cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

سالِـــــ❄️ـــــ بَـــــــــد

❁﷽❁ 📚 نویسنده ی رمان های : آن سالها گل آویز گلهای آفتابگردان اردی بهشت پروانه ام پارت گذاری منظم 😊 آیدا ! تو مثل یک خدا زیبایی !

Больше
Рекламные посты
33 806
Подписчики
+1724 часа
-3057 дней
-7530 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

Repost from N/a
لیوان چایی که درونش یک غنچه گل محمدی بود رو روی میز کار مرد جدی پشت میزش گذاشت! آران که سرش درون دفتر دستک جلوی رویش بود نگاهش رو به لیوان چایی داد و بعد به صورت سرخ و سفید نازگل خیره شد : -ممنون اما من که چایی نخواسته بودم نازگل با دستش بازی کرد: -گفتم شاید یه وقت خب هوس کرده باشین این سومین بار بود که این دختر بی هوا وارد اتاقش می‌شد انگار حرفی می‌خواست بزند و اما توان مطرح کردنش را نداشت. با اجازه ای گفت و سمت خروجی رفت که آران گفت: - وایسا نازگل ایستاد و پر استرس به آران که از جایش بلند شد خیره ماند: -چی می‌خوای بگی حرفتو بزن بعد برو -آ نه من حرفی ندارم آقای سمعی یعنی خب... آران سمتش رفت روبه رویش ایستاد: -من الان با منشیم حرف نمیزنم دارم با دوست دخترم حرف میزنم! چته؟ نازگل دستش را روی بینیش گذاشت: -هییشش یکی می‌شنوه عه من کجا دوست دختر شمام؟ چشم هایش را باز و بسته کرد: -نازگل بگو چه مرگته حرفتو بزن!!! نازگل این پا و اون پا کرد: -پول نیاز دارم برای... نگفت بدهیای پدرم و ادامه دادم: -نیاز دارم دیگه، من... پول برای آران بیشترین داشته اش بود اما برای پول ارزش قائل بود با این حال پرید وسط حرف نازگل:-چقدر؟ نازگل سر پایین انداخت: -یک‌ میلیارد!!! -چقدر؟! برای چی این قدر پول می‌خوای نگاهش را به چشمان آران داد: -نپرس، نمی‌تونم پولو بهت برگردونم می‌دونم برای همین یه یه یه پیشنهاد دارم برات یعنی چاره ای ندارم جز همین پیشنهاد آران با دشمنش هم معامله می‌کرد این که دیگر دختر مورد علاقه اش بود:-خب؟! آب دهنش را قورت داد: -تو... من می‌دونم چرا دنبال منی تو دختری مثل منو برای دو شب خوشگذرونیت می‌خوای وگرنه آخرش میری یکی در رده ی خودتو میگیری -خب؟ با بغض لب زد: -من این دو شب خوشگذرونیو بهت می‌فروشم! آران نیشخندی زد، باورش نمی‌شد دختر مورد علاقه اش دارد همچین کاری می‌کند! دختری که اون اوایل وقتی وارد شرکت شد با قد بازی بلند رو بهش گفت چون رئیسی پولداری حق نداری با کارکنانت این طوری حرف بزنی و حالا؟حالا چش شده بود! -می‌خوای رابطه ای با من شروع کنی که من نیاز تورو بر طرف کنم تو نیاز منو؟ نازگل قطره اشکی روی صورتش افتاد چون چاره ای جز این نداشت پدرش بیماری قلبی داشت و در زندان بود! تا خواست آره ای بگوید دست آران روی لب های نشست: -هیشش هیچی نگو تر نزن به باورام راجب خودت هیچی نگو نازگل اشک هایش روی صورتش ریخت و آران ازش جدا شد و پشت میزش دوباره نشست. دستی در صورتش کشید و خیره به موهای بلند نازگل که از پشت مقنعه ی شرکت بافته شده تا کمرش بود خیره شد و لب زد: -من تورو نمیخرم، یعنی کلا کسی که حراجی میزنه به داراییش و خودش بدرد معامله نمی‌خوره نازگل سر پایین انداخت و آران ادامه داد: -این حرفاتو می‌زارم روی بی تجربگیت، ولی خودم یه پیشنهاد دارم برات موهاتو ازت خریداری میکنم! و با این حرف چشمای نازگل کرد شد:-موهام؟ -اره موهات! با پایان حرفش قیچی روی میز رو برداشت و طرف نازگل گرفت... https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk با چشم های اشک موهایش را قیچی می‌کرد و آران پشت سرش یا اخم ایستاده بود! آخرین قیچی را زد و موهای بافته شده ی پرش را سمت آران گرفت و آران موهارا گرفت: -تا وقتی موهات دوباره بلند شه هر روز صبح که خودتو تو آینه دیدی امروز و به یادت بیار که چه حماقتی داشتی می‌کردی تنبیهش کرده بود، به بدترین شکل تنبیهش کرده بود و نازگل سر پایین انداخت و آران ادامه داد: -نصف پولی که خواستی رو بهت میدم بابت ارزش موهات همین و... سمت نازگل رفت و روبه روی او ایستاد، خیره به لب های نازگل شد و ادامه داد: -و من طلبکار نصف بدهیای باباتم چشمای نازگل کرد شد:-چی؟ -بدهیای باباتو با پولی که میدم صاف کن بقیشم من می‌بخشم به پدرت اما دیگه نیا جلوی چشمام ارزشت برای من دیگه از بین رفت! نازگل ترسیده به آران خیره شد تا خواست حرفی بزند آران رو ازش گرفت: -برو بیرون و این اتفاق باعث شد نازگل برای اثبات دوباره‌ی خودش چه کار ها نکند... https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
Показать все...
