cookie

Мы используем файлы cookie для улучшения сервиса. Нажав кнопку «Принять все», вы соглашаетесь с использованием cookies.

avatar

دره ی بنفشه های وحشی

پارت گذاری : هر روزه به جز جمعه ها🌻✨ رمان کامل شده فروشی: فتنه🔥 رمان درحال تایپ دیگر: دختر کوچه درختی🌳 ارتباط با من : https://instagram.com/shifteh.77

Больше
Рекламные посты
18 126
Подписчики
-5024 часа
+2487 дней
-66430 дней

Загрузка данных...

Прирост подписчиков

Загрузка данных...

Repost from N/a
- کثافت من پدرتم ، برای من حشری شدی ؟ - فکر می کنی نمی دونم کل دخترای تهران یه دور زیرت رفتن ؟ اصلاً برای تو که خوابیدن با دخترا کاری نداره ، پس چرا الان داری من و رد می کنی ؟ چرا اجازه نمیدی اندفعه من مهمون تختت باشم ؟ - می فهمی داری چه زری می زنی ؟ تو رو تو تختم ببرم ؟ دخترم و ؟ - تو بابای من نیستی لعنتی . تو فقط من و بزرگ کردی ، همین . - آره بزرگت کردم ، تر و خشکت کردم ، برات پدری کردم . حالا ازم می خوای باهات بخوابم ؟ مثل بقیه دخترا ؟ با دخترم ؟ - آره من می خوامت . چون دوستت دارم . مطمئن باش اگه ردم کنی ..........‌ با اولین مردی که سر راهم قرار بگیره می خوابم و .... حرفم تموم نشده بود که با تو دهنی محکمی که خوردم ..... https://t.me/joinchat/hXznhyAIK50yMGE0
Показать все...
AnimatedSticker.tgs0.43 KB
Repost from N/a
- دست زنتو شکستی؟ کفری و پر حرص پلک بست و مادرش ادامه داد - چون دختر از خیابون آوردی خونه‌ات و اعتراض کرده زدی این بلا رو سرش اوردی؟ زده بود... دست دختری که زن شرعی و قانونی اش بود را بخاطر یک هرزه شکسته بود با اخم بی آنکه از موضع خود کوتاه بیاید می گوید - شما لازم نیست پشتشو بگیری ، هربلایی که سرش اومده حقشه ...! - اونم برداره یکی از تو خیابون بیاره خونه بازم همینو میگی؟ با حرف مادرش دستانش مشت شد - بفهم چی داری میگی مادر من... - چرا؟ مشکلش چیه؟ حق نداره؟ دندان روی هم فشرد و با خشم و غضب غرید - اره حق نداره ، گه میخوره همچین غلطی کنه ، از روز اول بهش گفتم قبول نکنه ، گفتم خودشو تو زندگی من نندازه ، گوش نداد ، قبول کرد ، پای اون سفره عقد نشست ... پس حالا حقشه ...باید بدتر از اینارو بکشه ...بلایی به سرش میارم که روزی هزاربار بگه گه خوردم... - کسی مجبورت کرد با هانا ازدواج کنی؟ صدای خنده هیستریکش در کل خانه پیچید پر از حرص و ناباوری گفت - مث اینکه شما یادت رفته این لقمه رو کی واسه من گرفته مادر من ... حاج اسد الله پدربزرگش بود که آنها را وادار به این ازدواج کرده بود - باشه پسرم تو هانا رو نمیخواستی و حاجی مجبورت کرد باهاش ازدواج کنی... سیما ، مادرش می گوید و سپس با مکثی کوتاه ادامه میدهد - حاجی تو راهه ، هانا قضیه رو بهش گفته ، اونم داره میاد طلاق دختری که لقمه گرفت واسه ات رو بگیره راحتت کنه ... https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0 https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0 https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0 https://t.me/+MX6YN41fH3tiNjU0
Показать все...
