cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

ﺯﻳﺑا ﺗﺭ اﺯ ﻣاﻫ | 🌒

ωєℓϲοмє.. بخند در شان ماه نیست که غمگین باشد . .🌓🍃 ᵃⁿᵒⁿʸᵐᵒᵘˢ :) •| t.me/Nashanas11_Bot ᵗʰᵉ ᵐᵃᶦⁿ ᶜʰᵃⁿⁿᵉˡ :) •| t.me/Moon_780

Больше
Рекламные посты
2 285
Подписчики
-524 часа
-247 дней
-10630 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

#رمان_واقعی💌 #یا_او_یا_هیچ_کس✨♥️ #نویسنده_AFG_Girl #پارت_صد_و_دهم ما ر تنها میذاره خونه رفتم بعد کورس رفتم به راه خونه بودم با تمنا خداحافظی کردم بابامه زنگ زد جواب دادم بعد احوالپرسی کوتاه بابا: کجایی حماالی مه: به راهم میرم خونه بابا : باشه خونه مودر خو بگو ۴۰ هزار پول بده دیکون خو دیدی بیار به دیکون عاجل کار داروم مه: باشه بابا زود میارم بابا: خیر ببینی سمیع نیه اگه نی اور میگفتم مه: خیره گپی نیه زودی خونه رفتم مودرمه پول بداد به بکس خو گدیشتم بیامدم به طرف دیکون به دیکون داخل شدم باد ایر کندیشن مر کمی راحت کرد خیلی گرمیه باز گرمی مزار که خیلی زیاده🥵 دیدم بابا با او طرف ویترین بشیشته رفتم پیش تر چون دیکون بزرگه بابا: اومدی مه: ها بکس خو باز کردم تا پول بکشم از او طرف اطاقک صدای اشنایی اماد _راستی کاکا عبدالله..... سرخو بلند کردم دیدم مصطفی یه چشامه چهارتا شد😳 او هم بمه نگا میکرد ولی زود سرخو پایین کردم و مصروف کشیدن پول شدم چون بابامه بود بد بود بابا به او نگا کرد بابا: جان مصطفی : ها هیچی پیدا کدم و مصروف زیر ویترین شد فهمیدم او هم خیلی تعجب کرده یعنی ای مدت او به دیکون بابامه کار میکرده پول ها ر به بابا دادم خداحافظی کردم زود ماستم بیرون بشم متوجه حرکاتیو بودم خود خور مصروف پرده ها کرده بود اما گاهی بمه نگا میکرد و بفکر میرفت از دیکون بیرون شدم #ادامه_دارد....
Показать все...
7👍 1
#رمان_واقعی💌 #یا_او_یا_هیچ_کس✨♥️ #نویسنده_AFG_Girl #پارت_صد_و_نهم یکی از محصلا از صف اخر بیرون شد از صنف مم دوباره مصروف گوشی خو شدم صدا اماد : ببخشی سرخو بالا کردم امو دختره رو خو طرف مه کرده مه: مر میگین؟ دختره: ها تو میتانی تقسیم اوقاته برم بتی مه: نماینده ر بگین شما ر به گروه اد کنه به اونجیه یک ابروی نوک تیز و سیاهیو بالا رفت دختره: نماینده دگه کی اس مه: شاید حال بیایه امد بپرسین میگن دختره: خووو صحیح دوباره رو خو دَور داد چند دقیقه بعد تمنا هم بیاماد صنف هم کم کم پر میشد هنوز استاد نیامده بود همو دختره صدا خو بلند کرد دختره: نماینده کی اس؟ مصطفی که سریو به گوشی خم بود سرخو بلند کرده گفت: بفرماین؟ دختره: میشه مره به گروه اد کنین مصطفی درست است یکدقه مصطفی حاضری ر گرفته وخیست اول شماریو گرفت بعد حاضری گرفت د اخر نامیو خوند اسم دختره فروهره امروز چهار کریدت درس خوندیم بعد خونه رفتم  بعد کورس بعد هم خونه🥵 به ای روزا فرزاد نگا هایو بیشتر شده اما به حرف زدن پیش مه نمیایه صبح سمیرا با سمیع برفتن مودرمه خیلی دعا کرد بابا هم به دیکون رفت مم به پوهنتون  با تمنا و زحل یکجا بیرون شدیم که زحل گفت قراره ماه بعدی عروسی کنه بره چون نامزدیو از کابله به کابل میره به اونجی خونه دارن
Показать все...
