cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

💯 کانال چوارده دیکه ی شیان 💯

👇👇👇👇👇 مدیریت کانال @iam_rajabi ۰۹۱۸۲۷۶۴۸۳۱ 👇👇👇👇 مدیر دوم کانال @rajabilib ۰۹۱۸۹۳۲۹۲۶۶

Больше
Рекламные посты
7 481
Подписчики
+224 часа
-297 дней
+26330 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

sticker.webp0.67 KB
00:07
Видео недоступноПоказать в Telegram
⭐️الـهی دریـای زنـدگیتـون 🌟پراز امواج زیبای سلامتی ⭐️آسمون دلتـون خـالی از 🌟ابـرای غـم و نـاراحتی ⭐️و سـاحل عمرتون پـراز 🌟مـاسہ های بـرکت باشہ ⭐️شبتون آروووم 🌟حـال دلتـون قـشنگ ⭐️روزگارتـون گرم محبت          
Показать все...
5.98 KB
👍 2
رمان #دالان_بهشت #قسمت_صدو‌شانزدهم پدرم از پايين گفت: يعنی ديگه تو اندازه يک سلام هم برای ما وقت نداری؟ شرمنده رفتم پايين و سلام کردم و عذرخواهی و بعد مستاصل دوياره به بهانه درس به اتاقم پناه بردم. نفسم از غصه انگار .ديگر بالا نمی آمد و نمی دانستم بايد چه کار کنم؟ وحشت داشت قلبم را سوراخ می کرد ....اگه برنگرده؟ اگه شب نياد؟ بدون اون صدای زنگ در مثل ناقوس خوشبختی از جا پراندم، تا نيمه پله ها دويدم و از بالای نرده ها دولا شدم. خودش بود، چهره اش چقدر خسته بود. در جواب مادرم با رويی گشاده توضيح می داد که چرا دير آمده و من که از هيجان درست نمی .شنيدم، همه وجودم نگاه شده بود .پدرم گفت: پس زود باش لباست رو عوض کن، بيا که مرديم از گرسنگی امير طبق معمول خندان گفت: زنت هم از بس خوابيده خسته س. تازگی ها زرنگ شده ديگه صاف و ساده نمی گه خواب .بودم، می گه درس دارم! صداش کن بياد می خواهيم شام بخوريم دوان دوان از پله ها بالا رفتم و در حالی که نفسم از دويدن و شوق به شماره افتاده بود به ديوار پشت در تکيه دادم، .صدای ضربان قلبم داشت گوشم را کر می کرد که با سری زير انداخته وارد شد در را بستم و بدون لحظه ای درنگ از گردنش آويختم. از ديروز تا آن ساعت مثل يک سال گذشته بود و احساس می کردم مدت هاست از او دورم. بدون اين که حرفی بزنم در حالی که از نگاه غمگين و خسته چشم هايش ديوانه شده بودم، مثل .بچه ها فقط می خواستم خودم را توی بعلش قايم کنم انگار می خواستم از وجودش مطمئن بشوم. خدايا چقدر اين چشم ها و اين وجود برايم عزيز بود! چطور توانسته بودم برنجانمش يا آزارش بدهم؟ هيچ حرفی بينمان رد و بدل نشد، تنها لبخند شيرين او بود که باعث می شد آرامش به قلبم برگردد. با صدای امير که از پايين با بی صبری و طعنه می گفت محمد رفتی اونو بياری خودتم خوابت برد؟! از آغوشش بيرون آمدم، در حالی که احساس می کردم باری به سنگينی همه دنيا از شانه ام برداشته شد، ولی افسوس که اين اولين بار، آخرين بار نبود،بلکه .آغازاختلافاتی بود که مثل آتشی که از يک جرقه شروع بشود گسترش پيدا کرد و خرمن هستی ام را به آتش کشيد اداما دارد.... 💖
Показать все...
1
رمان #دالان_بهشت #قسمت_صدوپانزدهم ديگر تا آخر شب و موقع خواب حتی يک کلمه هم بين ما رد و بدل نشد و برای اولين بار شب به حالت قهر خوابيديم. پشتم را به او کرده بودم، ولی مثل مرغ سرکنده زجر می کشيدم و او هم برای اولين بار حتی يک ذره ملایمت نشان نداد. نمی دونم چقدر از شب گذشته بود که خوابم برد. کنار او و دور از آغوشش پرپر می زدم و درد می کشيدم. تا اين که از .خستگی از هوش رفتم و صبح با صدای ضربه هايی که به در می خورد از خواب پريدم !مهناز ! مهناز! پاشو ديرت شد. امير منتظره .با تعجب از جا پريدم چرا امير؟ به کنارم نگاه کردم، رفته بود محمد نبود. وحشتی گنگ به دلم چنگ انداخت. کی رفته بود؟ چی شده که امير می خواهد مرا ببرد؟ نکنه برنگرده؟ !اضطرابی خفقان آور ذهن و وجودم را در خودش پيچاند و آن روز تا غروب به من چه گذشت سر کلاس منگ و آشفته بودم و چيزی از درس ها نفهميدم. درد ماهيچه های پاهايم انگار دو برابر شده بود و من در دلهره ای عجيب گرفتار بودم و در عين حال، پشيمانی از عملم داشت ديوانه ام می کرد.انگار چند ماه بود که از او دور بودم.  دلم برايش پر می زد و غرق بيم و اميد، فقط منتظر غروب بودم. ساعت ها به کندی می گذشت. انگار آن روز خورشيد .خيال نداشت غروب کند. نزديک غروب از اضطراب داشتم خفه می شدم !اگه شب نياد چی؟ وقتی ساعت معمول آمدنش رسيد، نفسم داشت بند می آمد. قرار و آرام نداشتم. برای اين که مادرم و سايرين پی به احوالم نبرند خود را توی اتاقمان حبس کردم، ولی نيامد. پدرم آمد، امير برگشت، ولی از محمد خبری نبود. حتی تلفن هم نزد.  مثل ديوانه ها از اين طرف به آن طرف می رفتم و دست به دست می ماليدم. حتی برای سلام کردن به پدرم هم پايين .نرفتم .صدای مادر که از پايين صدايم می زد، مجبورم کرد جواب بدهم !مهناز! محمد کی می آد؟ آقاجونت شام می خوان. چرا نمی آی پايين؟ .دلم فرو ريخت. چه بايد می گفتم؟ محمد جزئی از وجودم شده بود و بدون او سر در گم و گيج و درمانده بودم .مامان، شما شام بخورين، منم درس دارم بعدا با محمد شام می خورم ادامه دارد... 💖
Показать все...
👍 1
رمان #دالان_بهشت #قسمت_صدوچهاردهم نزديک غروب بود که چشم باز کردم. از نور چراغ مطالعه فهميدم که محمد پشت ميز است. غلت زدم و پشت به او رو به .ديوار دراز کشيدم با لحنی دلخور گفت: چیه، خيال نداری بلند شی؟ جواب ندادم. کتابش را محکم بست و آمد پشت سرم و روی لبه تخت نشست. با صدايی که معلوم بود سعی می کند عصبی .بودنش را پنهان کند، گفت: بلند شو باهات کار دارم .نشستم، در حالی که بی حوصله بودم و بدون اين که سرم را بلند کنم با ناخن هايم ور می رفتم !خيلی شمرده گفت: خستگی ات رفع شده؟ .با سر جواب مثبت دادم !حالامی شه بگی اين رفتارها به خاطر چيه؟ کمی نگاهش کردم و بعد در سکوت باز سرم را پايين انداختم. هم دلم می خواست بگويم، هم نمی خواست. فکر اين که به خاطر ثريا ناراحتم، دليل ضعف و حسودی است و نمی خواستم او چنين فکری در مورد من بکند و می خواستم بگويم، .چون اين فکر مثل چکش مغزم را سوراخ می کرد که چرا به من چيزی در اين مورد نگفته است سر در گم بودم و نمی دانستم بايد چه کار کنم که صدای تقريبا بلند محمد با لحن تهديد آميزش باعث تصميمم را بگيرم، با لحنی که رگه های خشم داشت، گفت: ببين! اين بار آخره که دارم می پرسم، می گی چی شده يا نه؟ .لحن خشمگين و تهديد آميزش مرا که خودم را طلبکار می دانستم، سر لج انداخت بدون اين که حرف بزنم با موهايم که روی شانه ام ريخته بود ، خودم را سرگرم کردم و او هم عصبانی برگشت پشت .ميز من هم خواستم با عصبانيت از تخت بيايم پايين که از درد ماهيچه های پايم نا له ام بلند شد. پاهايم چه دردی می کرد.  .محمد بر خلاف هميشه نه نگاهم کرد نه سوال. و اين مرا در لجبازی مصمم تر کرد. ادامه دارد..... 💖
Показать все...
👍 1
Фото недоступноПоказать в Telegram
🔴خودکشی خانوادگی یک پزشک در کرمانشاه! ⚫️یک پزشک اصالتا اهل اسلام آبادغرب به نام هامون کردستانی و ساکن کرمانشاه بعلت مسمومیت با خوردن قرص متاسفانه خود و پسر ۳ ساله اش جان باختند و مادر وی هم در کما بود که ایشان هم امروز فوت کرد! ⚫️روز حادثه همسر این پزشک به پلیس گفته ساعت ۹ صبح از منزل خارج شدم و خانه نبودم که این اتفاق افتاده است. ⚫️این خانواده مدت زیادی هم در سرپلذهاب زندگی کرده اند . ⚫️مراسم خاکسپاری مرحوم کردستانی و فرزندش در باغ رضوان اسلام آباد غرب و مراسم ختم در سرپلذهاب انجام گرفت. مراسم خاکسپاری مادر ایشان در مزارستان روستای چشمه سنگی اسلام آباد غرب امروز انجام می گیرد.
Показать все...
😢 12👍 3
Фото недоступноПоказать в Telegram
از نوستالژی ترین ها میشه به این بزرگوار اشاره کرد. می‌ریخت تو کیفمون تمام کتاب ها و کیف و سیاه میکرد :)) #نوستالژی
Показать все...
👍 12😢 1
Фото недоступноПоказать в Telegram
«یتیمِ اینترنتی» کودکانی هستند که والدینشان در فضای مجازی غرق شده و فرصت تعامل با آنها را ندارند. این کودکان به شدت احساس تنهایی می کنند. روزی چند ساعت برای کودکان خود وقت بگدارید. 🍎🌺🍏
Показать все...
👍 6💔 2
Фото недоступноПоказать в Telegram
🔴 فعالیت ادارات و بانک‌های مرکزی فردا یکشنبه تا ساعت 11 صبح است. ♦️معاون توسعه مدیریت و منابع استانداری مرکزی از کاهش ساعت کاری ادارات و بانک‌های استان مرکزی خبر داد و گفت: فعالیت ادارات و بانک‌های مرکزی فردا( یکشنبه) تا ساعت 11 صبح است. 👇👇👇👇👇 🪷@shyan_2city🪷
Показать все...
👍 2
Фото недоступноПоказать в Telegram
روحش شاد و یادش گرامی چهلمین روز درگذشت مرحومه مشهدی زینب لطیفی 👇👇👇👇👇 🪷@shyan_2city🪷
Показать все...
👍 1
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.