cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

کانال حکایت و داستانهای کوتاه

@dastankotah_1400 اگر داشته های زندگی خود را شمارش کنید مجالی برای شمارش نداشته های زندگی خود نخواهید یافت… 🤔❤️ زیر مجموعه کانالهای شریف ابهر https://t.me/sharifpress مدیر: @mahmood_1111 ادمین @Niaz_1343

Больше
Рекламные посты
1 307
Подписчики
+124 часа
+87 дней
+3130 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

#هر_شب_یک_داستان_کوتاه ☯️ توبه گرگ مرگ است ! كسی كه دست از عادتش بر ندارد . آورده اند كه ... گرگ پیری بود كه در دوران زندگیش حیوانات و جانواران و پرندگان زیادی را خورده بود و به دیگران هم زیان فراوان رسانده بود . روزی تصمیم گرفت برای اینكه حیوانات دیگر هم او را دوست داشته باشند ، به نقطهٔ دور دستی برود و توبه كند . به همین قصد هم به راه افتاد . در راه گرسنه شد ، به اطرافش نگاه كرد ، اسبی را دید كه در مرغزاری می چرد . پیش اسب رفت و گفت ! می خواهم به سرزمین دوری بروم و توبه كنم ، اما حالا خیلی گرسنه ام از تو می خواهم كه در این راه با من شریك بشوی ؟! اسب گفت : كه از دست من چه كاری بر می آید ؟ گرگ گفت : اگر خودت را در این راه قربانی كنی من می توانم از گوشت تو سیر شوم و از گرسنگی نجات پیدا كنم و هم اینكه دیگران از گوشت تو می خوردند و سیر می شوند . تو با این كار خودت به همنوعان خود كمك می كنی . اسب برای نجات جان خود بفكر حیله افتاد و رو به گرگ كرد و گفت : عمو گرگ ! من آماده ام كه در این كار خیر شركت كنم و خودم را قربانی كنم . اما دردی دارم كه سالهای زیادی است كه ز جرم می دهد . از تو می خواهم در دم را چاره كنی ،‌بعد مرا قربانی كنی !‌ گرگ جواب داد : دردت چیست حتماً چاره اش می كنم ، اگر هم نتوانستم پیش روباه می روم تا درد ترا علاج كند . اسب گفت : چه گویم ؟ ، چند سال قبل ، پیش یك نعلبند نادان رفتم كه سم هایم را نعل بزند ، اما نعلبند نادان نعل را اشتباهی روی گوشت پایم زد و این درد از آنروز مرا زجر می دهد . از تو می خواهم كه نزدیك بیایی و زخمهای مرا نگاه كنی . گرگ گفت : بگذار نگاه كنم ، اسب پاهایش را بلند كرد و چنان لگد محكمی به سر گرگ زد كه مغزش بیرون ریخت ، گرگ كه داشت می مرد به خودش گفت : آخر ای گرگ ! پدرت نعلبند بود ، مادرت نعلبند بود ؟ ترا چه به نعلبندی ؟ اسب هم از خوشحالی نمی دانست چه كند ؟ هی می رقصید و به گرگ می گفت توبه گرگ مرگ است. #کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی @sharifpress ☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام @dastankotah_1400 ☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا https://eitaa.com/dastankotah_1400
Показать все...
👍 6😍 4
#هر_شب_یک_داستان_کوتاه ☯️ نادر شاه در حال قدم زدن در باغش بود که باغبان خسته و ناراضی نزد وی رفت و گفت : پادشاه فرق من با وزیرت چیست ؟؟!! من باید اینگونه زحمت بکشم و عرق بریزم ولی او درناز و نعمت زندگی میکند و از روزگارش لذت میبرد !!! نادر شاه کمی فکر کرد و دستور داد باغبان و وزیرش به قصر بیایند. هردو آمدند و نادر شاه گفت : در گوشه باغ گربه ای زایمان کرده بروید و ببینید چند بچه به دنیا آورده ! هردو به باغ رفتند و پس از بررسی نزد شاه برگشتند و گزارش خودرا اعلام نمودند ... ابتدا باغبان گفت: پادشاها من آن گربه ها را دیدم سه بچه گربه زیبا زایمان کرده... سپس نوبت به وزیر رسید وی برگه ای باز کرد و از روی نوشته هایش شروع به خواندن کرد: پادشاها من به دستور شما به ظلع جنوب غربی باغ رفتم و در زیر درخت توت آن گربه سفید را دیدم، او سه بچه به دنیا آورده که دوتای آنها نر و یکی ماده است؛ نرها یکی سفید و دیگری سیاه و سفید است. بچه گربه ماده خاکستری رنگ است.   حدودا یکماهه هستند من بصورت مخفی مادر را زیر نظر گرفتم و متوجه شدم آشپزهرروز اضافه غذاها را به مادر گربه ها میدهد و اینگونه بچه گربه ها از شیر مادرشان تغذیه میکنند. همچنین چشم چپ بچه گربه ماده عفونت نموده که ممکن است برایش مشکل ساز شود! نادر شاه روبه باغبان کرد و گفت این است که تو باغبان شده ای و ایشان وزیر... #کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی @sharifpress ☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام @dastankotah_1400 ☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا https://eitaa.com/dastankotah_1400
Показать все...
👏 7
#هر_شب_یک_داستان_کوتاه ☯️ مرﺩﯼ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﯽ ﻣﺎﺩﺭ، ﻫﻤﺴﺮ ﻭ فرزندش ﺭﺍ ﺑﺮﻋﻬﺪﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻧﺰﺩ اربابی ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ، وی ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﺧﻼﺹ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ کارها ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺷﮑﻞ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺩﺍﺩ. یک ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻭ ﺳﺮ ﮐﺎﺭ ﻧﺮﻓﺖ... ﺑه همین ﻋﻠﺖ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﯾﻨﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻢ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﻧﮑﻨﺪ. ﺯﯾﺮﺍ ﺣﺘﻤﺎ ﺑه خاﻃﺮ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺩﺳﺘﻤﺰﺩﺵ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ در روز بعد ﺳﺮﮐﺎﺭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ارباب ﺣﻘﻮﻗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩ. ﮐﺎﺭﮔﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ تشکر کرد و ﺩﻟﯿﻞ ﺯﯾﺎﺩ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﻧﭙﺮﺳﯿﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩ. ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺑه شدت ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺩﯾﻨﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﮐﻢ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩ... ﻭ ﮐﺎﺭﮔﺮ باز هم ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺖ و علت این کار را ﺍﺯ ﺍﻭ نپرسید. ﭘﺲ ﺍﺭﺑﺎﺑﺶ ﺍﺯ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﺍﻭ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩ به همین ﻋﻠﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺣﻘﻮﻗﺖ ﺭﺍ ﺯﯾﺎﺩ ﮐﺮﺩﻡ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ، ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﯽ! ﮐﺎﺭﮔﺮ ﮔﻔﺖ: ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻝ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺧﺪﺍ ﻓﺮﺯﻧﺪﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺣﻘﻮﻕ ﺑﻪ ﻣﻦ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﺩﺍﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺑﻮﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ.ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ برای ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﻣﺮﺩ ﻭ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﻨﺎﺭ از حقوقم ﮐﻢ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯﯾﺶ ﺑﻮﺩﻩ، ﮐﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.ﭼﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﻨﺪ ﺭﻭح هاﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﻗﺎﻧﻊ ﻭ ﺭاضی اند ﻭ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﻭ ﮐﺎﻫﺶ ﺭﻭﺯﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻧﺴﺎن ها ﻧﺴﺒﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﻫﻨﺪ... #کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی @sharifpress ☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام @dastankotah_1400 ☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا https://eitaa.com/dastankotah_1400
Показать все...
ایتا - کانال حکایت و داستان های کوتاه