Repost from N/a
به اصلان و دخترک نیمه برهنه بین پای اصلان چشم دوخت. گفته بود به شهر خودش برمی‌گردد و هنوز دو چهار راه رد نکرده فهمید که بلیطش را جا گذاشته. هقی زد و دست جلوی دهانش گرفت تا متوجه برگشتنش نشوند. نباید در خانه‌ی مرد مجردی مانند او می ماند! باید می دانست روزی شاهد این صحنه ها خواهد بود اما چرا قلبش مچاله شده بود؟ دخترک جوری خودش را بین پاهای اصلان می‌مالید که رضایت را می‌شد در صورت اصلان دید. چطور فکر کرده بود روزی می توانست او را تحریک کند؟ یا روی تخت اغوایش کند؟ اصلا بلد بود مانند کارهای دخترک را انجام دهد؟ بجز حرکات سکسی‌ای که بلد نبود، نصف هیکل دخترک را نداشت. به سینه‌هایش که با سوتین اسفنجی هنوز هم کوچک بود، با عصبانیت نگاه کرد و قطره اشکش دوباره چکید. اصلان موهای بلند دخترک را میان مشت گرفت و با صدای خشدارش گفت: - برای مالیدن خودت به عضوم‌ نگفتم بیای اینجا‌.. بهتره کارتو شروع کنی عسل! سر دخترک به عقب خم شد و با دیدن گیلا میان در جیغ خفه ای کشید. اصلان هم متوجه‌ی حضورش شد و عسل را بی‌توجه روی تخت پرت کرد. بهت زده صدایش زد: - گیلا! گیلا بلیطش را چنگ زده و سمت در پا تند کرد‌‌. دیدنش با یک دختر آزارش می داد یا این که آن دختر، خودش نبود؟ دستش روی دستگیره نشست که بازویش از پشت کشیده شد. جیغ کشید. - ولم کن اصلان... بذار برم! اصلان دستانش را گرفت و پرسید: - چرا برگشتی؟ با صدای بلندی فریاد زد: - از این که برگشتم و گند زدم به سکست ناراحتی‌؟ از این که تو خونه‌ات بهم پناه دادی، پشیمونی؟ اصلان بازویش را فشرد و دندان هایش را روی هم فشرد. - من کی گفتم پشیمونم گیلا؟ فقط از این برگشتی تعجب کردم. مشتی به سینه‌ی اصلان کوبید و داد زد: - ولی می‌دونی من از چی تعجب کردم؟ از این ‌که تورو با یه دختر دیدم! مقابل اون نمیتونی خودتو کنترل کنی اصلان؟ حقم داری... هم خوشگله هم خوش هیکله هم کار بلده انگار! اعتراض گونه صدایش زد: - گیلا این چه حرفایی که میزنی؟ برای چی انقدر عصبانی ای ازم؟ ‌چه کار اشتباهی کردم مگه؟ حق داشت نداند اشتباهش کجاست. قرار بود فقط در خانه‌اش بماند نه این که عاشقش شود. حسادت کند به آن دختر و دخترهایی که دورش بودند... انگشت اشاره‌اش را به سینه ی لخت اصلان کوبید: - من چند ماه تو خونه‌اتم ولی نتونستم تحریکت کنم ولی خوب برای عشوه های اون بین پات برجسته شده... اصلان گیلا را چرخاند و بدنش را به دیوار کوبید و از پشت کامل بهش چسبید. - بی میل نیستی بهم؟ خب می‌تونم با خود کسی که پدرمو در آورده و تحریکم کرده، سکس کنم! https://t.me/+iuRvROlkgIE3NzU0 https://t.me/+iuRvROlkgIE3NzU0 https://t.me/+iuRvROlkgIE3NzU0 https://t.me/+iuRvROlkgIE3NzU0 https://t.me/+iuRvROlkgIE3NzU0 https://t.me/+iuRvROlkgIE3NzU0
Показать все...