Repost from N/a
مضطرب پشت در ایستادم. برای اینکه باز فرار نکنم سریع در زدم. صدایش بلند شد: - برو پی کارت جمیله! الان حوصله ندارم. حتی یک در صد احتمال نمی‌دهد منی باشم که از هیبتش فرار می‌کنم. اجازه نمی‌دهم جمیله، آن خدمتکارِ دو رویش آبرویم را ببرد. با اینکه می‌لرزیدم صدا بالا بردم: منم..الهه در باز شد و هیکل ورزیده‌اش چهار چوب را پوشاند. بی اختیار عقب رفتم اما گفتم: - بیام تو؟ اضطرابم را فهمید. به عقب رفتنم اشاره کرد: - مطمئنی می‌خوای بیای؟ ترسیده‌ام. سر تکان دادم. با پوزخندی صدادار عقب رفت: - باشه، بفرما! داخل رفتم. صدایش پشت میز ناهار خوری حالا در سرم بلند‌تر شده: "اَاَاَه..! حالمو بهم زدی! ازم وحشت داری! بعد واسه اینکه بدونم برای من به خودت رسیدی موی صورتی می‌ندازی تو غذام؟!" از صدای بسته شدن در تمام تنم به لرز نشست. مقصر اینکه قاتل برادرش بودم و به اجبار مادرش محرم شدیم نیستم! جلو آمد. ترسیده به دیوار تکیه زدم. با خنده‌ای کوتاه گفت: - ببین وضعتو! مگه مجبوری؟ برای آمدن به اتاقش با خودم کنار آمده بودم. آمده‌ام تا بداند مجبور شدم حلالش باشم و دشمن نیستم. پیش چشم‌های مبهوتش شالم را کشیدم. سرم را پایین انداختم تا نگاهش را نبینم. حواسم نبود و شال گیر کرد و به جای یک نشان دادن ساده، گیره باز شد و پایین ریخت، موهایم جلوی چشم‌هایش رقصیدند. - چیکار می‌کنی؟! سر بالا نبردم تا از شرم نمیرم. با نفس نفس زدنی غیر ارادی گفتم: - موهامو نشون میدم... تا بگم کار من نبود.. من با شما مشکلی ندارم... نفسم را با "آه" بیرون دادم شالم را بالا کشیدم. ناگهانی مچم را چسبید: - صبر کن. از جا پریدم! دستش را به موهای بلندم که روی تنم ریخت نزدیک کرد. همان قسمتِ جلوی سرم که در زندان اندازه‌ی یک سکه سفید شد. آرام لمس کرد و نفسم حبس شد. نگران گفت: - چرا موهاتو اینطوری رنگ کردی؟ لبخندم غمگین بود. برای فرار زود گفتم: - رنگ خودشه... همین رو خواستم ببینید... موهای من... اون رنگی نیست. ابرو بالا داد. موهای بلندم را به سمت خود کشید و قلبم را از جا کند: - نیست، ولی دیگه این رنگ؟ سفیدو زیتونی؟ دلم هری فرو ریخت. قرار نیست خدمتکاری که شب‌ها در اتاقش جیک جیک می‌کند متهم شود. خواستم بروم اما دست روی در گذاشت. هنوز موهایم را با دست دیگر نگه داشته بود: - کجا؟ جوابمو بده؟ تنم یخ کرده. هر آن باز جلوی چشمش غش می‌کنم و او متهم می‌شود. اینبار نمی‌گذرد و در خانه نمی‌ماند. آبرویم جلوی مادرش می‌رود هول کرده و لرزان گفتم: - رنگش زیتونیِ... از بچگی همین طوری بود... ولی اون سفیدی... بغض ناگهانی پا جلو گذاشت: - اون مال دو سالیه که.. زندان بودم.. یهویی.. خودش.. سفید شد...و... دمی عمیق گرفتم، دست بالا آورد: - باشه باشه فهمیدم، کُشتی خودتو! شالی که دستم بود را کشید: - بذار سرت، پس بیفتی باز گردن منِ! شال را سر کشیدم، اما موهای بازم از هر طرف دیده می‌شد. خندید! نگاهم می‌کرد؟ خونسرد گفت: - چیه؟ قشنگن خب! دلم می‌خواد نگاش کنم. قشنگ بود؟ موهای دو رنگم؟ مسخره می‌کرد؟ انگار نگاهم را خواند. دست‌های بزرگش دو طرف روی شانه‌هایم نشست و از جا کندم اما رهایم نکرد: - من.. من...! - آرووووم. اول ببین چی می‌خوام! روبروی آینه‌ نگهم داشت. پشت سرم بی توجه به نفسم که بند آمد خم شد. سرش را دقیقا کنار سرم گرفت: - نگاه کن! چی می‌بینی؟ نتوانستم از ترس حرف بزنم. با لبخند گفت: - یه مرد با کله‌ی سیاه! یه دختر با موهای دو رنگ! کدومش قشنگ‌تره؟ سکوت کردم. تنم از هیجانی تند بالا پایین می‌شد. قامت صاف کرد و به در اشاره کرد: - برو. فهمیدم کار تو نبوده، نگران نباش. تند به سمت در رفتم. صدا زد: - الهه؟ میشه فردا شب کار تو باشه؟ گیج نگاهش کردم. با خنده گفت: - قول میدم فردا شب تار مو توی بشقابم ببینم داد و هوار نکنم. خودم میام پشت در اتاقت تا ثابت کنم مال توئه! https://t.me/+IIQEj5tlDuozZWFk https://t.me/+IIQEj5tlDuozZWFk https://t.me/+IIQEj5tlDuozZWFk #پارت_رمان😍😍 برادرش رو کشتم. مجبور شدم به حرف مادرش محرمش بشم بدون اینکه بدونم چی می‌خواد و پسرش چطور آدمیه! وحشت زده ازش فرار می‌کردم و هر بار متهم می‌شد از خونه می رفت. زندگیم از شبی که به اتاقش رفتم تا از خودم رفع اتهام کنم زیر و رو شد. از فرداش اون بود که مرتب جلوی راهم سبز می‌شد! بدون اینکه بدونه توران چه خوابی برای من دیده و قراره هر دو با هم..... 💚❤️💚❤️
Показать все...
