت داره .... بعد از این همه مدت آرومم کردی @linkdoneshrzad
Показать все...