Repost from N/a
ما هیچ وقت نفهمیدیم چرا عمو هیچ بچه ای نداره! این درحالی بود که من توی آلبوم خانوادگی و عکسای قدیمی یه پسربچه رو بغل عمو دیده بودم! هر وفت صحبت از بچه میومد عمو اخماشو می کشید توهم و بحثو عوض می کرد.... ما نمیدونستیم توی خانوادمون چه خبره! همه چیز گذشت تا وقتی که من بعد از هزارتا التماس و درخواست بابا رو مجاب کردم بذاره مستقل زندگی کنم. اونم وسط جنگل! اونم یه دختر بیست و پنج ساله! اونم تنها! البته که فکر می کردم تنهام! شایدم دست تقدیر بود... هرچی که بود فهمیدم من تنها نیستم... یه همسایه دارم! یه همسایه با چشمای سیاه و وحشی و یه شاتگان همیشه آماده شلیک! کسی که آماده کشتن من بود برای این که جنگل اختصاصی اونو قصب کردم! این شد شروع یه کلکل بی پایان بین منِ دنسر و آقای سگ اخلاق نظامی! خبر نداشتم اون کیه! نمیدونستم دنیا این قدر گرده و... ** - هوی! مرتیکه! از مرز من رد شدی! با تحقیر نگاهم کرد و گفت: - مزر بندی کردی؟ دور تا دور خونت شاشیدی که مرزت مشخص بشه؟ جیغ زدم: - چقدر تو بی ادب و گاوی! بی توجه به من اومد جلو و جلوتر. با اخطار گفتم: - بمون پشت خط! ما باهم توافق کردیم هرکی از خطمون رد بشه میمیره! تا نکشتمت خودت برگرد برو توی کلبه ات! بلند خندید و همچنان که می اومد سمتم و من می رفتم عقب، گفت: - چیکار میخوای بکنی؟ انقدر نفس بکشی تا همه اکسیژنا تموم بشه و من نفس کم بیارم بمیرم؟ بیشعور! اومد جلو و کاملا مماس با تنم ایستاد. تنها راه نجاتم این بود که بزنم وسط ناکجا آبادش که تا صبح زوزه بکشه... اما همین که پامو بلند کردم، زانومو روی هوا گرفت و اجازه نداد. نیشخندی زد. - همین؟ مراقب باش یه وقت ازت دَر نره کوچولو! خواستم با دستم، زانومو آزاد کنم که...شت! شت...شت! دستم خورد جایی که نباید میخورد...ابرویی بالا انداخت و گفت: - انگار یکی این دور و برا تنش میخاره... - باور کن از قصد نبود... من... نمی.... ترسناک نگاهم کرد. - خودت این بازی رو شروع کردی دلیار. و تنمو کامل مماس تنش کرد...پچ پچ وار گفتم: - داری چه غلطی می کنی روانیییی؟ لب زد: - تنبیه! تو حقوص همسایگی رو نقض کردی و با لمس من، قوانین رو شکستی! سزای عملت اینه که کامل بگیریش دستت! تا خواستم دستمو بکشم عقب، زیپ شلوارشو باز کرد و.... https://t.me/+s8OBbFzdhHMxNDdh این همسایه مغرور سگِ نظامی کی میتونه باشه؟ 😃😎
Показать все...
Repost from N/a
- پرستاری از یه مرد کار آسونی نیست، البته در کنار کار سختش حقوق خوبی هم داره! از یادآوری رقم حقوق لبخند می زنم و اون ادامه میده: فرسام تو یه تصادف فلج شده و تو باید کارهایی بکنی که لازمه محرمش بشی! - محرم؟! اما آخه... حرفم رو قطع می کنه. - گفتی مجردی!از ظاهرتم مشخصه که به این کار احتیاج داری!یه صیغه ی موقت خونده میشه تا معذب نباشی! قبوله؟! نگاهش روی لباس های کهنه م حس بدی بهم میده. حقوق یه ماه می تونه زندگیم رو زیرورو کنه. بدون خوندن حتی یک جمله از قرارداد امضاش می کنم. وارد اتاقی میشیم که شبیه بیمارستانه و کلی دستگاه های عجیب داره. - لباساتو دربیار، باید معاینه بشی! با حرف اون خانوم شوکه میشم. - چ... چی؟! چرا؟! - یه معاینه ی ساده ست! نگاهم با ترس تو اتاق می چرخه، این همه تجهیزات چیز دیگه ای میگه! مجبورم می کنه روی تخت دراز بکشم. - نترس! یه معاینه ی ساده ست! می خوام جیغ بزنم که دستش رو مقابل دهانم می گیره و میگه: مگه قرارداد رو نخوندی؟! وقتی قراره صیغه ی آقا بشی باید معاینه و چکاپ بشی تا مبادا مشکلی داشته باشی! مجبورم میکنه تموم لباسهام رو دربیارم و درحالیکه کاملا لختم و دارم از خجالت و ترس میمیرم یه نفر رو صدا می کنه تا معاینه م کنه! از فرق سر تا نوک پام رو معاینه میکنن! از چشمهام گرفته تا خصوصی‌ترین قسمت‌های بدنم!🔥 https://t.me/+Uhte_OrR2E85ODY8 وقتی آگهی استخدام پرستار رو دیدم حقوقش وسوسه م کرد و بدون هیچ فکری قرارداد رو امضا کردم، اما وقتی پام رو تو اون خونه گذاشتم فهمیدم که درواقع باید... بنا به دلایلی لینک به زودی باطل میشه🔥🚫
Показать все...