👍 2
Repost from N/a
. -من پریودم جناب سروان! بیخود کاندوم آنلاین سفارش دادی! صدای خنده‌ی امیر حسین در گوش هایش پیچید. -دروغگو نبودی شما خاتونم؟ -برو به ماموریتت برس آقا امیر حسین! شما شب جمعه میخوای چیکار! اصلا زن و زندگی به درد شما نمیخوره! وای که خاتونش امشب شمشیر را از رو بسته بود. -فردا باید برم ماموریت ها خانم خوشگلِ امیر حسین...امشب قهری بازم؟ راه نمیای با دلم؟ میخوامت به خدا ... همانطور که بچه را روی پا تکان تکان می‌داد دست ها را به سینه زد. -برو بیرون امیر خان. امشب خبری از بوس و بغل نیست. قهرم با شما... امیر حسین در این دنیا نبود. تمام حواسش به لب های ظریف دخترک بود که تکان می‌خورد. دلش برای چشیدن طعم آن لب ها پر می‌کشید. بچه رو که خوابوندی برام آرایش میکنی خاتون؟ لبخند بی دلیل روی لب هایش شکل گرفته بود اما سعی میکرد اخمش را هم حفظ کند. -نخیر آقا امیر حسین. این بچه بخواب نیست. تازه بخوابه هم قرار نیست امشب باب دل شما باشه. از گوشه ی چشم دید که هیکل مردانه اش به چهارچوب تکیه زد. بعد از دو هفته به خانه برگشته بود و حالا حالا ها باید ناز می‌کشید. -دلت میاد خاتون؟ دارم میمیرم برات به جون امیر حسین. گوشه ی لبش را گاز گرفت تا صدای خنده اش چرت یزدان را پاره نکند. -برو همون جا که بودی آقا امیر جان. اینجا کسی واسه مردی که دو هفته یه بار میاد بالای سر زن و بچه ش... -گیر بودم یزید! تو که میدونی ... صدای امیر حسین درست پشت گوشش بود. با چشم های درشت شده چرخید و نفس امیر درست به پشت لبانش رسید. -هیس! یزدان بیدار میشه. چرا اینجوری میکنی؟ -حالم بده مهان. دلم می‌خوادت. اگه داری ناز میکنی الان وقتش نیست به جدم قسم. دلش می‌خواست ناز کند وقتی نازش به قاعده خریدار داشت. -من قهرم امیر خان! بی خود به دلت صابون نزن.. -اگه قهری چشم واسه کی خمار میکنی پدر سوخته؟ به جای جواب لالایی مخصوص پسرکش را زمزمه کرد و سعی کرد به بازی دست امیر حسین روی کمرش اعتنایی نکند -من نگفتم یه ذره لباس بسته تر بپوشی خاتون؟ ما پسر بچه داریم آتیش پاره ‌... چشم هایش را در حدقه گرداند. -پسر بچه ی ما فقط شیش ماهشه! -چی میشه من یه بار یه چیزی بگم شما بگی چشم؟ بحث نکنی با من؟ شما که میدونی من حساسم. تو خلوت خودمون هرچی دوست داشتی بپوش اما ... نفس کلافه اش را بیرون فرستاد. حساسیت های امیر حسین که تمام نمیشد. -چشم! خوبه؟ راضی شدی؟ الانم برو بیرون میخوام بچه رو بخوابونم... به جای جواب لب های امیر حسین روی سرشانه‌ی برهنه اش نشسته بود. -پا میشی برام آرایش کنی؟ اون پیراهن سفیده رو هم... -امشب نه! فردا شاید... -گفتم که صبح دارم میرم خاتونم.... بند دلش پاره شد. شانه اش را با ضرب عقب کشید. -چرا صبح؟ بفرما همین حالا برو آقا سید امیر حسین. ولی بدون به همون نمازی که میخونی من ازت راضی نیستم. گفته باشم. -تو ازم راضی نباشی کارم جور در نمیاد مهان. نکن اینجوری...این همه بی تابی واسه چیه؟ خواست چیزی بگوید که صدای زنگ تلفن امیر حسین مانع شد. -حاج خانمه! گفت و تلفن را روی اسپیکر گذاشت. -الو پسرم! رسیدن بخیر مادر...