cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

سرخی چشمانت•دینا.ن⸙

•﷽• کانال رسمی دینا.ن🩸👀 •سرخی چشمانت•درحال تایپ❥ @m_dainasarina☻📦 این‌بار تو برام بنویس...🖤 https://t.me/BChatBot?start=sc-473419-JHycP7m

Больше
Страна не указанаЯзык не указанКатегория не указана
Рекламные посты
389
Подписчики
Нет данных24 часа
Нет данных7 дней
Нет данных30 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

حمایت بشه 5 تا پارت آینده رو میزارم😌🤍
Показать все...
یه جایی رو میخواید که راحت اعتراف کنید؟👻⚜ میخواید راز هاتون رو به صورت ناشناس بگید و درموردش حرف بزنید؟😮‍💨 یه چنل براتون آوردم که تازه تاسیسه و ممنون میشم حمایت کنید😗🤍 @Etrafm @Etrafm @Etrafm @Etrafm
Показать все...
#سرخی_چشمانت🩸 #پارت_8👀 #کپی_حتی_با_ذکر_نام_نویسنده_ممنوع🚸 ••••••••••••••••••••••• پولو دادم و یه اتاق کوچک برای 5 روز اجاره کردم..... روی تخت دراز کشیدم و تمام اتفاقات رو با خودم مرور کردم من چم شده بود همه اتفاقا رو مرور کردم: -اول از همه گشنگی و تشنگی وصف نشدنی بعد میل به خون و سوختن جلوی آفتاب شنیدن صدا ها از فاصله دور بینایی خوب و سرعت زیاد.... سرمو داخل بالشتم فرو کردم و با حس سردرد متوجه نشدم که کِی خوابم برد صبح با حس سوزش سریع بلند شدم و سریع رفتم گوشه اتاق و به پنجره نگاه کردم: -لعنت بهش حواسم نبود پرده رو بکشم نفس عمیق کشیدم و با سرعت زیاد رفتم و پرده رو کشیدم و با نفس نفس روی تخت نشستم رفتم سمت دستشویی و دست و صورتم رو شستم و رفتم توی راهرو و شروع کردم به قدم زدن حوصلم سر رفته بود....یعنی باید تا شب اینجا موندم؟ با برخورد با چیزی به خودم اومدم و متوجه شدم امیله‌ چشمام برق زد و سرشو توی دستام گرفتم: -ببخشی متوجه نشدم...خوبی؟ توی چشمام نگاه کرد و لبخند زد: - اره خوبم نه عیبی نداره - - - - - - - - - - - - - - - - - - |فلش بک امیل با کلافگی به رودریک نگاه کردم: -چی میگی برای چی؟اصلا میخوای چیکار کنی توی اتاق با قدمای محکم راه می‌رفت و پاهاشو به زمین میکوبید: -همین که گفتم باید بهش نزدیک بشی و سعی کنی بهت اعتماد کنه همین بلند شدم و تو روش وایسادم: -عمرا اون کوچیکه و هنوز جوونه زندگیشو ازش گرفتی باز میخوای چیکار کنی دستی به موهاش کشید و بهم نگاه کرد: -بهت میگم ولی اگه بفهمم میخوای سرپیچی کنی.... پریدم وسط حرفش: -نه نمیکنم بگو دستمو کشید و روی تخت نشست . ••••••••••••••••••••••• ᴅɪɴᴀ.ɴ |نویسنده🫀 ᴀɴᴏɴʏᴍᴏᴜs|نظراتتون •••••••••••••••••••••••
Показать все...