#پارت۳۵۰ -خواستگاری این‌قدر‌ یه هویی؟کاری کردی پسر؟ اویس کاسه‌ی خالی شده را در بشقاب گذاشت و با چشمان متحیر و لب‌های خندان تای سفره را هم بست. -مگه می‌خوام چکار کنم مادر من؟ -نمی‌دونم که...تو اون بیابون ، دوتا کانکس کنار هم...پنبه و آتیش...وگرنه تو که اهل زن گرفتن نبودی! لهجه‌ی شیرین عربی مادرش لبخند بدجنسش را وسعت می‌داد: -یه سری اتفاقا افتاده که نمی‌تونم دختره رو تنها ولش کنم. آوردمش تو اتاق خودم... نگاه‌ ام‌ّحارث مات صورت اویس شد: -بدون محرمیت؟ اویس وسایل را برداشت و به طرف آشپزخانه رفت: -نترس! از دیشب تا صبح نخوردم دختر مردم‌و! اگرچه سعی داشت با شوخی دل مادرش را آرام کند اما درونش آشفته بازار بود. -یعنی فقط به خاطر اینکه ازش حمایت کنی می‌خوای من‌و‌ برداری ببری خواسگاری؟ اویس با احساس اون دختر بازی نکن مادر... اویس برای برداشتن باقی وسایل برگشت: -می‌گی چکار کنم؟ ولش کنم که اون لاشخورا تیکه‌تیکه‌ش کنن؟ اونجا یه محل کار مردونه‌ست با ۴۹ تا مرد هار! نگرانی در نگاه‌ ام‌حارث نشست. چرا اویس در چشمان مادرش نگاه نمی‌کرد؟ مگر می‌شد از دختر دشمنش حمایت کند؟ -اون دختر روح تمیزی داره. شیرم‌و حلالت نمی‌کنم اگر بخوای با ناموسش بازی کنی اویس! اویس وسایل را روی کابینت کوبید و دستانش را همانجا حایل کرد. مادرش نمی‌فهمید چگونه دارد روان به هم ریخته‌ی اویس را می‌فشارد. -اون بیچاره که طرح تو رو برنداشته. نکنه به خودت وابسته‌ش کنی... نکنه دلش‌و بشکنی اویس! سعی کرد خودش را آرام کند. سعی کرد و خواست که این آرامش را‌ ام‌ّحارث هم ببیند. از آشپزخانه بیرون زد و پایین پای مادرش نشست. با همان شلوارک‌های معروف و رکابی ورزشی‌اش: -قرار نیست با ناموس اون دختر بازی کنم. قراره ازش محافظت کنم! زیر نگاه ترسیده‌ی‌ اُم‌ّحارث دستش را گرفت و آن را بوسید: -اویست رو اینقدر نامرد دیدی؟ -پس چرا می‌گی همه چیز موقتیه؟ -این‌و پای فرصت برای شناخت بذار... خداروچه دیدی!؟ شاید واقعاً عروست شد! برق اشک میان چشمان زن جهید و تلخ لبخند زد: -چی بهتر از این؟ من آرزومه تو با یه دختر خوب به سر و سامون برسی... اگر قرار بود تو انتخابت دخالت کنم خیلی وقت پیش فِزّه رو بی‌صلاح خودت نشون می‌کردم! تک‌خنده‌ای ناباور روی لب‌های اویس شکل گرفت و مردمک‌هایش گشاد شد: -حرفای خطرناک می‌زنی مادر من... دست‌ ام‌ّحارث کنار گونه‌ی صاف اویس نشست: -گفتم این بچه چشه اینقدر ناآرومه... چشه اینقدر بی‌تابه... بعد عمری ریشات‌و زدی که داماد بشی؟ داماد شدن؟ چرا خودش اینگونه به آن فکر نکرده بود؟ همه چیز توافقی بود دیگر. موقت بود و حتی این را هم به مادرش گفت. اما استفاده از این کلمه در وصف اویس کمی احوالاتش را دچار تزلزل کرد. -حالا چی می‌گی؟ زنگ می‌زنی به مادرش؟ ام‌ّحارث با مهربانی پلک بست. ‌امیدش این بود قلب پاک آن دختر بتواند سیاهی را از سینه‌ی اویس دور کند: -پس چی که زنگ می‌زنم؟ شماره‌ی خونه‌شون‌و همین الان برام بگیر! اویس تلفنش را از جیب شلوارک بیرون اورد و مادرش ندانست... خبر نداشت پسر یکی یک‌دانه‌اش قرار است چه بر سر آن دخترک چشم‌سبز بی‌گناه بیاورد... https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 ❌❌❌❌ همه چیز طبق برنامه‌ریزی پیش می‌رفت. قدم‌به‌قدم بهشون نزدیک شدم آروم‌آروم به هدفم رسیدم من حق خودم رو می‌خواستم... دکل‌نفتی که همه‌ی عمرم رو برای طرح زدنش حروم کردم و حالا یه حروم‌لقمه‌ به راحتی اون‌و از من دزدیده بود. نامزد خودم! دختر اسفندیار تریاکی اون رو از من دزدید و زن مولتی‌میلیاردرترین مرد اهواز شد تا طرح رو با نام خودش به فروش برسونه. اما من اینجا بودم درست بیخ گوششون من اومده بودم حقم رو بگیرم و "وفا"...