خوش برگشتی که زنت خیلی بی تابیت و میکرد‌. مادر عطیه رو میفرستم بالا یزدان و بده بیاره امشب پیش خودم بخوابه شما زن و شوهر با هم خلوت کنید ... یزدان را روی تخت گذاشت و از جا بلند شد. در چهارچوب که ایستاد با دیدن قامت بلند مردش دست و پایش شل شدد. طفل ۶ ماهه در آغوش داشت و از امروز ویار دومی امانش را بریده بود. -امیر خان... صدا زد و فقط نمی‌دانست چطور خبر دوباره بابا شدنش را بدهد که مرد بیچاره سکته نکند. امیر حسین به طرفش چرخید و توی گوشی لب زد. -حاج خانم عطیه رو بفرست این زنگوله رو ببره من کار دارم با مامانش ... لبش را از شرم گاز گرفت. این مرد که حیا نداشت. -زشته به خدا امیر خان...فردا روم نمیشه تو چشمشون نگاه کنم. گوشی را روی کاناپه انداخت و دیوانه وار جلو آمد و دخترک را به سینه سنجاق کرد. -زشت تویی که مردت و تشنه نگه میداری ! راضی نیستم ازت خاتون...نمیرسی به شوهرت... بینی اش را چین داد. ویار تازه معتاد بوی تن امیر حسینش کرده بود. -اصلا بر فرض که من قبول کردم شما هم بچه رو دادی عطیه ببره جناب سروان. بی طاقت از گونه هایش بوسه برمی‌داشت. -خب... با شیطنت دستش را روی شکمش گذاشت. -این یکی و که تو شکمم گذاشتی میخوای چیکار کنی آقا امیر خان؟ https://t.me/+kceIBkx4K9dhZDQ0 https://t.me/+kceIBkx4K9dhZDQ0 https://t.me/+kceIBkx4K9dhZDQ0 https://t.me/+kceIBkx4K9dhZDQ0 https://t.me/+kceIBkx4K9dhZDQ0 https://t.me/+kceIBkx4K9dhZDQ0 https://t.me/+kceIBkx4K9dhZDQ0 https://t.me/+kceIBkx4K9dhZDQ0 https://t.me/+kceIBkx4K9dhZDQ0 #پارت_واقعی👆
Показать все...
👍 3😁 2
Repost from N/a
اون همه زر زر کردی بیام عمارت تا چهار تا قاشق غذا جلوم بچینی رز؟ عروسکم خیلی شجاع شده کیارش به پشتی صندلی تکیه زد و خیره به دخترک زمزمه کرد سیگار برگی بالا برد خدمتکار فندک را زیرش گرفت دخترک بدون توجه با ذوق لب باز کرد و موی فر طلایی رنگ در صورتش را کنار زد _اما همه‌رو خودم درست کردم... هرچی میدونستم دوست دارین... نذاشتم خدمتکارا دست بزنن نیشخند زد... حالش از این بچه‌ی 16 ساله بهم می‌خورد شوق در نگاهش... کام عمیقی از سیگارش گرفت _وقتی زنگ زدی گفتم... اگر زری که میخوای بزنی مهم نباشه برت می‌گردونم همون گه دونی که شماها بهش میگین... پرورشگاه دخترک که خم شده بود تا بشقاب جلویش را بردارد و برایش برنج بریزد ماتش برد دود پر شدت از بینی و دهانش بیرون آمد و تیز به چشمان آبی دخترک نگاه کرد _میدونستی حرفی که بزنم و عملی می‌کنم.... نمیدونستی؟! چانه‌ی دخترک پر بغض لرزید اما سعی کرد لبخند بزند... بشقاب پر برنج را جلویش گذاشت _فکـ..ر کردم شوخی می‌کنین...قول داده بودین منو دیگه نمی‌فرستین نیشخندش پر رنگ شد _اونموقع نمیدونستم عروسکم تخـ*م حروم حاجی حروم زاده‌ای که خودم کردمش زیر خاک...... هرچند... به جز من کی یه بچه‌ی مریض و نگه می‌داره؟! دید قطره اشکی که از گوشه‌ی چشم دخترک چکید اما سریع با دست لرزان گرفتش و سر پایین انداخت لرزان لب زد _غذاتـ..ون الان یخ می‌کنه...نمی‌دونستم با..برنـ‌.جتون چی میخورین نگاه کیارش به سمت بشقاب پایین رفت با دیدن چیزی لای برنج ها ابروهایش بالا پرید _برش دار دخترک با چشمان اشکی مات نگاهش کرد _چـ..ی؟! با دیدن موی بلند در بشقاب مرد وحشت زده چشمانش سیاهی رفت یکدفعه بغضش ترکید _آ..قا به خدا من حواسـ..