#رمان_واقعی💌 #یا_او_یا_هیچ_کس✨♥️ #نویسنده_AFG_Girl #پارت_صد_و_هشتم "قبلا به سمیرا از تمنا و زحل گفته بودم" عکسایونا هم دیده مه: شکر خوبن دگه سمیرا: انی رومی ها ر توته کردم راستی مم باید به امی روزا هرات برم😞 "حالی یادمه امد🤦‍♀🥺" مه: خیره دیگه چاره نداریم برو بخیر درسا تو تموم شد دوباره بیا 😢 سمیرا: ها دیگه😞 نون شب خوردیم بابا و سمیع هم به باره دیکون حرف میزدن مم به اطاقک خو برفتم در پیش کردم سرخو از گوشی بلند کردم فکرمه به پنجره شد ایشته ماه مخبولی معلوم میشه♥️🥺 پرده ر او بر کردم ما نیمه یه 🥺یک چند دونه عکسی بگرفتم😁 درسا خو خوندم خاو شدم صبح هم وقتی تیار میشدم سمیرا وسایلا خو جم میکرد مودرمم ماست تا خونه خاله مه بره با سمیرا بخاطر خداحافظی مم به پوهنتون رفتم به صنف رفتم وقت بود فقط دو سه تا از همصنفی هامه به صف اخر بودن مم به جاخو بشیشتم منتظر تمناینا بودم از طرف در صدا کفش پاشنه بلند اماد گفتم باشه ببینم کیه دیدم همو دختره دیروزه بیامد به همو غرور خو به صف اول بشیشت
Показать все...
👍 1
#رمان_واقعی💌 #یا_او_یا_هیچ_کس✨♥️ #نویسنده_AFG_Girl #پارت_صد_و_ششم متوجه شدم مادرم هم خواب کده هدایشانه صدا کدم که به اطاق شان ببره مادرمه خودم هم از بس خسته بودم امتو خابیدم صبح باید پوهنتون برم نتایج معلوم میشه میفهمم نمریم بلند است کم کوشش خو نکدیم صبح رفتم صبحانه بخورم پدرم هم شب خانه امده بود د چُرت بود و رفتارش هم عادی بود بعد از صبحانه طرف پوهنتون رفتم د پیش دروازه پوهنتون با دوستایم سرخوردم البته اونا با مه سرخوردن امتو شوخی و مزاق کده طرف پوهنځې رفتیم مسعود به پوهنځې استوماتولوژی رفت کت کدام دوستش کار داشت مه و ساحل به طرف صنف رفتیم محصلین هم کم کم طرف صنف های خود میرفتن ساحل کوشش میکد مره ازار بته اما نمیفهمید مه خودم به ازار دادن دیگرا بس استم😝 داخل صنف شدم اولین کسی که توجه مه جلب کد د صف اول چوکی وسط یک دختر استایلی😕 مغروری ره سیل کو باز سر جایم رفته شیشتم ساحلم اول متعجب شد که دلیلشه فهمیدم چرا بعد از درس از همه زودتر بیرون شدم تا نتایجه به بورد بند کنم که نام خودم اول بود😌😁 بیرون با ساحل و ابراهیم دوست فرزاد ایستاد بودیم د باره درس وامتحانا گپ میزدیم که دو همصنفی دیگه ما لطیف و مدثر هم به با ما پیوستن گم میزدیم دیدم فرزاد از پوهنځې بیرون شده و از پیش ما تیر میشه ابراهیم صدایش کد او هم امد و د بین مه و ابراهیم ایستاد شد ابراهیم: فرزاد چطو که تو نمره کم گرفتی فرزاد : وله ای دفعه درست درس نخانده بودم نشد دگه دیگه دفعه بخیر خوب نمره میگیرم
Показать все...
