cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

کـــژال | "سودا ولی‌نسب"

°| ﷽ |° نویسنده: سودا ولی نسب | ✨️𝐒𝐄𝐕𝐃𝐀 کـــــــژال●آنلاین● ~کژال‌ومیراث~ ژیــــــان●به زودی...● طــــوق●حق عضویتی●

Больше
Рекламные посты
40 014
Подписчики
+21824 часа
+3 1977 дней
+4 90330 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

Repost from N/a
Фото недоступно
👩‍❤️‍💋‍👨 بازگشت معشقوق و یا همسر ۱۰۰ درصد تضمینی 👰‍♀🤵‍♂ بخت گشایی و جفت روحی تضمینی 🖤جادو سیاه 🕯 باطل کردن انواع سحر و جادو و طلسم 💰 رزق و روزی و ثروت ابدی 🔓🔑 راهگشایی و مشگل کشایی 🔮 موکل قابل دیدن با آموزش 🪞 آینه بینی با موکل گفتن کل زندگی شما  💍 انگشترهای  موکل دار تضمینی 🫀👅 تسخیر قلب و زبان بند قوی 🧞‍♀ احضار هر فردی که مدنظر باشد 🎓قبولی در آزمون و کنکور و استخدامی  5sh https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog https://t.me/joinchat/AAAAAE57mXt6dkjF0iovog
Показать все...
میراث به کژال خیانت میکنه؟!😭😭😭
Показать все...
میراث به کژال خیانت میکنه؟!😭😭😭
Показать все...
میراث به کژال خیانت میکنه؟!😭😭😭
Показать все...
میراث به کژال خیانت میکنه؟!😭😭😭
Показать все...
میراث به کژال خیانت میکنه؟!😭😭😭
Показать все...
-دیگه جلوی من روسری سرت نکن! با حرفی که زدم قاشق از دستش افتاد. و خودش هم از صدای ایجاد شده ترسید... ۱۷ سال ازم کوچیک تر بود و مثلاً زنم بود، البته زنی که خون‌بس بود! این دختر خواهر قاتل برادرم بود و به رسم و رسومای مسخره خون‌بس خانواده ی ما! نگاهش رو با دو دلی به چشمام داد و ازم می‌ترسید؟ ادامه دادم: - روسری سرت می‌کنی احساس میکنم تو خونه‌ی خودم غریبم؛ دیگه جلو من سرت نکن هیچی نگفت، دو ماهی می‌شد با من زندگی می‌کرد ولی نه حرفی بینمون بود نه چیزی، حتی دخترک انگاری زیادی غمگین بود که شب ها صدای گریه از اتاقش بلند می‌شد و این اولین مکالمه‌ی ما بود... به زور لب زد: - چ..چشم دوباره سر پایین انداخت و مشغول بازی با غذاش شد و من می‌خواستم سر حرف و باز کنم و با دیدن کبودیا روی دستش اخم کردم: - دستت چی شده؟ مامانم اذیتت کرده؟ این‌بار سریع نه ای گفت و سر بالا آورد: - نه آقا خانوم‌جون فقط الکی می‌خواد نشون بده از من خوشش نمیاد الکی غر میزنه سرم وگرنه بهم کاری نداره،خودم خوردم زمین پس زبون داشت! سر انداخت پایین. - حقم دارن، من خب.. من خواهر قاتل برادرتونم... خون‌بسم غریدم: - تو کشتی مگه؟ داداشت کشت اما مرتیکه ی ترسو پشت تو قایم شد! گناهی نداری، من اگه گرفتمت به خاطر این بود که زن‌ عموم نشی با شنیدن اسم عموم بدنش لرزید، هر چند که خود منم فقط قصدم خیر خواهی نبود! - دو ماهی گذشته من می‌خواستم آروم شم بعد باهات حرف بزنم، سنت کمه دلت نمی‌خواد درس بخونی هنری چیزی یاد بگیر.. چشماش به یک باره برق زد: - آشپزی! من آشپزیم خیلی خوب... یعنی.. به ظرف غذای جلوم نگاه کرد وخب این یه مورد و راست می‌گفت و سری به تایید تکون دادم و برای این که یخش آب شه لب زدم: - خدایی خوبه...