م بود _کری عروسک کیارش؟! مرد روبه‌رویش از یک اشتباه کوچک هم نمی‌گذشت بزرگترین رئیس مافیای کشور مو در غذایش؟! با عجز هق زد _ببخشـ..ید آقـ..ا کیارش تشر زد _چی گفتم؟! دخترک با تن لرزان خم شد و مو را از لای برنج ها بیرون کشید کیارش خونسرد به خدمتکار کنار میز اشاره زد گیلاس کنار بشقابش پر از مشروب شد _بخورش دخترک خشکش زد _چی...کار کنم؟! _با یه قاشق برنج بخورش دخترک خواست با چانه‌ی لرزان ملتمس لب باز کند که گیلاس را با تفریح برداشت _زهرا... سه سال پیش توی غذام مو بود... با آشپزش چیکار کردن؟! خدمتکار با سری پایین جواب داد _به دستور شما دستش و از آرنج قطع کردن کیارش با تفریح خیره به چشمان دو دو زنان رزا گیلاس را بالا برد _خیلی بی‌رحمی زهرا... حیف نیست دست عروسکم و قطع کنم؟! دخترک با وحشت خودش را جلو کشید و بغضش شکست _آقـ..ا به قران من ننداختـ...م... چون میدونستم حساسید روسری سرم کرده بو..دم که مو نریـ کیارش نیشخند زد _البته با یه دستم زندگی سخت نیست... مگه نه رز؟! دخترک با عجز اشک ریخت به مو نگاه کرد زیادی بلند بود...و رنگش سیاه با شوق به کیارش نگاه کرد _آقـ..ا این مو رنگش مشکیه...موی من مشکــ کیارش بی‌حوصله حرفش را قطع کرد _زهرا بگو بیان ببرنش... من کی‌ام که برای عروسکم تصمیم بگیرم؟! شاید با یه دست زندگی کردن براش راحته دخترک هیستریک‌وار سر تکان داد و هق زد _ببخشیـ..د الان میخو..رم با دست لرزان قاشقش را پر برنج کرد و مو را رویش گذاشت قاشق را در دهانش گذاشت با انزجار عق‌ زد اما با آب قورتش داد همینکه پایین رفت بدتر شد یکدفعه با حس اینکه تمام محتویات معده‌اش دارد بیرون می‌ریزد به سمت دستشویی هجوم برد کیارش با تفریح نیشخند زد و از جا بلند شد خدمتکار پالتویش را روی شانه‌اش انداخت و او به سمت در رفت میدانست دخترک تا صبح عق میزند عق‌ زدن های زیاد به قلبش فشار می‌آورد و فشار برای قلب مریض دخترک مانند سم بود مگر بد است از حرومزاده‌ی حاجی راحت شود؟! ------ خدمتکار در عمارت را باز کرد پالتویش را گرفت قدم هایش به سمت پله ها رفت که با شنیدن صدای عق های زیاد بلندی که از اتاق دخترک می‌آمد گوشه‌ی لبش بالا رفت دقیق 19 ساعت و 28 دقیقه از شامشان گذشته بود بی‌خیال در اتاق کارش را باز کرد که با شنیدن صدایی خشکش زد _نه خانوم آقا نیستن...گفتن تا امشبم نمیان خیالتون راحت اخم هایش در هم رفت صدای خدمتکار بود داشت راهرو را تمیز می‌کرد و پشتش به او بود _بله... همونطور که خودتون دستور دادین قبل از اینکه غذارو ببرم سر میز توی دیس مو انداختم... توی برنجم انداختم که معلوم بشه...  اصلا به کیک بردن نرسید‌... آره خانوم... گویا دیروز تولد آقا بوده هم کیک خریده بود برای آقا هم کادو... نه خانوم این چه حرفیه... من مرده باشم شما ناراحت باشین خشکش زد از میان در نگاهش به آن جعبه‌ی مشکی هدیه با آن پاپیون سرخ رویش افتاد روی میز کارش بود و چرا.....دیگر صدای عق زدن های دخترک نمیامد؟! ادامه‌ی پارت🖤🔥👇 https://t.me/+BOLWUOCj_KljZjhk
Показать все...
شیطانی‌عاشق‌فرشته...

﷽ بنرها پارت رمان هستند🔥 🖤🔥شیطانی عاشق فرشته 🖤🔥مروارید 🖤🔥در آغوش یک دیوانه 🖤🔥قاتل یک دلبر (به زودی) ❌هرگونه کپی برداری از این رمان حرام است و پیگرد قانونی دارد❌

https://t.me/Novels_tag

...
Показать все...