#سرخی_چشمانت🩸 #پارت_7👀 #کپی_حتی_با_ذکر_نام_نویسنده_ممنوع🚸 ••••••••••••••••••••••• چشمام رو باز کردم و با دیدن یه مرد چاق تو تاریکی داد زدم که اومد توی روشنایی: -اروم باش بچه جون میخوام تعطیل کنم برو بیرون سرمو انداختم پایین و با حس خجالت خارج شدم اول یه پام رو از در گذاشتم بیرون که مطمعنم بشم نمیسوزم..... و بعد نفسم رو بیرون دادم و توی شهر قدم زدم ولی با حس ترس اینکه پدرم پیدام کنه توی یه جای خلوت شهر که یه پارک متروکه بود رفتم و روی یه صندلی نشستم کسیو نداشتم ، خونواده یا دوست... هیچکس رو یه قطره اشک از چشمام پایین اومد که سریع پاکش کردم و به آسمون نگاه کردم که با حس سنگینی یه نگاه پشتم رو نگاه کردم وقتی مطمعن شدم کسی نیست سرمو برگردوندم که همون دختر ظهر رو دیدم یکم عقب رفتم و متعجب نگاه کردم: -ترسیدم آروم خندید و رو یه صندلی کنارم نشست: -چرا این وقت شب اینجایی همون طوری شوکه نگاه کردم که معذب گفت: -ببخشید به من ربطی نداره خودمو جمع و جور کردم و لبخند محوی زدم: -نه خواهش میکنم مکث کوتاهی کردم: -خب راستش قضیش طولانیه ولی بخوام خلاصه بگم پدر مادرم از خونه انداختنم بیرون انگار خیلی ناراحت شد و دستمو گرفت: -منم پدر مادر ندارم با حالت مهربونی نگاهم کرد و بغضش رو قورت داد: -بچه بودم یکی کشتشون با قیافه ناراحت و درهم نگاهش کردم: -اوه متاسفم راستی اسمت چیه دوباره لبخند کمی زد: -امیل هستم امیلی هم صدام میکنن لبخند زدم و بهش نگاه کردم: -منم دنیل هستم و دنیل هم صدام میکنن خندید و صاف نشست: -پس بهت میگم دنی از لقبی که برام گذاشت خوشم اومد و منم صاف نشستم و حرفم‌ رو به زبون اوردم: -لقب خوشگلیه چند سالت هست حالا بلند شد و رو به روم ایستاد: -بسه دیگه بزار بار بعدی هم هنوز چندتا سوال داشته باشم اینو گفت و ازم دور شد که خندیدم و روی صندلی لم دادم: -هوف الان چیکار کنم کجا بخوابم فردا میسوزم دستام رو داخل جیبم کردم که با حس کردن یه چیز کاغذی جیبم رو خالی کردم که 50 دلار پول دیدم مات و مبهوت نگاه کردم و با یاد امیل لبخند زدم: -چه دختر زرنگی چطوری متوجه نشدم از جام بلند شدم و سمت یه مسافرخونه رفتم.......... ••••••••••••••••••••••• ᴅɪɴᴀ.ɴ |نویسنده🫀 ᴀɴᴏɴʏᴍᴏᴜs|نظراتتون •••••••••••••••••••••••
Показать все...
#سرخی_چشمانت🩸 #پارت_6👀 #کپی_حتی_با_ذکر_نام_نویسنده_ممنوع🚸 ••••••••••••••••••••••• دنیل ............................. با سردرد زیاد از خواب بیدار شدم و چشمام رو مالیدم و از روی تختم بیدار شدم..... حس بدی داشتم و دندونام درد میکرد رفتم پایین و از داخل آشپزخونه یه قرص مسکن برداشتم و خوردم...... داشتم خونه رو می‌گشتم که پدرم رو پیدا کنم و هرچی بیشتر می‌گشتم استرسم بیشتر میشد: -یعنی از دیشب برنگشته سردردم داشت بیشتر میشد و دیوونه میشدم که یهو صدای زنگ در رو شنیدم سریع به سمتش رفتم و بازش کردم با دیدن چهره عصبانی پدرم انگار کشتی هام غرق شد.... متوجه شدم پیداشون نکرده و سریع وارد خونه شد: -مادرت کجاست پشت سرش رفتم و در رو بستم: -نمیدونم الان بیدار شدم فکر کنم تو اتاقش خوابه سریع سمت اتاق رفت و منم بیخیال شدم و رفتم توی آشپزخونه: -لعنت بهش من چرا انقدر گشنه ام بعد از مدتی تقریبا هرچی که توی یخچال بود رو خوردم ولی هنوز حس تشنگی داشتم و داد زدم: -من میرم به محصولات برسم این یه بهانه بود که از خونه خارج شم و ببینم چه مرگم شده ولی همینکه یه پامو از در گذاشتم بیرون عربده زدم: -سوختمممم پدرم سریع سمتم اومد و با نگرانی نگاه کرد: -چته پسر چرا داد.... حرفشو قطع کردم و سریع وارد خونه شدم: -بد..