cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

اوݐـاڪـ🍷/𝕠𝕡𝕒𝕜 🩸

﷽ رمان اوپاک🍷🩸 به قلم: نرگس_ک نویسنده: طلسم سیاه🖤تابینهایت باهمیم🫶♾️ میراث تاریکی🖤🥀 کامل شده میلیاردر بد من💰❤️‍🔥: در حال تایپ هر روز جز جمعه.

Больше
Рекламные посты
496
Подписчики
Нет данных24 часа
-57 дней
-1630 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

4.77 KB
فصل دوم رو به نظرتون کی استارت بزنیم؟😉🤌❤️‍🔥
Показать все...
متاسفانه باید به عرضتون برسونم کسایی که لفت میدن از چنل رو بن میکنم و دیگه نمیتونن پارت ها رو بخونن.
Показать все...
#اوپاک 🍷🩸 #پارت_۹ جلوی مخروبه موتور و متوقف کردم و پیاده وارد اون مخروبه شدم. ابوالفضل: ناصر؟؟ فئودور: پس برادرش تویی! با دیدن فئودور، اخمام توی هم رفتم. ابوالفضل: تو اینجا چیکار میکنی؟ چند قدم جلو تر اومد. تنها بود شاید هم این طور دیده میشد! فئودور: یه چند وقتی هست با یکی کار میکنیم... برامون وسایل جا به جا میکنه... وسایل خیلی با ارزش! ابوالفضل: من وقت ندارم و نیومدم تو رو ببینم اگه حرفی نداری... فئودور: اون یه نفر برادر توعه! چند ثانیه هر دو ساکت شدیم. ابوالفضل: عمدا؟ دستاشو بالا برد! فئودور: به هیچ عنوان! من اصلا نمی دونستم طرف کیه؛ فقط به یکی نیاز داشتم، وسایلای منو به خریداراشون برسونه... همین! ابوالفضل: این وسایل... دقیقا چی هستن؟ لبخندی زد و جلو تر اومد. فئودور: چیزایی که برای بعضیا خیلی بده و برای بعضیا، چیزی که آرومشون میکنه ... شاید هم چیزیه که اونا رو زنده نگه میداره! ابوالفضل: مواد!! دو قدم فاصله رو پر کردم و یقشو تو دستام گرفتم. ابوالفضل: تو به برادر من مواد میدادی برات جا به جا کنه؟؟؟ اگه گیر پلیسا بیوفته... فئودور: آروم باش پسر! فعلا که گیر پلیسا نیوفتاده! دستامو از یقه اش جدا کرد. ابوالفضل: کجاست؟ دستی به لباسش کشید و مرتبش کرد. فئودور: وسایل ما رو گم کرده، شایدم برای خودش برداشته... به هر حال، به صاحبشون نرسونده و حالا گیر بالاییا افتاده! ابوالفضل: منظورت از بالاییا... فئودور: یعنی کله گنده های روسیه! اون اصله کاریا! ابوالفضل: از تو هم بالا تر؟ فئودور: من؟ کوتاه خندید. فئودور: من فقط یه واسطه ام پسر! اونا خیلی از من و تو و خیلیای دیگه بالاترن! ابوالفضل: از ما چی می خوان؟ @opaknovel
Показать все...