پس دوست داری یه سرآشپز شی! لبخندی زد و لبخندش قشنگ بود و ادامه دادم: - تو خونه من داری زندگی می‌کنی تمام مسئولیتت با من اما منم در مقابلش یه مسئولیت از تو می‌خوام لبخند از رو لبش پر کشید، ترسید... می‌دونستم ازم می‌ترسه روزای اول از ترس من مرد حاضر بود طبقه پایین پیش مادرم که فقط بهش زخم زبون می‌زد بمونه. ادامه دادم: - بهت قول میدم مستقلت میکنم اما در اضاش من یه بچه می‌خوام! بغض کرد: - اگه... اگ قبول نکنم؟ تند گفتم: - همین جوری تا آخر عمر نمی‌تونیم زندگی کنیم کنار هم، من اجازه دارم بهت دست بزنم ازت تمکین بخوام بچه بخوام اما آدمی نیستم که به زور کاری و پیش ببرم اشکش روی صورتش ریخت که کلافه شدم - ببین من این قدر ادمم که دارم آیندتو تضمین میکنم باهات معامله میکنم در صورتی که میتونم بگم حقمه حق مخالفت نداری - می‌دونم آقا، لطف دارید شما دلم برای مظلومیتش سوخت و بر خلاف میل درونیم گفتم: - قرار نیست بهت دست بزنم، می‌برمت دکتر... بارداریت مصنوعی اصلا قرار نیست بین منو تو رابطه ای یا سکسی باشه... قبوله؟ سرخ شده پچ‌زد: - چاره ی دیگه ای مگه دارم محکم گفتم: -نه! به نفع هر دومونه... باور کن https://t.me/+vhhgRI8UdAliZTVk https://t.me/+vhhgRI8UdAliZTVk https://t.me/+vhhgRI8UdAliZTVk تو ماشین کنارم نشسته بود و بدنش لرزون بود، این سری توپیدم: - چرا این جوری می‌کنی یه لقاح مصنوعیه درد نداره کلا دو دقیقست نالید: - من... من می‌دونی که دخترم - دکترتم می‌دونه اینو، یه لحظه‌ست لیلی... ما قبلا ده ها بار راجبش حرف زدیم اشک هاش روی صورتش ریخت و به سختی و خجالت زمزمه کرد: - دلم نمی‌خواد، دلم نمی‌خواد دخترانگیم این طوری این طوری... کاش بفهمی... حرفشو خورد ولی من فهمیدم منظورش رو... بهت زده نگاهش کردم که رو ازم گرفت. - یعنی من این همه پول خرج کردم که لحظه ی آخر بهم بگی خودمم میتونم مامانت کنم؟ سرخ شد و نگاهم نمی‌کرد، ماشین و روشن کردم و سمت خونه دور زدم که ادامه داد: - کجا میری؟! بی تعارف و سرخوش گفتم: - خونه برای مامان کردنت، دختر خانوم باز هم ترسید، دخترک هم خرو می‌خواست هم خرما، شاید چون سنش کم بود شاید هم چون اختلاف قد و هیکل زیادی داشتیم می‌ترسید هر چی بود سعی کردم آرومش کنم: - می‌دونی که هواتو دارم اذیتت نمی‌کنم نگاهش به بیرون بود و بغض داشت: -تو از بابا و داداشی که منو به حراج گذاشتن مرد تری می‌دونم هیچ وقت اذیتم نمی‌کنی ادامه ی تو خونه رفتنشون...🔞 https://t.me/+vhhgRI8UdAliZTVk https://t.me/+vhhgRI8UdAliZTVk https://t.me/+vhhgRI8UdAliZTVk
Показать все...