بدنم میسوزههه‌ سریع اخم کرد و سمتم اومد: -فکر کردی الان وقت شوخیه عصبانی شدم و در رو باز کردم و دستمو بردم بیرون و داد کمی زدم بعد از چندثانیه دستم که خیلی قرمز و متورم شده بود رو نشونش دادم و با من من گفت: -دیشب چه ات...اتفاقی افتاد سرمو خاروندم و یکم فکر کردم: -بخدا هیچی پدرم با تردید و ترس حرف زد: -تشنه نیستی با تعجب بهش نگاه کردم: -چرا هستم سریع وارد آشپزخونه شد و‌ یه چاقو برداشت و کف دستشو کمی برش داد.... با دیدن خونش چشمام قرمز شد و انگار یکی هولم میداد که برم سمتش و بهش حمله کنم.....بسه این چه فکریه چرا اینطوری شدم دستشو جلو آورد که کنترل خودمو از دست دادم و بهش حمله کردم که یهو هین بلندی کشید و عقب رفت و هولم داد داشتم فکر میکردم که چیکار کردم و بهش نگاه کردم که سمت اسلحه‌ش می‌رفت سریع با تمام سرعتم از خونه خارج شدم و سمت یه رستوران رفتم وقتی وارد شدم بدنم داشت می‌سوخت و هنوز تشنه بودم به مردم و رگاشون نگاه میکردم و به صدای خون داخل رگ هاشون نگاه میکردم داشتم کنترلم رو از دست میدادم و خواستم حمله کنم که یه مرد و دختر جلوم ظاهر شدن به پسره میخورد 28 سالش باشه و دختره هم 20 متعجب و عصبانی نگاه کردم که دستشو جلوم دراز کرد: -سلام من رودریک دویلسون هستم میشه ازتون بپرسم بازار این شهر کجاست نتونستم پیدا کنم سریع لبخند محوی زدم و دستشو گرفتم: -سلام منم دنیل هستم عام خب رو به بیمارستان که بربد سمت چپش یه کوچه داره که از اونجا میره سمت بازار سرشو تکون داد: -ممنون لبخند زدم که خارج شد منم گوشه رستوران روی یه صندلی نشستم که خوابم برد..... . ••••••••••••••••••••••• ᴅɪɴᴀ.ɴ |نویسنده🫀 ᴀɴᴏɴʏᴍᴏᴜs|نظراتتون •••••••••••••••••••••••
Показать все...
#سرخی_چشمانت🩸 #پارت_5👀 #کپی_حتی_با_ذکر_نام_نویسنده_ممنوع🚸 ••••••••••••••••••••••• وارد خونه شدم و رفتم سمت اتاق دنیل ؛ بالا سرش ایستادم که بهوش بیاد بعد از گذشت چند دقیقه چشماش رو باز کرد که سریع نزدیکش شدم و توی چشماش نگاه کردم: -من الان از خونه خارج میشم و تو از اتفاقات امشب هیچی نباید یادت بمونه و فکر می‌کنی یه خواب ساده بوده با ترس سرش رو تکون داد که سریع از خونه خارج شدم...... امیل جلو اومد: -خب... چی شد پوکر بهش نگاه کردم: -هیچی دیگه پسره تبدیل به ومپ شده تا فردا اگه خون نخوره میمیره مکث کوتاهی کردم و ادامه دادم: -اره آلساندرو احمق این بود سزای کشتن پدر و مادر بی گناه من لبخندی زدم و تا نصفه شب تو شهر قدم زدم که صدای امیل درومد: -بسه دیگه پاهام خسته شد رفت و روی یه صندلی نشست که رفتم کنارش نشستم: -ببخشید دیگه خودت میدونی که نمیتونم بخاطر چندروز خونه بگیرم سرش رو روی شونم گذاشت که خواستم ادامه حرفم رو بگم که متوجه شدم خوابش برده.... کتم رو درآوردم و روش انداختم که متوجه نشدم کی خوابم برد صبح با صدای یه مرد پیر بیدار شدم که بهم زل زده بود شوکه شدم و بهش نگاه کردم: -جانم؟ چشماش رو گرد کرد و بهم نزدیک تر شد: -شما تازه واردی به معنی اره سرمو تکون دادم که ادامه داد: -چه جالب این شهر خیلی وقته که توریست یا مسافر نداشته اوقات خوبی داشته باشید که ازمون دور شد امیل کم کم چشماش رو باز و به اطراف نگاه کرد و به خودش کش و قوس داد: -هوم بدنم درد گرفت شاکی بهش نگاه کردم: -چقدر غر میزنی ناراحت شد و از کنارم بلند شد و سمت بازار شهر رفت که وارد یه رستوران قدیمی شد پشت سرش رفتم که با ذوق اطراف رو نگاه کرد: -چه جای خوشگلیه رفت و روی یه صندلی نشست که کنارش نشستم و صبحونه گرفتم: -ببخشید بابت رفتارم امیل منظورش نداشتم لبخند مهربونی زد و بغلم کرد: -عیبی نداره...... . ••••••••••••••••••••••• ᴅɪɴᴀ.ɴ |نویسنده🫀 ᴀɴᴏɴʏᴍᴏᴜs|نظراتتون •••••••••••••••••••••••
Показать все...
