cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

آوای اتفاقی من💞🥂'

﷽ ‌ ‹یْک دُنیٰا ‹‹عشـــ∞ـــقِْٰ›› تُوےِ صِٰداتهْ...!♥️🐾› ‌‌‌•𝓪 𝓹𝓵𝓮𝓷𝓽𝔂 𝓸𝓯 𝓵𝓸𝓿𝓮 𝓲𝓼 𝓲𝓷 𝔂𝓸𝓾𝓻 𝓿𝓸𝓲𝓬𝓮 ...💍🌸• ‹ #وَمن‌شراحاسِدااِذاحسد › •به‌قلم: نرگس‌حسن‌پور هرگونه‌کپےبردارےپیگردقانونےدارد.✖‌

Больше
Рекламные посты
312
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

بپرییییین این چنل اینجا چیزی نمیزارمممممم
Показать все...
انتقال پیدا کرد چنل جدید جوین شین: https://t.me/+ztUQmOADFCpjNmE8 بپرییییین این چنل اینجا چیزی نمیزارمممممم
Показать все...
حـــــــکم هــــوس

﷽🐝᭄ ﮼تنهاچیزی‌که‌تودنیازیادیش‌قشنگه‌بوسه‌هایِ‌تورویِ‌لبایِ‌منه🫦♥️💦 ‌• رمان‌آنلاینِ #حکم‌هوس • نویسنده #نیلامحمدی♥🔥 #هرگونه‌کپی‌دارایی‌پیگرد‌قانونی‌میباشد .)

༺┄──────•࿇•🌸•࿇•──────┄༻ #part_377 با صدای پا از جام بلند شدم. زارت این چه تیپیه؟ قراره تر‌‌‌رر بخوره به لباسای سر تا پا سفید و مشکیت! - چی شده؟ دست از پا درازتر گفتم - گلدون می‌خوام. پوکرفیس گفت - منو از توی خونه کشیدی اینجا میگی گلدون می‌خوام؟ میگی چیکار کنم؟ - همین دیگه! اومدی این آشغال‌دونی رو جمع کنی که انقدر گند نباره ازش. جلو اومد و همینطور که درو باز می‌کرد گفت - مگه چشه؟ دست به سینه سمتش رفتم - چش نیست گوشه! یه ساعته دنبال راه فرارم که پیدا کنم فقط بیام بیرون؛ تو میگی چشه؟ یه خر بیاد اینجا با بارِش گم می‌شه گوگیجه می‌گیره! نگاهی چندش به داخل انداخت - بازرسیتون تموم شد جناب؟ - زنگ می‌زنم یکی بیاد جمعش کنه! یلدا به داخل هولش داد - الان ما سه نفریم، همشو جمع می‌کنیم. لبخند گشادی زدم و سرمو به نشونه‌ی تایید تکون دادم - همین که عشقم میگه. اما و آخه هم نداره. دوباره زل زد به وسیله‌های خاک گرفته و موبایلشو در آورد که سوالی زل زدم بهش. - زنگ بزنم امیر بیاد تو که نمی‌تونی دست به این چیزای سنگین بزنی؟ پوزخندی زدم و با وارد کردن فشاری به بازوم گفتم - باشه ولی دست کم گرفتی! خندید و گوشیشو کنار گوشش گذاشت... .... به یلدا که برای خودش برو بیا داشت توی انبار نگاه کردم. خسته یه گوشه نشسته بودم و دیگه وجود موش‌ها هم برام مهم نبود؛ چند تا وسایل اصلی و بزرگ مونده بودن که لازم نبود بیرون برن، فقط تمیزکاری داشت که باید به زهرا خانوم رو می‌انداختم... ‹ @novel_pure › به قلم:𝑵𝒂𝒓𝒈𝒆𝒔 𝒉𝒂𝒔𝒂𝒏 𝒑𝒐𝒐𝒓 ༺┄──────•࿇•🌸•࿇•──────┄༻
Показать все...
