cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

💯 کانال چوارده دیکه ی شیان 💯

👇👇👇👇👇 مدیریت کانال @iam_rajabi ۰۹۱۸۲۷۶۴۸۳۱ 👇👇👇👇 مدیر دوم کانال @rajabilib ۰۹۱۸۹۳۲۹۲۶۶

Больше
Рекламные посты
7 175
Подписчики
-124 часа
-267 дней
-230 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

sticker.webp0.64 KB
00:01
Видео недоступноПоказать в Telegram
🧚‍♀🌟🪐🦋🌙 سپاااس ازاینڪه تااین لحظه ڪنارمابودید باارزوے شبے خوش براااے شماااعزیزان تاصبحے دیگر خدااا نگهداارشب خوش🧚‍♀✌️🚶👋👋 🍃♥️ 👇👇👇👇👇 🪷@shyan_2city🪷
Показать все...
0.26 KB
👍 2 1🙏 1
آهنگ پایانی امشب تقدیم به شما اعضا محترم کانال چوارده دیکه ی شیان 👇👇👇👇👇 🪷@shyan_2city🪷
Показать все...
87963056.mp34.11 MB
👍 4
رمان #دالان_بهشت #قسمت_هجدهم چک و چونه ای، هيچی. وقتی حاج آقا اختيار را به خانم جون داد و گفت: »هرچی شما بگين« همه ساکت شدند. خانم جون با شيرين زبانی خاص خودش گفت: »دختر مال خودتونه، هر گلی زديد به سر خودتون زديد.« حاج آقا با خوشرويی گفت: »عروسم تخم چشمم هم وزنش طلا هم بگين حرفی ندارم.« ولی خانم جون -آنطور که بعدا خودش گفت- :یه لحظه الهه فوری گفت .هرچه مهر عروس اولتونه مهر دختر ما، که دو تا جاری با هم حرفشون نشه - آن وقت صدای خنده و کف زدن همه با هم قاطی شد. من و زری که از پشت پرده ها اتاق را نگاه می کرديم از کار زری که يادش رفته بود يواشکی داريم توی اتاق را نگاه می کنيم و ناخودآگاه محکی زده بود از خنده ريسه رفتيم. وقتی :تقريبا ساکت شد، خانم جون دوباره رو به محترم خانم و حاج آقا کرد و گفت ا در ضمن حاج آقا، ما وظيفه مونه عيب و ايراد دخترمون رو خودمون راست و حسينی بگيم که پس فردا باعث گله گزاری نشه با اين حرف خانم جون نفس من تقريبا بند آمد از تاريکی و سوسک مثل ديو دو سر میترسه و دختر ما تا الان پاش به آشپزخونه نرسيده و پخت و پز اصلا نمیدونه چی هست يک سجاق يقه رو هم سه روز طول می کشه، تا بلکه خدا و پيغمبر کمک کنن و درست کنه :باز صدای خنده بود و جواب حاج آقا .عيبی نداره، مادر شوهرش هم کم غذای سوخته به ما نداده و از خياطی هم فقط پارچه خريدنش رو بلده - با اعتراض و خنده ی محترم خانم همه می خنديدند غير از من، که فکر می کردم »حالا اين حرف ها جلوی همه گفتن :داره؟!« اما خانم جون دست بردار نبود و ادامه داد خلاصه حاج آقا گفتم که بدونين بچه ی ما ترسوست، اگه يه وقت حرفشون شد، محمد آقا بچه ی مارو شب تنها - .نگذاره اين بار محمد از ته دل خنديد و سرش را پايين انداخت و من بيش از حرف های خانم جون اين دفعه از محمد حرصم گرفت. به هر حال قرار عقد برای روز نيمه ی شعبان که دو هفته ی بعد بود گذاشته شد و برای اينکه من بتوانم مدرسه بروم، برای عقد دفتردار آشنايی بياورند که حاج آقا می شناختش، تا اسم محمد وارد شناسنامه ی من نشود. و بعد که درس ادامه دارد... 💖
Показать все...