پیام رسان ایرانی ایتا Eitaa

👍 6👌 2
Фото недоступноПоказать в Telegram
#خودرو #مادر ☯️یه موتوری با پراید جلوم تصادف کرد؛ جوری که لحظه تصادفو دیدم؛ سر موتوری یه لحظه رفت زیر ماشین ولی چون کلاه داشت چیزیش نشد و یه مقدار خراش رو بدنش افتاد؛ سریع پیاده شدم و کمکش کردم! راکب موتور تو شوک بود و هی میگفت : من هیچ وقت کلاه نمیزارم امروز صبح مادرم گفت به خاطر من کلاه بزار 😔❤️ #کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی @sharifpress ☯️  #کانال_خودرو  در #تلگرام  https://t.me/khodronews20
Показать все...
👏 8👌 1
#هر_شب_یک_داستان_کوتاه ☯️ خانوم جون خدابیامرز میگفت: نونت رو واسه دل خودت میخوری لباست رو واسه دل مردم میپوشی. یعنی که توی خونه‌ات ممکنه نون خالی بخوری، کسی نمیبینه ولی لباست رو همه میبینن پس خوب بپوش. ✔️خانوم جون خدابیامرز میگفت: همیشه پوستت رو بشکاف، پولتو بذار توش. یعنی همیشه برای خودت پس انداز مخفی داشته باش! ✔️خانوم جون خدابیامرز میگفت: هر وقت خواستی نمک تو غذا بریزی، پشت تو بکن به شوهرت تا نبینه چقدر ریختی! یعنی هر چیزی رو به شوهرت نگو! ✔️خانوم جون خدابیامرز میگفت: جایی نشین که ورنخیزی و حرفی بزن که ورنتیزی. یعنی حواست باشه با کی میری و با کی میای! هر کسی لایق رفت و آمد نیست ✔️خانوم جون خدابیامرز ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺯﻧﻲ ﺭﻭ می‌دید ﻛﻪ ﺑﺎ ﺷﻮﻫﺮﺵ ﻣﺸﻜﻞ ﺩاﺭﻩ میگفت: ﻧﻨﻪ "ﺗﻮی کِشتی ﻛﻪ هستی ﺑﺎ ﻧﺎﺧﺪا ستیز نکن". یعنی به حرف شوهرت گوش کن ✔️خانوم جون خدابیامرز میگفت: هیچ وقت نون و تخم مرغ تو خونه‌تون تموم نشه. نصف شبی کسی بیاد خونه‌تون ازتون انتظار چلو کباب نداره اما حداقل یه نیمرو میذاری جلوش. 🔻خدا بیامرزه قدیمی‌ها و خانم جون‌هامون رو... نصیحت‌های خوبی می‌کردن❣️ #کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی @sharifpress ☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام @dastankotah_1400 ☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا https://eitaa.com/dastankotah_1400
Показать все...
ایتا - کانال حکایت و داستان های کوتاه