#سرخی_چشمانت🩸 #پارت_4👀 #کپی_حتی_با_ذکر_نام_نویسنده_ممنوع🚸 ••••••••••••••••••••••• از دستش عصبانی شدم و با یه حرکت جلوش ظاهر شدم: -عه؟نکنه عاشقی چیزی شده اخم کرد و جدی سرش رو بالا نگه داشت: -اولا من اونو ندیدم دوما دارم میگم اون جوونه اصلا به من چه با تموم شدن حرف سریع تر قدم زد و ازم دور شد ، پوفی کشیدم و پشت سرش با قدمای آروم رفتم بعد از چند ساعت گشتن به ساعتم نگاه کردم و رو به امیل گفتم: -خب الان تقریبا احتمالن خوابن بیا بریم نقشه رو عملی کنیم با تردید و خشم بهم نگاه کرد که اهمیتی ندادم و سریع رفتم سمت خونه مانفردینی.... . جلوی خونه وایستادم: -امیل توام‌ میای؟ همینطور که اطراف رو نگاه میکرد سرش رو تکون داد: -نه علاقه ای ندارم شونمو بالا انداختم و وارد خونه شدم و با قدمای آروم نزدیک تخت پسره شدم جلوی دهنش رو گرفتم که عین برق گرفته ها چشمام باز شد و دست و پا زد پوفی کشیدم و توی چشماش نگاه کردم و بهش نفوذ زدم: -الان دستم رو از جلوی دهنت برمیدارم و تو بی حرکت و ساکت میمونی یهو بی حرکت شد که لبخند محوی زدم و دستم رو گاز گرفتم و از خونم بهش دادم: -اسمت چیه پسر همینطور که شوکه بود لب زد: -دن...دنیل سرمو تکون دادم و با لبخند بهش نگاه کردم: -خوب بخوابی دنیل که توی یه حرکت گردنش رو شکستم و خون اطراف دهنش رو پاک کردم و پتو رو زدم روش.... . از‌‌ خونه خارج شدم و چند ساعتی اطراف خونه چرخ زدم که امیل اومد سمتم: -الاناس که بهوش بیاد زودباش برو داخل دیگه کلافه سرمو تکون دادم و وارد خونه شدم ....... . ••••••••••••••••••••••• ᴅɪɴᴀ.ɴ |نویسنده🫀 ᴀɴᴏɴʏᴍᴏᴜs|نظراتتون •••••••••••••••••••••••
Показать все...