- چک سفید امضا در مقابل یه سکس کامل. چشمانم پر میشوند. دسته چک را مقابل چشمانم تکان می دهد و خونسرد می گوید: - بخاطر باکره بودنت مبلغو میذارم به عهده‌ی خودت، فقط یک شب و یک روز کامل باید در اختیارم باشی، مدلی که من میخوام. لب هایم می لرزد. ناباور میگویم: - ما حرف زدیم. گفتین برای مادربزرگتون نقش نامزدتونو بازی کنم کافیه. رنگ نگاهش عوض میشود. آن تحکم را ندارد. یک جپر عجز و بیچارگی ست انگار. آرام می گوید: - نمی تونم از این فرصت بگذرم! متوجه حرفش نمیشوم. با ناله میگویم: - خودتون میدونید من نشون کرده ام. بهتون کمک کردم چون دوست نامزدم هستین، محسن بفهمه امروز چه حرفا زدین، سکته میکنه! - فقط یه شب. نه بیشتر، نه کمتر. از پولی که طی کردیم بیشتر میدم، چک سفید امضاست، هر چقدر که دلت بخواد میدم. کیفم را برمی دارم. - متاسفم براتون که رو ناموس رفیقتون معامله می کنید. پولتون ارزونی خودتون، خدانگهدار. چرخیدم، اما بازویم اسیر دست پر زورش شد. با خشم به سمتش چرخیدم. چشمانش سرخ بودند. - نمی ذارم بری، این همه سال برات صبر نکردم که راحت از دستم بری! - چی میگید آقا شهراد، زده به سرتون. ولم کنید تا جیغ نزدم و آبروتونو نبردم. عربده کشید: - جیغ بزن ببینم کی تخم داره خلوت آقاشو با زنش بهم بزنه! شانه هایم را جمع کردم. این فریاد یک هشدار بود برای مستخدمین خانه. چانه ام لرزید. جوری نگاهم می کرد که نمی توانستم بفهمم. - میخوام برم. - قبل سکس، محاله. امشب مجبوری که با من بخوابی. عمل مادرت نزدیکه، یادت که نرفته. هق زدم. یادم نرفته بود. مگر میشد یادم برود. نامرد... آدم نامرد... سر کج کرد، لب هایش مماس لب هایم بود که با بی قراری گفت: - یه عمر برا این لحظه نقشه چیدم، برا بوسیدنت، طوافت، پرستیدنت... لعنتی... قلبم داره میره برات. هق زدم. وحشی شد. چانه ام را محکم گرفت و دندان فرو کرد توی لب هایم... جیغم میان لب هایش خفه شد و با باز کرد زیب شلوارم.... https://t.me/+00wCeqHQHxwzZTU0 https://t.me/+00wCeqHQHxwzZTU0 https://t.me/+00wCeqHQHxwzZTU0 https://t.me/+00wCeqHQHxwzZTU0 https://t.me/+00wCeqHQHxwzZTU0
Показать все...
🖤نــــبـــرد🥀

🧿لا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم🧿 به قلم هینا مُحَرر✍️ پارت گذاری همه روزه به جز جمعه‌ها🖤 راز نیلی » فایل رایگان🙃 سایه‌ی پرستو » آنلاین @sayeh_parastoo 😍 نارون» آنلاین @narrvaann 🤗 پیج اینستاگرام👇

https://instagram.com/hina_roman?igshi