2👏 1
#اوپاک 🍷🩸 #پارت_۸ دو سال بعد: آخرین مشت رو هم به صورت پسره زدم و عقب کشیدم. ابوالفضل: نباید پاتو از گیلیمت دراز تر می کردی! دستی زیر بینیم کشیدم و با خارج شدن از اون خرابه، به فئودور زنگ زدم. ابوالفضل: تموم شد! فئودور: عالیه! پولو زدم برات! بدون حرف دیگه ای تماسو قطع کردم. دستکش هامو در آوردم. از جیبم دستمال کاغذی رو درآوردم و با نگاه کردن توی آینه موتوری که گرفته بودم، عرق و لکه خون احتمالی رو از صورت و گردنم پاک کردم. سوار موتور شدم و سمت خونه رفتم. از قبل بهتر بودیم ولی نه خیلی! یه جورایی تازه تازه همه چی داشت درست میشد. درو باز کردم که با شنیدن صدای جیغ از ذوق نارا، لبخندم دوباره روی صورتم برگشت. روی زانو خم شدم که نارا با قدم های کوچیک سمتم اومد. ابوالفضل: سلام دختر بابا!! نارا: بابا!! بغلش کردم و بلند شدم. زهرا: سلام خوش اومدی! با دیدن مامان، لبخندی تحویلش دادم. ابوالفضل: سلام بر خوشگل ترین مادر دنیا! البته دیگه مادربزرگی! زهرا: باز بهت رو دادما! از زیر دستش در رفتم و سمت آشپزخونه رفتم. ابوالفضل: مگه دروغ میگم؟ مدرکش هم به این بزرگی تو بغلمه! سلام میترا! سرشو سمتم برگردوند و ظرف غذای نارا رو روی کابینت گذاشت. میترا: سلام خسته نباشی... بده من این وزه رو! با خنده نارا رو دادم به میترا. ابوالفضل: زورت به دختر من رسیده؟ میترا: آره، از صبح نیستی که بدونی چه آتیشی می سوزونه این یه ذره! با صدای پیامک گوشیم، از آشپزخونه بیرون رفتم. ابوالفضل: میرم دوش بگیرم. راستی داداش ناصر نیومده؟ زهرا: چرا یکم پیش اومد دوباره رفت. ابوالفضل: باشه! وارد اتاق شدم و موبایلمو درآوردم. داداش ناصر بود! ناصر: سریع بیا کمک نیازم! دوباره کت چرمیمو تن کردم و از اتاق بیرون زدم. زهرا: تو که می رفتی حموم؟ ابوالفضل: یه چیزی یادم اومد! سوار موتور شدم و جایی که آدرس داده بود، رفتم.
Показать все...
2
#اوپاک 🍷🩸 #پارت_۷ ناصر با خنده دست دور شونه مادرمون انداخت که پرستار اومد. پرستار: اگه اجازه بدین مادر و دختر استراحت کنن؛ فقط یه همراه می تونه بمونه‌! زهرا: من می مونم شما برین. دست میترا رو که پلک هاش نیمه باز بود، پایین گذاشتم. ابوالفضل: داداش بره، من که اینجام هر چی لازم داشتین بگین. زهرا: بچه دار شدی فکر کردی خیلی بزرگ شدی؟ برو خونه بخواب ببینم! خودم حواسم با عروس و نوه ام هست. با لبخندی که رو صورتم ثابت مونده بود، بوسه ای به پیشونی میترا زدم و از کنارش بلند شدم. ابوالفضل: استراحت کن‌. انگار منتظر همین بود که پلک هاش کامل رو هم افتادن! سمت اون جسم فرشته مانند رفتم و کمی روش خم شدم. دستی روی سر کوچیکش کشیدم و گونه شو با پشت انگشت اشاره ام لمس کردم. زهرا: کم به صورت بچه دست بزن. یهو میکروبی میشه دستت مریض میشه خدا نکرده! چشم ریز کردم. ابوالفضل: از وقتی اومدیم اینجا، شش دفعه مجبورم کردی دست و صورتمو بشورم؛ میکروب خا... نمیکنه دیگه نزدیکم شه که! زهرا: بیا برو گمشو بیرون ببینم! پر رو! با خنده از کنار نارا هم دور شدم. ناصر دستشو دور شونه ام انداخت و با خنده خداحافظی کردیم و منو بیرون آورد. با رفتنمون به حیاط بیمارستان، بالاخره ناصر به حرف اومد. ناصر: خب؟ نمی خوای بگی؟ ابوالفضل: چیو؟ با ایستادنش، منم ایستادم. سمتم چرخید. ناصر: تو که پول نداشتی! راستشو بگو ابوالفضل، چی کار کردی؟ از کجا پول آوردی که هم پول عملو دادی، هم اتاق شخصی گرفتی؟ با دیدن فئودور از گوشه چشمم، چند بار پشت سر هم پلک زدم. ابوالفضل: می خوای چی کار کرده باشم؟ کار پیدا کردم؛ فقط گفتم اولش پولو بده! ناصر: ابوالفضل... ابوالفضل: داداش، تو برو خونه منم که گفتم کار پیدا کردم فعلا باید برم. خدافظ! از ناصر دور شدم و با سر به فئودور اشاره کردم تا بریم بیرون و با فاصله ازش، از بیمارستان دور شدم. بعد از اینکه مطمئن شدم، به اندازه کافی از بیمارستان دور شدیم، متوقف شدم. فئودور دستی به گردنش کشید و رو به روم وایستاد. فئودور: کارت عالی بود پسر! ابوالفضل: ممنون که پولو زدی ولی گرفتن اتاق شخصی یکم زیادی بود! فئودر: نه اصلا زیاد نبود! البته اگه کارای دیگه هم بکنی، خیلی بیشتر از اینا گیرت میاد! ابوالفضل: چه کارایی؟ فئودور: مثل همین کار؛ البته فعلا! اگه بخوای شاید بیشتر هم گیرت بیاد! تو فکر رفتم. فئودور: خب؟ ابوالفضل: این چیزی نیست که بتونم سریع راجبش جواب بدم! دستشو روی شونه گذاشت و کوتاه خندید! فئودور: دست بردار! نونت تو روغنه و فکر می کنی؟! ابوالفضل: خیلخب، اما موقت! چند بار روی شونه ام زد. فئودور: قبوله، موقت! @opaknovel
Показать все...