🤩 9🥱 4 2
sticker.webp0.18 KB
Repost from N/a
لیوان چایی که درونش یک غنچه گل محمدی بود رو روی میز کار مرد جدی پشت میزش گذاشت! آران که سرش درون دفتر دستک جلوی رویش بود نگاهش رو به لیوان چایی داد و بعد به صورت سرخ و سفید نازگل خیره شد : -ممنون اما من که چایی نخواسته بودم نازگل با دستش بازی کرد: -گفتم شاید یه وقت خب هوس کرده باشین این سومین بار بود که این دختر بی هوا وارد اتاقش می‌شد انگار حرفی می‌خواست بزند و اما توان مطرح کردنش را نداشت. با اجازه ای گفت و سمت خروجی رفت که آران گفت: - وایسا نازگل ایستاد و پر استرس به آران که از جایش بلند شد خیره ماند: -چی می‌خوای بگی حرفتو بزن بعد برو -آ نه من حرفی ندارم آقای سمعی یعنی خب... آران سمتش رفت روبه رویش ایستاد: -من الان با منشیم حرف نمیزنم دارم با دوست دخترم حرف میزنم! چته؟ نازگل دستش را روی بینیش گذاشت: -هییشش یکی می‌شنوه عه من کجا دوست دختر شمام؟ چشم هایش را باز و بسته کرد: -نازگل بگو چه مرگته حرفتو بزن!!! نازگل این پا و اون پا کرد: -پول نیاز دارم برای... نگفت بدهیای پدرم و ادامه دادم: -نیاز دارم دیگه، من... پول برای آران بیشترین داشته اش بود اما برای پول ارزش قائل بود با این حال پرید وسط حرف نازگل:-چقدر؟ نازگل سر پایین انداخت: -یک‌ میلیارد!!! -چقدر؟! برای چی این قدر پول می‌خوای نگاهش را به چشمان آران داد: -نپرس، نمی‌تونم پولو بهت برگردونم می‌دونم برای همین یه یه یه پیشنهاد دارم برات یعنی چاره ای ندارم جز همین پیشنهاد آران با دشمنش هم معامله می‌کرد این که دیگر دختر مورد علاقه اش بود:-خب؟! آب دهنش را قورت داد: -تو... من می‌دونم چرا دنبال منی تو دختری مثل منو برای دو شب خوشگذرونیت می‌خوای وگرنه آخرش میری یکی در رده ی خودتو میگیری -خب؟ با بغض لب زد: -من این دو شب خوشگذرونیو بهت می‌فروشم! آران نیشخندی زد، باورش نمی‌شد دختر مورد علاقه اش دارد همچین کاری می‌کند! دختری که اون اوایل وقتی وارد شرکت شد با قد بازی بلند رو بهش گفت چون رئیسی پولداری حق نداری با کارکنانت این طوری حرف بزنی و حالا؟حالا چش شده بود! -می‌خوای رابطه ای با من شروع کنی که من نیاز تورو بر طرف کنم تو نیاز منو؟ نازگل قطره اشکی روی صورتش افتاد چون چاره ای جز این نداشت پدرش بیماری قلبی داشت و در زندان بود! تا خواست آره ای بگوید دست آران روی لب های نشست: -هیشش هیچی نگو تر نزن به باورام راجب خودت هیچی نگو نازگل اشک هایش روی صورتش ریخت و آران ازش جدا شد و پشت میزش دوباره نشست. دستی در صورتش کشید و خیره به موهای بلند نازگل که از پشت مقنعه ی شرکت بافته شده تا کمرش بود خیره شد و لب زد: -من تورو نمیخرم، یعنی کلا کسی که حراجی میزنه به داراییش و خودش بدرد معامله نمی‌خوره نازگل سر پایین انداخت و آران ادامه داد: -این حرفاتو می‌زارم روی بی تجربگیت، ولی خودم یه پیشنهاد دارم برات موهاتو ازت خریداری میکنم! و با این حرف چشمای نازگل کرد شد:-موهام؟ -اره موهات! با پایان حرفش قیچی روی میز رو برداشت و طرف نازگل گرفت... https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk با چشم های اشک موهایش را قیچی می‌کرد و آران پشت سرش یا اخم ایستاده بود! آخرین قیچی را زد و موهای بافته شده ی پرش را سمت آران گرفت و آران موهارا گرفت: -تا وقتی موهات دوباره بلند شه هر روز صبح که خودتو تو آینه دیدی امروز و به یادت بیار که چه حماقتی داشتی می‌کردی تنبیهش کرده بود، به بدترین شکل تنبیهش کرده بود و نازگل سر پایین انداخت و آران ادامه داد: -نصف پولی که خواستی رو بهت میدم بابت ارزش موهات همین و... سمت نازگل رفت و روبه روی او ایستاد، خیره به لب های نازگل شد و ادامه داد: -و من طلبکار نصف بدهیای باباتم چشمای نازگل کرد شد:-چی؟ -بدهیای باباتو با پولی که میدم صاف کن بقیشم من می‌بخشم به پدرت اما دیگه نیا جلوی چشمام ارزشت برای من دیگه از بین رفت! نازگل ترسیده به آران خیره شد تا خواست حرفی بزند آران رو ازش گرفت: -برو بیرون و این اتفاق باعث شد نازگل برای اثبات دوباره‌ی خودش چه کار ها نکند... https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk https://t.me/+JAaR4fu_0FIzMTNk
Показать все...