#رمان_واقعی💌 #یا_او_یا_هیچ_کس✨♥️ #نویسنده_AFG_Girl #پارت_صد_و_چهارم مه: بچیم کل عمرمه کت جنگ های پدرم تیر شده دگه چی میگی هوا: هیچی پدر جان😊😂 حالی مه بچیت شدم😂 مه: ها بخی گمشو نان تیار کو که معدیم از گنشگی روده هایمه زنده زنده قورت میکنه😒😂 هوا: اینه رفتم وی😂 هوا خیست رفت به آشپزخانه به هدا دیدم مثل غمدرون ها شیشته به بالشت تکیه داده دست زیر الاشه به یک جای زل زده نزدیکش شدم باید یک رقم کنم یادش بره خنده کنه🥲 وقتی خورد بود گریه میکد قتقتکش میدادم خنده میکد یادش میرفت مه: چشششت ای هدا به طرف مه دید آو بینیشه بالا کشیده هدا: چی🥺 مه: چیشده چرا ای قسم شدی هدا: فقط که ندیدی مه: چی ره ندیدم د قصه ای کارایش نشو عادت میکنی باز خیره یگان چیز میگه باز قهرش شیشت عادی میشه🙂 هیچی نگفت به گل های قالین میدید مه: د قصه هیچی نباش اگه د گپ هرکی امی قسم کنی خوده خراب میکنی کوشش کو درس بخان خودت زندگیته جور کو هدا: بخاطر او جگرخون نیستم بخاطر همیشه میگه دختر ای قسم کد او قسم کد ما خو کدام کار بد نکدیم فقط پارک رفتیم چرا ایقه پدرم سختگیر است بخدا پدر های همصنفی هایمه میبینم د دلم میگم کاش پدر مه هم همی قسم بود کاش پدر مه هم همیشه با پیشانی باز همرای ما گپ میزد😭 هوا با پتنوس غذا داخل شد به هدا دیده جگرخون شد دوباره به هدا دیدم مه: وااااا اخرم چی ره میگی جان لالایش خیره ای هم تیر میشه هرچی نیاز داشتی بمه بگو دق ماندی بگو چکر میبرم هرجای بگوین فقط سر لالایتان صدا کنین شما زندانی نیستین صحیح اس قندای لالا♥️🙂 هدا با چشمای اشکیش طرفم دید 🥺 اشکایشه پاک کدم
Показать все...
#رمان_واقعی💌 #یا_او_یا_هیچ_کس✨♥️ #نویسنده_AFG_Girl #پارت_صد_و_پنجم هدا: شکر که توره داریم اگه نمیبودی چی میکدیم🥲 مه : شکر به شما حالی بخی دگه نازدانه گری نکو😒😂 آو بینی خوده کشیده خنده کده یکی به شانیم زد هدا: د هر حالت تو بازام رشخندیته میکنی مه: ها خی چی کنم دلت است بخی گمشو درسته بخان خیست لباس خوده منظم کد طرف دروازه رفت هدا: خر استی دگه چی بگم😂 فرار کد د پیشمم گفته نمیتانه😂 صدایمه بلند کده گفتم مه: بتو روی دادم باز خر میگی تو باش باز کتیت کار دارم صدای خندیش امد طرف هوا دیدم لق لق سیل داره🙄😂 پتنوسه کش کدم مه: چای پرتو چی سیل داری😒😐 هوا ترموزه گرفت چای پرته هوا: بخدا هیچ توره نشناختم پیشتر مثل یک ادم مهربان شده بودی حالی سیکو هعی هعی🥲😂 گیلاس چایه پیشم ماند مه: انسان در حال تغییر است🙂😆 طرفش دیده یک شوف چای خوردم اول طرفم دید خندیش گرفت هوا: چی بلاستی😒😂 مه: ننه شکیلاستی🙂 هوا: 😳😂 ای ره  دگه از کجا کشیدی مه: مچم د زبانم امد😆 هوا هم خنده کده بیرون رفت هوییی شکرررر بعد چقدر کوشش حال و هوایشانه تغییر دادم🥵😮‍💨
Показать все...