2
به زبان اعداد سیوش کن : ❤️‍🔥♥️ 145 : قلب من. 248 : عطر تو. 111 : فندق من. :222: فرشته آرامش 333 : زندگی من. 444 : دلیل من برای زندگی 555 : کره بادو زمینیم 888 : همه وجودم 618 : ستاره درخشان من 585 : جوجه رنگی من 101 : شب به زیبایی چشمات 939 : دوستت دارم @opaknovel 🍷🩸
Показать все...
2
00:18
Видео недоступноПоказать в Telegram
🥹😍🤌❤️ @opaknovel 🩸🍷
Показать все...
5.28 MB
🍓 3
#اوپاک 🍷🩸 #پارت_۶ ابوالفضل: آره... نه... میترا!!! میترا: بله؟ پلکی زدم و بغضمو قورت دادم. ابوالفضل: دوست دارم... دوستون دارم... عاشقتونم! میترا: ما هم دوست داریم بابایی! ابوالفضل: خداحافظ. میترا: خداحافظ عشقم! موبایلو توی جیبم هل دادم و با گذاشتن ماسک و کلاه، سمت مغازه اون مرد رفتم. یه مرد تقریبا چاق با موهای کم پشت و چشمای روشن! با ورودم، نگاهشو سمتم کشید. _بفرمایید؟ ابوالفضل: فئودور سلام رسوند! بعد با چوبی که دستم بود، شروع به شکستن وسایل و شیشه های مغازه کردم! با اومدن اون مرد سمتم، کنار زدم و بقیه چیزا رو هم خرد کردم! چوب توی دستمو چرخوندم و سمت اون که گوشه دیوار جمع شده بود رفتم. ابوالفضل: فئودور گفت، دقیقا همین کارو قراره با استخونات بکنه! بعد از حرفم، مغازشو ترک کردم و سمت بیمارستان رفتم! *** ناصر: بگو عمو! بگو عمو! زهرا: ناصر اون دو ساعته که بدنیا اومده؛ نمیتونه حرف بزنه پسره احمق! ناصر و مامان با ذوق و لبخندی که خیلی وقت بود رو صورتشون ندیده بودم،دور اون تخت کوچیک جمع شده بودن. من هم کنار میترا بودم. میترا: دخترمونو دیدی؟ ابوالفضل: معلومه! دستشو بوسیدم و با لبخند بهش خیره شدم. ناصر: دیدن؟ رسما داشت گریه می کرد! زهرا: فکر نمی کردم برسه اما دقیقا قبل اینکه پرستارا دختر خوشگلمونو بیرون بیارن اومد و اول از همه ابوالفضل بغلش کرد. میترا با ضعف خندید. میترا: معلومه باباش خیلی دوستش داره! ابوالفضل: پس چی فکر کردین؟ ناصر: حالا می خواین اسمشو چی بذارین؟ میترا نگاهی به من انداخت. نگاهم سمت اون جسم کوچیک کشیده شد. ابوالفضل: فادیا! یعنی نجات بخش! @opaknovel 🍷🩸
Показать все...
3
Фото недоступноПоказать в Telegram
_باز ریدم +فدا سرت، بیا بغلم 『 @Afkar
Показать все...
2
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.