بکارتمو توی اسب سواری از دست دادم.❌ همون طوری که دستشو به سنگ تکیه داده بود تا توی عمق آب فرو نره پرسید: _پس راست میگن اسب سواری برای دخترا... ریشخندی زدم و گفتم: _نه! به مربی اسب سواریم دادم! با تأسف تکون داد. _زنیکه حروم زاده. برگرد خونت! _تو کل 25 سال زندگیم منتظر بودم یه سگ بیاد به دلم بشینه! نصف دنیا رو گشتم نبود! حالا که اومدم توی این جنگل که سگ پر نمی زنه یهو به همسایه جیگر سیکس پک دار حجیم السایز پیدا کردم! بعد تو میگی برم خونه ام؟ مگه خلم؟ موهاشو که ریخته بود روی پیشونیش داد بالا و اخم جذابی کرد. _حجیم السایز؟ سری تکون دادم. _آخ لعنتی آره! حتی از روی شلوارم معلومه! در حالت نعوظ چند سانته اخوی؟ چپ چپ نگام کرد و گفت: _خط کش نگرفتم دستم در حالت نعوظ اندازش بگیرم درحالی که نمیدونم حالت نعوظ چیه! قهقهه ای زدم و گفتم: _آخی! بهت حق میدم ندونی چیه! تو اون پادگان آخه خبری نیست که بخوای بدونی! حالا بهت میگم! از جا بلند شدم، پیرهن مردونه ای که از خودش کش رفته بودم و روی ست دو تیکه ام پوشیده بودم رو در آوردم و رفتم توی آب! بی حرکت و پوکر با چشمای توسیش نگاهم می کرد. تو همون حالت پرسید: _داری چه غلطی می کنی دقیقا!؟ آروم آروم رفتم توی آب تا جایی که رسیدم بهش. _میخوام بهت مبحث علمی یاد بدم. چیکار کنم، فداکارم دیگه! خودمو قربانی می کنم در راه علم! بی انعطاب گفت: _علمت لای پای منه؟ دستتو بکش! لبخندی زدم و با حالت شیفته ای نجوا کردم: _وای پسر! چطوری این اژدها رو تا الان خواب نگه داشتی؟ پوزخند زد. _وقتی برای بیدار کردنش نداشتم! و بیشتر لمسش کردم. _عزیزی که حتی اسمتم نمیدونم! بحث سر وقت نداشتن نیست! کسی نبوده بیدارش کنه! _این قدر ور نرو با من! همین الان برگرد خونه ات! بهت اخطار میدم اگر سر دو هفته جنگل منو ترک نکنی... سرمو کج کردم و با لوندی پچ زدم: _چیکار می کنی؟ با نفس نفس نالید: _تو داری چیکار می کنی؟ با افسوس گفتم: _کاش خط کش داشتیم! نگاهش دیگه یخ و بی تفاوت نبود! آتیش گرفته بود! سینه عضلانیش تند تند بالا و پایین می شد و رنگ صورتش غه سرخی می زد! دستمو حلقه کردم دور گرنش و گفتم: _رم نکنیا! میخوام یه کاری بکنم! هیچ حرفی نزد، فقط با چشمایی که کم کم داشت سرخ می شد خیره شد توی چشام. صورتمو بردم جلو و آروم لبای خوش فرم و درشتش رو بوسیدم... با نفس نفس سرشو برد عقب. _نکن بدم میاد. لبخندی زدم و گفتم: _تو که نباید خوشت بیاد... اژدها باید دوست داشته باشه که داره! و دوباره لبامو رسوندم به لباش و این دفعه با اشتیاق بوسیدمش... مانع نشد... به جاش دستاش نشست روی شکمم و کم کم اومد بالا تر تا رسید به سینه هام... چنگی بهشون زد که نا خودآگاه آهی کشیدم و دستمو... https://t.me/+s8OBbFzdhHMxNDdh دلیار یه دختر دورگه ایرانی آمریکاییه که برای رسیدن به بزرگ ترین آرزوش میاد شمال و توی بکر ترین و دست نخورده ترین قسمت جنگل یه خونه میسازه تا تنهایی توش زندگی کنه... غافل از این که لا به لای درختا یه کلبه پنهان شده، کلبه ای که یه مرد عصبی و بی انعطاف توش ساکنه......❌
Показать все...