دختر طرد شده‌ی بهمن‌خان این موقعیت رو دودستی تقدیم من می‌کرد همون دختری که به خاطر ماه‌گرفتگی صورتش در سایه زندگی می‌کرد ، حالا قرار بود با من ، و توی یه کانکس صحرایی زندگی کنه! کی می‌تونه اویس نواب رو دور بزنه؟ قسم خوردم حقم رو ازشون پس بگیرم و حالا که امپراطوری خودم رو بنا کردم ، حس می‌کنم بزرگ‌ترین باخت عمرم رو دادم! دیگه‌ اثری از اون دختر گوشه‌گیر که با چشمای سبزش عاشقانه تو چشمام نگاه می‌کرد نیست! از دستام سر خورد و رفت اما... کی می‌تونه باور کنه اُوِیــس نــوّاب به همین راحتی از اون دختر می‌گذره؟ یه مرد دیگه؟ حتی نزدیک شدن یه حشره‌ی نَــر به اون دختر ، یه حُکم قتله تو دستای مـــن! ❌❌❌❌ https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 اثر جدیدی از #آرزونامداری_هانیه‌وطن‌خواه 🔥 ورود افراد زیر 18 سال ممنون🔞⚠️
Показать все...
Repost from N/a
-پای من آسیب دیده خسارتش ازدَرشمابیشتره اقای محترم. ارسالوکه زدم بعدچندثانیه پیام بعدیش اومد، لبموفشردم تاصدای حرصیم بلندنشه: -اگه دست وپات ودنده هاتم بشکنن نصف پول درمنم نمیشه! -به من چه ربطی داره ،درخرابتومیخای من درست کنم زشته واقعا. به ثانیه نکیشدجواب دادنش، -ندی ازبابات میگیرم . باپیام بعدیش چشام گردشد،شماره کارت فرستاده بودبایه مبلغ فضایی. -شوخیه؟ بااین پول میتونم خونه بخرم! جواب ندادانگارواقعاجدی بود،بادندون به جون پوست کنارناخن شستم افتادم، عجب گیری افتادم. بااسترس وخشمی که داشت بیشترمیشدپیام دیگه ای براش فرستادم، -هرکاری میخای بکن ،من پول زوربه کسی نمیدم. صفحه گوشی روخاموش کردم وگذاشتم رومیز عجب رویی داره مرتیکه ، باسروصدای شایان ومامان که داشتن میومدن لبخندمصنوعی زدم. یه امروزو نباید ناراحت بشن ،لوسیفر زرمیزنه دیگه دراین حدهم نیس بره به بابابگه . https://t.me/+nIoXNfUzwclkZjVk https://t.me/+nIoXNfUzwclkZjVk https://t.me/+nIoXNfUzwclkZjVk https://t.me/+nIoXNfUzwclkZjVk داشتم قیمه خوشمزه مامان پزمیخوردم که دینگ صدای گوشی بابا اومد، حس بدی وجودموپرکرد. قاشقشو کناربشقاب گذاشت ،باباهم ازشانس من گوشیش همه جاهمراهشه ازتوجیب شلوارش دراورد،بادقت مشغول نگاه کردن شد. باتعجب بلندبلندشروع به خوندن کردکه یه لحظه حس کردم قلبم دیگه نزد، حالم بدشد ،بابهت به دهن بابا نگاه کردم. جدی جدی به باباگفته بود: -سلام بابت خسارت دَرملک شخصی جناب لوسیفر درتاریخ .... مبلغ....به شماره حساب....تا۴۸ساعت مهلت دارین واریزکنید. باتعجب یه باردیگه میخونه ،سرموتودستم میگیرم باورم نمیشه عجب خریه این. شایان گوشیوازبابامیگیره بابهت میگه: -این چه کوفتیه دیگه. https://t.me/+nIoXNfUzwclkZjVk https://t.me/+nIoXNfUzwclkZjVk https://t.me/+nIoXNfUzwclkZjVk بــــــــله دوتا دیوونه اوردم براتون شیفته اشون میشین😍😂😂یه رمان مهیج وجذاب باچاشنی طنز وعاشقانه ای ناب پیشنهاد میکنم ازدستش ندین😍❤️
Показать все...