1
Repost from N/a
می‌دونستی زنا با چادر اعدام میشن! چهار ستون تنش با این حرف لرزید! با چادر سیاه سرش بالای دار می‌رفت؟ از ترس مثل گچ دیوار شد و زن همبندش گفت: -گفتی کی تاریخ اعدام زدن برات بچه جون؟ - گ... گفت گفتم دو دو روز دیگه زنی که حبس ابد بود به اندام ریز و نیزه ی دخترک نگاهی کرد: -اخه واقعا تو چطوری با این جست آدم کشتی؟ بدنش با یاد آن شب یخ بست، یاد جیغ های خودش خون قرمز رنگی که روی صورت خودش و تخت می‌ریخت! در خودش جمع شد: -آره من کشتم زن یه تا ابرو انداخت بالا: -چطوری کشتی؟ خاطرات مرور شد صاحب کارش مردی چهل ساله می‌خواست به او تجاوز کند و او چاقوی میوه خوری را در شاه‌رگش فرو کرده بود... دستانش را در هم پیچاند و با بغض فقط سکوت کرد که زن زندانی ادامه داد: -پشیمونی؟ -نه بدون فکر جواب داده بود، بدون هیچ تعللی... از کارش پشیمان نبود و خودش با پای خودش و لباس های خونی به کلانتری برای اعتراف رفته بود. زن زندانی نیشخندی زد: -ازت خوشم میاد بچه... بده فالتو بگیرم بدون این که دستش رو به دستای زن زندانی بدهد لب زد: -فال من معلوم، تا چند روز دیگه زیر خاکم زن بی توجه به او دستش را اما چنگ زد و به کف دستش خیره شد و بعد مدتی نیشخندی زد: -مرگ؟! نگاهش را بالا آورد و به چشمای دخترک خیره شد:-سیاه تر از مرگ می‌بینم -اون دنیام حتما میرم جهنم کار خداست دیگه این دنیا بدبخت اون دنیا بدبخت تر اصلا باش قهرم، خداوکیلی خدایی بلد نیست یک قطره اشک روی صورتش افتاد و ادامه داد: -دلم نمی‌خواد با چادر اعدام شم! سرش را روی زانو های گذاشت و زن باز به کف دست دخترک خیره شد: -این سیاهی که من می‌بینم مال یه شب یه شب تاریک که بعدش صبح میشه دختر جون پس... فکر نکنم بمیری می‌دانست زن برای او دلش سوخته و این طوری حرف می‌زند پس فقط بی‌حرف دستش را از دستش بیرون کشید: -با حقیقت سیلی بخورم بهتر از این که با دل خوشی خودمو به حماقت بزنم با پایان حرفش صدای بلندگو زندان بلند شد: -الهه ملاقاتی داری همین جمله کافی بود که زن فالگیری زندانی لبخند بزند https://t.me/+zuKum1S4Fvc1N2Y8 https://t.me/+zuKum1S4Fvc1N2Y8 نگاهش به مرد جوانی افتاد که نمی‌شناخت و گوشی را برداشت که مرد هم همین کار را کرد و با اخم سلامی داد. -سلام، می‌شناسمتون؟ مرد سری به تایید تکون داد: -برادر همون آدمیم که کشتی ساکت ماند و مرد ادامه داد: -خونواده کس و کار نداری بیان رضایت بگیرن؟ سری به چپ و راست تکون داد: -ندارم من فقط خودمو دارم که فکر کنم تا دور روز دیگه هم اونم ندارم واس چی اومدین اینجا؟ مرد کمی به قیافه دخترک نگاه کرد: -داداش من آدم درستی نبود، من برام مهم نی مرده یا نه من رضایت میدم ولی مادرم راضی نیست سرش را پایین انداخت و با بغض برای جانش کمی تقلا کرد: -من، من فقط از خودم دفاع کردم می‌خواست بهم تجا تجاوز کنه به خدا... وسط حرفش پرید: -من اینو میدونم، برای همین اینجام عذاب وجدان دارم اگه بزارم بمیری یه راه هست که سرت نره بالا دار نگاهش زوم مرد روبه رویش شد و مرد ادامه داد:- خونبس شو این طوری مامان منم رضایت میده خونبس من شو تا بتونم مامانمو راضی کنم به رضایت https://t.me/+zuKum1S4Fvc1N2Y8 https://t.me/+zuKum1S4Fvc1N2Y8
Показать все...