پیام رسان ایرانی ایتا Eitaa

7👍 5
#هر_شب_یک_داستان_کوتاه ☯️ مردی گناهکار در آستانه ی دار زدن بود . او به فرماندار شهر گفت : واپسین خواسته ی مرا برآورده کنید . به من مهلت دهید بروم از مادرم که در شهر دوردستی است خداحافظی کنم . من قول می دهم بازگردم . فرماندار و مردمان با شگفتی و ریشخند بدو نگریست . با این حال فرماندار به مردمان تماشاگر گفت : چه کسی ضمانت این مرد را می کند؟ ولی کسی را یارای ضمانت نبود . مرد گناهکار با خواری و زاری گفت : ای مردم شما می دانید كه من در این شهر بیگانه ام و آشنایی ندارم. یک نفر برای خشنودی خدای ضامن شود تا من بروم با مادرم بدرود گویم و بازگردم . ناگه یکی از میان مردمان گفت : من ضامن می شوم . اگر نیامد به جای او مرا بكشید . فرماندار شهر در میان ناباوری همگان پذیرفت. ضامن را زندانی كردند و مرد محكوم از چنگال مرگ گریخت . روز موعود رسید و محكوم نیامد. ضامن را به ستون بستند تا دارش بزنند، مرد ضامن درخواست كرد: ‌ مرا از این ستون ببرید و به آن ستون ببندید . گفتند: چرا ؟ ‌ گفت: از این ستون به آن ستون فرج است . پذیرفتند و او را بردند به ستون دیگر بستند که در این میان مرد محکوم فریاد زنان بازگشت.‌ محكوم از راه رسید ضامن را رهایی داد و ریسمان مرگ را به گردن خود انداخت. فرماندار با دیدن این وفای به پیمان ، مرد گنهکار محکوم به اعدام را بخشید و ضامن نیز با از این ستون به آن ستون رفتن از مرگ رهایی یافت . از آن پس به کسی که گرفتاری بزرگی برایش پیش بیاید وناامید شود می گویند : از این ستون به آن ستون فرج است .یعنی تو کاری انجام بده هرچند به نظر بی سود باشد ولی شاید همان کار مایه ی رهایی و پیروزی تو شود❤️ #کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی @sharifpress ☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام @dastankotah_1400 ☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا https://eitaa.com/dastankotah_1400
Показать все...
ایتا - کانال حکایت و داستان های کوتاه