👍 2
رمان #دالان_بهشت #قسمت_هفدهم !شما اول صحبت می کنی يا من بگم؟ - :لرزان گفتم: »شما« با لحنی بی نهايت نرم و شمرده گفت اول بايد آروم بشی. چرا اين قدر می لرزی؟ من هنوزم محمدم، برادر زری که مسئله های رياضی ات رو حل می کرد. - !فرقی کردم؟ چقدر لحن صدايش گرم و آرامش بخش بود. دوست داشتم ساعت ها حرف بزند و گوش کنم، ولی ساکت شد و منتظر بود.  .نمی دانستم چه بگويم دوباره گفت: »مهناز خانم؟!« سرم را بلند کردم و با لبخندی که ناخودآگاه صورتم را پوشانده بود نگاهش کردم. باز نگاهمان برای چند ثانيه توی چشم های هم ماند و اين بار او با لبخند سرش را پايين انداخت و گفت: »خوب حالا بهتر شد« و بعد شروع به صحبت کرد. او می گفت، ولی من فقط محو صدا و لحن حرف زدنش بودم. برای همين هم بيشتر حرف هايش را نمی فهميدم. فقط توی اين فکر بودم که حرف هايش که تمام شد، من چی بايد بگويم. واقعا که آقاجون راست می گفت، هنوز بچه بودم. من به تن صدای محمد گوش می کردم نه حرف هايش. مثل بچه ای ک به آهنگ لالایی گوش می کند نه به مفهومش. من چه می دانستم از شوهرم و زندگی چه می خواهم که حالا بتوانم حرف های محمد را .بفهمم و با معيار های خودم بسنجم وقتی حرفهايش تمام شد و منتظر ماند، با چه جان کندن و تته پته ای گفتم حرف هايش را فهميدم و قبول دارم. حرف .هايی که شايد نصف بيشترش را نفهميده بودم! و او هم شايد نارسايی کلام مرا پای خجالتم گذاشت و آن شب گذشت در عرض يک هفته بعدی ما دو بار ديگر با هم صحبت کرديم و برای شب جمعه ی هفته ی بعد قرار بله ُبران گذاشته شد.  توی دل من و خانه ی ما چه شور و شوقی بود. خانم جون از همه خوشحال تر بود و با حرف های با مزه اش همراه صدای خنده های امير شادی را چند برابر می کرد. زری روی پا بند نبود و حالا که مريم آمده بود، توی جمع سه نفريمان .شادی بی نهايت بود و روزها سريع می گذشت شب بله ُبران آقاجون همه را برای شام دعوت کرد. چه برو و بيا و شلوغ پلوغی بود و در عين حال صفا و صميميت دو خانواده که شيرينی همه چيز را چند برابر می کرد. محترم خانم مرتب سر می زد که اگر کاری هست کمک کند و من و زری برعکس از شلوغی استفاده می کرديم و از زير کار در می رفتيم. آن وقت خانم جون که بيکار بود و حواسش جمع، .مچمان را می گرفت الان که سال ها گذشته، حاضرم چندين سال از عمرم را بدهم و يک بار ديگر آن روزها برگردد تا من اين بار، قدر لحظه لحظه ی آن ساعت ها را بدانم، به هر حال مراسم بله بران بی نهايت راحت و صميمی برگزار شد، نه علم و اشاره ای نه ادامه دارد... 💖 👇👇👇👇👇 🪷@shyan_2city🪷
Показать все...