༺┄──────•࿇•🌸•࿇•──────┄༻ #part_376 - مگه نگفتی موش ما رو نمی‌خوره؟ چرا فرار کردی؟ ایشی گفتم و به انبار زل زدم - بالاخره چندش که هست. - خیلیم ترسیدی! نوچی گفتم و گوشیمو از جیبم در آوردم. - الان زنگ می‌زنم به بابای چاقالت... بیاد این زباله دونی رو جمع کنه. حیف این حیاط که دست این گشاد افتاده! شماره رو گرفتم که بدون هیچ حرفی پرسید - کجایی؟ پوکرفیس به یلدا نگاه کردم - سوال دیگه‌ای نبود؟ تو حیاطم. صداش عوض شد و با لحنی که انگار داره با یه ک..‌‌‌‌‌‌س.. خل حرف می‌زنه گفت - توی حیاطی زنگ زدی چیکار داری؟ - زنگ زدم بیای پایین؛ یه کاریت دارم. خواست چیزی بگه که تند گفتم - نمی‌خوام حام‌ل‌‌ه‌‌ات کنم... فقط یه کار کوچیکه. اسممو با جدیت صدا زد که جیغ زدم - کنار انباریم خدافظ. گوشیمو قطع کردم که یلدا پرسید - بابامم می‌تونه بچه به دنیا بیاره؟ لب گزیدم. یا خدا! این چه حرفی بود من زدم؟ با تصور حامله بودن محمدعلی نیشم شل شد - نه عشقم نمی‌شه... این حرفو به کسی نزنی باشه؟ منو از خشتکم دار می‌زنن. پشت چشمی نازک کرد - به جاش باید ببریم پارک. پوکرفیس لب باغچه نشستم - خار و مادر رشوه گیرا رو صلوات فرستادی تو یلدا... از سِنت خجالت بکش بچه! شونه‌ای بالا انداخت و کنارم نشست. - بالاخره که نمی‌خوای من کلمه‌های بابای حامله و برای خارمادر صلوات فرستادنو یاد بگیرم؟ چشمام گشاد شد - یلدا می‌برمت پارک... فقط در این دهنتو ببند الان بابات میاد منو میندازه جلوی همین موشا... دیگه ادامه ندادم تا باز حرف جدید یاد نگرفته.. هرچی دهنمو ببندم بیشتر به نفعمه‌. ‹ @novel_pure › به قلم:𝑵𝒂𝒓𝒈𝒆𝒔 𝒉𝒂𝒔𝒂𝒏 𝒑𝒐𝒐𝒓 ༺┄──────•࿇•🌸•࿇•──────┄༻
Показать все...
༺┄──────•࿇•🌸•࿇•──────┄༻ #part_375 چشماشو گربه‌ای کرد - خودمو کثیف نمی‌کنم. با خنده لپشو کشیدم و باهم کنار گلدونا نشستیم. - یه دونه گل قشنگ انتخاب کن... توی گلدون سفالی می‌کاریم می‌بریم توی اتاقت. باشه؟ با ذوق توی چند تا گلی که بود چرخید و انتخاب کرد - اینو می‌خوام. شمعدونی. سری تکون دادم و در انبار رو باز کردم - یلدا بیا یه گلدون پیدا کنیم. دنبالم اومد که پرسیدم - می‌دونی کلید برق این صاب مرده کجاست؟ فکر کنم الان یه گربه‌ای... ماری چیزی از زیر پامون دراد! - پشت دره، الان روشن می‌کنم. بعد از یه صدای تلق و تولوقی برق روشن شد - چقدر شلوغه اینجا... بابات واقعا گش‌ا..ده. دست به کمر زد و سری تکون داد - از اینجا باید گلدون پیدا کنیم؟ سری تکون دادم - متاسفانه... زهرا جون گفته بود همه‌ی این آت و آشغالا توی همین انباره. پوفی کشید و گوشه‌ای رفت که دنبالش رفتم. یه قدم دو قدمم نبود که زرتی یه گلدون بردارم و برم بیرون... هر خرت و پرتی که فکرشو می‌کردم این تو بود. - یلدا از موش که نمی‌ترسی؟ به دوروبر پاهاش نگاه کرد - خیلی می‌ترسم! سرمو خاروندم و گفتم - ببین این موشا اصلا به ما کاری ندارن... تو این طرفو بگرد. من اون طرفو می‌گردم. موش هم دیدی جیغ و داد نزن باشه؟ اون نمی‌تونه تو به این بزرگی رو بخوره! باشه‌ای گفت و دوباره خم شد توی قفسه‌های فلزی که برگشتم و در کمدهای خاک گرفته رو باز کردم. اگه قرار بود اینجا جمع بشه خیلی چیزا رو باید دور می‌ریختیم و مرتب می‌شد. باید به محمدعلی می‌گفتم. با دستی که روی شونه‌ام نشست جیغی کشیدم که جیغ یلدا هم بلند شد - خب مگه زبون نداری توو... حرف بزن آخه بچه. - موش دیدم.. موششش با جیغ بغلش کردم و از در بیرون پریدم. کمی جلوتر از انبار روی زمین گذاشتمش و دشتی به پیشونیم کشیدم ‹ @novel_pure › به قلم:𝑵𝒂𝒓𝒈𝒆𝒔 𝒉𝒂𝒔𝒂𝒏 𝒑𝒐𝒐𝒓 ༺┄──────•࿇•🌸•࿇•──────┄༻
Показать все...
༺┄──────•࿇•🌸•࿇•──────┄༻ #part_374 لبخندی به روش زدم و باهم از پله‌ها پایین رفتیم. - کجا میرین دخترا؟ با همون لبخند به زهرا خانوم گفتم - میریم توی حیاط یه چرخی بزنیم... میای شما هم؟ دستی به روسریش کشید - من با این پام نمی‌تونم دنبال شما دوتا راه بیافتم... بعدا براتون عصرانه میارم و یکم پیشتون می‌شینم. یلدا که هنوز پشت من قایم شده بود منو سمت در کشید. - وقتی دارم با یه بزرگتر صحبت می‌کنم این حرکت قشنگی نیست باشه عزیزکم؟ چشماشو روی هم فشار داد و دمپایی‌های کوچولوشو پاش کرد - دیگه این کارو نمی‌کنم. لپشو پاچ محکمی کردم - آ باریکلا جوجه‌ی من! اول از همه روی تاب نشستیم و تا جایی که سرگیجه گرفتم و کم مونده بود روده‌هامو بالا بیارم بازی می‌کردیم. پایین پریدم و تابو نگه‌داشتم - یلدا بسه دیگه حالم داره بهم می‌خوره... بیا بریم گلدونای گوشه حیاطو عوض کنیم؟ دستاشو محکم به هم کوبید و جیغ زد - آخ جون کرم بازی! پوکرفیس دنبالش دوییدم - یلدا دیشب حموم بودی... حتی اگه بری‌.‌.نی به خودت هم حوصله ندارم ببرمت حموم. از الان بگم مراقب باشی! - زهرا جون می‌برتم حموم. چشمامو ریز کردم - مطمئنی دوست داری باهاش بری حموم؟ ‹ @novel_pure › به قلم:𝑵𝒂𝒓𝒈𝒆𝒔 𝒉𝒂𝒔𝒂𝒏 𝒑𝒐𝒐𝒓 ༺┄──────•࿇•🌸•࿇•──────┄༻
Показать все...