پیام رسان ایرانی ایتا Eitaa

👍 9❤‍🔥 1
01:01
Видео недоступноПоказать в Telegram
✍ﺭﻭﯼ ﻭﯾﺘﺮﯾﻦ ﯾﮏ ﮐﺘﺎﺑﻔﺮﻭﺷﯽ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺭﻡ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ: ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻟﺨﻮﺭﯼ ﻫﺎ ﺭﺍ... ﻧﮕﺮﺍﻧﯽ ﻫﺎ ﺭﺍ… ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ… ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﺎ "ﮐﻼ‌ﻡ" ﻣﻄﺮﺡ ﮐﻨﯿﺪ ﻧﻪ ﺑﺎ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﮐﻪ ﺍﺯ ﮐﻼ‌ﻡ ﻫﻤﺎﻥ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﯿﮕﻮﯾﯿﺪ ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭﺗﺎﻥ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ... ﻗﺪﺭ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ "ﺩﺍﺷﺘﻨﻬﺎ" ﺭﺍ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﻣﻬﻤﺘﺮﯾﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺳﺖ ...! @gheydaranlin_khabar💯
Показать все...
2.87 MB
👏 5
#هر_شب_یک_داستان_کوتاه ☯️+دارایی دایی محمود 🍃 دایی محمود آدم جالبی بود . هفتاد و چند سالِ پیش از دهات می‌آد تهران و میره سربازی. یه روز که قاطی باقی سربازا وسط پادگان به خط شده بوده، می‌شنوه که فرمانده داره از ساختن یک دیوار بزرگی دور پادگان صحبت می‌کنه. می‌پره جلو و می‌گه قربان من بنایی بلدم. فرمانده اول یک سیلی می‌زنه در گوشش و بعد می‌گه از امروز شروع کن. هر چی کارگر و مصالح خواستی بگو، دستور بدم برات حاضر کنند. دایی محمود آستیناشو بالا می‌زنه و شروع می‌کنه به کشیدن دیوار، ولی چون خیلی رِند و طمعکار بوده از هر دو تا کامیون آجری که سفارش می‌داده یکیشو شبونه رَد می‌کرده، توی بازار و می‌فروخته ! همین می‌شه که بعد از سربازی اون قدر پول داشته که می‌تونسته برا خودش توی بازار حُجره بِخره. اما حُجره نمی‌خره. به جاش پول هاشو بر می‌داره می‌ره هند، پارچه گرون قیمت زری و ترمه و حَریر می‌خره و می‌آره این جا. یک اَنباری اجاره می‌کنه پارچه ها رو می‌ریزه اون تو . بعدش می‌ره اداره بیمه که تازه توی کشور تاسیس شده بود، همه پارچه ها رو به بالاترین قیمت بیمه می‌کنه. دو هفته بعد انبار پارچه های دایی محمود اتیش می‌گیره و همه چیز اون می‌سوزه ...! کارشناس‌های بیمه می‌آن آتیش سوزی رو تایید می‌کُنند و خسارت کامل می پردازند. حالا نگو که دایی محمود همه پارچه‌های گرون قیمت رو شبونه خارج کرده بوده و به جاش چیت و چلوار، اون تو چیده بوده ....!!! این جوری ثروت دایی محمود دو برابر شد. اون در ادامه زندگیش خیلی از این کارها کرد ، ولی هیچوقت من ندیدم هیچکس ازش بد بگه ..! همه دایی محمود رو دوست داشتند و توی این دنیای بزرگ حتی یک دشمن هم نداشت ! به این ترتیب من از همون بچگی فهمیدم که اگه توی این دنیا حق یک نفر رو بخوری یک دشمن پیدا می‌کنی... اگه حق پنج نفر رو بخوری پنج تا دشمن پیدا می‌کنی ولی اگه حق همه رو به طور مساوی بخوری هیچ دشمنی پیدا نمی‌کنی و همه با احترام ازت یاد می‌کنند...! برگی از کتاب #ویزای_کوه_قاف "علیرضا امیراسدالله" #کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی @sharifpress ☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام @dastankotah_1400 ☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا https://eitaa.com/dastankotah_1400
Показать все...
ایتا - کانال حکایت و داستان های کوتاه

پیام رسان ایرانی ایتا Eitaa

😁 5👍 3❤‍🔥 1
Показать все...
@babak_angize

مورد آخر سی سال تو رو جلو میندازه.... . . تو هم یک مورد اضافه کن. . . . #انگیزشی #انگیزشی_موفیقت #انگیزشی_موفقیت_هدف #انگيزه #انگیزشی_مثبت #انگیزه_زندگی...

👏 4
#هر_شب_یک_داستان_کوتاه ☯️ادیسون در سنین پیری پس از کشف چراغ برق یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار می رفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد . این آزمایشگاه بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود. در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند آزمایشگاه پدرش در آتش می شوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموران فقط جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمان ها است. آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود. پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند ولذا از بیدار کردن پیرمرد منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند. چسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد. ناگهان پدر سرش را برگرداند وپسر را دید و با صدای بلند وسرشار از شادی گفت : پسر تو اینجایی می بینی چقدر زیباست .! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی ؟ حیرت آور است ! من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است ! وای ! خدای من خیلی زیباست ! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت. نظر تو چیه پسرم ؟ پسر حیران و گیج جواب داد : پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی ؟ چطور می توانی ؟ من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای ؟ پدر گفت : پسرم از دست من وتو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند.در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد. در مورد آزمایشگاه و بازسازی یا نوسازی آن فردا فکر می کنیم.الان موقع این کار نیست.به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت ! توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع نمود #کانال_خبری_شریف_ابهر_سریع_مردمی_بیطرف_فراجناحی @sharifpress ☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #تلگرام @dastankotah_1400 ☯️ #کانال_حکایت_و_داستانهای_کوتاه در #ایتا https://eitaa.com/dastankotah_1400
Показать все...
ایتا - کانال حکایت و داستان های کوتاه

پیام رسان ایرانی ایتا Eitaa

❤‍🔥 9👍 2
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.