_صیغه‌ات کردم که سایه یه مرد بالا سرت باشه! نه اینکه سکس داشته باشیم! https://t.me/+sDGvOkm07ydiNjU0 https://t.me/+sDGvOkm07ydiNjU0 آیلی با کلافگی پوفی کشید و به پشتی مبل لم داد. _تو هم خیلی ادای تنگا رو در میاریا حاجی، من که حلالتم... من راضی خدا راضی گووور پدررر ناراضی. حاج معید با اخم ریزی که بین ابروهاش بود زمزمه کرد _همه چیز شرع و قانون نیست دخترجون! من از روی هوس به هیچ دختری دست نمیزنم. ایلی پوفی کشید و از جا بلند شد. _چرا چرت و پرت میگی؟ خودم دیدم وقتی داشتم لباس عوض میکردم محو شده بودی روی سینه هام! خشتکتم که حسابی باد کرده بود. حاج معید که رنگ پیشونیش با این حرف بیرون زد و صورتش قرمز شد ولی جلوی دخترک کم نیورد. _یه نظر دیدم و بعدشم رفتم بیرون... هوای آزاد بخوره به مغزم که مبادا کار دستت بدم. ایلی جلو رفت، دستشو روی سینه ی حاجی گذاشت و با لوندی گفت. _ولی الانم با فکر کردن به اون سینه های لخت و سفید یه چیزی بین پات راست کرده حاجی جون. معید مچ دست دختر رو گرفت و سعی کرد اونو عقب بزنه. _بهت دست نمیزنم ایلی... حوصله ی دردسر ندارم! صیغه ات کردم که از شر اون بی ناموسا خلاص بشی نه اینکه بشیم پارتنر سکسی همدیگه. ابروهای دختر بالا پرید، یقه ی معید رو که میخواست بره گرفت و اونو به سمت خودش چرخوند و اجازه نداد بره. _عه نه بابا؟ پس بلدی سکس رو تلفظ کنی... دیگه چیا بلدی شیطون؟ مرد با کلافگی دستی به موهاش کشید. _اذیت نکن ایلی. دختر که با شورت و سوتین جلوش ایستاده بود، دست مرد رو گرفت و توی سوتینش فرو برد. _میبینی نیپلم سیخ شده؟ واسه تو تحریک شده! زود باش بیبی بذار ببینم چی داری زیر شلوارت. معید که حسابی تحریک شده بود با انگشت اشاره نیپل اونو نوازش کرد و خمار زمزمه کرد. _حتی اگه سکس هم داشته باشیم وقتی مهلت صیغه تموم بشه تمدیدش نمیکنم... میفهمی اینو؟ دستشو بین پای مرد گذاشت و نوازش کرد. _میفهمم! منم همچین چیزی نمیخوام... ازت خوشم اومده و حلالمی... میخوام اولین سکسم با تو باشه. معید با تعجب مچ دست دختر رو که مشغول نوازشش بود گرفت و پرسید. _اولینش؟ ایلی با لوندی خندید و زمزمه کرد. _آره! اولینش. حاج معید با فهمیدن این موضوع بیشتر تحریک شد، دخترک رو روی مبل پرت کرد و ... https://t.me/+sDGvOkm07ydiNjU0 https://t.me/+sDGvOkm07ydiNjU0 https://t.me/+sDGvOkm07ydiNjU0 https://t.me/+sDGvOkm07ydiNjU0 حاج معید وثوق! مردی که همه تا کمر واسش خم میشن! مردی مذهبی و نور چشم محل که تعصب از سر و روش میباره. آدم باخدایی که بسم‌الله از زبونش نمیفته و تو یه شب بارونی با یه دختر نیم وجبیِ ریزه میزه که زبونش دوبرابرِ قد و قوارشه تصادف میکنه🙂 آیلی خانمی که جز دردسر و بی آبرویی هیچ ثمره‌ی دیگه‌ای واسه حاج معید نداره! حالا چی میشه آیلی خانمِ کم سن و سالمون میاد و میشه نورِ چشمی حاج معید؟ طوری که ناز و عشوه‌هاش کار دستِ حاجیمون میده و یه رسوایی بزرگ به بار میاد... هزار تا دست سمت آیلی خانم دراز میشه و حاج معید قلم میکنه دستی رو که سمتِ عروس کوچولوی حاملش دراز بشه...🙂❌ https://t.me/+sDGvOkm07ydiNjU0 https://t.me/+sDGvOkm07ydiNjU0 https://t.me/+sDGvOkm07ydiNjU0 #بزرگسال🔞🔞 خلاصه واقعی👆
Показать все...