👍 1
Repost from N/a
. -من پریودم جناب سروان! بیخود کاندوم آنلاین سفارش دادی! صدای خنده‌ی امیر حسین در گوش هایش پیچید. -دروغگو نبودی شما خاتونم؟ -برو به ماموریتت برس آقا امیر حسین! شما شب جمعه میخوای چیکار! اصلا زن و زندگی به درد شما نمیخوره! وای که خاتونش امشب شمشیر را از رو بسته بود. -فردا باید برم ماموریت ها خانم خوشگلِ امیر حسین...امشب قهری بازم؟ راه نمیای با دلم؟ میخوامت به خدا ... همانطور که بچه را روی پا تکان تکان می‌داد دست ها را به سینه زد. -برو بیرون امیر خان. امشب خبری از بوس و بغل نیست. قهرم با شما... امیر حسین در این دنیا نبود. تمام حواسش به لب های ظریف دخترک بود که تکان می‌خورد. دلش برای چشیدن طعم آن لب ها پر می‌کشید. بچه رو که خوابوندی برام آرایش میکنی خاتون؟ لبخند بی دلیل روی لب هایش شکل گرفته بود اما سعی میکرد اخمش را هم حفظ کند. -نخیر آقا امیر حسین. این بچه بخواب نیست. تازه بخوابه هم قرار نیست امشب باب دل شما باشه. از گوشه ی چشم دید که هیکل مردانه اش به چهارچوب تکیه زد. بعد از دو هفته به خانه برگشته بود و حالا حالا ها باید ناز می‌کشید. -دلت میاد خاتون؟ دارم میمیرم برات به جون امیر حسین. گوشه ی لبش را گاز گرفت تا صدای خنده اش چرت یزدان را پاره نکند. -برو همون جا که بودی آقا امیر جان. اینجا کسی واسه مردی که دو هفته یه بار میاد بالای سر زن و بچه ش... -گیر بودم یزید! تو که میدونی ... صدای امیر حسین درست پشت گوشش بود. با چشم های درشت شده چرخید و نفس امیر درست به پشت لبانش رسید. -هیس! یزدان بیدار میشه. چرا اینجوری میکنی؟ -حالم بده مهان. دلم می‌خوادت. اگه داری ناز میکنی الان وقتش نیست به جدم قسم. دلش می‌خواست ناز کند وقتی نازش به قاعده خریدار داشت. -من قهرم امیر خان! بی خود به دلت صابون نزن.. -اگه قهری چشم واسه کی خمار میکنی پدر سوخته؟ به جای جواب لالایی مخصوص پسرکش را زمزمه کرد و سعی کرد به بازی دست امیر حسین روی کمرش اعتنایی نکند -من نگفتم یه ذره لباس بسته تر بپوشی خاتون؟ ما پسر بچه داریم آتیش پاره ‌... چشم هایش را در حدقه گرداند. -پسر بچه ی ما فقط شیش ماهشه! -چی میشه من یه بار یه چیزی بگم شما بگی چشم؟ بحث نکنی با من؟ شما که میدونی من حساسم. تو خلوت خودمون هرچی دوست داشتی بپوش اما ... نفس کلافه اش را بیرون فرستاد. حساسیت های امیر حسین که تمام نمیشد. -چشم! خوبه؟ راضی شدی؟ الانم برو بیرون میخوام بچه رو بخوابونم... به جای جواب لب های امیر حسین روی سرشانه‌ی برهنه اش نشسته بود. -پا میشی برام آرایش کنی؟ اون پیراهن سفیده رو هم... -امشب نه! فردا شاید... -گفتم که صبح دارم میرم خاتونم.... بند دلش پاره شد. شانه اش را با ضرب عقب کشید. -چرا صبح؟ بفرما همین حالا برو آقا سید امیر حسین. ولی بدون به همون نمازی که میخونی من ازت راضی نیستم. گفته باشم. -تو ازم راضی نباشی کارم جور در نمیاد مهان. نکن اینجوری...این همه بی تابی واسه چیه؟ خواست چیزی بگوید که صدای زنگ تلفن امیر حسین مانع شد. -حاج خانمه! گفت و تلفن را روی اسپیکر گذاشت. -الو پسرم! رسیدن بخیر مادر...خوش برگشتی که زنت خیلی بی تابیت و میکرد‌. مادر عطیه رو میفرستم بالا یزدان و بده بیاره امشب پیش خودم بخوابه شما زن و شوهر با هم خلوت کنید ... یزدان را روی تخت گذاشت و از جا بلند شد. در چهارچوب که ایستاد با دیدن قامت بلند مردش دست و پایش شل شدد. طفل ۶ ماهه در آغوش داشت و از امروز ویار دومی امانش را بریده بود. -امیر خان... صدا زد و فقط نمی‌دانست چطور خبر دوباره بابا شدنش را بدهد که مرد بیچاره سکته نکند. امیر حسین به طرفش چرخید و توی گوشی لب زد. -حاج خانم عطیه رو بفرست این زنگوله رو ببره من کار دارم با مامانش ... لبش را از شرم گاز گرفت. این مرد که حیا نداشت. -زشته به خدا امیر خان...فردا روم نمیشه تو چشمشون نگاه کنم. گوشی را روی کاناپه انداخت و دیوانه وار جلو آمد و دخترک را به سینه سنجاق کرد. -زشت تویی که مردت و تشنه نگه میداری ! راضی نیستم ازت خاتون...نمیرسی به شوهرت... بینی اش را چین داد. ویار تازه معتاد بوی تن امیر حسینش کرده بود. -اصلا بر فرض که من قبول کردم شما هم بچه رو دادی عطیه ببره جناب سروان. بی طاقت از گونه هایش بوسه برمی‌داشت. -خب... با شیطنت دستش را روی شکمش گذاشت. -این یکی و که تو شکمم گذاشتی میخوای چیکار کنی آقا امیر خان؟ https://t.me/+kceIBkx4K9dhZDQ0 https://t.me/+kceIBkx4K9dhZDQ0 https://t.me/+kceIBkx4K9dhZDQ0 https://t.me/+kceIBkx4K9dhZDQ0 https://t.me/+kceIBkx4K9dhZDQ0 https://t.me/+kceIBkx4K9dhZDQ0 https://t.me/+kceIBkx4K9dhZDQ0 https://t.me/+kceIBkx4K9dhZDQ0 https://t.me/+kceIBkx4K9dhZDQ0 #پارت_واقعی👆
Показать все...
👍 4 2
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.