👍 2
رمان #دالان_بهشت #قسمت_شانزدهم !سلام بابا. ما منتظر بوديم عروسمون چايی بياره ولی خبری نشد - :خانم جون گفت .الان حاج آقا، همين الان مياره، دختر ما توی چايی دم نکشيده ريختن استاده - همه زدند زير خنده و من همراه زری رفتم که چای بياورم. وقتی تعارف چای تمام شد، حاج آقا قبل از اينکه من هم :بنشينم، گفت !خانم جون، با اجازه شما و حاج عباس بهتر نيست تا ما چايی می خوريم بچه ها حرف هاشون رو بزنن؟ - :خانم جون گفت .دختر و پسر هر دو مال خود شمان، مختارين، اجازه مام دست شما - :بعد با مهربانی و چشم هايی پر از شيطنت رو به من گفت .مادر، محمد آقارو راهنمايی کن برين حرفاتون رو بزنين، خدا وکيلی حرف راست به هم بزنين. چاخان نکنين - باز همه خنديدند و من در حالی که از شدت خجالت احساس می کردم از صورتم بخار بلند می شود گفتم: »با اجازه« و .جلوتر از محمد به راه افتادم مبل های مخملی بزرگ با میز گرد گردویی که رویش ظرف بلور بزرگ پايه دار پر از ميوه های تابستانی بود. آينه و شمعدان نقره ی عروسی مادرم و عکس پدربزرگم که سر طاقچه ما را نگاه می کرد. پرده های مخمل زرشکی که تورهای سفيد وسط آن با جريان هوا تکان می خورد و بازتاب شيشه های رنگی پنجره، رنگارنگ و زيبايش کرده بود. با صدايی لرزان گفتم »بفرماييد« و خودم روی مبل اولی ولو شدم. محمد هم روبرويم نشست. من که از لرزش بدنم کلافه بودم سرم را آن قدر پايين انداخته بودم که تقريبا چانه ام به سينه ام چسبيده بود. چه سکوت مزخرفی بود. سرم را بلند کردم تا ببينم محمد در چه حالی است که نگاهم برای چند لحظه توی نگاه چشم های مهربان و سياهش که انگار به من لبخند می زد، گره خورد. دوباره سرم را پايين انداختم، ولی با يک :حس خوب، جای اضطرابم را شوقی ناشناخته و خاص گرفته بود. آرام و مهربان گفت ادامه دارد... 💖 👇👇👇👇👇 🪷@shyan_2city🪷
Показать все...
لە جای گیسد، دەسم کیشم لە گیس شەو دەسم کیشم لە چیمەنەیل خیس شەو لە جای لێود، لێوم کیشم لە لێو ئاو لە جای باوشد، خوەم خەمە باوش خوەرەتاو پەری ئاوەیل چۊ مانگ هەڵات لە ناو تیەنەگان وڵات تا دەسم زڵفێ دا لە یەک قەیئەنامێ شێویا لە یەک لەرزێگ هات و دەسم ژەنی تیەنی قەی قەی وە پیم خەنی مانگەشەو تێ جامەک جوو پڕێ لە مانگ هۊردە بوو هەر مانگە سڕ بەی چۊ ماسی هەر پەنجەسە وە ئاوا چوو مانگ هات، شان نا وە تاشەوە وەو تاش شیش واشەوە کۊە خز کردو، مانگەشەو بۊ وە هەزار پراشەو مانگ هات، پا لە کانی کەنی کانی شڵپ نقرە ژەنی کۊزێگ لەقیا، سانێگ سڕ برد لێوێگ وە قەی جامەو خەنی 🌹سەعید عبادەتیان ( بانان )🌹 👇👇👇👇👇 🪷@shyan_2city🪷
Показать все...
4_5980896827610764481.mp34.82 MB
3👍 2
با سلام اصطلاح 《 نیوس 》 در زبان کوردی به چه معناست؟Anonymous voting
  • چسبناک
  • خشک
  • تلخ
  • شیرین
0 votes
👏 10👍 5 2
03:16
Видео недоступноПоказать в Telegram
هوره زیبا و دلنشین با تصویر عشایری تقدیم به علاقه مندان هورە استادصیدقلی کشاورز پیشنهاد دانلود همراه تصاویر ی بسیار زیبا و خاطره انگیز 👇👇👇👇👇 🪷@shyan_2city🪷
Показать все...
6.59 MB
👍 4
یک باب مغازه ۱۴ متری کف سرامیک تا سقف سرامیک گازکشی شده کامل تمیز و مرتب روبرو میدان دومی شیان به اجاره داده میشه شماره تماس ۰۹۱۸۸۳۳۶۸۵۰ رستگار
Показать все...