#رمان_واقعی💌 #یا_او_یا_هیچ_کس✨♥️ #نویسنده_AFG_Girl #پارت_صد_و_هفتم از فرصت استفاده کده سرمه نزدیک گوشش کده گفتم کم طرف دختر مردم سیل میکدی😉 از چهرش معلوم میشد خوب زورش داده😏😁 مه همو روز امتحان میخاستم به یسرا کمی کمک کنم حداقل کمی به جواب سوال اشاره کنم نماند با گپ زدن خود استاده متوجه حضورم به صنف کد😏بخیله حالی هم یسرا نمره کم نگرفته نامش سوم است بعد از گپ زدن دوباره به صنف رفتن مه به تدریسی رفتم نام او دختر مغرور فروهر ره د حاضری نوشته کدم بعد از پوهنتون به دکان رفتم امروز فروشات خوب بود زیاد بود بعد از او هم با سمیع و پدرش و حارث خداحافظی کرده به خانه رفتم با هدا و هوا کمی د درس های انگلیسی شان کمک کدم انگلیسی مه خوب است خاندیم قبلا حالی اوقدر مشکل ندارم یسرا: به خانه امدم همه بمه تبریکی دادن بخاطر نمره ام با سمیرا به اشپزخونه بودم نون شب تیار میکردیم سمیرا: چری ایته نمره تو کمه تو که خیلی خوندی باید حداقل دوم میشدی مه: خب دیگه حتما سوالامه اشتباه بوده یادمه از روز امتحان امد که مصطفی ماست بمه کمک کنه فرزاد دخالت کرد اگر چه مه به تقلب ضرورت نداشتم اگر مصطفی کمی برم اشاره میکرد حالی نمره مه بالاتر بود سمیرا: حال هم خوبه نمره تو اول و دوم کی شد به صنف شما پیازا به داخل دیگ بنداختم سمیرا هم رومی ها ر توته میکرد مه: یک همصنفی مه بنام مصطفی اول شد مه و تمنا فک میکردیم تنبله ولی لایق بوده اول شد نمریو هم بالایه دوم هم نماینده قبلی ما مزمل شد همو یکه بتو که گفته بودم هردوینا هم رفیقن هم لایقن سمیرا: خووو خوبه پس ایشتنن زحل و تمنا
Показать все...
#رمان_واقعی💌 #یا_او_یا_هیچ_کس✨♥️ #نویسنده_AFG_Girl #پارت_صد_و_سوم پدرم: مه توره بی غیرت تربیه نکده بودم نمیفامم چرا ایتو شدی دگه واقعا پدرم زیاده روی میکد مه: پدر غیرت به ای نیست که زن و دختر خوده د خانه زندانی کنی خو چی شده که یکبار چکر رفتن خودم گفتم میبرمشان لطفا دگه زیاده روی نکنین خوده با سوادم میگیرین ازش استفاده کنین کمی پدرم: بار آخرت باشه د کار های مه غرض میگیری فامیدی دست مادرمه گرفتم ایستادش کدم طرف دروازه روان شدیم پدرم: شنیده شدددد هوا امد مادرمه برد اشاره کدم اطاق دگه ببره پس طرف پدرم دَور خوردم مه: پدر سر اصل گپ برین سر چی قار استین سر مادرم خالی میکنین ها اینه بگوین پدرم: فقط د کار های مه غرض نگیر سر همی قار استم فامیدی تا چیزی بگویم سگرت خوده از سر میز الماری گرفته بیرون شد فکر میکنم پدرم دیوانه شده فکر میکنه باید کلگی هرچیزی که پدرم میگه ره اطاعت کنه اول خو از وقتی یادم میایه مادرمه رنج میته اشک هایشه میکشه حتی د بیرون هم قهر باشه د خانه سر مادرم خالی میکنه باز بعد او بزور عروسی محمد بیدرمه با ینگیم کد حالی خو خوش استن اما باید به دل خودشان میبود اما سرمه زور گفته نمیتانه مه هر کار دلم بخایه ره میکنم زندگی خودم است رفتم د اطاق دگه پیش مادرم مه: خوب استین مادر مادرم: بچیم زیاد کت پدرت زبان بازی نکو میزنه کدام کار میکنه قهرش زیاد است🥺 مه: فکر میکنین مه میترسم مادرم: نی ایتو نگفتم یعنی زیاد خوده کتش نزن او امتو ادم است از وقتی د خانیش امدیم امی قسم بوده تحمل کدیم مه: هیچ چیز نمیشه تشویش نکنین 😊 به هوایشان دیدم مه: شما چرا زنکای پیر واری د اشپزخانه شیشته هییی هییی 😭گریه میکنین😂 هوا: ها بیخی تو قار پدرمه ندیدی 😒🥲 مه: اونه دیدم خو 😕 هوا: اول هایشه ندیدی
Показать все...