Repost from N/a
- دختر ۹ سالمو می‌فروشم! عروسکم رو محکم تر به خودم فشردم و چسبیدم به لباس کهنه ی مامانم که گریه می‌کرد و مرد جوون با هیبت بیشتر یقه ی بابامو فشرد: - مرتیکه مفنگی یک کیلو جنس منو گم کردی می‌خوای با بچه ۹ سالت طاق بزنی نون خورت کم شه؟ زنت و کل ناموستم بفروشی بهم پول اون جنس در نمیاد صدای داد و هوارش تو محله می‌پیچید و همسایه ها جلو در خونه اومده بودن اما کسی جرات نداشت جلو بیاد... بابامو به قدری زده بود که خون از دهنش میومد بیرون ولی دلم به حالش نمی‌سوخت چون یادم نمی‌رفت چطور مامانم و میزد! اما مامانم طاقت نیاورد و بدو سمت اون مرد رفت و جیغ زد: - ترو خدا آقا آرکان نزنش داره می‌میره سمت مامانم برگشت که ترسیده با تموم بچگیم دویدم سمت مرد و یادمه گفتم: - بابامو بزن ترو خدا ولی مامانمو کاری نداشته باش اذیتش نکن تو چشمای عسلی درشتم خیره شد بابامو هول داد رو زمین که نالش بلند شد و اون مرد بی‌توجه روی پاهاش نشست تا هم قدم بشه: -اسمت چیه؟ - دنیا لبخندی زد: -گفتی دخترت ۹ سالش؟! با این حرفش چسبیدم به مامانم که لبخندی زد: - بیا جوجه بیا با تو کاری ندارم سری به چپ و راست تکون دادم که نفسی کشید و از جاش بلند شد، عینک آفتابیش رو به صورتش زد و خیلی جدی گفت: - دخترتو میبرم، برو دعا کن این بچرو داشتی وگرنه زنده نمی‌موندی صدای جیغ مادرم بلند شد: - آقا بچست آقا به خدا هنوز عادت نشده رحم کنید این مرد معتاد به چیزی گفت آقا آقا کنیزی میکنم و گریه منم حالا بلند شده بود از گریه مادرم و اون مرد سمت خروجی رفت و به آدمی که مثل سرباز کنارش بود اشاره ای زد که اومد سمت من... و صدای جیغ و گریه منو مادرم بیشتر شد اما صدای مردونش دوباره اومد که با مادرم بود: - ولش کن بچتو تا وقتی عادت نشه بهش کاری ندارم باور کن تو خونه ی من زندگی بهتری در انتظارش و این شروع زندگی من با مردی بود که پونزده سال ازم بزرگ تر بود... https://t.me/+G-v1r7_ul-QwN2Nk https://t.me/+G-v1r7_ul-QwN2Nk (هشت سال بعد) - تولد تولد تولد مبارک... دنیا فوت من شمع هجدتو قبلش آرزو کن تولد هجده سالگیم که کم از به عروسی نداشت و همه دوستان بودن با لبخند آرزویی کردم شمعمو فوت کردم و صدای سوت دست بلند شد. نگاهمو دادم به آرکان که گوشه ای ایستاده بود و با لبخند بهم خیره بود، لبخندی بهش زدم لب زدم: - مرسی بابت تولد چشماشو روی هم گذاشت و بالاخره جشن تولد تموم شد و خسته روی تختم افتادم که در اتاقم باز شد و با دیدن ارکان سریع رو خودم نشستم که خیره بهم لب زد: - از امشب دیگه اینجا نمی‌خوابی متعجب لب زدم: - وا چرا؟! کمی مکث کرد اما در نهایت گفت: - دیگه وقتش بیای تو اتاق من بخوابی یخ بستم، مات موندم که ادامه داد: - اون جوری نگاه نکن دنیا، دیگه بزرگ شدی هجدهت پر شده از اولم قرارمون همین بود بغض داشتم و نیشخندی زدم : - منظورت قرارت با بابام؟ انگار دوست نداشت راجب این موضوع حرف بزنه باهام، اصلا چطوری وقتی مثل دختر خودش بزرگم کرده بود حالا می‌تونست بهم دست بزنه؟ سمتم اومد و در اتاقمو بست که ترسیدم و چسبیدم به دیوار اتاقم اون کمی جا خورد اما سعی داشت آروم باشه: - گوش بده جوجه من از چهارده سالگیت بعد اولین عادتت خواستم بهت دست بزنم اما دیدم بچه ای واقعا ظلم اما الان بزرگ شدی خانوم شدی ، دیگه نمیتونم دیگه نمیشه بهم نزدیک تر شد اما من حالا اشکام رو صورتم می‌ریخت: - آرکان نه، ترو خدا این‌بار اخم کرد: - عقدمی دنیا بفهم اینو جدی شد و این یعنی کوتاه نمیام می‌شناختمش بزرگم کرده بود! روی تختم نشست و دستی رو صورت اشکیم کشید و ادامه داد:- وقتش خانم‌شی دیگه جوجه، خانم من دستشو چنگ زدم هیچ وقت مثل حالا احساس ترس ازش نداشتم و نالیدم: - میترسم بزارش واسه یه شب دیگه حداقل من کنار بیام یکم آرکان من میترسم یهو این طوری آخه آخه... به یک باره هق هقم شکست و خودمو پرت کردم تو آغوشش چون جز خودش کسی و نداشتم دستی به کمرم کشید: - جان؟ جوجه؟ اذیتت نمی‌کنم... مثل همیشه هواتو دارم مثل همیشه‌‌... https://t.me/+G-v1r7_ul-QwN2Nk https://t.me/+G-v1r7_ul-QwN2Nk https://t.me/+G-v1r7_ul-QwN2Nk https://t.me/+G-v1r7_ul-QwN2Nk https://t.me/+G-v1r7_ul-QwN2Nk https://t.me/+G-v1r7_ul-QwN2Nk https://t.me/+G-v1r7_ul-QwN2Nk https://t.me/+G-v1r7_ul-QwN2Nk
Показать все...
Repost from N/a
#پارت۳۵۰ -خواستگاری این‌قدر‌ یه هویی؟کاری کردی پسر؟ اویس کاسه‌ی خالی شده را در بشقاب گذاشت و با چشمان متحیر و لب‌های خندان تای سفره را هم بست. -مگه می‌خوام چکار کنم مادر من؟ -نمی‌دونم که...تو اون بیابون ، دوتا کانکس کنار هم...پنبه و آتیش...وگرنه تو که اهل زن گرفتن نبودی! لهجه‌ی شیرین عربی مادرش لبخند بدجنسش را وسعت می‌داد: -یه سری اتفاقا افتاده که نمی‌تونم دختره رو تنها ولش کنم. آوردمش تو اتاق خودم... نگاه‌ ام‌ّحارث مات صورت اویس شد: -بدون محرمیت؟ اویس وسایل را برداشت و به طرف آشپزخانه رفت: -نترس! از دیشب تا صبح نخوردم دختر مردم‌و! اگرچه سعی داشت با شوخی دل مادرش را آرام کند اما درونش آشفته بازار بود. -یعنی فقط به خاطر اینکه ازش حمایت کنی می‌خوای من‌و‌ برداری ببری خواسگاری؟ اویس با احساس اون دختر بازی نکن مادر... اویس برای برداشتن باقی وسایل برگشت: -می‌گی چکار کنم؟ ولش کنم که اون لاشخورا تیکه‌تیکه‌ش کنن؟ اونجا یه محل کار مردونه‌ست با ۴۹ تا مرد هار! نگرانی در نگاه‌ ام‌حارث نشست. چرا اویس در چشمان مادرش نگاه نمی‌کرد؟ مگر می‌شد از دختر دشمنش حمایت کند؟ -اون دختر روح تمیزی داره. شیرم‌و حلالت نمی‌کنم اگر بخوای با ناموسش بازی کنی اویس! اویس وسایل را روی کابینت کوبید و دستانش را همانجا حایل کرد. مادرش نمی‌فهمید چگونه دارد روان به هم ریخته‌ی اویس را می‌فشارد. -اون بیچاره که طرح تو رو برنداشته. نکنه به خودت وابسته‌ش کنی... نکنه دلش‌و بشکنی اویس! سعی کرد خودش را آرام کند. سعی کرد و خواست که این آرامش را‌ ام‌ّحارث هم ببیند. از آشپزخانه بیرون زد و پایین پای مادرش نشست. با همان شلوارک‌های معروف و رکابی ورزشی‌اش: -قرار نیست با ناموس اون دختر بازی کنم. قراره ازش محافظت کنم! زیر نگاه ترسیده‌ی‌ اُم‌ّحارث دستش را گرفت و آن را بوسید: -اویست رو اینقدر نامرد دیدی؟ -پس چرا می‌گی همه چیز موقتیه؟ -این‌و پای فرصت برای شناخت بذار... خداروچه دیدی!؟ شاید واقعاً عروست شد! برق اشک میان چشمان زن جهید و تلخ لبخند زد: -چی بهتر از این؟ من آرزومه تو با یه دختر خوب به سر و سامون برسی... اگر قرار بود تو انتخابت دخالت کنم خیلی وقت پیش فِزّه رو بی‌صلاح خودت نشون می‌کردم! تک‌خنده‌ای ناباور روی لب‌های اویس شکل گرفت و مردمک‌هایش گشاد شد: -حرفای خطرناک می‌زنی مادر من... دست‌ ام‌ّحارث کنار گونه‌ی صاف اویس نشست: -گفتم این بچه چشه اینقدر ناآرومه... چشه اینقدر بی‌تابه... بعد عمری ریشات‌و زدی که داماد بشی؟ داماد شدن؟ چرا خودش اینگونه به آن فکر نکرده بود؟ همه چیز توافقی بود دیگر. موقت بود و حتی این را هم به مادرش گفت. اما استفاده از این کلمه در وصف اویس کمی احوالاتش را دچار تزلزل کرد. -حالا چی می‌گی؟ زنگ می‌زنی به مادرش؟ ام‌ّحارث با مهربانی پلک بست. ‌امیدش این بود قلب پاک آن دختر بتواند سیاهی را از سینه‌ی اویس دور کند: -پس چی که زنگ می‌زنم؟ شماره‌ی خونه‌شون‌و همین الان برام بگیر! اویس تلفنش را از جیب شلوارک بیرون اورد و مادرش ندانست... خبر نداشت پسر یکی یک‌دانه‌اش قرار است چه بر سر آن دخترک چشم‌سبز بی‌گناه بیاورد... https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 ❌❌❌❌ همه چیز طبق برنامه‌ریزی پیش می‌رفت. قدم‌به‌قدم بهشون نزدیک شدم آروم‌آروم به هدفم رسیدم من حق خودم رو می‌خواستم... دکل‌نفتی که همه‌ی عمرم رو برای طرح زدنش حروم کردم و حالا یه حروم‌لقمه‌ به راحتی اون‌و از من دزدیده بود. نامزد خودم! دختر اسفندیار تریاکی اون رو از من دزدید و زن مولتی‌میلیاردرترین مرد اهواز شد تا طرح رو با نام خودش به فروش برسونه. اما من اینجا بودم درست بیخ گوششون من اومده بودم حقم رو بگیرم و "وفا"...دختر طرد شده‌ی بهمن‌خان این موقعیت رو دودستی تقدیم من می‌کرد همون دختری که به خاطر ماه‌گرفتگی صورتش در سایه زندگی می‌کرد ، حالا قرار بود با من ، و توی یه کانکس صحرایی زندگی کنه! کی می‌تونه اویس نواب رو دور بزنه؟ قسم خوردم حقم رو ازشون پس بگیرم و حالا که امپراطوری خودم رو بنا کردم ، حس می‌کنم بزرگ‌ترین باخت عمرم رو دادم! دیگه‌ اثری از اون دختر گوشه‌گیر که با چشمای سبزش عاشقانه تو چشمام نگاه می‌کرد نیست! از دستام سر خورد و رفت اما... کی می‌تونه باور کنه اُوِیــس نــوّاب به همین راحتی از اون دختر می‌گذره؟ یه مرد دیگه؟ حتی نزدیک شدن یه حشره‌ی نَــر به اون دختر ، یه حُکم قتله تو دستای مـــن! ❌❌❌❌ https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 https://t.me/+7LLmVZtVnU9iNTQ8 اثر جدیدی از #آرزونامداری_هانیه‌وطن‌خواه 🔥 ورود افراد زیر 18 سال ممنون🔞⚠️
Показать все...
Выберите другой тариф

Ваш текущий тарифный план позволяет посмотреть аналитику только 5 каналов. Чтобы получить больше, выберите другой план.