༺┄──────•࿇•🌸•࿇•──────┄༻ #part_373 با صدای در دیگه چیزی نگفتم که زهرا خانوم توی اتاق اومد. یلدا سرمو توی گردنم قایم کرد و همینطوری دستاشو دورم پیچید. آروم کنار گوشش پچ زدم - باید از زهرا جون تشکر کنی یلدا. سرشو بالا آورد که سرمو به نشونه‌ی تایید تکون دادم - ممنونم زهرا خانوم. زهرا جون لبخند گرمی زد - الهی قربون اون زبون شیرینت برم من... غذاتو بخوری، باشه دردت به جونم؟ یلدا سری تکون داد که زهرا خانوم با تشکر من اتاق رو ترک کرد دستامو به هم زدم و زبونم روی لبام کشیدم - خببب... حالا کی گرسنه‌اس؟ با ذوق موهاشو پشت گوشش انداخت - مننن. ولی قول دادی بمونیا! چشمامو به تایید حرفش روی هم گذاشتم و باز کردم - روی زمین بشین تختت کثیف نشه. به تبعیت از حرفم روی زمین نشست که تل پارچه‌ای موهاشو بستم - حالا خوب شد... دیگه الان می‌بینی! لبخند نازی زد که شروع کردم غذا دادن... این دختر شیطون قلبی آروم داشت و در عین حال خیلی هم از اتفاقای زندگیش می‌ترسید. غذاشو کامل خورد که پرسیدم - خوشگلم چرا امروز مهد نرفته؟ - قهر بودم. نرفتم! سمت کمدی رفتم و لباسای ورزشیشو روی تخت انداختم - تا لباساتو بپوشی منم لباس عوض می‌کنم که بریم خوش بگذرونیم. خوشحال چشماش برقی زد - میریم پارک؟ نوچی گفتم و همینطور که از اتاق بیرون می‌رفتم گفتم - فقط توی حیاط. در اتاقی که برای خودم بود رو باز کردم و تیشرتی تنم کردم. شلوار بیرونم رو هم عوض کردم و با همون موهای دم اسبی نزدیک اتاق یلدا شدم. در زدم و پرسیدم - یلدا بیام داخل؟ - آره آره بیا. توی اتاق که رفتم آماده روی تختش نشسته بود - پس چرا نشستی بریم دیگه. کنارم اومد و دستمو گرفت - منتظر موندم توام بیای ‹ @novel_pure › به قلم:𝑵𝒂𝒓𝒈𝒆𝒔 𝒉𝒂𝒔𝒂𝒏 𝒑𝒐𝒐𝒓 ༺┄──────•࿇•🌸•࿇•──────┄༻
Показать все...
༺┄──────•࿇•🌸•࿇•──────┄༻ #part_372 - می‌خوای باز بری؟ دستامو باز کردم تا توی بغلم بیاد - نه خوشگلم... هستم پیشت. توی بغلم نشست و با لحن مظلومانه‌ای گفت - میشه تو زن بابام شی؟ خندیدم و گونه‌اش رو محکم ب ‌‌‌و‌‌‌سیدم. - الهی فداتشم من شیرینکم! باید ببینیم چی پیش میاد دیگه... همینطوری که نمیشه! - خب من بهش میگم بیاد خواستگاریت؛ نن‌جون می‌خواست عروست کنه هاا. تازه ببین منم توی عروسیت هستم. با لبخند موهاش رو نوازش کردم - نن‌جون می‌خواست منو عروس کنه؟ سری تکون داد و انگشتشو به گونه‌ام کشید - آره می‌گفت یخچال بوی ترشی گرفتی؛ منم گفتم بو از تو و مهسا بلند شده! خنده‌ای کردم و با صدایی تغییر کرده گفتم - کهه من بو ترشی میدمم آررره؟ با قلقلک به جونش افتادم که توی بغلم از خنده ریسه می‌رفت و دست و پا می‌زد - آوووااا! مکث کردم و توی بغلم فشارش دادم - چجوری تو رو ول کنم آخه جوجه‌ی منن؟ دستاش دور گردنم حلقه شد - زن بابام شو، ولم نکن. یه داداشم می‌خوام! با چشمای گشاد شده بهش زل زدم - سفارش دیگه‌ای نداری؟ کنارم روی تخت نشست و انگشتاشو به هم زد - اوممم... نمی‌دونم باید فکر کنم. حالا تو زن بابام شو چیزی خواستم میگم ‹ @novel_pure › به قلم:𝑵𝒂𝒓𝒈𝒆𝒔 𝒉𝒂𝒔𝒂𝒏 𝒑𝒐𝒐𝒓 ༺┄──────•࿇•🌸•࿇•──────┄༻
Показать все...