#رمان_واقعی💌 #یا_او_یا_هیچ_کس✨♥️ #نویسنده_AFG_Girl #پارت_صد_و_ یکم از موتر پایین شدم مه: خو لالا با اجازه مه برم پشت شان ای قسم نمیاین سمیع: ههههه باشه برو خداحافظ تو جان لالا طرف دروازه پارک امدم پس دور خوردم مه:راستی تلفون به دستش بود بمه دید به موتر اشاره کده گفتم مه: تشکر بخاطر رساندن😉🫡 دیدم گفت واااا😁 رفتم داخل بجای که ایستاد بودن رفتم نبود باز کجا گم شدن به ای وقت زنگ زدم هوا: همیالی حرکت کدیم کمی دیر شدبخدا حالی از پارک بیرون میشیم مه: یکدقه نفس بگی😐 هوا: خوو وی گفتم خی جنگ میکنی😐 مه: مه کدام وقت جنگ کدیم گمشو کجاستین مه داخل پارک استم هوا: خو د کدام قسمت استی مه:خو گشمکو یکباره بیرون بیاین پیدا میکنم تان هوا: خی ایقدر پلاستیک و وسایل ره کی بگیره مه: مفت خورا 😒 سیس باش پیدا یتان کنم به جای که گفت ایستاد استن رفتم وسایلا ره گرفتم به طرف بیرون رفتیم دیدم که سمیع وقت رفته تاکسی گرفته خانه رفتیم صبح هم به مال اوردن به دکان و امی چیزا تیر شد شب امدم خانه که پدرم مچم سرچی جنجال میکد سر مادرم دیدم هوا و هدا د اشپزخانه ایستاد استن سرشان پایین است
Показать все...
👍 1
#رمان_واقعی💌 #یا_او_یا_هیچ_کس✨♥️ #نویسنده_AFG_Girl #پارت_صد_و_دوم مه: چیشده چی گپ اس چرا پدرم جنجال داره هوا گریه کده گفت هوا: بخدا سر گپ ناق است😭 هم بخاطر پارک رفتن ما تا شام و هم رفتن مادرم خانه خاله کلانم جنجال میکنه مچم سرچی اعصابش خراب است سر مادرم خالی میکنه مه: خیره گریه نکنین باش ببینم چی میگه یک روز نشده خانه ره ماتم خانه نکنه هر روز ناق ناق جنجال جور میکنه صدای شان میایه  پدرم: حالی ایلا گشتی ره شروع کدی توره کی گفته بود بری اونجه با داخل شدن مه حرف مادرم قط شد مادرم با گریه: بخدا اینه ... دیدم مادرم شیشته گریه میکنه پدرم ایستاده چیغ زده میره مه: پدر چی گپ اس چرا داد و فریاده انداختین خانه ره به فرق ورداشتین پدرم: تو گپ نزن که قهرمه سر تو خالی نکنم 😡 مه: خالی کنین دگه د ای چی گپ است زن بیچاره ره گیر کدین هرچی بگین گوش میکنه چیزی نمیگه نی خوبش وله😏 طرف مادرم رفتم خم شده دستشه گرفتم مه: بخیزین مادر گریه نکنین پدرم: گفتم تو غرض نگی هر چی میگم دلم ... پس ایستاد شده گپشه قطع کرده گفتم مه: بیاین بمه بگین هرچی میگین بیاین نی مادرم: بچیم خیره جنگ نکو چی میشه😭 پدرم: تو خبر داری اینا کجا رفته بودن مه: ها خبر دارم خودم بردمشان دگه چی میگین پدرم: خی بی غیرت استی امی غیرتت بود د بین یک عالم مرد خواهر و مادرته تنها ایلا کده رفتی مه: غیرت به ای گپ چی ربط داره دق مانده بودن بردمشان د ای چی گپ اس باز خاستم دست مادرمه بگیرم
Показать все...