🥀🥂
#Part32
شب شده بود و خسته دراز کشیده بودم روی تخت
تقریبا یک هفته میشد که روی مواد کار میکردیم توی این مدت از عمارت حتی بیرونم نرفته بودیم
تموم تمرکزمون روز و شب شده بود مواد
با ام تماس گرفته بودم و گفته بودم که ما خیلی به مشکل بر خوردیم توی تولید مواد که گفت نمیتونه کمکی کنه باید جوری رفتار کنیم که کسی شک نکنه
اما من واقعا نمیفهمم توی یه عمارت هستیم وسط ناکجا آباد هیچکسم دور و برمون نیست اخه چرا باید شک کنه کسی
بیخیال مهم رسیدن به هدفمه
از یه طرف کلافه شده بودم از شلوغی توی خونه
۳ ۴نفر پیشخدمت بودن که هی در رفت و آمد تمیز کاری بودن و من واقعا نمیفهمم چرا باید باشن و خونه به این بزرگی رو تمیز کنن
باید با ام صحبت کنم و ازش بخوام همشونو مرخص کنه
از تخت اومدم بیرون نشستم روی صندلی و لپتابمو روشن کردم و با ام تماس گرفتم
ام: ماموریت در چه حاله؟
_خب به تولید اولیه اش نزدیک تر شدیم و تقریبا دو سه روز دیگه تمومه و باید چند نفر رو استخدام کنیم که تکثیرش کنن
ام: خوبه من کاراشو اوکی میکنم، دیگه باید شروع کنین و کم کم دوستامونو پیدا کنین هابز توضیح میده همه چیز رو
_عالیه، فقط من باید بهتون یه چیزیو بگم
ام: اتفاقی افتاده؟
_نه اتفاق خاصی نیفتاده فقط من بودن این مقدار زیاد از پیشخدمت و بادیگارد رو ضروری نمیدونم حداقل تا وقتی نیک وارد بازی نشده و این عمارت واقعا زیاده
باید یه جوری تلقین کنیم که اوضاع مالی متوسطی داریم که میخوایم مواد جدید رو معرفی کنیم و بفروشیم و ازش ثروت بدست بیاریم
بنظرم این عمارت رو فعلا رو نکنیم بذاریم برای وقتی که به طور مثال از فروش مواد ثروتمند شدیم
ام: خب باید بگم پیشنهاد خوبی بود من بیشتر بهش فکر میکنم و یه راهی در نظر میگیرم
یکم تو فکر فرو رفتم
_ام...
ام: بله رایا
_خیلی ذهنم با سوال های زیادی درگیر شده
ام: چه سوالایی؟
_چرا اینقدر اولش عجله کردی؟ و چرا هنوزم ماموریت نقص داره؟
کمی سکوت بینمون برقرار شد
ام: یک سری چیز ها گفته نشه خیلی بهتره و باید یادت بندازم یک مامور هیچوقت اینجور سوال هارو نمیپرسه و هرچی بهش گفته میشه انجام میده
_درسته من معضرت میخوام قربان
ام: مامور 006 بهتره احساسات توی کار دخیل نباشه خودت اینو میدونی
درسته منو تو دوستای خوبی هستیم جدای کار اما توی کار همون رئیس و زیردست بمونیم خیلی بهتره
_بله درسته
ام: منو درجریان روند ماموریت قرار بده و تمرکز کن تو خیلی بهتر از این حرفایی
_چشم
بعد از اتمام تماس با مشت زدم روی میز
رایای احمق تمرکز کن چت شده تو
عصبی شده بودم سیگارمو از توی میز برداشتم و روشنش کردم رفتم روی تراس که ازش کله باغ و جلوی عمارت معلوم بود
باید خودمو درست کنم
باید رایای قوی قبلی رو برگردونم
چه اتفاقی افتاده این وسط نمیدونم اما حس میکنم یه مدتی هست نرم شدم
اخلاقم انگار تغییر کرده
موهامو زدم پشت گوشمو سیگارمو کشیدم و رفتم آب رو باز کردم تا وان پر بشه بعد لباسامو درآوردم و منتظر موندم، وقتی پر شد دراز کشیدم و سرمو بردم زیر آب.