༺┄──────•࿇•🌸•࿇•──────┄༻ #part_371 سمت در اتاق یلدا رفتم و آروم در زدم - نهارمو نمی‌خوام. عصرونه هم نمی‌خوام. دوباره در زدم و چیزی نگفتم - بابا نمی‌خوام بیای پیشم؛ حتی اگه مامان هم خونه نباشه نمی‌خوام بیای پیشم. - یلدا منماا! جوابی نشنیدم اما بعد از چند ثانیه صدای کلید سالن رو پر کرد داخل رفتم و جلوی پاهاش نشستم که خودشو توی بغلم انداخت - مگه من نگفتم هیچوقت در و از این طرف قفل نکنی؟ - دعوام نکن. با غم دستمو پشت کمرش کشیدم - چی شده دخمل قشنگم؟ - چرا داری می‌ذاری اون زنه بابامو ازت بدزده؟ کنجکاو ابرو بالا انداختم. - بدزده؟ اون فقط میاد که به تو سر بزنه. موهاشو کنار زد و پوفی کشید - من حرفاشو با گوشیش شنیدم... می‌خواد بابامو تور کنه. با چشمای گشاد گفتم - تور کردنو از کجا یاد گرفتی دیگه؟ شونه‌ای بالا انداخت - حضور ذهن ندارم... نمی‌دونم. عجبی گفتم که گفت - میشه از این به بعد منو ببری خونه‌ی خودتون؟ - بابات منو سر سیخ می‌کشه میزنه توی رگ... می‌دونی که چقدر دوستت داره؟ از بغلم بیرون رفت که روی تختش نشستم - نخیر دوستم نداره... فقط از وقتی تو اومدی یکم با من خوش اخلاق‌تره. امروزم که درو قفل کرده بودم کلی پشت در دعوام کرد. - حساسه دیگه روت. حالا چرا تحریم کردی شکمتو کوچولوی من؟ - گرسنه نبودم. عین خودش سرتق گفتم - اما من به زهرا خانوم گفتم غذا رو برات گرم کنه. ‹ @novel_pure › به قلم:𝑵𝒂𝒓𝒈𝒆𝒔 𝒉𝒂𝒔𝒂𝒏 𝒑𝒐𝒐𝒓 ༺┄──────•࿇•🌸•࿇•──────┄༻
Показать все...
༺┄──────•࿇•🌸•࿇•──────┄༻ #part_370 پوفی کشید - به من چه اصلا! مگه من فضولم؟ توی چشماش زل زدم - نیستی؟ - هستم؟ - هم خیلی پررویی هم فضول! .... با دو دلی کلید رو توی قفل انداختم و سرکی به داخل حیاط کشیدم خبری از امیر و هیچکس داخل نبود. با قدم‌های کوچیک به سمت ساختمون اصلی رفتم و آروم دوروبرم رو نگاه کردم. نمی‌دونم اینجا برگشتنم بعد از دیروز قراره با چه برخوردی تموم بشه - زهرا خانوم خونه‌ای؟ عین همیشه از آشپزخونه بیرون اومد و لبخندی مهمونم کرد - اومدی آوا؟ خوبی؟ لبخندی زدم و گفتم - آره خوبم... چه خبر، یلدا کجاست؟ چهره‌اش حالت غم گرفت - قهر کرده؛ از اتاقش نمیاد بیرون. از دیروز که از مهد آوردنش هم هیچی نخورده. اخمامو توی هم کشیدم و نگاه گذرایی به خونه انداختم - چرا قهر کنه؟ چی شده؟ همینطور که اشاره کرد به سمت پله‌ها بریم گفت - دیروز مامانش اینجا بود؛ خودت که دیدی. وقتی اومد دید تو نیستی و اون منتظرشه کلی ناراحت شد بچه‌م. دیگه حتی پیش باباش هم نرفته از دیروز. - شما زحمت غذاشو می‌کشین من برم بهش سر بزنم؟ سری تکون داد و راه رفته رو برگشت - باشه باشه... همین الان. ‹ @novel_pure › به قلم:𝑵𝒂𝒓𝒈𝒆𝒔 𝒉𝒂𝒔𝒂𝒏 𝒑𝒐𝒐𝒓 ༺┄──────•࿇•🌸•࿇•──────┄༻
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.