#سرخی_چشمانت🩸 #پارت_3👀 #کپی_حتی_با_ذکر_نام_نویسنده_ممنوع🚸 ••••••••••••••••••••••• با اینکه خودمم خیلی استرس داشتم دست مادرم رو گرفتم و بهش نگاه کردم: -نگران نباش چیزی نمیشه... مکث کوتاهی کردم: -امشب خطرناکه...من تازه از خواب بیدار شدم پس فکر کنم بتونم تا نصفه شب بیدار بمونم منتظر پدر پس نگران نباش الانم برو‌ استراحت کن انگار منتظر بود که من اینو بگم ، لبخند محوی زد: -اگه پدرت برگشت منو بیدار کن سرمو تکون دادم و بهش لبخند زدم که بلند شد و سمت اتاقش رفت... از خونه خارج شدم و چند قدمی خونه قدم میزدم و با دقت اطراف رو زیر نظر داشتم استرس داشتم و فکرم مشغول پدرم بود نکنه اتفاقی براش افتاده..... 2 ساعت گذشته بود و هنوز هیچ‌ اتفاقی نیوفتاده بود خسته شدم بودم پس رفتم سمت خونه و بعدش سریع وارد آشپزخونه شدم از غذا برداشتم و سمت اتاقم رفتم..... •••••••••••••••••••••••••• رودریک= دستام رو داخل جیبم گذاشتم و با قدمای محکم داخل شهر می‌گشتم سرمو سمت امیل برگردوندم: -فک میکنم که خواهر کوچولوم گرسنه باشه لبخندی زدم و دستمو روی گونش کشیدم که محکم زد پشت دستم: -من کوچولو نیستم گرسنه هم نیستم یادت که نرفته نقشه رو؟فقط برای انتقام از اون پیرمرد چندش اومدیم اینجا نه آسیب زدن به بقیه پوفی کشیدم و صورتم و اخم کردم: -نکنه میخوای تا اون موقع گشنه بمونی؟ ایستاد و جدی نگاهم کرد: -یه فکری درموردش میکنم مکث کوتاهی کرد و ادامه داد.... -امشب می‌خوایم بریم سراغ اون پسره؟....عام آها دنیل لبخند زدم و به قدم زدم ادامه دادم: -اره موقعی که اون جنازه مرد رو انداختم داخل خونشون آلساندرو از خونه خارج شد الان یه پیرزن و پسر بچه داخل خونس بهترین موقعس برای انجام نقشه با تردید قدم زد سمتم و خواست چیزی بگه که سرشو سمت دیگه برگردوند بهش نگاه کردم: -چیزی خواستی بگی؟ با مِن مِن حرفشو زد: -نمیشه از خود اون پیرمرد انتقام بگیریم؟اخه اون پسر خیلی کوچیکه از حرفش عصبانی شدم و با یه حرکت جلوش ظاهر شدم . ••••••••••••••••••••••• ᴅɪɴᴀ.ɴ |نویسنده🫀 ᴀɴᴏɴʏᴍᴏᴜs|نظراتتون •••••••••••••••••••••••
Показать все...
#سرخی_چشمانت🩸 #پارت_2👀 #کپی_حتی_با_ذکر_نام_نویسنده_ممنوع🚸 ••••••••••••••••••••••• بهشون با استرس نگاه میکردم و نفس نفس میزدم رنگم مثل گچ شده بود دستام یخ زده بود... متوجه بیرون اومدن مادرم از انباری نشدم که با یه لیوان آب کنارم دیدمش: -اینو بخور تا سکته نکردی لرزش دستم رو کنترل کردم و آب رو ازش گرفتم که پدرم از انباری خارج شد به سر تا پاش نگاه کردم و نگاهم روی تفنگ دستش زوم شد: -تفنگ برای چیه بی اهمیت به حرفم سرشو سمت مادرم برگردوند: -شاهپسند ها کجان با این حرفش متوجه قضیه شدم... خون‌اشام هایی که توی بچگی برام تعریف میکرد ولی همیشه فکر میکردم که اونا جز یه قصه بچگونه چیزی نیستن از تفکراتم خارج شدم و حرفم رو به زبون آوردم: -خون‌اشام ها؟فکر میکردم یه داستان احمقانس انگار با این حرفم ناراحت و عصبانی شد و به سمتم اومد: -چرا فکر می‌کنی من میخوام گولت بزنم اونا برگشتن ولی من همه اصیل هارو کشت.... حرفش رو متوقف کرد و به فکر فرو رفت و ادامه داد -بچه های لعنتیشون مادرم با چندتا گلوله شاهپسند از انباری خارج شد و سمت پدرم گرفت -مواظب باش شاهپسندا دارن تموم میشن پدرم از دستش گرفت و سریع از خونه خارج شد که به رفتنش خیره شدم یعنی خون آشام ها وجود دارن و تو شهرن؟اونم اصیل؟ بلند شدم و بی توجه به فکرای داخل ذهنم سمت اتاقم رفتم: -یعنی پدرم یه شکارچیه خون آشام بوده؟عالی شد پس به خون همه ما تشنه ان روی تختم دراز کشیدم و خوابم برد.... وقتی بیدار شدم هوا تاریک شده بود اول فکر کردم تمام چیزایی که دیدم خواب بود بعد متوجه خون روی دستام شدم و با حالت چندشی از خودم دورش کردم از تختم اومدم پایین و سمت دستشویی رفتم و دستامو شستم متوجه شدم پدرم هنوز برنگشته و دنبال مادرم گشتم: -مامااان مادرم از آشپزخونه خارج شد و با صورت خسته بهم نگاه کرد: -بله به صندلی اشاره کردم که بیاد و بشینه: -پدر چرا برنگشته هنوز روی صندلی نشست و سرشو تکون داد: -نمیدونم مکث کوتاهی کرد: نگرانشم . ••••••••••••••••••••••• ᴅɪɴᴀ.ɴ |نویسنده🫀 ᴀɴᴏɴʏᴍᴏᴜs|نظراتتون •••••••••••••••••••••••
Показать все...
#سرخی_چشمانت🩸 #پارت_1👀 #کپی_حتی_با_ذکر_نام_نویسنده_ممنوع🚸 ••••••••••••••••••••••• با صدای داد و بیداد هاشون چشمامو باز کردم ، مثل همیشه دوتا پیرزن پیرمرد جیغ جیفو‌‌ چشمامو بهم مالیدم و به سختی از تختم پایین اومدم و رفتم سمت صداشون..... . -اصلا اطلاعی دارید که ساعت هشت صبحه و دارین انقدر داد و بیداد میکنید؟ با صدام سرشون رو سمتم برگردوندن و با اخم نگاهم کردن: -چرا همیشه اون خواب کوفتی برات مهمه؟ اصلا خبر داری چی شده؟ پوکر سرمو خاروندم و با چشمای خواب آلود نگاهشون کردم: -نه چی شده. پدرم مکثی کرد و بهم جواب داد -من کلی بهت گفتم اون محصولات کوفتی رو سم پاشی کن که بدبخت نشیم‌. با این حرفش مثل برق گرفته ها نگاهشون کردم و یادم اومد چه گندی زدم پدرم با داد به حرفش ادامه داد: -محصولات خراب شدن و افت زدن الانم نمی‌خوام ببینمت . با حرفاش ناراحت شدم و سمت در رفتم البته تقصیر منم بود.... . از خونه خارج شدم و سمت محصولات رفتم و با تأسف نگاه کردم: _ای وای نابود شدن. داشتم توی مزرعه قدم میزدم که حس کردم یه نفر دراز کشیده سمتش رفتم و داد زدم -اهای آقا اینجا ملک خصوصیه نمیشه همینطوری اینجا باشی. بهش نزدیک شدم که خون رو اطراف دیدم چند قدم عقب رفتم و با لکنت حرف زدم: -چ....چی شده. رفتم سمت بدنش که دوتا سوراخ مثل جای دندون روی گردنش دیدم با حس ترس سریع بلند شدم و بدو بدو سمت خونه رفتم. در رو محکم باز کردم که پدر مادرم سرشون رو سمتم برگردوندن -چته چرا عین حیوون... . حرفشون رو نصفه گذاشتم و داد زدم -یه جسد تو مزرعس‌‌. پدرم سمتم اومد و با پوزخند حرف زد: -اگه شوخی باشه خودت میدونی چیکار میکنم کلافه دستش رو کشیدم و بیرون کشیدمش و سمت اون مرد بردم. پدرم هرچقدر نزدیک تر می‌شدیم چشماش بیشتر گرد میشد که به کنار جسد رسیدیم: -ایناها... دیدی شوخی نبود. پدرم با حس وحشت به جسد نزدیک شد و با دقت به جای دندون ها نگاه کرد عصبانی بلند شد و منو کنار زد: -بیا خونه. بدو بدو باهاش رفتم وقتی وارد خونه شد سریع رفت سمت انباری که من رفتم پیش مادرم و با لکنت حرف زدم: -جسد یه مرد د... داخل حیاطه. مادرم بهت زده بهم نگاه کرد و رفت داخل انباری . ••••••••••••••••••••••• ᴅɪɴᴀ.ɴ |نویسنده🫀 ᴀɴᴏɴʏᴍᴏᴜs|نظراتتون •••••••••••••••••••••••
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.